درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید موضوعات
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان جالب «استاد مطهري » زندگاني استاد مطهري تولد و دوران كودكي در 13 بهمن ماه سال 1298 هجري شمسي در قريه فريمان – كه اكنون شهرستان شده است و در 75 كيلومتري مشهد قرار دارد – در خانواده اي از اهل علم و تقوا كودكي ديده به جهان گشود. خانواده اي كه انوار علم و ايمان، تقوا و پاكي، راستي و درستي در آن پرتو افكنده بود و نام شايسته (مطهري) بهترين معرف اين بيت پاك و مطهر بود. در سنين كودكي به مكتبخانه رفته و به فراگيري قرآن و ديگر تعليمات ابتدايي مي پردازد. نقل مي كنند كه در سن حدود 5 سالگي علاقه زيادي به رفتن به مكتبخانه از خود نشان مي دهد. در يك شب مهتابي، نزديك صبح، به خيال اينكه صبح شده است، دفتر و كتاب خود را برمي دارد و به سوي مكتبخانه روان مي شود و چون مكتبخانه بسته بوده است پشت درب آن به خواب مي رود. صبح زود پدر و مادر مي بينند مرتضي نيست و سرانجام او را در پشت درب مكتبخانه در حال خواب مي يابند. در سنين حدود دوازده سالگي شور و عشق و علاقه او به اسلام و علوم ديني كه در سراسر زندگي درخشان او متجلي بود در وجودش پيدا مي شود و هر دم اين شعله از اعماق وجود او زبانه مي كشد. اين درست در هنگامي است كه ظلم و فشار حكومت استبدادي رضاخاني روزگار را بر علما و روحانيون تنگ كرده و چهره ضد اسلامي او را آشكار نموده است. تصميم مرتضي همگان را به حيرت فرو برده بود كه شگفتا! در چنين هنگامي كه وي اوضاع سخت و ناگواري را كه بر علما و روحانيون مي رود به رأي العين مشاهده مي نمايد چگونه روزها و شبها را در اين انديشه به سر مي برد. عزيمت به حوزه علميه مشهدبه سن سيزده سالگي – يعني در سال 1311 شمسي – به حوزه علميه مشهد عزيمت نموده و تحصيل مقدمات علوم ديني را آغاز مي كند. در اين دوران يكي ديگر از فرازهاي حساس زندگي استاد مطهري كه نقش بسيار تعيين كننده در حيات علمي و معنوي او و نيز نقش مؤثر در حيات ايدئولوژي اسلامي داشته است نمايان مي گردد. انديشه هاي مربوط به خداشناسي سخت او را به خود مشغول مي دارد. به طوري كه خواب و استراحت را از او باز مي گيرد، روز را در اين انديشه به شام و شام را به صبح مي رساند. روزها و شبها سپري مي شود، هفته ها و ماهها و سالها مي گذرد و استاد مطهري در اين دغدغه هاي روحي به سر مي برد. شك و حيرت وجود او را فرا مي گيرد. به اصالت و اهميت اين افكار و دغدغه هاي روحي پي مي برد كه اگر اين مسائل براي او حل نشود و از اين وادي حيرت به سرزمين يقين و ايمان پاي ننهد در هر موضوع ديگر انديشه كردن جز اتلاف وقت نخواهد بود. مقدمات عربي، فقهي، اصولي و منطقي را تنها از آن جهت مي آموخت كه اينها بتوانند او را آمادة بررسي سخن فيلسوفان بزرگ بنمايند. از همان دوران به فيلسوفان و عارفان، و متكلمان تنها به اين دليل كه آنها را قهرمانان صحنه اين انديشه ها مي دانست در نظرش بزرگ مي نمودند و لذا مرحوم آقا ميرزا مهدي شهيدي رضوي، مدرس فلسفه الهي حوزه مشهد، در ميان آنهمه علما و مدرسين حوزه، تنها كسي است كه استاد مطهري را شيفته خود كرده و دل از دست او ربوده بود؛ و شايد جاذبة معنوي او و آرزوي حاضر شدن در درس وي بزرگترين شوق و محرك او در طي هرچه سريعتر علوم مقدماتي بوده است. عزيمت به حوزة علمية قمبالاخره استاد مطهري پس از حدود چهار سال تحصيل در حوزه علمية مشهد در سال 1315 شمسي عازم حوزه علميه قم مي گردد و اين، فرازي ديگر از زندگي پرفراز و نشيب اوست كه در تدوين شخصيت علمي و روحي وي نقش بسيار موثر ايفا نموده است و در طي پانزده سال اقامت در حوزه علميه قم و كسب فيض از محضر اساتيد بزرگ، بر اندوختة علمي و معنوي خود افزوده و تحصيلات خود را در علوم و فنون مختلف اسلامي ارتقاء مي بخشد. از عوامل تكوين شخصيت استاد مطهري، بايد برخورداري او از اساتيد مجرب و عالي را برشمرد. وي شاگرد برجستة آيت الله بروجردي در فقه و اصول محسوب مي شد و حتي قبل از مهاجرت آيت الله بروجردي از بروجرد به قم، چون ايشان را شخصيتي فرزانه يافته بود، تابستانها به بروجرد مي رفت و از محضر آيت الله بروجردي بهره مي برد و مهاجرت آيت الله بروجردي از بروجرد به قم تا حدي مرهون تلاشهاي استاد مطهري است. استاد شهيد در مقاله اي تحت عنوان «مزايا و خدمات مرحوم آيت الله بروجردي» مي گويند: «اين بنده در مدت هشت سال آخر اقامتم در قم، كه مصادف بود با سالهاي اول ورود معظم له به آن شهر، از درسهاي ايشان بهره مند مي شدم و چون به روش فقاهت ايشان ايمان دارم، معتقدم كه بايد تعقيب و تكميل شود.» يكي از فرازهاي حساس اين دوران كه در تكوين شخصيت روحي استاد مطهري تأثير بسزايي داشته است آشنايي با عالم رباني مرحوم حاج ميرزا علي آقا شيرازي قدس سره بوده است كه در سال 1320 در اصفهان رخ مي دهد. استاد مطهري اساتيد ديگري نيز داشته اند، از آن جمله مرحوم آيت الله سيد محمد محقق داماد و مرحوم آيت الله بهجت تبريزي. مهاجرت به تهران در سال 1331 استاد مطهري به تهران مهاجرت نمود فصل پر فراز و نشيب ديگري از زندگي خود آغاز مي نمايد برخي علت اين مهاجرت را وضع سخت معيشتي ايشان پس از ازدواج مي دانند و برخي بي مهري اطرافيان آيت الله بروجردي به ايشان پس از ناكام ماندن تلاشهاي امام خميني و به تبع ايشان استاد مطهري و ديگران در اصلاح حوزه، و شايد علت ديگري در كار بوده است، مثلاً ورود به دانشگاه و ارتباط با قشر تحصيل كرده و بردن اسلام به ميان آنها و آگاهي از سئوالات و مشكلات فكري آنها. فعاليت علمي استاد مطهري از همين سال آغاز مي گردد. ابتدا به تدريس در مدرسه سپهسالار – كه امروز به نام خود ايشان است و مدرسه مروي مي پردازند و تدريس استاد در مدرسه مروي تا سه سال قبل از شهادت ادامه داشته است. مقدمه و پاورقي بر جلد اول اصول فلسفه را در سال 1332 به پايان رسانده و شرح جلد دوم آن نيز در سال بعد به انجام مي رسانند. با اينكه بيش از سي و هفت سال از تأليف اين كتاب مي گذرد، گردش ايام از طراوت بيان و استحكام منطفي آن، چيزي نكاسته است. جلد سوم اين كتاب نيز در سالهاي بعد، از چاپ خارج مي شود. تأثير اين كتاب در خنثي كردت تبليغات ماركسيستي حزب توده در آن زمان – كه در اوج اقتدار خود بود – و به طور كلي تأثير آن در نجات مبارزان از افكار مادي تا پيروزي انقلاب اسلامي و بعد از آن بر كسي پوشيده نيست. احسان طبري، ايدئولوگ حزب توده، كه در اواخر عمر خود ماركسيسم را مردود اعلام كرد و به اسلام گرايش پيدا نمود، در مصاحبه اي اين تغيير ايدئولوژي خود را نتيجه مطالعه آثار استاد مطهري خصوصاً «اصول فلسفه و روش رئاليسم» دانست. استاد شهيد از سال 1334 فعاليت علمي خود را در دانشكدة الهيات و معارف اسلامي شروع نموده و كار تعليم و تدريس را در آنجا عليرغم مشكلاتي كه از ناحية رژيم شاه و برخي استادان وابسته براي ايشان به وجود آمد، به مدت 22 سال ادامه مي دهد. حضور فعال در قيام پانزده خرداد به موجب ارتباط نزديك استاد شهيد مطهري با اقشار و طبقات مختلف جامعه در جريان قيام پانزده خرداد سال 42، ايشان در هدايت قيام مردم تهران و مرتبط كردن آن با رهبري حضرت امام خميني (ره) نقش اساسي داشتهاند و خود در شب پانزده خرداد سخنراني مهمي عليه شخص شاه ايراد مي كند كه در همان شب دستگير و به زندان موقت شهرباني انتقال مي يابند و به همراه عده اي از روحانيون مبارز تهران و شهرستانها زنداني مي شوند و پس از 43 روز به دنبال فشاري كه از ناحيه علما و مردم بر رژيم شاه وارد مي شود به همراه ساير روحانيون آزاد مي گردند. همكاري با هيئتهاي مؤتلفه اسلامي بعد از قضاياي 15 خرداد و آزادي امام خميني و استاد مطهري و ساير علما، هيئتهاي مؤتلفة اسلامي كه هسته آن همين هيئتهاي مذهبي بودند و از نيروهاي مخلص و فداكار و تابع ولي فقيه تشكيل شده بود، براي ياري نهضت امام خميني ظهور كرد. اين گروهها از امام درخواست چند نماينده كردند كه تحت هدايت آنها در فكر و عمل باشند. استاد مطهري كه از قبل با اين هيئتها مرتبط بودند، به عنوان يكي از نمايندگان از سوي حضرت امام خميني شدند تأكيد استاد بر اين بود كه اين هيئتها از نظر فكري و آشنايي با معارف اسلامي ساخته شوند و به همين جهت درسهايي را براي آنها داير نمودند كه از آن جمله است بحث در بارة «سرنوشت» و «قضا و قدر» كه بعداً به صورت كتاب «انسان و سرنوشت» منتشر شد. در سال 1343 حسنعلي منصور، نخست وزير وقت كه بسيار به روحانيت هتاكي مي كرد، توسط محمد بخارايي از اعضاي اين هيئتها كشته مي شود. به دنبال دستگيري وي گروه اقدام كننده لو مي رود و ساواك پي به تشكلات و گروه رهبري كنندة اين هيئتها مي برد و اين جمعيت رو به انقراض مي گذارد. محمد بخارايي از جوانان پرشور بود كه در درسهاي استاد مطهري شركت داشت و حتي در دادگاه نامي از ايشان مي برد. در بارة نقش استاد مطهري در اين اقدام به دو گونه سخن گفته اند. برخي (مانند همسر ايشان) استاد شهيد براي ايشان نقش اساسي قائل اند و نجات ايشان را از زندان و حتي اعدام يك امر خارق العاده و مرهون اندك ارادت قاضي دادگاه به ايشان دانسته اند. كه مانع از ادامه اظهارات محمد بخارايي شد، و معتقدند كه صادق اماني كه او نيز دستگير شده بود معتقد بود كه بايد استاد مطهري دستگير شوند تا موجب قيام مردم گردد. و برخي مانند آيت الله انواري ايشان را مخالف اينگونه حركات دانسته اند. پس از قتل حسنعلي منصور در سال 1343 بدست محمد بخارايي (عضو مؤتلفه اسلامي و شاگرد استاد مطهري) استاد مطهري دستگير و به زندان محكوم مي شود. در سال 1356 از زندان آزاد مي شود. فصل جديد پس از اين دوران،فصل جديدي در زندگاني و مبارزات استاد مطهري آغاز مي شود. از طرفي قيام 15 خرداد، سركوب شده و امام خميني به خارج از كشور تبعيد و جمعيت مؤتلفه اسلامي نيز منقرض شده است و از طرف ديگر رعبي از سركوب آن قيام در دل مردم افتاده است. بايد به فكر زمينه چيني براي حركات بعدي بود. فرضاً قيام 15 خرداد پيروز مي شد، ايدئولوژي مدوني براي ادارة حكومت مهيا نبود و تعداد كافي افراد متدين و متخصص براي اداره كشور وجود نداشت، و بعلاوه آگاهي مردم از اسلام راستين در حد مطلوبي نبود. پس بايد به تدوين ايدئولوژي اسلامي به زبان روز و به كادرسازي براي نهضت اسلامي پرداخت و اين چيزي بود كه استاد مطهري بيشتر و بهتر از ديگران از عهدة اين كار برمي آمد. با يد چهرة اسلام آن طور كه هست براي مردم نمايان شود؛ آنگاه خود مردم به سائقة حس زيبايي دوستي فطري خود به سوي آن جذب خواهند شد و نهضت با بنية فكري به انجام خواهد رسيد. اينجاست كه استاد مطهري مردانه وارد اين ميدان مي شود. سخنرانيهاي خود را در مجامع اسلامي اعم از مساجد و انجمنهاي اسلامي مهندسين و پزشكان و دانشجويان افزايش مي دهد و موضوعات اين سخنرانيها به گونه اي انتخاب شده است كه هر يك مشكلي از مشكلات فكري جامعه را حل مي كند و گوشه اي از چهرة زيباي اسلام را نمايان مي سازد. اين سخنرانيها بعداً از نوار استخراج مي شد و اصلاحات و اضافاتي توسط استاد انجام و به صورت كتاب منتشر مي گرديد. در سال 1345 مقالاتي در مجلة (زن روز) آن زمان بر ضد حقوق زن در اسلام منتشر مي شد كه عواطف مردم متدين را جريحه دار و بسياري از خوانندگان خود را به اسلام بدبين ساخته بود. در سال 1346 موسسه حسينيه ارشاد توسط استاد مطهري و با همكاري مرحوم محمد همايون و مرحوم حجت الاسلام شاهچراغي و ناصر ميناچي بنياد گذاشته شد. اين مؤسسه پايگاه خوبي بود براي كار فرهنگي مورد نظر استاد و آشنا كردن مردم بخصوص نسل جوان با اسلام راستين، و اين پايگاه به پايگاههاي ديگر استاد اضافه شد. شايد بتوان ادعا كرد كه دوران اداره حسينيه ارشاد سخت ترين دوران زندگي استاد مطهري بوده است. آقاي دكتر علي مطهري مي گويد: روزهاي اول پيروزي انقلاب، در حضور استاد، صحبت از اعضاي شوراي انقلاب بود. چون سابقه من با او را مي دانستند. من ابتدا چيزي نگفتم تا حمل بر دشمني شخصي نشود. ناگاه آقاي طالقاني گفتند او آمريكايي است و نبايد در شورا باشد. باري، در اين سالها تلاش بي وقفه استاد مطهري صرف تدوين ايدئولوژي اسلامي به عنوان يك مكتب و يك دستگاه هماهنگ فكري و صرف آشكار كردن چهره واقعي اسلام و زدودن زنگاره هاي بدعت مي شد كه در طول تاريخ بر چهرة تابناك آن نشسته بود. در واقع استاد شهيد به دنبال آن چيزي بود كه در قيام 15 خرداد كمبود آن احساس شد، يعني يك ايدئولوژي مدون و يك مكتب جامع به زبان روز و پاسخگو به شبهات جديد كه نهضت بر اساس آن به حركت خود ادامه دهد و انقلابيون به انحراف كشيده نشود و پس از پيروزي نيز داراي برنامه باشند. اين تلاش مقدس استاد، از سال 1346 كه حسينيه ارشاد توسط ايشان تأسيس شد، تا سال 1349 كه از اين مؤسسه كناره گرفتند، بيشتر در اين مؤسسه متمركز بود. سخنرانيهاي استاد شهيد در حسينيه ارشاد از شور و حال و صبغة انقلابي زيادي برخوردار است. از آن جمله، بيانات انتقادي ايشان در بارة مسأله فلسطين. استاد مطهري را بايد از پيشتازان مبارزه با صهيونيسم در ايران دانست. نطقهاي آتشين عليه صهيونيسم و در دعوت مسلمانان به ياري رساندن به ملت مظلوم فلسطين هنوز در گوشها طنين انداز است. استاد چنان كينة صهيونيستها را به دل داشتند كه در هر موقع مناسب فرياد حق طلبانه خويش در اين باب را سر مي دادند نطق تاريخي استاد عليه صهيونيسم در عاشوراي سال 1390 قمري برابر با اسفند 1348 شمسي در حسينيه ارشاد كه منجر به دستگيري ايشان شد فراموش نشدني است. در سال 1350 حسينيه ارشاد توسط رژيم شاه تعطيل شد و عليرغم اينكه استاد مطهري قبلاً از عضويت در هيئت مديرة اين مؤسسه استعفا داده بودند، ساواك ايشان را دستگير و چند روز زنداني نمود. آقاي دكتر علي مطهري مي گويند خود استاد نقل مي كردند كه پس از آنكه مرا به داخل اتومبيل بردند چشمهاي مرا بستند و اتومبيل حركت كرد. من از قلهك (محل منزل استاد) تا ميدان فردوسي را فهميدم كه مرا به كميتة ساواك بردند. در آنجا در حالي كه چشمانم بسته بود مرا از پله هايي پايين بردند و چون نمي ديدم، سرم محكم به مانعي خورد و از پيشاني ام خون جاري شد و به هر حال چند روز در زندان تك سلولي بودم و پس از آن بازجويي آزاد شدم. بعد از تعطيلي حسينيه ارشاد، پايگاه استاد به مسجد الجواد منتقل شد و ادارة اين مسجد كه داراي يك تالار تبليغ نيز بود و هست، به عهدة استاد شهيد بود و ضمن اينكه امامت جماعت اين مسجد را به عهده داشتند، جلسات تفسير قرآن و غير آن توسط ايشان برقرار بود. پس از چندي مسجدالجواد نيز از سوي رژيم شاه تعطيل شد و استاد سخنرانيهاي خود را بيشتر در مسجد جاويد و مسجد ارك برگزار مي كردند.
درگيري در دانشكدة الهيات در سال 1355 به دنبال درگيري با يك استاد كمونيست در دانشكده الهيات، كه در سر كلاسهاي درس تبليغات ضد ديني مي كرد و استاد شهيد بارها به او تذكر داده و او را دعوت به مناظره به جاي تبليغ در سر كلاس كرده بودند – رژيم شاه كه به دنبال فرصتي براي خارج كردن استاد از دانشگاه بود، ايشان را بازنشسته كرد. داستان درگيري استاد مطهري با آن استاد كمونيست در آن زمان – ميان گروههاي اسلامي و گروههاي چپ رقابت وجود داشت – مسأله روز شده بود. خصوصاً كه آن استاد كمونيست اعلاميه اي صادر و در همه دانشگاهها توزيع كرد و در آن به قلب واقعيت و مظلوم نمايي پرداخت و البته استاد شهيد نيز طي اعلاميه اي پاسخ آن را مرقوم نمودند و اعلاميه ايشان نيز در دانشگاه توزيع شد و آثار مثبتي داشت. در سال 1355 استاد مطهري با همكاري چند تن از دوستان روحاني خود جامعه روحانيت مبارز را در تهران تأسيس كردند. از حوادث ديگر سال 55 در زندگي استاد مطهري، بنيانگذاري «جامعه روحانيت مبارز تهران» با همكاري چند تن از دوستان روحاني است. استاد احساس كرده بودند كه روحانيت تهران نياز به يك تشكيلات دارد و معتقد بودند كه مانند اين تشكيلات بايد در روحانيت شهرستانها نيز ايجاد شود.
دورة جديد نهضت اسلامي پس از شهادت آيت الله حاج سيد مصطفي خميني و آغاز دورة جديد نهضت اسلامي، استاد مطهري به طور فعال و به عنوان بازوي تواناي حضرت امام خميني (ره) در داخل كشور، در پيشبرد اين نهضت تلاش مي كرد، در برگزاري مراسم چهلم شهادت فرزند گرامي حضرت امام در مسجد ارك تهران، نقش اصلي را به عهده داشت. باري، استاد مطهري براي تبادل نظر در بارة مسائل مربوط به انقلاب اسلامي با حضرت امام، چند ماه قبل از پيروزي نهضت به پاريس سفر كردند و با ايشان ملاقات نمودند. در همين سفر بود كه استاد شهيد از سوي امام (ره) مسئول تشكيل شوراي انقلاب اسلامي گرديدند و غير از چند نفر كه عضويت آنها در همان جا مورد تأييد امام بود، بقية افراد شورا بعد از مراجعه استاد به تهران تعيين و به «شوراي انقلاب اسلامي» از سوي حضرت امام در مراسمي كه در دانشگاه تهران با حضور مردم برقرار بود اعلام گرديد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي پس از پيروزي انقالاب اسلامي نيز استاد مطهري همچون گذشته مشاوري دلسوز و مورد اعتماد براي حضرت امام بودند
شهادت باري استاد مطهري در روز سه شنبه 11 ارديبهشت 1358 ساعت 20/10 دقيقه شب توسط گروه فرقان به شهادت رسيد و رهبر و مردم را در ماتمي عظيم فرو برد.
ريشه هاي شهادت استاد مطهري از آنچه كه تا كنون گفته شد، ريشه هاي شهادت استاد تا حدي روشن گرديد اما براي آنكه اين ريشه ها را دقيقتر بشناسيم به جو اجتماعي دو سه سال آخر حيات استاد بازمي گرديم. در آن زمان انديشه هاي ماركسيستي و مادي تا نهانخانة انقلابيون و حتي در حوزه هاي علميه نفوذ كرده بود. گاهي به افرادي با لباس روحانيت برمي خورديم كه طرفداري از اتحاد مسلمانها و ماركسيستها مي كردند و از اينكه اسلام و ماركسيسم با هم تفاوت زيادي ندارند دم مي زدند.
زندگاني شريعتي دكتر علي شريعتي در سال 1312 در مزينان چشم به جهان گشود و در خانواده دانش و تقوي و در جمع كتابها و سخنان سازنده در جهت خدمت به مستضعفين پرورش يافت. از سن 18 سالگي همراه با آموزش به كار تدريس پرداخت. در سال 1957 از دانشگاه تهران و در سال 1964 به عنوان استاد جامعه شناسي از دانشگاه سوربن فرانسه فارغ التحصيل گرديد. شريعتي نهضت مبارزات فرهنگي اسلامي را رهبري كرد و پس از آنكه در عرضة انديشه مترقي اسلام به عنوان راه حل كليه مشكلات عصر ما، موفقيتهاي چشمگيري حاصل نمود همواره پيشگام دانشجويان مسلمان بود. بيش از 150 جلد كتاب تأليف نموده است كه بيشتر آنرا كنفرانسهاي او براي دانشجويان تشكيل مي دهند. شريعتي از هواداران دكتر محمد مصدق و از اعضاء برجستة جبهه ملي و نيز از طرفداران مرجع مجاهد حضرت آيت الله العظمي امام خميني بود. شريعتي به نفع جنبشهاي ملي و متحد جهاني بويژه الجزاير، مقاومت فلسطين و جنبش هاي آزادي بخش اريتره، فيليپين و زامبيا فعاليت داشت. چندين بار بازداشت گرديد. بطور مرموزي در لندن درگذشت و در كنار مزار حضرت زينب (ع) در حومه دمشق به خاك سپرده شد شريعتي از خود، همسر و چهار فرزند بجاي گذاشت. در مجلس يادبود چهلم اين شهيد مبارز كه در تالار دبيرستان (عامليه) بيروت برگزار شد. اين محفل از طرف سازمانهاي زير برگزار گرديد: 1-حركت المحرومين 2-جنبش ملي آزاديبخش (فتح) 3-گروههاي مقاومت لبنان (امل) 4-جبهه خلق براي آزادي اريتره 5-اتحاد كل دانشجويان مسلمان در اروپا (بخش فارسي زبان) 6-اتحاديه دانشجويان مسلمان در آمريكا و كانادا (بخش فارسي زبان) 7-مركز برنامه ريزي فلسطين 8-مركز مطالعات و تحقيقات فلسطين 9-اتحاديه كل كارگران فلسطين 10-اتحاديه آموزگاران فلسطين 11-جبهه آزاديبخش اريتره 12-نيروهاي العاصفه (بخش نظامي فتح) 13-نهضت ازادي ايران 14-روحانيون مبارز ايراني 15-جنبش آزاديبخش زنگبار 16-جنبش ملي براي آزادي زيمباوه 17-جنبش ملي براي آزادي جنوب فيليپين 18-دوستان دكتر علي شريعتي
در عصر تباهي و فساد و در فضاي مسمومي كه كفر بر دروازه ها لانه گزيده است علي شريعتي، سخن را در استخدام عمل متحدانه و در مسير رستاخير انسانها و وارستگي بشري قرار داد، آنچنانكه انفجاري در جهان پرسكوت و مشعل فروزاني در درياي ظلماني و تاريك پديد آورد. علي شريعتي در عصر عقب گرد فكري و فقدان معنوي خود راه جهاد و جويبار رسالت و تعهد و زبان گويائي بود كه رشته هاي وجودش از اصالت و تعهد شده بود. او از سرچشمة لايزال آسمان، نان بينوايان و از دست بيكران محمد (ص) شعله اميد را برمي گرفت و از شيوه علي، عدالت و فرم و روشنگري و از عاشوراي حسين منطق شهادت و قرباني شدن را آموخته بود. (شيخ محمد يعقوب در مراسم چهلم دكتر شريعتي) شريعتي انساني بود كه انديشه و قلمش را در خدمت مبارزه مسلحانه قرار داد و در مسير آموزگاران و استادان بزرگش امام خميني و آيت الله طالقاني و آقايان بازرگاني و سحابي قدم نهاد. دكتر شريعتي عمر خود را در خدمت رشد و آگاهي ملت ايران قرار داد تا آن را به مرحله آزادي و عدالت برساند و از استعمار و امپرياليسم شرق و غرب رها سازد. ملت ما خشمگين است زيرا كه نمي تواند اظهار ناراحتي كند رژيم ايران از هرگونه تظاهرات در مساجد و خيابانها و خانه ها جلوگيري بعمل مي آورد و حتي از ديدار خانواده او نيز جلوگيري مي كند. علي شريعتي از سن 18 سالگي مبارزه اي را به خاطر آزادي و عدالت آغاز نمود. در سن 19 سالگي يعني در سال 1953 از حكومت دكتر مصدق پشتيباني كرد و سپس به سازمان مقاومت ملي پيوست و همراه ديگر دوستانش به زندان افتاد و تحت شكنجه قرار گرفت. در سال 1957 تحصيلات دانشگاهي اش را به پايان رسانيد و به عنوان اولين شاگرد فارغ التحصيل شد بهمين جهت مي توانست براي ادامة تحصيلاتش بورس تحصيل بگيرد و به خارج مسافرت كند ولي دولت پهلوي 2 سال تحصيلات او را به تأخير انداخت. در سال 1959 به صفوف انقلاب الجزاير پيوست و همكاري گسترده اي را با آنان آغاز نمود. بعد از پيروزي انقلاب الجزاير فعاليتهاي خود را در چهارچوب مبارزان ايران آغاز نمود و نهضت آزادي ايران را در خارج از كشور تأسيس كرد. همچنانكه آيت الله طالقاني و آقايان بازرگان و سحابي اين نهضت را در داخل كشور بنيان نهادند. در سال 1964 با درجه دكترا در رشته جامعه شناسي فارغ التحصيل شد و همراه 3 فرزندش به ايران بازگشت ولي در مرز دستگير و به مدت 6 ماه زنداني شد. رژيم مي خواست با شكنجه او را وادار به همكاري نمايد ولي او موافقت نكرد. پس از آزادي در دانشگاههاي مشهد تدريس مي كرد. هزاران دانشجو به كنفرانسهاي او گوش مي دادند و اين امر موجب گرديد كه او را اجباراً بازنشسته كنند و در آن هنگام به تهران منتقل گرديد. در سال 1970 كنفرانسهاي خود را در مساجد و حسينيه ارشاد آغاز كرد و در اين كنفرانسها بخصوص به فلسفه تاريخ اسلام پرداخت و مورد توجه دانشجويان و ليسانسه ها قرار گرفت. تعداد اين شاگردان 6 تا 10 هزار دانشجو بود و تيراژ كتابها و نوشته هايش به 150 هزار نسخه مي رسند. دكتر علي شريعتي در سال 1974 بار ديگر به زندان افتاد. او و دوستان و هواردانش را در جلو چشم او شكنجه كردند. آنها را مجبور مي ساختند كه به او دشنام بدهند. برخي از آنها در زير شكنجه جان مي سپردند و حاضر نمي شدند به او دشنام بدهند. پس از 5/1 سال زندان هنگامي كه شاه براي بستن پيمان صلح با عراقيها به الجزاير مسافرت نمود، مقامات الجزايري از او درخواست آزادي شريعتي را كردند. او از زندان آزاد شد ولي پس از آزادي نيز دائماً تحت كنترل و تعقيب بود. او در سال 1977 توانست به خارج بگريزد و پس از مدت كوتاهي به طور مرموزي در انگلستان درگذشت. رژيم ايران مي خواست جسد او را به ايران بازگرداند و به اين منظور 80 نفر از مأموران ساواك را به انگلستان فرستاد ولي پس از تلاشهاي پيگير و پافشاري فرزند او و فعاليتهاي نهضت آزادي ايران بالاخره توانستيم جسد او را در كنار مزار حضرت زينب (س) به خاك بسپاريم. در كنار شخصيتي كه علي شريعتي همواره نسبت به او ارادت خاصي داشت. او در كتاب شهادتش مي گويد: «آنها كه رفتند كاري حسيني كردند و آنها كه مانند بايد كاري زينبي كنند وگرنه يزيدي اند»
بازتاب خبر شهادت دكتر علي شريعتي در داخل و خارج خبر شهادت دكتر علي شريعتي بسرعت در بين اقشار مختلف مردم پخش شد و موجي از تأثر و تأسف در بين كليه افراد علاقه مند به جنبش نوين اسلامي بوجود آورد. رژيم در ابتدا اجازه درج آگهي تسليت و ختم شريعتي را در رنگين نامه هاي خود داده پس از نااميدي از دريافت جنازه وي طي اطلاعي خبر ترحيم را تكذيب كرده و شروع به اعمال قدرت براي جلوگيري تظاهرات نمود. در تهران، اراك، مشهد، شيراز مراسمي در تجليل از دكتر شريعتي از طرف مردم برگزار شد.
كليه برادران و خواهران انجمنهاي اسلامي در امريكا و اروپا ضمن اعلاميه هايي از خدمات شريعتي تجليل كرده و هركدام به نوبه خود مراسم ختمي اعلام نمودند. برنامه تجليل از شريعتي در خاورميانه، سوريه، نجف، لبنان، به نحوي بي نظيري اجرا شد. در ميان تشريات اسلامي غيرفارسي (امل و رساله) كه ارگان حركت المحرومين است طي مقالاتي خدمات و مجاهدات دكتر شريعتي را تجليل كردند.
نظر علما در مورد دكتر شريعتي امام خميني (ره) امام خميني در پاسخ تلگرافهاي واصله كه از اروپا و امريكا از طرف اتحاديه انجمنهاي اسلامي دانشجويان در اروپا و انجمنهاي اسلامي دانشجويان در امريكا واصل شده بود چون جواب به همه آنها ميسر نبود حضرت امام از آقاي دكتر يزدي خواستند تا مراتب تشكر را از ايشان نمايد و در ادامه طبقه جوان روشن بين در خارج و داخل را به پايداري و قرارگرفتن در زير پرچم توحيد فراخوانده تا يك دل و يك صدا از حق انسانيت و انسانها دفاع كنند تا بخواست خداوند متعال دست اجانب از كشور كوتاه شود. (شعبان 97 سال 56 هـ . ش)
مرحوم آيت الله طالقاني آيت الله طالقاني در دومين سالگرد هجرت شريعتي آيه (ان الله لا يغير بقوم حتي يغير بانفسهم و اذا ارادلله يقول فلامراله و مالهم من دونه من وال) را بيان مي كند كه شخصيت و اصالت دكتر شريعتي را از همين آيه مشخص مي كند. زيربناي اجتماع بشر، تحولات انسان، انسان است شريعتي اين امتياز را داشت كه نخست به تغيير خود پرداخت. در وضع نظام (ديني) در معتقدات ديني، در همه چيز شك كرد. شك اولين مرحله تغير است. انساني كه شك نكند به يقين نمي رسد يا مبتلا مي شود به يك سري عقايد و آراء سنتي و تقليدي تا آخر عمر و يا در بي تفاوتي در تمام عمر مي ماند. مرحوم شريعتي دائماً گوش مي داد دائماً فكر مي كرد و آنچه را احسن بود از هر مكتبي مي گرفت، از مكتب چپ، از مكتب راست، از مكتب اسلام.
حضرت آيت الله خامنه اي مخالفان او به اشتباهات دكتر شريعتي تمسك مي كنند و اين موجب مي شود كه نقاط مثبتي كه در او بود را نبينند بي گمان شريعتي اشتباهاتي داشت و من هرگز ادعا نمي كنم كه اين اشتباهات كوچك بود. اما ادعا مي كنم كه در كنار آنچه كه ما اشتباهات شريعتي مي توانيم نام بگذاريد چهره شريعتي از برجستگي ها و زيبائيها هم بر قرار بود.
چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:زندگی نامه ی استاد شهید مطهری, :: 14:45 :: نويسنده : MOHSEN
افلاطون بر سردر آكادمي خود نوشت: «هركس هندسه نمي داند وارد نشود.» گذشته از اين كه هدف افلاطون از اين گفته چه بود، يا حتي اين ماجرا حقيقت است يا افسانه، اين نكته بيانگر اين حقيقت است كه هندسه در دوران قديم از اهميت و اعتبار فوق العاده اي برخوردار بود و بيش از هر دانش ديگري مورد احترام بود، حتي يادگيري هندسه را براي آموختن فلسفه لازم مي دانستند. شايد يك دليل اين نكته اين مطلب باشد كه هندسه بيش از هر دانش شناخته شده آن زمان نظري بود و بنابراين مي توانست در زماني كه علوم ديگر به بيراهه مي رفتند يا دوران طفوليت را طي مي كردند، مستقلاً به راه خود ادامه دهد. از طرف ديگر هندسه كاربردي ترين علم زمان بود. قطعاً هندسه در ايجاد بناهاي شكوهمند كه ميراث بشري محسوب مي شود، از جمله اهرام شگفت انگيز مصر نقش بسزايي داشته است.تالس را پيشگام هندسه مي شناسند، پس از وي نيز فيثاغورث، افلاطون، اقليدس نيز هركدام سهم شايان توجهي در گسترش و توسعه اين شاخه از دانش ايفا كردند. تاريخ پربار فرهنگ و تمدن ايراني نيز پر است از نام و چهره مشاهير بسيار ارزنده اي كه در طول چندين سده مشعل دار تحقيقات علمي جهان بودند. چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:زندگی نامه ی افلاطون, :: 14:45 :: نويسنده : MOHSEN
فهرست عنوان صفحه
پيش گفتار طبق علاقهاي كه به تاريخ ادبيات داشتم، تحقيقي را شروع كردم. موضوع مورد بررسي و مطالعه، شاعر معاصر «مهدي اخوان ثالث» بود. در اينجا لازم ميبينم از آقاي «زاور» كه زمينهي اين مطالعه را فراهم نمودند، تشكر و قدرداني كنم.
مقدمه موضوع مورد تحقي «مهدي اخوان ثالث» (م.اميد) بود. شاعري كه در عنفوان جواني يكي از برجستگان ادب فارسي بود. او شاعري نوپرداز بود. ولي به قول خودش «سوار بر مركب شهر كهن» بود. سبك او سبك خراساني بود. نسبت به شعر كلاسيك اهميّت ويژهاي قائل بود. آثاري به نظم و نثر از اين شاعر به جا مانده است. مثل «زمستان، آخر شاهنامه، از اين اوستا ...» و آثاري به نثر مثل كتاب قدمايي قوالب ديگر و ...» اين شاعر بزرگ معاصر در شهريور 1369 دار فاني را وداع گفت.
زندگي و سرگذشت شاعر در سال (1306) يا (1307) در توس متولّد شد. پدرش عطار طبيب و مادرش هم خانهدار بود. در بدو تولد يك چشمش باز شده بود و چشم ديگرش را بعد از مدّتها به دنيا گشود. در سال (1326) به تهران آمد و در ورامين آموزگار شد. بعد از (28 مرداد 1332) و آزادي از زندان كودتاگران در مطبوعات تهران به نويسندگي اشتغال داشت و از آن پس به ادارهي راديو ايران رفت و در آنجا به نوشتن برنامههاي ادبي و هنري پرداخت. آخرين كارهاي اداري و نويسندگي در تلويزيون ايران بود، چه در تهران و چه در خوزستان. در آخرين سال عمرش سفري چندماهه به كشورهاي اروپايي داشت. و در بازگشت پس از زماني كوتاه زندگي را بدرود گفت. و در توس در جوار آرامگاه حكيم ابوالقاسم فردوسي، سرايندة «شاهنامه» او را به خاك سپردند. اخوان در قسمتي از زندگينامة خود چنين ميگويد: «تحصيلاتم در مشهد بود. بعد از اينكه صنعتي آموختم پدرم گفت: كه حالا ديگر خودت بايد بروي و نانت را در بياوري. ما هم به تهران رفتيم. دوستان و همكاران ما بعضيها رفتند افسر پليس شدند. بعضيها هم به شركت نفت رفتند. ولي من رفتم و معلّم شدم. يك مدرسهاي در كريمآباد ورامين بود كه ما آنجا درس ميداديم. در آنجا معلّم ادبيّات بودم .....» روحش شاد و نامش جاودانه باد!
نظر اخوان راجع به شعر او ميگويد: «شعر محصول بيتابي، آدم است. در لحظاتي كه «شعور نبوت» بر او پرتو انداخته، حاصل بيتابي در لحظاتي كه آدم در هالهاي از «شعور نبوت» قرار گرفته است» در مورد شعر امروز ميگويد: «و عموميترين شاخصهي كلي شعر امروز فارسي وضع آشفته و پريشان و درهمي است كه دارد. شايد هيچ دورهاي از ادوار گذشته را تاريخ ادبيات ما به ياد نداشته باشد كه در آن وضع شعر اينطور پريشان و چندگونگي و دنياي آشفتهاي را نشان بدهد. حتي در دورهاي كه معروف به «بينابين» كه شعر ما از سبكي به سبك ديگر تحوّل پيدا ميكرد. و طبعاً آشفتگي پيدا ميشد. حتي در اين دورهها نيز پراكندگي و هزارشاخه و هزار شعله بودن شعر، تا اين حد نبود. چون در دورههاي گذشته «تحوّل» بود. و آرام و با تأنّي صورت ميگرفت. و در دو سه نسل كه ميگذشت وضع شعر از حالي به حال ديگر ميگذشت و به اصطلاح «تحول» شكل ميگرفت. و تحقق مييافت. و ميدانيم كه اين تحولات چندان با عمق و اصل ريشه كاري نداشت. مثلاً سبك خراساني درطي دو، سه نسل كم كم به سبك عراقي تحوّل مييافت. امّا امروز نه تنها دورهي تحوّل بلكه عصر «انقلاب شعري» را ميگذرانيم. انقلابي به تمام معني كلمه. و به هر حال اين تغييرات انقلابي، تغييراتي است در تمام جهت كيفي و كمي. و با اعماق و اصول و ريشههاي عناصر متشكلهي «شعر» سر و كار دارد. و از اين روست كه اين آشفتگي و پريشاني به جاي طبيعي و لازم است. از اين شاخصهي اصلي و كلي كه بگذريم شعر امروز ما عرصهي ارائهي پيشنهادي گوناگون و آزمايشهاي مختلف است. اين دوّمين وجه مشخص كنندهي شعر زمان ماست. هر گرايشي به جانبي، و هر به اصطلاح و انحرافي، مشكل و شمايل و لحن و هنجار تازهاي كه در شعر امروز پيدا ميشود به مثابهي يك پيشنهاد و يك تجربه و آزمايش است به همين دليل است كه وجوه گوناگون و اوضاع و احوال مختلف از افراطي گرفته تا تفريطي يا ميانه روي و تعادل و چه وجها، در بازار شعر پيدا ميشود. مخصوصاً كه بسياري آدمهاي خام و ناياب و هيچكاره هم اوضاع را شلوغتر و آب را گلآلودتر ميكنند. و از اين جهت آشفتگي را بيش و بيشتر ميسازند. با اين همه خط سپر اصلي شعر زنده و پيشرو فارسي كم كم دارد به وضوح مشخص ميشود. آنچه سليم و نجيب و هماهنگ يافتن اصل زندگي است ميماند. و سر و صداهاي زايد و شلوغيها و گلآلودگيها ميخوابد. و به مرور زلالي و صف و پاكي آشكار خواهد شد. دير نشده است.
جهانبيني اخوان مهدي اخوان ثالث را چاووشي خوان قوافل حسرت و خشم و نفرين و نفرت راوي قصههاي از ياد رفته و آرزوهاي بر باد رفته شاعري كه دشمن فريب و وقاحت و تاريكي و دروغ و بدي و انساني كه دوست نجيب و نجابت و روشني و راستي است. دو اصل متقابل و متضاد كه همچون سكّهاي سبك بر امواج جوهر روشن «گريه، اندوه، نوميدي، برباد رفتگي و شكست» در شعر او مدام پيدا و پنهان ميشود و برق ميزند. امّا آيا اين جوهر روشن موّاج را تنها پس از مقطع تاريخي مرداد سي و دو يا از اين بيشتر نيز در شعر او ميتوان ديد؟ اين درست كه مقطع تاريخي مرداد سال 1332 بر فضا و جوهر فكري همة دستاندركاران سالهاي سي اثر گذاشته است. امّا ميزان تأثير بر شعر هيچ يك از شاعران آن زمان به اندازهي شعر اخوان مستقيم نيست. نه «احمد شاملو» كه تدريجاً به جهان انسان و انسان جهان و وهني كه بر او ميرود متوجه شد. و نه نصرت رحماني كه اگر هم از چنين مقطعي نميگذشت چه بسا همچنان در خويشتن خويش فرو ميافتاد. امّا اميد، از همان ابتداي زندگي شاعري خود، بيتوجّه آنچناني به مردم، با ذهنيّتي يأسآلود و نوميدوار درگير بود. و اين را ميتوان در آثار «ارغنون» ديد. و اين نشان فرديّت اوست. اصلي كه در سدهي پيشينيان نيز ميتوان يافت. فرديت فردوسي، منوچهري، ناصرخسرو، خيام، نظامي و خاقاني و مولوي و حافظ ..... مهدي اخوان ثالث نيز يكي از همين شاعران منفرد تاريخ شعر ماست. با فرديتي نوميدوار جهان را سياه نميبيند. اما تاريخ سياهكار را ميشناسد. «بدبين» به معناي فلسفي كلمه نيز نيست. در بحر آن جوش و خروش مبارزات مردمي و اميد به فردا و فرداهاست، كه تدريجاً آثار يأس و نوميدي و طنز و گريه و شكست و برباد رفتگي در شعر او پيدا است.
آثار اخوان اولين كتاب او ارغنون بود. البته بعدها اين كتاب مختص شد به شعرهاي قدمائي مثل (غزل، مثنوي و دوبيتي) و تحت تأثير شاعران خاصّي هم بوده. كتابهايي كه بعداً نوشت (زمستان، آخر شاهنامه، از اين اوستا، پاييز در زندان، زندگي ميگويد، دوزخ اما سرد) بعد هم كتابهاي نثر بود كه منتشر شد. «كتاب قدمائي قوالب ديگر» كتابي به نام «تو را اي كهن بوم و بر دوست دارم». و كتابهاي نثر و بدعتها و بدايع نيما يوشيخ، عطا و لقاي نيما. مجموعه مقالات و قصّههاي، قصّة «درخت پير و جنگل» و «مرد جنزده» و روزنامههايي كه اخوان در آن كار ميكرد، اطلاعات، كيهان، جهان، آژنگ و .....
سبك اخوان «مهدي اخوان ثالث» كار خود را در آغاز اين دوره با شعر به «سبك خراساني» آغاز كرده بود. با آن كه زادة خراسان و دلبستة ميراث ادب كهن فارسي بود، خيلي زود راه نيما را پيدا كرد و به عنوان يكي از وفادارترين ياران وي با نشر مجموعهي «زمستان» در سال (1335) نشان داد، كه به شكل تازهي شعر حماسي و اجتماعي دست يافته است. و در مجموعهي «آخر شاهنامه» روح شعر و شاعري خود را در واپسين سالهاي حيات نشان داده. صلابت و سنگيني شعر خراساني، زبان ادبي و در مجموع تمثيل سرشار او از اشارهها و سنّتهاي حماسي و اساطيري كهن و علاقهي ويژه اخوان به زبان حماسي و فكر فردوسي، سبك شاعري وي را متمايز ميسازد. اخوان علاوه بر شعر از همين دوره مهارت خود را در نقّادي با نوعي ديد اجتماعي و سياسي نشان داد. و از نخستين كساني است كه به خوبي به تجزيه و تحليل شعر نو نيمايي، بهويژه از جهت وزن و قالب پرداخت. و بعدها آثاري چند در اين زمينه پديد آورد. شعر «زمستان» اخوان بيشك زبان حال مردم اين دوره و در زمرهي زيباترين و شاخصترين اشعار نو نيمايي است كه رمزگرايي ناشي از عصر حاكميت سماواك را به خوبي نشان ميدهد.
غزل اخوان ميگويد: «من گمان ميكنم غزل من همان قدر به شما مربوط است كه شكايت من از روزگار و فرزندان روزگار. غزل من همان قدر به شما مربوط است كه تأ؟سف من و مرثيه خواندنم بر درختها و آشيانههايي كه يك طوفان بيرحم تابستان لت و پارشان كرده است. تقسيمات شعري او خوب متوسط بد دوري و نزديك بودن
درون مايهي شعر اخوان؛ مايهي شعري او همان جوهر اندوه، گريه، نوميدي، بربادرفتگي و شكست شعر اوست. همان كه از آغاز تا پايان عمر، در كالبد شعرهايش از جريان باز نايستاد. و خاصه از (28) مرداد برق مدام امواج شعر او شد. او بازماندة قمار بزرگ كه (گذشته از شعرهاي كلاسيك) همهي سرمايهي پاكبازي او جز سكّهاي دورو و دورنگ نيست. سكّهاي كه هجوم بر فريب و دغلبازي و دروغ، روي سياه آن و دفاع از پاكي و درستكاري و راستي روي سپيد آن است. و بر سينهي آفريدگار او امثال (زمستان، مرداب، از تهي سرشار، آخر شاهنامه، قاصدك، شكار، آنگاه پس از تندر، قصّهي شهر سنگستان) برق ميزند، و نور ميپراكند. شاعري كه همهي آرمان و آرزويش حركت جامعه به سوي تعالي و بازگشت به خانهي «نيما» است. زبان و بيان اخوان؛ زبان در دنياي شعري كه نيما به او نشان داد. او را شاعري نوپرداز و صاحب سبك كرد، كه از معدود چهرههاي درخشان شعر امروز ماست. شيوهي شعر اخوان در ارغنون، خراساني نيست. و آن هم به سه دليل. نخست ـ از آن نظر كه اين كتاب حاصل ايّام نوجواني اوست. زماني كه هنوز به زبان تسلّط كامل نيافته است. دوم ـ از آن لحاظ كه در «ارغنون» به انواع شعر از قصيده و مثنوي و غزل و قطعه و رباعي و تركيب بند و مستمزار توجه دارد. سوم ـ از نظر تعداد لغات عربي كه از حدّ معمول درميگذرد و تنها نگاه به قصيدة (خطبه ارديبهشت) كه به اقتضاي قصيده پر از قواني عربي منوچهري است بر صحّت اين مدّعا گوا است. امّا اخوان با انصراف از قوانب شعر كلاسيك و اقبال به شعر نيما با تسلّط تدريجي به كلمه و كلام و آشنايي با زبان و فضاي شعر نيما و توجّه روزافزون به زبان پاك پارسي، در نيمههاي «زمستان» كه سه ضلع آن، زبان خراساني يا كلاسيك و زبان رايج يا امروز و زبان نيماست به نمايش ميگذارد. ضلع اول ـ زبان خراساني من امشب آمدستم وام بگزارم يكي بنگر درختان با پريزادان مست خفته ميمانند ضلع دوم ـ زبان معمول كه گاه عيناً زبان متداول امروز ماست. چه خوب آمد به يادم، گريه هم كاري است آبها از آسيا افتاده است با فروغي غالباً افسرده و كم رنگ ضلع سوم ـ زبان نيما دَوَد بر چهرهي او گاه لبخندي زان دگر سو شعله برخيزد به گردش دور ميگشايد خوابگاه گفتران را در نظر اخوان در رابطه با وزن و قافيه اخوان بيان ميدارد: «شم زيباشناسي من و چيزي كه در من قوهي شاعره ناميده ميشود، كلامي را كه وزن نداشته باشد، شعر كامل نميداند. من انكار حالت شعري در بعضي از آثار شعري كه منشور است نميكنم. گفته ميشود اين آثار به اصطلاح «شعريت» دارند، همين. همچنان كه از شعري كه مثلاً در يك نمايشنامه يا قصه و رمان هست حرف به ميان ميآيد. در اينها شعر به معناي خاص، خالي از وزن نيست. وزن به نظر من براي شعر موهبتي است. موهبت توانگي وتري و روانگي حالت تغني و سرايش، يعني حالتي كه «سپهر و آفرينش» در انسان به وديعه گذاشته، حالت موزوني و هماهنگي در همه چيز. اين است مبناي وزن. يعني وزن چيزي از خارج تحميل شده به شعر نيست. هم زاد و پيكرهي روحاني و جسماني شعر است. شكل بروز و كالبد معنوي شعر است. وزن، حد فاصل شعر خاص است از شعر به معني عام. اما قافيه نه ملازمت ذاتي با شعر ندارد بلكه نوعي پيرايه، نوعي مرزبندي و جدول و قالببندي است. مقصود آن نوع قافيه كه وفور و نابجا آمدنش شعر پيشينيان را از حالت طبيعي و سادگي شعر دور كرده است. بلكه قافيه به اسلوب جديد مقصود است. كه حس دادگري و علايق عدالتخواهي و پسند همنوايي و هماهنگي ما را سيراب و ارضا ميكند. قافيه به منزلهي آرايش و زنجيرهي زرين تد چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:زندگی نامه ی مهدی اخوان ثالث, :: 14:43 :: نويسنده : MOHSEN
استاد علي اکبر دهخدا زندگي و شخصيت دهخدا استاد علي اکبر دهخدا از خبره ترين و فعال ترين استادان ادبيات فارسي در روزگار معاصر است که بزرگترين خدمت به زبان فارسي در اين دوران را انجام داده. لغت نامه بزرگ دهخدا که در بيش از پنجاه جلد به چاپ رسيده است و شامل همه لغات زبان فارسي با معناي دقيق و اشعار و اطلاعاتي درباره آنهاست و کتاب امثال و حکم که شامل همه ضرب المثل ها و احاديث و حکمت ها در زبان فارسي است خود به تنهايي نشان دهنده دانش و شخصيت علمي استاد دهخدا هستند. دهخدا به غير از زبان فارسي به زبانهاي عربي و فرانسوي هم تسلط داشته و فرهنگ فرانسوي به فارسي او نيز هم اکنون در دست چاپ مي باشد. علي اکبر دهخدا سال 1297 ه.ق ( 1257 خورشيدي) در تهران متولد شد. گر چه اجدادش قزويني بودند ، ولي پدرش "خان بابا خان" که از ملاکان متوسط قزوين بود ، پيش از ولادت وي از قزوين به تهران آمد و در اين شهر اقامت گزيد. ده ساله بود که پدرش فوت کرد و فردي به نام ميرزا يوسف خان قيم او شد . دو سال بعد ميرزا يوسف خان نيز در گذشت و اموال پدر دهخدا به فرزندان يوسف خان رسيد. در آن زمان يکي از فضلاي عصر به نام شيخ غلامحسين بروجردي از دوستان خانوادگي دهخدا کار تدريس او را به عهده گرفت و دهخدا تحصيلات قديمه را در نزد وي آموخت. وي مردي مجرد بود ، و حجره اي در مدرسه حاج شيخ هادي (در خيابان شيخ هادي کنوني) داشت که در آن به تدريس زبان عربي و علوم ديني مشغول بود. استاد دهخدا غالباً اظهار مي کرد که هر چه دارد ، در نتيجه تعليم آن بزرگ مرد بوده است. بعدها که مدرسه سياسي در تهران افتتاح شد ، دهخدا در آن مدرسه مشغول تحصيل گرديد و با مباني علوم جديد و زبان فرانسه آشنا شد. معلم ادبيات فارسي آن مدرسه محمد حسين فروغي ، موسس روزنامه "تربيت" و پدر ذکاء الملک فروغي بود که گاهي اوقات ، تدريس کلاس ادبيات را به عهده دهخدا مي گذاشت. چون منزل دهخدا در جوار منزل مرحوم آيت الله حاج شيخ هادي نجم آبادي بود ؛ وي از اين حسن جوار استفاده کامل مي برد و با وجود صغر سن مانند اشخاص سالخورده از محضر آن بزگوار بهره مند مي گشت. در همين ايام به تحصيل زبان فرانسه پرداخت و پس از درس خواندن در آن مدرسه ، به خدمت وزارت امور خارجه در آمد. سال 1281 شمسي هنگامي که 24 سال داشت ، معاون الدوله غفاري که به وزير مختاري ايران در کشورهاي بالکان منصوب شده بود ، دهخدا را با خود به اروپا برد و استاد حدود دو سال و نيم در اروپا و بيشتر در وين پايتخت اتريش اقامت داشت . وي در آنجا فراگيري زبان فرانسه و معلومات جديد را تکميل کرد. مراجعت دهخدا به ايران مقارن با آغاز دوران مشروطيت بود. حدود سال 1325 هجري قمري (نهم خرداد 1286 هجري شمسي) با همکاري مرحوم جهانگيرخان و مرحوم قاسم خان ، روزنامه صور اسرافيل را منتشر کرد. اين روزنامه از جرايد معروف و مهم صدر مشروطيت بود. جذاب ترين قسمت آن روزنامه ستون فکاهي بود که با عنوان "چرند و پرند" به قلم استاد و با امضاي "دخو" نوشته مي شد. سبک نگارش آن در ادبيات فارسي بي سابقه بود و مکتب جديدي را در عالم روزنامه نگاري ايران و نثر معاصر پديد آورد. وي مطالب انتقادي و سياسي را با روش فکاهي طي مقالات خود در آن زمان منتشر مي کرد. پس از تعطيلي مجلس شوراي ملي در دوره محمد علي شاه ، آزاديخواهان ناچار از کشور خارج شدند. دهخدا نيز به استانبول و از آنجا به اروپا رفت. وي در پاريس با علامه قزويني معاشر بود. سپس به سوئيس رفت و در "ايوردن" سوئيس نيز سه شماره از "صوراسرافيل" را به کمک ميرزا ابوالحسن خان پيرنما (معاضد الدوله) منتشر کرد. آنگاه دوباره به استانبول رفته و در سال 1327 هجري قمري با مساعدت جمعي از ايرانيان مقيم ترکيه ، روزنامه "سروش" را به زبان فارسي منتشرکرد. در دوران جنگ جهاني اول - که از سال 1914 تا 1918 ميلادي به طول انجاميد - دهخدا در يکي از روستاهاي چهارمحال بختياري منزوي بود و پس از جنگ به تهران باز گشت ؛ از کارهاي سياسي کناره گرفت و به خدمات علمي و ادبي و فرهنگي مشغول شد. مدتي رياست دفتر ( وزارت معارف ، رياست تفتيش وزارت عدليه ، رياست مدرسه علوم سياسي و سپس رياست مدرسه عالي حقوق و علوم سياسي تهران به او محول گرديد ، تا اين که سه چهار روز قبل از شهريور 1320 و خلع سلطنت رضاخان ، از رياست آنجا معزول شد و از آن زمان تا پايان حياتش بيشتر به مطالعه و تحقيق و تحرير مصنفات گرانبهاي خويش مشغول بود. دهخدا گاه براي تفنن ، شعر نيز مي سرود ؛ اما شاعري حرفه اصلي او نبود. منظومه هاي معدودي از او توسط دکتر محمد معين گرد آوري شده است. دکتر محمد معين ، اشعار دهخدا را به دو دسته تقسيم مي کند که عبارتست از : نخست ، اشعاري که به سبک متقدمان سروده است و بعضي از آنها داراي جزالت (فصاحت) و استحکامي است که تشخيص آنها از گفته هاي شعراي قديم دشوار مي نمايد. دوم : اشعاري است که در آنها تجدد ادبي به کار رفته است. بسياري از اديبان معاصر ، مسمط "يادآر ز شمع مرده يار آر" دهخدا را نخستين نمونه شعر نو به شمار مي آورند. دهخدا شعر "ياد آر ز شمع مرده ياد آر" را در يادبود ميرزا جهانگير خان شيرازي ، مدير روزنامه صور اسرافيل سروده است
مبارزات سياسي دهخدا علامه دهخدا تنها يک شخصيت فرهنگي نبود بلکه از شروع مشروطيت در فعاليتهاي سياسي شرکت داشت، چه از طريق نوشتن مقالاتي با امضاي ( دخو ) يا با امضاي صريح خود دوشادوش مشروطه خواهان قرار داشت و با محمد عليشاه آن چنان جنگيد که نزديک بود نظير همکارش ميرزا جهانگير خان صوراسرافيل اعدام گردد. ولي با تقي زاده در سفارت انگليس پناهنده گرديد و سپس به اروپا فرستاده شد که به تکميل معلومات خود پرداخت و با انتشار روزنامه در خارج از کشور با روش استبدادي محمد عليشاه مبارزه کرد. پس از مراجعت به ايران در کنار تقي زاده قرار داشت و از کرمان به نمايندگي مجلس انتخاب گرديد. ر ساليان دراز گرد سياست نگشت و به کار مطالعاتي و فرهنگي اشتغال داشت تا اينکه در دولت دکتر مصدق به ياري او شتافت. در جريان 25 مرداد وقتي شاه از کشور خارج گرديد و دکتر مصدق مي خواست رژيم سلطنتي ايران با تشکيل شوراي سلطنت حفظ شود، علامه دهخدا را براي رياست شوراي سلطنتي دعوت نمود، ولي چون اوضاع تغيير کرد اين کار صورت نگرفت. ر علامه دهخدا بعد از 28 مرداد 32 مورد تعقيب قرار گرفت. او از جواني عشق به کارهاي سياسي داشت. پدر دهخدا ر( خانباباخان ) نام داشت که از مالکين قزوين بود و دهخدا در سال 1258 شمسي در قزوين تولد يافت. او از شاگردان غلامحسين بروجردي بود که علوم ديني و زبان عربي را نزد او فرا گرفت. هنگام افتتاح مدرسه علوم سياسي در آنجا به تحصيل پرداخت و پدر فروغي معلم ادبيات او بود و در آنجا به زبان فرانسه آشنا شد و دو سال هم در اروپا به فراگرفتن زبان فرانسه اشتغال يافت. ر پس از کناره گيري از سياست به چهارمحال بختياري رفت و شروع به تاليف لغت نامه فارسي نمود و تا آخر عمر به تدوين اين گنجينه گرانبها اشتغال داشت. مدتي هم رياست مدرسه حقوق و علوم سياسي به او سپرده شده بود. تا دهخدا به امور مالي بي اعتنا بود. وقتي کتاب امثال و حکم او انتشار يافت و پر فروش گرديد، در آمد آن را وقف چاپ کتب مفيد کرده بود که به تصويب کمسيون فرهنگ برسد. زندگي دهخدا همواره با انتشار روزنامه و کتاب تواًم بوده است. روزنامه سروش را در باکو و تفليس و استانبول و فرانسه و سويس حتي براي چند شماره منتشر مي ساخت. سازمان يونسکو يکصدمين سال تولد او را جشن گرفت و همين امر نشان مي دهد که مقامات علمي و فرهنگي جهان تا چه حد خدمات او چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:زندگی نامه ی علی اکبر دهخدا, :: 14:43 :: نويسنده : MOHSEN
«سيري در زندگاني استاد مطهري و دكتر علي شريعتي» زندگاني استاد مطهري تولد و دوران كودكي در 13 بهمن ماه سال 1298 هجري شمسي در قريه فريمان – كه اكنون شهرستان شده است و در 75 كيلومتري مشهد قرار دارد – در خانواده اي از اهل علم و تقوا كودكي ديده به جهان گشود. خانواده اي كه انوار علم و ايمان، تقوا و پاكي، راستي و درستي در آن پرتو افكنده بود و نام شايسته (مطهري) بهترين معرف اين بيت پاك و مطهر بود. در سنين كودكي به مكتبخانه رفته و به فراگيري قرآن و ديگر تعليمات ابتدايي مي پردازد. نقل مي كنند كه در سن حدود 5 سالگي علاقه زيادي به رفتن به مكتبخانه از خود نشان مي دهد. در يك شب مهتابي، نزديك صبح، به خيال اينكه صبح شده است، دفتر و كتاب خود را برمي دارد و به سوي مكتبخانه روان مي شود و چون مكتبخانه بسته بوده است پشت درب آن به خواب مي رود. صبح زود پدر و مادر مي بينند مرتضي نيست و سرانجام او را در پشت درب مكتبخانه در حال خواب مي يابند. در سنين حدود دوازده سالگي شور و عشق و علاقه او به اسلام و علوم ديني كه در سراسر زندگي درخشان او متجلي بود در وجودش پيدا مي شود و هر دم اين شعله از اعماق وجود او زبانه مي كشد. اين درست در هنگامي است كه ظلم و فشار حكومت استبدادي رضاخاني روزگار را بر علما و روحانيون تنگ كرده و چهره ضد اسلامي او را آشكار نموده است. تصميم مرتضي همگان را به حيرت فرو برده بود كه شگفتا! در چنين هنگامي كه وي اوضاع سخت و ناگواري را كه بر علما و روحانيون مي رود به رأي العين مشاهده مي نمايد چگونه روزها و شبها را در اين انديشه به سر مي برد. عزيمت به حوزه علميه مشهدبه سن سيزده سالگي – يعني در سال 1311 شمسي – به حوزه علميه مشهد عزيمت نموده و تحصيل مقدمات علوم ديني را آغاز مي كند. در اين دوران يكي ديگر از فرازهاي حساس زندگي استاد مطهري كه نقش بسيار تعيين كننده در حيات علمي و معنوي او و نيز نقش مؤثر در حيات ايدئولوژي اسلامي داشته است نمايان مي گردد. انديشه هاي مربوط به خداشناسي سخت او را به خود مشغول مي دارد. به طوري كه خواب و استراحت را از او باز مي گيرد، روز را در اين انديشه به شام و شام را به صبح مي رساند. روزها و شبها سپري مي شود، هفته ها و ماهها و سالها مي گذرد و استاد مطهري در اين دغدغه هاي روحي به سر مي برد. شك و حيرت وجود او را فرا مي گيرد. به اصالت و اهميت اين افكار و دغدغه هاي روحي پي مي برد كه اگر اين مسائل براي او حل نشود و از اين وادي حيرت به سرزمين يقين و ايمان پاي ننهد در هر موضوع ديگر انديشه كردن جز اتلاف وقت نخواهد بود. مقدمات عربي، فقهي، اصولي و منطقي را تنها از آن جهت مي آموخت كه اينها بتوانند او را آمادة بررسي سخن فيلسوفان بزرگ بنمايند. از همان دوران به فيلسوفان و عارفان، و متكلمان تنها به اين دليل كه آنها را قهرمانان صحنه اين انديشه ها مي دانست در نظرش بزرگ مي نمودند و لذا مرحوم آقا ميرزا مهدي شهيدي رضوي، مدرس فلسفه الهي حوزه مشهد، در ميان آنهمه علما و مدرسين حوزه، تنها كسي است كه استاد مطهري را شيفته خود كرده و دل از دست او ربوده بود؛ و شايد جاذبة معنوي او و آرزوي حاضر شدن در درس وي بزرگترين شوق و محرك او در طي هرچه سريعتر علوم مقدماتي بوده است. عزيمت به حوزة علمية قمبالاخره استاد مطهري پس از حدود چهار سال تحصيل در حوزه علمية مشهد در سال 1315 شمسي عازم حوزه علميه قم مي گردد و اين، فرازي ديگر از زندگي پرفراز و نشيب اوست كه در تدوين شخصيت علمي و روحي وي نقش بسيار موثر ايفا نموده است و در طي پانزده سال اقامت در حوزه علميه قم و كسب فيض از محضر اساتيد بزرگ، بر اندوختة علمي و معنوي خود افزوده و تحصيلات خود را در علوم و فنون مختلف اسلامي ارتقاء مي بخشد. از عوامل تكوين شخصيت استاد مطهري، بايد برخورداري او از اساتيد مجرب و عالي را برشمرد. وي شاگرد برجستة آيت الله بروجردي در فقه و اصول محسوب مي شد و حتي قبل از مهاجرت آيت الله بروجردي از بروجرد به قم، چون ايشان را شخصيتي فرزانه يافته بود، تابستانها به بروجرد مي رفت و از محضر آيت الله بروجردي بهره مي برد و مهاجرت آيت الله بروجردي از بروجرد به قم تا حدي مرهون تلاشهاي استاد مطهري است. استاد شهيد در مقاله اي تحت عنوان «مزايا و خدمات مرحوم آيت الله بروجردي» مي گويند: «اين بنده در مدت هشت سال آخر اقامتم در قم، كه مصادف بود با سالهاي اول ورود معظم له به آن شهر، از درسهاي ايشان بهره مند مي شدم و چون به روش فقاهت ايشان ايمان دارم، معتقدم كه بايد تعقيب و تكميل شود.» (تكامل اجتماعي انسان، ص 196) يكي از فرازهاي حساس اين دوران كه در تكوين شخصيت روحي استاد مطهري تأثير بسزايي داشته است آشنايي با عالم رباني مرحوم حاج ميرزا علي آقا شيرازي قدس سره بوده است كه در سال 1320 در اصفهان رخ مي دهد. استاد مطهري اساتيد ديگري نيز داشته اند، از آن جمله مرحوم آيت الله سيد محمد محقق داماد و مرحوم آيت الله بهجت تبريزي. مهاجرت به تهران در سال 1331 استاد مطهري به تهران مهاجرت نمود فصل پر فراز و نشيب ديگري از زندگي خود آغاز مي نمايد برخي علت اين مهاجرت را وضع سخت معيشتي ايشان پس از ازدواج مي دانند و برخي بي مهري اطرافيان آيت الله بروجردي به ايشان پس از ناكام ماندن تلاشهاي امام خميني و به تبع ايشان استاد مطهري و ديگران در اصلاح حوزه، و شايد علت ديگري در كار بوده است، مثلاً ورود به دانشگاه و ارتباط با قشر تحصيل كرده و بردن اسلام به ميان آنها و آگاهي از سئوالات و مشكلات فكري آنها. فعاليت علمي استاد مطهري از همين سال آغاز مي گردد. ابتدا به تدريس در مدرسه سپهسالار – كه امروز به نام خود ايشان است و مدرسه مروي مي پردازند و تدريس استاد در مدرسه مروي تا سه سال قبل از شهادت ادامه داشته است. مقدمه و پاورقي بر جلد اول اصول فلسفه را در سال 1332 به پايان رسانده و شرح جلد دوم آن نيز در سال بعد به انجام مي رسانند. با اينكه بيش از سي و هفت سال از تأليف اين كتاب مي گذرد، گردش ايام از طراوت بيان و استحكام منطفي آن، چيزي نكاسته است. جلد سوم اين كتاب نيز در سالهاي بعد، از چاپ خارج مي شود. تأثير اين كتاب در خنثي كردت تبليغات ماركسيستي حزب توده در آن زمان – كه در اوج اقتدار خود بود – و به طور كلي تأثير آن در نجات مبارزان از افكار مادي تا پيروزي انقلاب اسلامي و بعد از آن بر كسي پوشيده نيست. احسان طبري، ايدئولوگ حزب توده، كه در اواخر عمر خود ماركسيسم را مردود اعلام كرد و به اسلام گرايش پيدا نمود، در مصاحبه اي اين تغيير ايدئولوژي خود را نتيجه مطالعه آثار استاد مطهري خصوصاً «اصول فلسفه و روش رئاليسم» دانست. استاد شهيد از سال 1334 فعاليت علمي خود را در دانشكدة الهيات و معارف اسلامي شروع نموده و كار تعليم و تدريس را در آنجا عليرغم مشكلاتي كه از ناحية رژيم شاه و برخي استادان وابسته براي ايشان به وجود آمد، به مدت 22 سال ادامه مي دهد. حضور فعال در قيام پانزده خرداد به موجب ارتباط نزديك استاد شهيد مطهري با اقشار و طبقات مختلف جامعه در جريان قيام پانزده خرداد سال 42، ايشان در هدايت قيام مردم تهران و مرتبط كردن آن با رهبري حضرت امام خميني (ره) نقش اساسي داشتهاند و خود در شب پانزده خرداد سخنراني مهمي عليه شخص شاه ايراد مي كند كه در همان شب دستگير و به زندان موقت شهرباني انتقال مي يابند و به همراه عده اي از روحانيون مبارز تهران و شهرستانها زنداني مي شوند و پس از 43 روز به دنبال فشاري كه از ناحيه علما و مردم بر رژيم شاه وارد مي شود به همراه ساير روحانيون آزاد مي گردند. همكاري با هيئتهاي مؤتلفه اسلامي بعد از قضاياي 15 خرداد و آزادي امام خميني و استاد مطهري و ساير علما، هيئتهاي مؤتلفة اسلامي كه هسته آن همين هيئتهاي مذهبي بودند و از نيروهاي مخلص و فداكار و تابع ولي فقيه تشكيل شده بود، براي ياري نهضت امام خميني ظهور كرد. اين گروهها از امام درخواست چند نماينده كردند كه تحت هدايت آنها در فكر و عمل باشند. استاد مطهري كه از قبل با اين هيئتها مرتبط بودند، به عنوان يكي از نمايندگان از سوي حضرت امام خميني شدند تأكيد استاد بر اين بود كه اين هيئتها از نظر فكري و آشنايي با معارف اسلامي ساخته شوند و به همين جهت درسهايي را براي آنها داير نمودند كه از آن جمله است بحث در بارة «سرنوشت» و «قضا و قدر» كه بعداً به صورت كتاب «انسان و سرنوشت» منتشر شد. در سال 1343 حسنعلي منصور، نخست وزير وقت كه بسيار به روحانيت هتاكي مي كرد، توسط محمد بخارايي از اعضاي اين هيئتها كشته مي شود. به دنبال دستگيري وي گروه اقدام كننده لو مي رود و ساواك پي به تشكلات و گروه رهبري كنندة اين هيئتها مي برد و اين جمعيت رو به انقراض مي گذارد. محمد بخارايي از جوانان پرشور بود كه در درسهاي استاد مطهري شركت داشت و حتي در دادگاه نامي از ايشان مي برد. در بارة نقش استاد مطهري در اين اقدام به دو گونه سخن گفته اند. برخي (مانند همسر ايشان) استاد شهيد براي ايشان نقش اساسي قائل اند و نجات ايشان را از زندان و حتي اعدام يك امر خارق العاده و مرهون اندك ارادت قاضي دادگاه به ايشان دانسته اند. كه مانع از ادامه اظهارات محمد بخارايي شد، و معتقدند كه صادق اماني كه او نيز دستگير شده بود معتقد بود كه بايد استاد مطهري دستگير شوند تا موجب قيام مردم گردد. و برخي مانند آيت الله انواري ايشان را مخالف اينگونه حركات دانسته اند. پس از قتل حسنعلي منصور در سال 1343 بدست محمد بخارايي (عضو مؤتلفه اسلامي و شاگرد استاد مطهري) استاد مطهري دستگير و به زندان محكوم مي شود. در سال 1356 از زندان آزاد مي شود. فصل جديد پس از اين دوران،فصل جديدي در زندگاني و مبارزات استاد مطهري آغاز مي شود. از طرفي قيام 15 خرداد، سركوب شده و امام خميني به خارج از كشور تبعيد و جمعيت مؤتلفه اسلامي نيز منقرض شده است و از طرف ديگر رعبي از سركوب آن قيام در دل مردم افتاده است. بايد به فكر زمينه چيني براي حركات بعدي بود. فرضاً قيام 15 خرداد پيروز مي شد، ايدئولوژي مدوني براي ادارة حكومت مهيا نبود و تعداد كافي افراد متدين و متخصص براي اداره كشور وجود نداشت، و بعلاوه آگاهي مردم از اسلام راستين در حد مطلوبي نبود. پس بايد به تدوين ايدئولوژي اسلامي به زبان روز و به كادرسازي براي نهضت اسلامي پرداخت و اين چيزي بود كه استاد مطهري بيشتر و بهتر از ديگران از عهدة اين كار برمي آمد. با يد چهرة اسلام آن طور كه هست براي مردم نمايان شود؛ آنگاه خود مردم به سائقة حس زيبايي دوستي فطري خود به سوي آن جذب خواهند شد و نهضت با بنية فكري به انجام خواهد رسيد. اينجاست كه استاد مطهري مردانه وارد اين ميدان مي شود. سخنرانيهاي خود را در مجامع اسلامي اعم از مساجد و انجمنهاي اسلامي مهندسين و پزشكان و دانشجويان افزايش مي دهد و موضوعات اين سخنرانيها به گونه اي انتخاب شده است كه هر يك مشكلي از مشكلات فكري جامعه را حل مي كند و گوشه اي از چهرة زيباي اسلام را نمايان مي سازد. اين سخنرانيها بعداً از نوار استخراج مي شد و اصلاحات و اضافاتي توسط استاد انجام و به صورت كتاب منتشر مي گرديد. در سال 1345 مقالاتي در مجلة (زن روز) آن زمان بر ضد حقوق زن در اسلام منتشر مي شد كه عواطف مردم متدين را جريحه دار و بسياري از خوانندگان خود را به اسلام بدبين ساخته بود. در سال 1346 موسسه حسينيه ارشاد توسط استاد مطهري و با همكاري مرحوم محمد همايون و مرحوم حجت الاسلام شاهچراغي و ناصر ميناچي بنياد گذاشته شد. اين مؤسسه پايگاه خوبي بود براي كار فرهنگي مورد نظر استاد و آشنا كردن مردم بخصوص نسل جوان با اسلام راستين، و اين پايگاه به پايگاههاي ديگر استاد اضافه شد. شايد بتوان ادعا كرد كه دوران اداره حسينيه ارشاد سخت ترين دوران زندگي استاد مطهري بوده است. آقاي دكتر علي مطهري مي گويد: روزهاي اول پيروزي انقلاب، در حضور استاد، صحبت از اعضاي شوراي انقلاب بود. چون سابقه من با او را مي دانستند. من ابتدا چيزي نگفتم تا حمل بر دشمني شخصي نشود. ناگاه آقاي طالقاني گفتند او آمريكايي است و نبايد در شورا باشد. باري، در اين سالها تلاش بي وقفه استاد مطهري صرف تدوين ايدئولوژي اسلامي به عنوان يك مكتب و يك دستگاه هماهنگ فكري و صرف آشكار كردن چهره واقعي اسلام و زدودن زنگاره هاي بدعت مي شد كه در طول تاريخ بر چهرة تابناك آن نشسته بود. در واقع استاد شهيد به دنبال آن چيزي بود كه در قيام 15 خرداد كمبود آن احساس شد، يعني يك ايدئولوژي مدون و يك مكتب جامع به زبان روز و پاسخگو به شبهات جديد كه نهضت بر اساس آن به حركت خود ادامه دهد و انقلابيون به انحراف كشيده نشود و پس از پيروزي نيز داراي برنامه باشند. اين تلاش مقدس استاد، از سال 1346 كه حسينيه ارشاد توسط ايشان تأسيس شد، تا سال 1349 كه از اين مؤسسه كناره گرفتند، بيشتر در اين مؤسسه متمركز بود. سخنرانيهاي استاد شهيد در حسينيه ارشاد از شور و حال و صبغة انقلابي زيادي برخوردار است. از آن جمله، بيانات انتقادي ايشان در بارة مسأله فلسطين. استاد مطهري را بايد از پيشتازان مبارزه با صهيونيسم در ايران دانست. نطقهاي آتشين عليه صهيونيسم و در دعوت مسلمانان به ياري رساندن به ملت مظلوم فلسطين هنوز در گوشها طنين انداز است. استاد چنان كينة صهيونيستها را به دل داشتند كه در هر موقع مناسب فرياد حق طلبانه خويش در اين باب را سر مي دادند نطق تاريخي استاد عليه صهيونيسم در عاشوراي سال 1390 قمري برابر با اسفند 1348 شمسي در حسينيه ارشاد كه منجر به دستگيري ايشان شد فراموش نشدني است. در سال 1350 حسينيه ارشاد توسط رژيم شاه تعطيل شد و عليرغم اينكه استاد مطهري قبلاً از عضويت در هيئت مديرة اين مؤسسه استعفا داده بودند، ساواك ايشان را دستگير و چند روز زنداني نمود. آقاي دكتر علي مطهري مي گويند خود استاد نقل مي كردند كه پس از آنكه مرا به داخل اتومبيل بردند چشمهاي مرا بستند و اتومبيل حركت كرد. من از قلهك (محل منزل استاد) تا ميدان فردوسي را فهميدم كه مرا به كميتة ساواك بردند. در آنجا در حالي كه چشمانم بسته بود مرا از پله هايي پايين بردند و چون نمي ديدم، سرم محكم به مانعي خورد و از پيشاني ام خون جاري شد و به هر حال چند روز در زندان تك سلولي بودم و پس از آن بازجويي آزاد شدم. بعد از تعطيلي حسينيه ارشاد، پايگاه استاد به مسجد الجواد منتقل شد و ادارة اين مسجد كه داراي يك تالار تبليغ نيز بود و هست، به عهدة استاد شهيد بود و ضمن اينكه امامت جماعت اين مسجد را به عهده داشتند، جلسات تفسير قرآن و غير آن توسط ايشان برقرار بود. پس از چندي مسجدالجواد نيز از سوي رژيم شاه تعطيل شد و استاد سخنرانيهاي خود را بيشتر در مسجد جاويد و مسجد ارك برگزار مي كردند. درگيري در دانشكدة الهيات در سال 1355 به دنبال درگيري با يك استاد كمونيست در دانشكده الهيات، كه در سر كلاسهاي درس تبليغات ضد ديني مي كرد و استاد شهيد بارها به او تذكر داده و او را دعوت به مناظره به جاي تبليغ در سر كلاس كرده بودند – رژيم شاه كه به دنبال فرصتي براي خارج كردن استاد از دانشگاه بود، ايشان را بازنشسته كرد. داستان درگيري استاد مطهري با آن استاد كمونيست در آن زمان – ميان گروههاي اسلامي و گروههاي چپ رقابت وجود داشت – مسأله روز شده بود. خصوصاً كه آن استاد كمونيست اعلاميه اي صادر و در همه دانشگاهها توزيع كرد و در آن به قلب واقعيت و مظلوم نمايي پرداخت و البته استاد شهيد نيز طي اعلاميه اي پاسخ آن را مرقوم نمودند و اعلاميه ايشان نيز در دانشگاه توزيع شد و آثار مثبتي داشت. در سال 1355 استاد مطهري با همكاري چند تن از دوستان روحاني خود جامعه روحانيت مبارز را در تهران تأسيس كردند. از حوادث ديگر سال 55 در زندگي استاد مطهري، بنيانگذاري «جامعه روحانيت مبارز تهران» با همكاري چند تن از دوستان روحاني است. استاد احساس كرده بودند كه روحانيت تهران نياز به يك تشكيلات دارد و معتقد بودند كه مانند اين تشكيلات بايد در روحانيت شهرستانها نيز ايجاد شود.
دورة جديد نهضت اسلامي پس از شهادت آيت الله حاج سيد مصطفي خميني و آغاز دورة جديد نهضت اسلامي، استاد مطهري به طور فعال و به عنوان بازوي تواناي حضرت امام خميني (ره) در داخل كشور، در پيشبرد اين نهضت تلاش مي كرد، در برگزاري مراسم چهلم شهادت فرزند گرامي حضرت امام در مسجد ارك تهران، نقش اصلي را به عهده داشت. باري، استاد مطهري براي تبادل نظر در بارة مسائل مربوط به انقلاب اسلامي با حضرت امام، چند ماه قبل از پيروزي نهضت به پاريس سفر كردند و با ايشان ملاقات نمودند. در همين سفر بود كه استاد شهيد از سوي امام (ره) مسئول تشكيل شوراي انقلاب اسلامي گرديدند و غير از چند نفر كه عضويت آنها در همان جا مورد تأييد امام بود، بقية افراد شورا بعد از مراجعه استاد به تهران تعيين و به «شوراي انقلاب اسلامي» از سوي حضرت امام در مراسمي كه در دانشگاه تهران با حضور مردم برقرار بود اعلام گرديد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي پس از پيروزي انقالاب اسلامي نيز استاد مطهري همچون گذشته مشاوري دلسوز و مورد اعتماد براي حضرت امام بودند شهادت باري استاد مطهري در روز سه شنبه 11 ارديبهشت 1358 ساعت 20/10 دقيقه شب توسط گروه فرقان به شهادت رسيد و رهبر و مردم را در ماتمي عظيم فرو برد. ريشه هاي شهادت استاد مطهري از آنچه كه تا كنون گفته شد، ريشه هاي شهادت استاد تا حدي روشن گرديد اما براي آنكه اين ريشه ها را دقيقتر بشناسيم به جو اجتماعي دو سه سال آخر حيات استاد بازمي گرديم. در آن زمان انديشه هاي ماركسيستي و مادي تا نهانخانة انقلابيون و حتي در حوزه هاي علميه نفوذ كرده بود. گاهي به افرادي با لباس روحانيت برمي خورديم كه طرفداري از اتحاد مسلمانها و ماركسيستها مي كردند و از اينكه اسلام و ماركسيسم با هم تفاوت زيادي ندارند دم مي زدند. زندگاني شريعتي دكتر علي شريعتي در سال 1312 در مزينان چشم به جهان گشود و در خانواده دانش و تقوي و در جمع كتابها و سخنان سازنده در جهت خدمت به مستضعفين پرورش يافت. از سن 18 سالگي همراه با آموزش به كار تدريس پرداخت. در سال 1957 از دانشگاه تهران و در سال 1964 به عنوان استاد جامعه شناسي از دانشگاه سوربن فرانسه فارغ التحصيل گرديد. شريعتي نهضت مبارزات فرهنگي اسلامي را رهبري كرد و پس از آنكه در عرضة انديشه مترقي اسلام به عنوان راه حل كليه مشكلات عصر ما، موفقيتهاي چشمگيري حاصل نمود همواره پيشگام دانشجويان مسلمان بود. بيش از 150 جلد كتاب تأليف نموده است كه بيشتر آنرا كنفرانسهاي او براي دانشجويان تشكيل مي دهند. شريعتي از هواداران دكتر محمد مصدق و از اعضاء برجستة جبهه ملي و نيز از طرفداران مرجع مجاهد حضرت آيت الله العظمي امام خميني بود. شريعتي به نفع جنبشهاي ملي و متحد جهاني بويژه الجزاير، مقاومت فلسطين و جنبش هاي آزادي بخش اريتره، فيليپين و زامبيا فعاليت داشت. چندين بار بازداشت گرديد. بطور مرموزي در لندن درگذشت و در كنار مزار حضرت زينب (ع) در حومه دمشق به خاك سپرده شد شريعتي از خود، همسر و چهار فرزند بجاي گذاشت. در مجلس يادبود چهلم اين شهيد مبارز كه در تالار دبيرستان (عامليه) بيروت برگزار شد. اين محفل از طرف سازمانهاي زير برگزار گرديد: 1-حركت المحرومين 2-جنبش ملي آزاديبخش (فتح) 3-گروههاي مقاومت لبنان (امل) 4-جبهه خلق براي آزادي اريتره 5-اتحاد كل دانشجويان مسلمان در اروپا (بخش فارسي زبان) 6-اتحاديه دانشجويان مسلمان در آمريكا و كانادا (بخش فارسي زبان) 7-مركز برنامه ريزي فلسطين 8-مركز مطالعات و تحقيقات فلسطين 9-اتحاديه كل كارگران فلسطين 10-اتحاديه آموزگاران فلسطين 11-جبهه آزاديبخش اريتره 12-نيروهاي العاصفه (بخش نظامي فتح) 13-نهضت ازادي ايران 14-روحانيون مبارز ايراني 15-جنبش آزاديبخش زنگبار 16-جنبش ملي براي آزادي زيمباوه 17-جنبش ملي براي آزادي جنوب فيليپين 18-دوستان دكتر علي شريعتي
در عصر تباهي و فساد و در فضاي مسمومي كه كفر بر دروازه ها لانه گزيده است علي شريعتي، سخن را در استخدام عمل متحدانه و در مسير رستاخير انسانها و وارستگي بشري قرار داد، آنچنانكه انفجاري در جهان پرسكوت و مشعل فروزاني در درياي ظلماني و تاريك پديد آورد. علي شريعتي در عصر عقب گرد فكري و فقدان معنوي خود راه جهاد و جويبار رسالت و تعهد و زبان گويائي بود كه رشته هاي وجودش از اصالت و تعهد شده بود. او از سرچشمة لايزال آسمان، نان بينوايان و از دست بيكران محمد (ص) شعله اميد را برمي گرفت و از شيوه علي، عدالت و فرم و روشنگري و از عاشوراي حسين منطق شهادت و قرباني شدن را آموخته بود. (شيخ محمد يعقوب در مراسم چهلم دكتر شريعتي) شريعتي انساني بود كه انديشه و قلمش را در خدمت مبارزه مسلحانه قرار داد و در مسير آموزگاران و استادان بزرگش امام خميني و آيت الله طالقاني و آقايان بازرگاني و سحابي قدم نهاد. دكتر شريعتي عمر خود را در خدمت رشد و آگاهي ملت ايران قرار داد تا آن را به مرحله آزادي و عدالت برساند و از استعمار و امپرياليسم شرق و غرب رها سازد. ملت ما خشمگين است زيرا كه نمي تواند اظهار ناراحتي كند رژيم ايران از هرگونه تظاهرات در مساجد و خيابانها و خانه ها جلوگيري بعمل مي آورد و حتي از ديدار خانواده او نيز جلوگيري مي كند. علي شريعتي از سن 18 سالگي مبارزه اي را به خاطر آزادي و عدالت آغاز نمود. در سن 19 سالگي يعني در سال 1953 از حكومت دكتر مصدق پشتيباني كرد و سپس به سازمان مقاومت ملي پيوست و همراه ديگر دوستانش به زندان افتاد و تحت شكنجه قرار گرفت. در سال 1957 تحصيلات دانشگاهي اش را به پايان رسانيد و به عنوان اولين شاگرد فارغ التحصيل شد بهمين جهت مي توانست براي ادامة تحصيلاتش بورس تحصيل بگيرد و به خارج مسافرت كند ولي دولت پهلوي 2 سال تحصيلات او را به تأخير انداخت. در سال 1959 به صفوف انقلاب الجزاير پيوست و همكاري گسترده اي را با آنان آغاز نمود. بعد از پيروزي انقلاب الجزاير فعاليتهاي خود را در چهارچوب مبارزان ايران آغاز نمود و نهضت آزادي ايران را در خارج از كشور تأسيس كرد. همچنانكه آيت الله طالقاني و آقايان بازرگان و سحابي اين نهضت را در داخل كشور بنيان نهادند. در سال 1964 با درجه دكترا در رشته جامعه شناسي فارغ التحصيل شد و همراه 3 فرزندش به ايران بازگشت ولي در مرز دستگير و به مدت 6 ماه زنداني شد. رژيم مي خواست با شكنجه او را وادار به همكاري نمايد ولي او موافقت نكرد. پس از آزادي در دانشگاههاي مشهد تدريس مي كرد. هزاران دانشجو به كنفرانسهاي او گوش مي دادند و اين امر موجب گرديد كه او را اجباراً بازنشسته كنند و در آن هنگام به تهران منتقل گرديد. در سال 1970 كنفرانسهاي خود را در مساجد و حسينيه ارشاد آغاز كرد و در اين كنفرانسها بخصوص به فلسفه تاريخ اسلام پرداخت و مورد توجه دانشجويان و ليسانسه ها قرار گرفت. تعداد اين شاگردان 6 تا 10 هزار دانشجو بود و تيراژ كتابها و نوشته هايش به 150 هزار نسخه مي رسند. دكتر علي شريعتي در سال 1974 بار ديگر به زندان افتاد. او و دوستان و هواردانش را در جلو چشم او شكنجه كردند. آنها را مجبور مي ساختند كه به او دشنام بدهند. برخي از آنها در زير شكنجه جان مي سپردند و حاضر نمي شدند به او دشنام بدهند. پس از 5/1 سال زندان هنگامي كه شاه براي بستن پيمان صلح با عراقيها به الجزاير مسافرت نمود، مقامات الجزايري از او درخواست آزادي شريعتي را كردند. او از زندان آزاد شد ولي پس از آزادي نيز دائماً تحت كنترل و تعقيب بود. او در سال 1977 توانست به خارج بگريزد و پس از مدت كوتاهي به طور مرموزي در انگلستان درگذشت. رژيم ايران مي خواست جسد او را به ايران بازگرداند و به اين منظور 80 نفر از مأموران ساواك را به انگلستان فرستاد ولي پس از تلاشهاي پيگير و پافشاري فرزند او و فعاليتهاي نهضت آزادي ايران بالاخره توانستيم جسد او را در كنار مزار حضرت زينب (س) به خاك بسپاريم. در كنار شخصيتي كه علي شريعتي همواره نسبت به او ارادت خاصي داشت. او در كتاب شهادتش مي گويد: «آنها كه رفتند كاري حسيني كردند و آنها كه مانند بايد كاري زينبي كنند وگرنه يزيدي اند»
بازتاب خبر شهادت دكتر علي شريعتي در داخل و خارج خبر شهادت دكتر علي شريعتي بسرعت در بين اقشار مختلف مردم پخش شد و موجي از تأثر و تأسف در بين كليه افراد علاقه مند به جنبش نوين اسلامي بوجود آورد. رژيم در ابتدا اجازه درج آگهي تسليت و ختم شريعتي را در رنگين نامه هاي خود داده پس از نااميدي از دريافت جنازه وي طي اطلاعي خبر ترحيم را تكذيب كرده و شروع به اعمال قدرت براي جلوگيري تظاهرات نمود. در تهران، اراك، مشهد، شيراز مراسمي در تجليل از دكتر شريعتي از طرف مردم برگزار شد. كليه برادران و خواهران انجمنهاي اسلامي در امريكا و اروپا ضمن اعلاميه هايي از خدمات شريعتي تجليل كرده و هركدام به نوبه خود مراسم ختمي اعلام نمودند. برنامه تجليل از شريعتي در خاورميانه، سوريه، نجف، لبنان، به نحوي بي نظيري اجرا شد. در ميان تشريات اسلامي غيرفارسي (امل و رساله) كه ارگان حركت المحرومين است طي مقالاتي خدمات و مجاهدات دكتر شريعتي را تجليل كردند. نظر علما در مورد دكتر شريعتي امام خميني (ره) امام خميني در پاسخ تلگرافهاي واصله كه از اروپا و امريكا از طرف اتحاديه انجمنهاي اسلامي دانشجويان در اروپا و انجمنهاي اسلامي دانشجويان در امريكا واصل شده بود چون جواب به همه آنها ميسر نبود حضرت امام از آقاي دكتر يزدي خواستند تا مراتب تشكر را از ايشان نمايد و در ادامه طبقه جوان روشن بين در خارج و داخل را به پايداري و قرارگرفتن در زير پرچم توحيد فراخوانده تا يك دل و يك صدا از حق انسانيت و انسانها دفاع كنند تا بخواست خداوند متعال دست اجانب از كشور كوتاه شود. (شعبان 97 سال 56 هـ . ش) مرحوم آيت الله طالقاني آيت الله طالقاني در دومين سالگرد هجرت شريعتي آيه (ان الله لا يغير بقوم حتي يغير بانفسهم و اذا ارادلله يقول فلامراله و مالهم من دونه من وال) را بيان مي كند كه شخصيت و اصالت دكتر شريعتي را از همين آيه مشخص مي كند. زيربناي اجتماع بشر، تحولات انسان، انسان است شريعتي اين امتياز را داشت كه نخست به تغيير خود پرداخت. در وضع نظام (ديني) در معتقدات ديني، در همه چيز شك كرد. شك اولين مرحله تغير است. انساني كه شك نكند به يقين نمي رسد يا مبتلا مي شود به يك سري عقايد و آراء سنتي و تقليدي تا آخر عمر و يا در بي تفاوتي در تمام عمر مي ماند. مرحوم شريعتي دائماً گوش مي داد دائماً فكر مي كرد و آنچه را احسن بود از هر مكتبي مي گرفت، از مكتب چپ، از مكتب راست، از مكتب اسلام. حضرت آيت الله خامنه اي مخالفان او به اشتباهات دكتر شريعتي تمسك مي كنند و اين موجب مي شود كه نقاط مثبتي كه در او بود را نبينند بي گمان شريعتي اشتباهاتي داشت و من هرگز ادعا نمي كنم كه اين اشتباهات كوچك بود. اما ادعا مي كنم كه در كنار آنچه كه ما اشتباهات شريعتي مي توانيم نام بگذاريد چهره شريعتي از برجستگي ها و زيبائيها هم بر قرار بود. (دكتر شريعتي از نظر شخصيت ها – جعفر شهيدي – نشر اشراقيه) سردار دكتر مصطفي چمران قسمتي از متن سخنراني شهيد چمران در مراسم دفن شهيد شريعتي در دمشق اي علي تو نمايندة بحق محرومين و زجرديدگان تاريخي و من ناله دردمندان را از حلقوم تو مي شنوم خروش اعتراض آنها در فرياد رعدآساي تو مي يابم. و تو اي خداي بزرگ علي را بما هديه كردي تا رسم عشق بازي و فداكاري را بما بياموزاند چون شمع بسوزد و راه ما را روشن كند و به عنوان بهترين و ارزنده ترين هديه، خود، او را به تو تقديم مي كنيم تا در ملكوت اع چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:زندگی نامه ی استاد شهید مطهری, :: 14:42 :: نويسنده : MOHSEN
1- مقدمه 2- كودكي فروغ 3- نوجواني و ازدواج 4- انشار اولين مجموعه اشعار … ( اسير) 5- جدايي 6- مسافرت به اروپا 7- بازگشت به ايران و انتشار مجموعه اشعار« ديوار» 8- انتشار« عصيان» 9- همكاري با « ابراهيم گلستان» 10- ساخت فيلم« خانه سياه است» 11- انتشار« تولدي ديگر» 12- اقدام به خودكشي 13- فروغ در آستانه فصلي سرد 14- خاك پذيرنده اشارتي است به آرامش 15- پانويسها 16- گزيده اشعار 17- منابع و مأخذ خيلي از افراد فروغ را فقط شاعر ميپندارند در صورتيكه او در كنار شعرسرودن به كارهاي هنري ديگري از قبيل فيلمسازي، بازي در تئاتر و فيلم، طراحي، و نقاشي ميپرداخت. اميد است موجب شناخت بيشتر نسبت به اين شاعر توانمند شود. در پايان آرامش روح بزرگ آن شاعر گرانقدر را از خداوند متعال خواستارم.
خرداد 84
كودكيبزرگ بودو از اهالي امروز بود. و با تمام افقهاي باز نسبت داشت. و لحن آب و زمين را چه خوب ميفهميد.(1) هرچند فروغ گفته است:« حرفزدن در اين مورد] شرح حال، زندگي شخصي[ به نظر من يك كار خيلي خستهكننده و بيفايده است. اين واقعيت است كه هر آدم كه بدنيا ميآيد و بالاخره يك تاريخ تولدي دارد، اهل شهر يا دهي است، توي مدرسهاي درس خوانده، يك مشت اتفاقات خيلي معمولي و قراردادي توي زندگيش اتفاق افتاده كه بالاخره براي همه ميافتد، مثل توي حوض افتادن دورهي بچگي يا مثلاً تقلبكردن دورهي مدرسه، عاشق شدن دورهي نوجواني، عروسيكردن و از اين جور چيزها.»(2) اما شناخت فراز و نشيب زندگاني هر شاعر، امر لازمي است. مخصوصاً شاعر امروز كه در اشعارش جاي پاي لحظات زندگي شخصياش كم نيست بلكه در يك چشمانداز بسيار زياد هم هست. شاعر امروز رواي صادق لحظات زندگاني خود و جامعهاي است كه در آن زندگي ميكند. بديها، خوبيها، زشتيها، و زيبائيها را همچون نقاش زبردستي در اشعار خود به تصوير ميكشد و چنين است كه شعر امروز برخلاف شعر ديروز ما آئينهاي از روحيات شاعر و انسانهاي عصر اوست. از اين رو شناخت لحظهلحظهي زندگي شاعر امروز مخصوصاً شاعري چون فروغ كه در همهي لحظات زندگيش شاعر بود- بسيار لازم مينمايد. فروغ فرخزاد در 15 ديماه 1313 در تهران چشم به جهاني گشود كه دنياي او نبود، دنياي ديگراني بود كه سرنوشت او همروزگاران او را رقم ميزنند. دوران كودكياش در خانوادهاي گذشت كه شغل نظاميگري پدر، رنگي از خشونت و حاكميت مطلق به آن بخشيده بود:« چهرهي پدر هميشه از يك خشونت عجيب مردانه پر بود. او تلختلخ، سردسرد، و خشنخشن بود. يك سرباز واقعي با يك چهرهي قراردادي يا بهتر بگوئيم با يك ماسك فراردهنده؛ وهميشه همينطور بود. يادم ميآيد به محض اينكه صداي مهميز چكمههايش بلند ميشد همهي ما از حالي كه بوديم بيرون ميآمديم و خودمان را از ديررس و دسترس او دور ميكرديم. ولي همين پدر خشني كه ما را حتي با صداي پاهايش فراري ميداد گاهگاهي كه به خود ميآمد و ماسك از چهرهاش فرو افتادهباشد برترين احساسات ما را در آغوش مي گرفت و زيباترين اشكها از گوشهي چشمش سرازير ميشد. پدر عاشق شعر بود و هست. پدر جر مطالعه هيچ سرگرمي ديگري نداشت و ندارد. پدر همهي عمر بدنبال كشف وتحقيق بود و هست. تمام خانه را به كتابخانه تبديل كردهبود و هنوز هم تعدادي از آن كتابها با نظمي در اتاق خاك گرفتهاش انباشته شدهاست.»(3) مادر فروغ زني سادهدل بود و از نظر زماني در گذشتهها ميزيست، گذشتههايي لبريز از خوبيها، زيبائيها و سنتهاي مقدس:« مادر يك« زن» به تمام معني بود. زني سادهدل، كودكوار، و خوش باور، زني كه قدرت شناخت بديها را نداشت و همهي دنيا و آدمهايش را در قالب خوب و خوبي ميديد زني آويخته به تمام سنتها و قراردادها.»(4) فروغ برادراني به ناممهاي اميرمسعود، مهرداد، مهران، وفريدون داشت وخواهراني به نامهاي پوران، گلوريا، فروغ چهارمين فرزند اين خانواده است. كودكي فروغ در دنياي قصهها گذشت:« در كودكي عاشق قصه بود. پدربزرگمان قصههاي قشنگي ميدانست و فروغ يك لحظع پدربزرگ را آرام نميگذاشت. به قصهها كه گوش ميداد دچار احوال ماليخوليايي خاصي ميشد.»(5) نور و عروسك، نسيم و پرنده و روشني و آب، لحظههاي كودكي او را سرشار ميكردند بگونهاي كه بعدها در لابلاي لباسها و دفترهاي كودكانهاش در جستجوي زمان گمشدهي كودكي بود:« براي من هنوز هم كه دوران كودكي و حتي نوجواني( از نظر روحي) را پشت سر گذاشتم و از بسياري از احساساتي كه ديگران معتقد بودند عامل بروزش تنها كودكي و نپختگي است تهي شدهام خيلي چيزها وجود دارد كه با وجود جنبهي خندهآور ظاهرش مرا به شدت تكان ميداد. هنوز كه هنوز است وقتي اوائل پائيز هر سال مادرم لباسهاي زمستاني بچهها را از صندوقها بيرون ميآورد تا به قول معروف آفتاب بدهد، ديدن لباسهاي كودكيام كه مادرم به حفظ آنها علاقهاي بسيار دارد، جستجو در جيبهاي آنها و پيداكردن نخودچي كشمش گنديدهاي غالباً در ته جيبها وجود دارد در من حالت عجيبي ايجاد ميكند ناگهان خود را همانقدر كوچك و ومعصوم و بيخيال ميبينم و چند دانه گندم و شاهدانه كه با كركهاي ته جيب مخلوط شده مرا به گذشتهي خيلي دور ميبرد و آن احساسات لطيف و شاد و كودكانه را در من بيدار ميكند. هنوز دفترچه مشق كلاس دوم و سوم ابتدايي را دارم. تمام ثروت مرا كاغذهاي باطلهاي تشكيل ميدهد كه در طول سالها جمع كردهام و به هر جا كه ميروم همراه ميبرم. كاغذهاي كه دست دوستانم روزي بر آنها نشانهاي نقش كرده، خطي كشيده و يا تصويري طرح كردهاست. از ديدن هر يك از آنها به ياد يكي از روزهاي از دسترفته زندگيم ميافتم مثل اين است كه همه چيز برايم دوباره تجديد ميشود.»(6) پدر فروغ – سرهنگ محمود فرخزاد – به اقتضاي شغل خود روش خاصي را در تربيت فرزندان خود اجرا ميكرد. او علاقهي بسياري داشت تا آنها را همچون سربازان ارتش به سختي عادت دهد:« پدرم ما را از كودكي به آنچه كه سختي نام دارد عادت دادهاست. ما در پتوهاي سربازي خوابيده و بزرگ شدهايم در حاليكه در خانهي ما پتوهاي نرم و اعلاهم يافت ميشدند و ميشوند. پدرم ما را با روش خاصي كه در تربيت فرزندانش اتخاذ كردهبود پرورش داده. من يادم هست وقتي كه به دبستان ميرفتم تمام تعطيلات تابستان را با برادرانم در خانه مينشستيم و كتابهاي قديمي و بيمصرف و روزنامههاي باطله را تبديل به پاكت ميكرديم و نوكرها پاكتها را به مغازهها ميفروخت و هر چقدر پول از اين راه درميآورديم به غير از پول توجيبي كه پدرم به ما ميداد اجازه نداشتيم كه به هر مصرفي كه دلمان ميخواهد برسانيم. پدرم به اين ترتيب ميخواست به ما بفهماند كه: كار عيب نيست و كسي كه بتواند از بازوي خودش نان بخورد حق دارد كه آقاي خودش باشد و هميشه سرش را بلند نگه دارد در حاليكه ما هيچ احتياجي به كاركردن نداشتيم و تا آنجا كه به ياد دارم او هميشه وسايل زندگي و تحصيل ما را به نحو شايسته فراهم ميكرد و من اگر در نظر اطرافيانم متكي به نفس و سرسخت هستم اين را مديون نوع تربيت پدرم ميدانم.»(7) لحظههاي خوش كودكي به پايان رسيد، فروغ به مدرسه رفت و درس خواندن را آغاز كرد. اين روگاران برخلاف گذشته در مسيري از نور و عروسك نسيم و پرنده و روشني آب جريان نداشت: اي هفت سالگي اي لحظهي شگفت عزيمت بعد از تو هر چه رفت در انبوهي از جنون و جهالت رفت بعد از تو پنجره كه رابطهاي بود سخت زنده و روشن ميان ما و پرنده ميان ما و نسيم شكست، شكست، شكست بعد از تو آن عروسك خالي كه هيچ چيز نميگفت، هيچ چيز بجز آب، آب، آب در آب غرق شود.(8) دوران تابستان را اندكاندك پشت سرگذاشت دوراني كه لحظههايش از عزيمت به اسارت بود و خاطرهانگيز و حسرتبار؛ آن روزها رفتند آن روزهاي بدني خاموش كز پشت شيشه، در اتاق گرم، هردم به بيرون، خيره ميگشتم پاكيزه بدن من. چو كركي نرم، آرام ميباريد گرماي كرسي خوابآور بود من تند و بيپروا دور از نگاه مادرم خطاهاي باطل را از مشقهاي كهنهي خود پاك ميكردم چون برف ميخوابيد در باغچه ميگشتم افسرده در پاي گلدانهاي خشك ياس گنجشكهاي مردهام را خاك ميكردم.(9) در اين دوران فروغ حالات متفاوتي داشت يك چهرهاش دختر شيطاني كه از دروديوار بالا ميرفت مثل پسره روي نوك درختها مينشست و مثل شيطانك با كارهايش ديگران را به خنده مي انداخت.(10) برچهرهي ديگرش دختر« غمزده، بهانهگير، لجوج، و حساسي كه با كمترين بهانه ساعتها با صداي بلند گريه ميكرد.»(11)
نوجواني و ازدواجسرانجام فروغ دوران دبستان را به پايان رساند و پا به دبيرستان گذاشت. دبيرستان خسروخاور. او به سبب آنكه پدرش دوستدار شعر و ادب بود كمكم به خواندن شعر رغبت پيدا كردهبود. اما در اين زمان خواندن شعر را با سرعت و حجمي بيشتر ادامه داد و كمكم لحظههاي سرودن به سراغش آمدند. هيچ فراموش نميكنم وقتي را كه فروغ براي اولين بار شعر كوچكي گفت و آنرا به من نشان داد. من هنوز آن شعر را با خط فروغ كه به سبك نو بود و با مصرع« دور از اينجا، دور از اينجا» شروع ميشد آن موقع فروغ به دبيرستان ميرفت.»(12) خود فروغ در اين باره گفتهاست:« من وقتي 13 يا 14 ساله بودم خيلي غزل ميساختم و هيچوقت چاپ نكردم. به هر حال يك وقتي شعر ميگفتم همينطوري غريزي در من ميجوشيد روزي دو سه تا توي آشپزخانه، پشت چرخ خياطي، خلاصه همينطور ميگفتم. خيلي عامي بودم. همينطور ميگفتم چون همينطور ديوان بود كه پشت سر ديوان ميخواندم و پر ميشدم و به هر حال استعداد كمي هم داشتم ناچار يك جوري پس ميدادم نميدانم اينجا شعر بود يا نه فقط ميدانم كه خيلي« من» آنروزها بودند، صميمانه بودند و ميدانم كه خيلي هم آسان بودند. من هنوز ساخته نشدهبودم زبان و شكل خودم را و دنياي فكري خودم را پيدا نكردهبودم.»(13) در كنار سرودن فروغ در عرصهي نثر هم پيشرفتي چشمگير داشت بنحوي كه معلم انشاء او باورش نميشد كه نوشتههايي را كه فروغ در سر كلاس مي خواند از خود اوست:« يكي از همكلاسيهاي فروغ ميگفت: زنگهاي انشاء براي فروغ بدترين ساعات درس بود، هميشه ميگفت: من از انشاء متنفرم، بيزارم، براي اينكه خيلي خوب انشاء مينوشت و معلم او را توبيخ ميكرد و ميگفت: فروغ تو اينها را از كتابها ميدزدي!»(14) در اين هنگام كه در دبيرستان درس ميخواند( سال 1329) و 16 سال بيش نداشت ناگهان ازدواج كرد:« فروغ در كلاس هفتم درس ميخواند كه به ازدواج پرويز شاپور درآمد. پرويز، نوه ي خالهي مادرم است آنوقتها زياد به خانهي ما ميآمد. او مجلس آراست و طنز قوي دارد. بچه ها را دورش مينشاند و قصههاي غصهدار ميگفت و فروغ با يك چشمخيره به ذهن پرويز مينگريست و يك روز وقتي فهميدم كه آنها عاشق يكديگرند همهمان دچار تعجب شديم چون فروغ كلاس هفتم بود و شاپور دانشگاه را تمام كردهبود. او 15 سال از فروغ بزرگتر بود. وقتي زمزمهي ازدواج بلند شد خانوادهي ما مخالفت كردند به ياد دارم كه شاپور لباس عروسي هم نتوانست برايش بخرد. چيزي نداشت و اين اسباب مخالفت فاميل شد كه فروغ اعتصاب غذا كرد، قهر كرد كه من جشن عروسي نميخوام، لباس و جواهر نميخوام، هيچ چيز نميخوام، و اينطور بود كه عروسي آنها بسيار ساده بدون تشريفاتي برگزار شد.»(15) علت اين ازدواج شتابزده و زودرس مسائل خانوادگياي بود كه خانوادهي فروغ با آن درگير بودند.« پدرم عاشق زني ديگر بود و ميخواست با آن زن ازدواج كند ظاهراً ما بچهها را مزاحم ميدانست. اين بود كه مرا در 15 سالگي شوهر داد و يا ازدواج فروغ و شاپور نيز با آنكه اين ازدواج را به علت اختلاف سن و وضع مالي شاپور كه آنوقت هنوز چيزي نداشت نامناسب ميدانستند. پدرم مخالفتي نكرد زيرا ميخواست ما را از سر باز كند. اين ازدواج پدرم با زن دومش همهي زندگي ما را از هم پاشيد و هركدام ما را به گوشهاي انداخت و پدرم بخاطر آن زن با ما سرگران و عبوس و نامهربان بود. فروغ اگر عاشق شاپور شد براي آن بود كه بيش از هرچيز به جستجوي مهرباني و محبت بود و در خانهي ما پدرمان جز خشونت و سردي چيزي نميداند.»(16) فروغ از بعد از اتمام كلاس سوم دبيرستان و پايانگرفتن دورهي اول متوسطه به هنرستان بانوان رفت و در آنجا خياطي و نقاشي را فرا گرفت. چند زماني نيز در كلاسهاي نقاشي استاد علياصغر پتگر حاضر ميشد شيوههاي نقاشي را فرا گرفت. انتشار اولين مجموعه اشعار بنام اسير. در سال 1331 در حاليكه فروغ بيش از 17 سال نداشت اولين مجموعه اشعارش با نام« اسير» منتشر شد. اين مجموعه بعداً در سال 1334 با دگرگونيهايي تجديد چاپ شد. در اين زمان شعري از فروغ در يكي از مجلات چاپ شد و به دامنزدن شايعاتي دربارهي او كمك كرد: « وقتي شعر گنه كردم گناهي پر ز لذت» سرمجلهاي چاپ شد جنجالي عظيم در خانواده بلند شد فروغ چمدانش را برداشت و از خانهي پدر رفت. يك اتاق پشت دبيرستان فيروزكوهي اجاره كرد تا زندگي كند. در آن موقع او حتي يك بالش نداشت. من از خانهي شوهرم كمي اسباب براي او بردم. وضع او را كاملاً ميتوان حدس زد: پول نداشت، كار نداشت، حقوق نداشت، و در فشار مطلق بود. فروغ با بدترين شرايط شروع كرد.»(17) پدر فروغ در اين مورد گفتهاست:« زندگي فروغ 2 مرحله داشت وقتي كه شروع به شعرگفتن كرد تشويقش كردم اما وقتي شعرگفتن باعث بلند شدن جاروجنجال در اطرافش شد و داشت زندگي خانوادگياش را مختل ميكرد ناراحت شدهبودم چون قكر ميكردم اين اقدام او و راهي كه انتخاب كرده باعث از بينرفتن زندگي خانوادگياش ميشود.»(18) دورشدن فروغ ار خانوادهي خود به درازا كشيد. از فروغ خواهش ميكنم تا اجازه دهد كه با پدرش حرف بزنم و آشتيشان بدهم كه فروغ بتواند به خانه برگردد، ولي آن روزها فروغ نسبت به پدرش خيلي بدبين بود. پدر و مادرش متاركه كردهبودند پدر زني ديگر گرفته بود.»(19)اما وساطتها سرانجام ثمربخش شد:« به پدر فروغ گفتم: شما اتاقي در خانه تان به فروغ بدهيد خودش اتاق را درست خواهد كرد. پدرش موافقت كرد و اتاق خالي در خانهاش در اختيار فروغ گذاشت… فروغ وقتي به خانهي پدر بازگشت زيلويي براي اتاقش خريد و دوستان هركدام چيزي برايش هديه آوردند كه با آنها اتاقش را آراست و يادم ميآيد كه دوسهبار در همان اتاق مهماني داد.»(20) جداييفروغ در سال 1332 با شوهرش پرويز شاپور به اهواز رفت تا دركنار او زندگي نويني را آغار كند. چيزي نپائيد كه فروغ بار ديگر به تهران بازگشت، او و شوهرش نيروي كنارآمدن و رهاكردن ناهمگوني را در خود نيافتهبودند و به نظر ميرسيد كه اختلافاتي آنها را به دوري از همديگر واداشته است. تولد پسري به نام« كاميار» نيز نه تنها نتوانست اين اختلافات را كمتر كند بلكه آنها را گستردهتر ساخت.« فروغ تا وقتي كاميار، پسرش، به دنيا آمدهبود هنوز زن نشدهبود. بچه بود تا 14 سالگي خيلي زشت بود و اين زشتي ظاهر خيلي رنجش ميداد. ولي وقتي كامي به دنيا آمد فروغ شكفته شد: ناگهان زيبا شد و از اين پس اختلافات ميان او و شاپور زيادتر و شديدتر شد. اين اختلافات هرچه بود ناشي از روابط عاطفي آنها نبود. فروغ. خواهرم، زن سردمزاجي بود اگر او را به محبت بسيار كسان رو ميآورد از نظر عاطفي و غريزي بلكه از جهت كمبود محبتي بود كه سراسر قلبش را سرد كرده بود، بالاخره اختلافات بالا گرفت و فروغ بيمار شد كه در آسايشگاه رضاعي مدتي بستري بود. وقتي از آسايشگاه بيرون آمد باز هم مدتها حالش خوب نبود… فروغ و شاپور از دو دنيا بودند. فروغ پراحساس، ناآرام و ديوانه بود و پرويز شاپور منطقي، حسابگر و مردي عادي بود كه چون همهي مردان نحوي تلقي خاصي از زندگي نداشت. آنها البته نميتوانستند با يكديگر كنار بيايند. »(21) سرانجام در سال 1334 دخالت بعضي از دوستان فروغ اين اختلافات را به جدايي كشاند:« اولين چيزي كه من و مهري رخشا احساس كرديم اين بود كه فروغ و شوهرش تجانس روحي ندارند و احساس كرديم اين ازدواج جلو رشد فكري فروغ را ميگيرد. من شوهرش پرويز شاپور را خيلي خوب ميشناسم. وقتي كه با احمد شاملو زندگي ميكرد هم شاپور زياد به خانهي ما ميآمد و چنين به نظر ميرسيد كه اينها براي يكديگر ساخته نشدهاند. به هر حال وقتي كه آن روز با فروغ آشنا شدم با او بسيار بحث كردم. دربارهي شعرش و دربارهي اينكه بايد راه خودش را بشناسد حرف زديم و بعدها شايد غلط يا درست او را كم و بيش به جدايي از شوهرش تشويق كرديم و فروغ پنج شش ماه بعد از شوهرش جدا شد.»(22) علاوه بر دخالت ديگران سرسختي خود فروغ عامل ديگر اين جدايي بود:« من مايل به جدايي او از شوهرش نبودم اما او آنقدر در عقيدهاش ثابت بود كه بالاخره جدا شد. اخلاق و رفتار فروغ خاص خودش بود. در عين اينكه بينهايت مهربان و رئوف و حساس بود افكار مخصوص به خودش داشت هيچ چيز و هيچ كس نميتوانست او را از فكري كه داشت و از تصميمي كه مي گرفت منصرف كند با آنكه نفوذ پدرانهاي روي او داشتم اما وقتي او تصميم ميگرفت به هيچوجه نميتوانستم در او نفوذ كنم. اگر چه من ظاهراً ناراحت بودم اما باطناً او را تحسين ميكردم.»(23) فروغ بعد از جدايي گاهي ناگزير ميشد، حتي براي لحظهاي هم در به روي انديشههاي پشيماني بگشايد:« فروغ پرويز شاهين را دوست داشت اين را بارها گفتهبود. اگر كسي در غياب شاپور و آن وقت كه جدا شدهبود حرفي عليه شاپور ميزد مطلقاً طاقت نميآورد.»(24) اما واقعيت نهفتهاي نيز در اين جداي وجود دارد كه شايد آنرا ناديده گرفت. واقعيت نهفته آن است كه فروغ مجبور شد ميان شعر وزندگي يكي را برگزيند و با آن سرسختي غريزي كه در او بود « وقتي ميگويم: بايد اين بايد» تفسيركننده و معنيكننده يك جور سرسختي غزيزي و طبيعي در من است… من از آن آدمهايي نسيتم كه وقتي مي بينم سر يك نفر به سنگ ميخورد و ميشكند ديگر نتيجه بگيريم كه نبايد به طرف سنگ رفت. من تا سرخودم نشكند معني سنگ را نميفهمم!»(25) جانب شعر را گرفت و پيوند سست دو نام از هم گسست. قانون اين ريسمانن عدالت فرزندش را از او گرفت حتي حق ديدندش را، و او 16 سال تمام تا آخر عمر عاشق پسرش بود كه هرگز او را نديد و تكيه كلام سوگندهايش« جان بچهام» شد به هنگامي كه چشمهاي كودكانهي عشق او را با دستمامب تيرهي قانون ميبستند، فروغ از سر عصيان، به دلبستگي روي آورد و به دوست داشتن، ديوانهوار دوست داشتن. بخاطر دلبستگي به شعر از زندگياش از فرزندش جدا شدهبود و اكنون شعر براي او جفتي ديگر بود دوستي ديگر:« رابطهي دوتا آدم هيچوقت نميتواند كامل و يا كاملكننده باشد، بخصوص در اين دوره اما شعر براي من مثل دوستي است كه كاملم ميكند… بعضيها كمبودهاي خودشان را در زندگي با پناهبردن به آدمهاي ديگر جبران ميكنند اما هيچوقت جبران نميشود. اگر جبران ميشد آيا همين رابطه خودش بزرگترين شعر دنيا و هستي نبود؟»(26) شعر براي فروغ دريچهاي بود كه او را با« هستي» مرتبط ميساخت چيزي براي توجيهبودن خود و يافتن خود:« شعر براي من مثل پنجرهاي است كه هروقت به طرفش ميروم خودبخود باز ميشود من آنجا مينشينم، نگاه ميكنم، آواز ميخوانم، داد ميزنم، گريه ميكنم، با عكس درختها قاطي ميشوم و ميدانم كه آن طرف پنجره يك فضا هست و يك نفز ميشنود يك نفر كه ممكن است 200 سال بعد باشد يا 300 سال قبل وجود داشته- فرق نميكند شعر وسيلهاي است براي ارتباط با هستي، با« وجود» به معني وسيعش، خوبيش اين است كه آدم وقتي شعر ميگويد ميتواند بگويد: من هم هستم، يا بودم، من در شعر خودم چيزي را جستجو نميكنم، بلكه در شعر خودم تازه« خودم را پيدا ميكنم».(27) كمكم شعر براي فروغ مسئلهاي جدي ميشود. شعر براي او پاسخي است كه بايد به زندگي خود بدهد: « حالا شعر براي من يك مسئله جدي است. مسئوليتي است كه در مقابل وجود خودم احساس ميكنم يك جور جدايي است كه بايد به زندگي خودم بدهم. من همانقدر به شعر احترام ميگذارم كه يك آدم مذهبي به مذهبش.»(28) و چرا چنين نباشد كه« شعر اصلاً جزئي از زندگي است. و هرگز نميتواند جدا از زندگي و خارج از دايرهاي نفوذ تأثيراتي باشد كه زندگي واقعي به آدم ميدهد: زندگي معنوي- وقتي زندگي مادي- را هم ميشود كاملاً با ديدي شاعرانه نگاه كرد اصلاً شعر اگر كه به محيط و شرايطي كه در آن بوجود ميآيد و رشد ميكند بياعتبار بماند هرگر نميتواند شعر باشد.»(29) مسافرت به اروپابعد از جدايي فروغ از همسرش براي و موقعيتي پيش آمد تا به خارج سفر كند اما دغدغههاي حاصل از دلبستگي به پسرش و رنج دوري از او آزارش ميداد:« نزديك ظهر براي ديدن پسرم از خانه بيرون رفتم ام نتوانستم او را پيدا كنم. از اين ديدار وحشت داشتم اما وقتي به خانه مراجعت كردم برخلاف انتظارم او را ديدم كه كنار ميز نشسته و با پدر و مادرم مشغول خوردن غذاست. كوچك و رنگپريده بود… با دستهايش صورتم را نوازش كرد و من حس كردم كه چيزي در وجودم در حال گداختن و تكهتكه شدن است. آنوقت كنار او نشستم، نميدانم چرا نتوانستم غذا بخورم، دستهايم يخ كرده بودند. وقتي فكر ميكردم كه مدت درازي دستهايم. دستها، صورت و پيشاني او را لمس نخواهد كرد مثل اين بود كه دردي وحشي و عنانگسيخته به سرتاسر وجودم چنگ ميزند بعد از ناهار ما با هم روي تخت دراز كشيديم و من مثل هميشه براي و قصه گفتم. در آن حال فكر كردم كه اگر من بروم چه كسي موهاي او را شانه خواهد زد؟چه كسي براي او لباسهاي قشنگ خواهد دوخت؟ چه كسي براي او روي كاغذ فيل و ماشين دودي و سهچرخه خواهد كشيد؟ چه كسي او را به قدر من دوست خواهد داشت؟ من ميدانم كه افكار و تأترتم در آن لحظه و بخاطر او كاملاً بيهوده بودند زيرا در هر حال من از زندگي او بيرون رفته بودم اما نميتوانستم به چيزي ديگري بينديشم»(30) به هر حال در سال 1335 فروغ براي ديدار از ايتاليا عازم رم شد. ديدار از ايتاليا براي او يك بهانه بود او ميخواست خود را از محيطي كه در آن گرفتار شدهبود رها سازد:« فشار زندگي، فشار محيط، و فشار زنجيرهايي كه به دست و پايم بسته بود و من با همهي نيرويم براي ايستادگي در مقابل آنها تلاش ميكردم خسته و پريشانم كردهبود. من ميخواستم يك« زن» يعني« بشر باشم» من ميخواستم بگويم كه من حق نفس كشيدن و حق فرياد زدن دارم و ديگران ميخواستند فريادهاي مرا بر لبانم و نفسم را در سينهام خفه و خاموش كنند. آنها اسلحههاي برندهاي انتخاب كردهبودند و من نميتوانستم بيشتر لبخند بزنم نه اينكه خندههايم تمام شدهبودند نه، بلكه نيرويم تمام شدهبود و من بخاطر اينكه انرژي و نيروي تازهاي براي« باز هم خنديدن»كسب كنم ناگهان تصميم گرفتم كه مدتي از اين محيط دور شوم.»(31) و هنگامي كه از اين محيط دور شد بيشتر به حقارت و ضعف انسانهايي كه در ميان آنها زيستهبود، پي برد:« به آن سرزميني انديشيدم كه فرسنگها با خاكش فاصله داشتم و در آنجا نميشد همانطور كه« بود» بوده در آنجا آدمهايي مسخره و ضعيفي را ديدم كه سرهايشان را با خضوع و خشوعي مصنوعي در مقابل بتهايي كه سالها بود براي خودشان ساخته بودند و خودشان هم ميدانستند كه با حقيقت فرسنگها فاصله دارد اما اينقدر جرأت و جسارت نداشتند تا با مشت به فرق سر بتها بكوبند و از آن دنياي مسخره و نفرتانگيزي كه براي خودشان ساخته بودند قدم بگذارند.»(32) بازگشت به ايران و وانتشار مجموعه اشعار« ديوار»بعد از بازگشت به ايران فروغ يكسره به هنر و خلاقيت خود پرداخت:« فروغ بسيار مطالعه مي كرد همهي اشعار سعدي را از حفظ بود، غزلهاي حافظ را حفط بود و يك لحظه از مطالعه باز نميايستاد. يادم ميآيد فروغ پيش از آنكه كار و درآمدي پيدا كند جز شش، هفت جلد كتاب نداشت اما اين اواخر كتابخانه مجهز و مفصلي داشت براي خواندن حرص ميزد و حافظهاش وفادار و دقيق بود. هر شعري را كه ميسرود بلافاصله از حفظ ميشد. شعرش را يك جا ميگفت: اصلاً تصحيح نميكرد تماماً ميسروده و روي ورقهاي پاكنويس ميكرد.»(33) در سال 1336 مجموعهي اشعار ديگري از فروغ با نام« ديوار» منتشر شد. مجموعهاي كه هر چند از لحاظ محتوي دنبالهي اشعار« اسير» بود اما نموداري از پيشرفت فروغ در عرصه شعر ودست يافتن او به تجربههاي تازه بود: در« اسير» من فقط يك بيانكننده ساده از دنياي بيروني بودم در آن زمان شعر هنوز در من حلول نكردهبود بلكه با من هم خانه بود مثل شوهر، مثل معشوق، مثل همهي آمهايي كه چند مدتي با آدم هستند اما بعداً شعر در من ريشه گرفت و به همين دليل موضوع شعر برايم عوض شد. ديگر من شعرا را تنها در بيان يك احساس منفرد دربارهي خودم نميدانستم بلكه هرچه شعر درمن بيشتر رسوخ كرد من پراكندهتر شدم و دنياهاي تازهتري را كشف كردم.»(34) بعد كه تجربههاي بيشتر شوند او با شعر شاملو و نگرش ديگر گونه او به« زبان» آشنا شد وقتي كه« شعري كه زندگيست» را از ( شاملو) خواندم متوجه شدم كه امكانات زبان فارسي خيلي زياد است. اين خاصيت را در زبان فارسي كشف كردم كه ميشود ساده حرف زد. حتي سادهتر از« شعري كه زندگيست» به معني به همين سادگي كه من الآن دارم با شما حرف ميزنم. اما كشف كافي نيست. خوب كشف كردم، بعد چه حتي تقليدكردن هم تجربه مي خواهد بايد در سير طبيعي در درون خودم وبه مقتضاي نيازهاي جسمي و فكري خودم به طرف اين زبان ميرفتم و اين زبان خودبخود در من ساخته ميشد؛ در ديگران كه ساخته شدهبود حالا كمي اينطور شده. من فكر ميكنم كه در اين زمينه با هدف پيش رفتيم، خيلي كاغذ سياه كردم. حالا ديگر كارم به جايي رسيده كه كاغذ كاهي مي خرم، ارزانتر است…!»(35) در انتهاي تجربههاي بسيار، سرانجام فروغ نيما را شناخت و وسعت نگاه او را:« من نيما را خيلي دير شناختم و شايد به معني ديگر خيلي بموقع. يعني بعد از همهي تجربهها و وسوسهها و گذراندن يك دروهي سرگرداني و در عين حال جستجو با شعراي بعد از نيما خيلي زودتر آشنا شدم. مثل چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:زندگی نامه ی فروغ فرخ زاد, :: 14:42 :: نويسنده : MOHSEN
مقدمهدر پايان قرن شانزدهم ميلادي فلسفه از حركت بازمانده بود و اين دكارت بود كه دوباره آن را به حركت واداشت. فلسفه اولين بار درقرن ششم پيش از ميلاد آغاز شد. دو قرن بعد با ظهور مرداني چون سقراط، و پس او وي افلاطون، و ارسطو، فلسفه به عصر طلايي خود رسيد. پس از آن، تا دو هزار سال اتفاق مهمي دراين عرصه رخ نداد. به عبارت ديگر، در اين دوره طولاني كار اصيلي انجام نشد. البته در اين دوره فلاسفة بر جسته اي پا به ميدان گذاشتند. در قرن سوم ميلادي فلوطين از اهالي اسكندريه، در فلسفة افلاطون تغييراتي داد و دراين روند فلسفة نوافلاطوني زاده شد . سپسس نوبت به سنت اگوستين از اهالي هيپو رسيد كه فلسفة نوافلاطوني ر ابا معيارهاي مورد قبول الهيات مسيحي سازگار كند. ابن رشد، متفكر مسلمان، نيز اصلاحاتي در فلسفة ارسطو وارد و توماس آكوئيناس نيز به نوبة خود اين فلسفه را الهيات مسيحي هماهنگ كرد. اين چهار شخصيت مستقل، هر يك به نحوي بر پيشرفت جريان فلسفه اثر گذاشتند،اما هيچ يك از آنها فلسفة جديدي ابداع نكرد. كار آنها عمدتاً حاشيه نويسي، شرح و تفصيل فلسفة افلاطون و ارسطو بود. بدين سان، فلسفة اين دو فيلسوف دوران شرك و بت پرستي سنگ بناي فلسفة مذهبي كليساي مسيحي شد. همين تغيير ماهيت فلسفة افلاطون و ارسطو مبناي اصلي شكل گيري فلسفة مدرسي (اسكولاستيك) قرار گرفت و اين نامي است كه به فعاليتهاي فلسفي قرون وسطي داده شده است. فلسفة مدرسي همان فلسفة كليسا بود كه به عدم خلاقيت و نوآوري خود مي باليد. در اين دوران، ابراز هرگونه عقايد جديد فلسفي منجر به تكفير، تفتيش عقايد و نهايتاًسوختن در آتش به حكم كليسا مي شد.به تدريج افكار افلاطون و ارسطو در زير لايههاي متعدد تفاسير شارحان مسيحي و مورد تأييد كليسا مدفون شد وبدين ترتيب ريشة انديشة فلسفي خشكيد. در اواسط قرن پانزدهم، اين وضعيت اسفبار تقريباً در تمامي حوزههاي فعاليت فكري حاكم بود. در سرتاسر اروپاي قرون وسطي حاكميت مطلق و بي چون وچرا از آن كليسا بود. اما از همان زمان، اولين شكافها در بناي عظيم قطعيت فلسفي پديدار شد. جالب آن است كه مبدأ اصلي پيدايش اين شكافها همان دنياي كلاسيك ]يونان و روم[ بود كه افلاطون و ارسطو در آن پا به عرصة وجود گذاشته بودند. بسياري از آموخته هايي كه در قرون وسطي از دست رفته يا فراموش شده بود. دوباره احيا و الهام بخش رنسانس( نوزايي)دانش بشري شد. رنسانس نگرش انسان مدارانهاي را با خود به همراه آورد. پي آمد اين نگرش جنبش دين پيرايي[1] بود كه به استيلاي كليسا پايان داد. با اين حال، پس از گذشت حدود يكصد سال از اين تحولات در اروپا، فلسفه هنوز در بند مدرسيگري گرفتار مانده بود. اين وضعيت تنها با ظهور دكارت به پايان رسيد كه فلسفهاي مناسب براي عصر جديد ابداع كرد. طولي نكشيد كه اين نظام فلسفي در سراسر اروپا گسترش يافت و حتي به احترام او«دكارتگرايي»[2] ناميده شد.
دكارت در يك نگاهدكارت در طول زندگي هرگز حرفة ثابتي را پيشة خود نساخت. او به مناسبهاي مختلف خود را سرباز، رياضيدان،متفكر،و نجيبزاده معرفي مي كرد. البته آخري بيش از همه با روش زندگي و موقعيت اجتماعي وي مناسبت داشت. تمايل وي به زندگي راحت آسوده در دوران جواني به زودي تبديل به يك عادت شد. او از محل درآمد خصوصي خود زندگي را مي گذراند، هنگام ظهر از خواب بيدار ميشد، و هر گاه ميل داشت به سفر مي رفت. و تمام زندگي او در همين خلاصه مي شد- نه ماجراي مهمي، نه همسري، و نه موفقيت( يا شكست) اجتماعي بزرگي. با اين حال، بدون شك دكارت خلاقترين فيلسوفي است كه تا پانزده قرن پس از مرگ ارسطو پا به عرصة وجود گذاشت.
شروع زندگي دكارت رنه دكارت[3] در 31 مارس 1596 ميلادي در شهر كوچك لاهه،[4] سي مايلي جنوب شهر تور متولد شد. اين محل امروزه به اسم دكارت ناميده مي شود و اگر به آنجا سفر كنيد مي توانيد خانه اي را كه دكارت در آن بدنيا آمد ببينيد. همچنين كليسا سنت جرج متعلق به قرن دوازدهم نيز كه دكارت پس از تولد در آن غسل تعميد داده شد در اين شهر همچنان پا برجاست. رنه چهارمين فرزند خانواده بود، مادرش يك سال بعد از تولد او به هنگام بدنيا آوردن پنجمين فرزند از دنيا رفت. پدرش ژواكيم در ديوان عالي بريتاني قاضي بود. محل دادگاه در شهر رن در 140 كيلومتري زادگاه دكارت قرار داشت و بدين ترتيب ژواكيم كمتر از نيمي از سال را در منزل مي گذارند. ژواكيم مدتي پس از مرگ همسرش دوباره ازدواج كرد و رنه در منزل مادر بزرگ خود پرورش يافت. در اين دوران، او بيش از همه به پرستار خود علاقه داشت و اين محبت را به بهترين وجه حفظ كرد و تا روزي كه او از دنيا رفت، دكارت هزينة زندگي او را مي پرداخت. كودكي دكارت در انزوا سپري شد، مزاج ضعيف وي نيز اين انزوا را تشديد كرد، و بدين ترتيب او به زودي آموخت كه چگونه در تنهايي زندگي كند. به نظر مي رسد كه او در سالهاي اولية زندگي درونگرا و كم حرف بوده است. كودكي رنگ پريده با موهاي سياه مجعد و چشماني درشت و گود رفته كه با كت مشكي و شلوارك و كلاه لبه دار پهني بر سر و شال گردن بلند پشمي به دور گردن در باغها پرسه مي زد. دكارت در هشت سالگي به مدرسة شبانه روزي يسوعيها فرستاده شد كه به تازگي در لافلش افتتاح شده بود. هدف از تأسيس اين مدرسه تعليم فرزندان اشراف محلي بود كه تا پيش از آن شكار و نگهداري باز و سرگرميهايي را كه در خانه با بي حوصلگي انجام مي دادند بر آموزش و تحصيل ترجيح مي دادند. مدير مدرسه از دوستان خانوادة دكارت بود، و به همين اجازه داشت هر وقت كه مايل باشد از خواب بيدار شود. مانند همه كساني كه چنين امتيازي دارند، بديهي بود كه دكارت حوالي ظهر از خواب بيدار مي شود- عادتي كه تا پايان عمراكيداً به آن وفادار ماند! در حالي كه شاگردان ديگر به دست يسوعيهاي بدطينت و مغرور كه در پيچيدگي هاي فلسفة مدرسي متبحر بودند، به شدت تنبيه مي شدند، دكارت با هوش و جوان توانست در فضاي آسودهاي به تحصيل بپردازد، هنگام ناهار از خواب بيدار شود و بعداظهر خود را به اسب سواري، شمشير بازي و نواختن فلوت بگذارند. هنگامي كه زمان ترك مدرسه فرا رسيد، روشن بود كه دكارت بيش از هر شاگرد ديگري در آن مدرسه معلومات كسب كرده است و حتي وضعيت مزاجي وي نيز كاملاً بهبود يافته بود ( گرچه هنوز اندكي دچار خود بيمارانگاري بود كه در طول زندگي سرشار از سلامت خود در سالهاي آينده، آن را حفظ كرد). اگرچه دكارت در دوران مدرسه شاگرد ممتازي بود، اما به نظر مي رسد همواره از تحصيلات خود ناراضي بوده است. آموخته اي دوران مدرسه در نظرش عمدتاً بي ارزش جلوه مي كرد: تعليمات ارسطو كه حجم صدها سال تفسير مفسران گوناگون نيز بدان اضافه شده بود و الهيات آگوئيناس كه بوي كهنگي مي داد و براي هر سؤالي پاسخ داشت اما به هيچ سؤالي هم پاسخ نمي داد- به عبارت ديگر، با تلاقي از متافيزيك. ازديدگاه دكارت، هيچ يك از آموختههاي وي، به غير از رياضيات، از يقين برخوردار نبود و دكارت در طول زندگي خود كه خالي از تعلقات قطعي همچون خانه، خانواده، و روابط اجتماعي معنادار بود، كوشيد قطعيت و يقين را در تنها زمينه اي كه با آن خو گرفته بود، يعني در دنياي ذهن، جستوجو كند. مدرسه را با نارضايتي ترك گفت. همچون سقراط، به اين نتيجه رسيد كه هيچ نميداند. حتي رياضيات نيز فقط مي تواند يقيني جداي از وجود انسان فراهم آورد. تنها چيزي كه به غير از قضاياي رياضي به آن يقين دادشت، وجود خداوند بود. هنگامي كه دكارت در شانزده سالگي مدرسة لافلش را ترك كرد پدرش وي را براي تحصيل حقوق به دانشگاه پوانيه فرستاد. ژواكيم دكارت مايل بود فرزندش، در حرفة قضاوت به مقامي معتبر برسد، چنانكه برادر بزرگتر رنه نيز به همين راه رفته بود. آن روزگار، مشاغل قضايي عمدتاً از طريق روابط خانواده گي به دست مي آمد- و اين نظام انتصاب قضات، به همان اندازه كه امروزه شاهد آن هستيم، قضاوت نالايق تربيت مي كرد! اما او پس از دو سال تحصيل در رشتة حقوق، به اين نتيجه رسيد كه به اندازة كافي اين علم را آموخته است. در اين زمان، چند ملك روستايي كوچك از مادر با او به ارث رسيد. او از اين اموال درآمدي بدست مي آورد كه براي آن گونه زندگي كه او دوست داشت كافي بود. بنابراين، تصميم گرفت براي « دنبال كردن افكار خود» به پاريس نقل مكان كند. چون خانوادة دكارت جزو نجيب زادگان محسوب مي شدند انتظار نمي رفت وقت خود را به تفكر سپري كنند. اما ديگر كاري از دست ژواكيم ساخته نبود- پسرش ديگر يك انسان آزاد به حساب مي آمد. پس از گذشت دو سال، دكارت از زندگي مجردي و مرفه خود در پاريس خسته شد. عليرغم اشتغال به مطالعات وسيع و گوناگون، و نگارش چندين رسالة تقريباُ تفنني، تدريجاً درگير زندگي اجتماعي درگير زندگي اجتماعي پايتخت ميشد كه به نظرش ، بسيار كسالت آور بود . البته به نظر نمي رسد اين عقيدة وي محدود به جامعة پر زرق و برق پاريس باشد بلكه چنين برميآيد كه دكارت هرگونه زندگي اجتماعي را كسالت بار مي دانسته است و لذا اين كسالت صرفاً به پاريس محدود نمي شد. دكارت زندگي آرامي را در فوربورگ سن ژرمن در پيش گرفت، به دور از هياهو ، جايي كه كسي براي كسيمزاحمتي نداشت . اينجا در انزواي كامل بسر مي برد و مي توانست همچنان به تعقيب افكار خويش در آرامش ادامه دهد. احتمالاً دكارت مايل بوده اين شيوة زندگي را تا پايان عمر ادامه دهد. ولي پس از چند ماه سكونت در آنجا، ناگهان عزم سفر كرد . در حقيقت زندگي دكارت تحت تأثير دو گرايش قرار داشت : انزوا و سفر گويا در تمام مدت عمرش تعادل ظريفي ميان اين دو گرايش برقرار بود. او هرگز با دوستان خود احساس نزديگي نمي كرد، و تمايلي هم نداشت تا در كنار آنها باشد؛ هرگز تلاش نكرد يك خانة ثابت براي خود دست و پا كند. او تا پايان عمر،بيقرار و تنها بود. پيوستن به ارتش : با توجه به اين شرايط، تصميم بعدي دكارت عجيب به نظر مي رسد، چرا كه عزم كرد به ارتش بپيوندد! در سال 1618 به هلند رفت و به عنوان افسر بدون حقوق در ارتش شاهزادة اورانژ ثبت نام كرد. ارتش پروتستان شاهزادة اورانژ براي دفاع از استقلال اتحادية هلند در مقابل اسپانياي كاتوليك آماده مي شد. كه مي خواست سرزمين هلند، مستعمرة سابق خود، را پس بگيرد و به راستي اين نجيب زادة خونسرد كاتوليك كه از هيچ گونة تجربة نظامي برخوردار نبود و بنا به ادعاي خود تنها كمي شمشير بازي و اسب سواري در مدرسه ياد گرفته بود، به چه درد ارتش هلند مي خورد؟ قضاوت آن دشوار است. آن زمان، دكارت اصلاً هلندي بلد نبود و همچنان به عادت هميشگي خوابيدن تا ظهر وفادار بود. شايد هلندي ها اصلاً متوجه حضور وي نميشدند و او هم در آرامش كامل در چادر خود مي نشست و به نشتن رسالهاي درباره موسيقي يا امثال آن مشغول مي شد.( اگر امروز بود دكارت را متهم به جاسوسي مي كردند؛اما به نظر مي رسد كه در آن روزگار، ارتشها درك درستي از اهميت جاسوسها نداشته اند و آمادة پذيرش هر سربازي بدون توجه به مليت، ميزان وفاداري، و حتي علاقهشان به شركت در مراسم نظامي بوده اند). از شواهد چنين بر مي آيد كه او از زندگي در ارتش دچار ملال شد؛ به نظرش زندگي در آنجا « مملو از بطالت و اتلاف وقت بود.» يعني در ارتش افسراني هم بودند كه ديرتر از او از خواب بيدار مي شدند؟ اگر چنين بود، و ارتش اسپانيا دست به حمله اي ناگهاني عليه هلنديها مي زد، لابد تنها با جماعتي مست روبرو مي شد كه به سمت خوابگاه خود مي رفتند و افسري فرانسوي كه با عصانيت از آنها مي خواست دست از حمله بردارند و مزاحم خواب او نشوند! يك روز بعداظهر، دكارت پس از صرف صبحانة سبك هميشگي خود تصميم گرفت در خيابانهاي شهر بردا قدم بزند. و متوجه اعلاميهاي شد كه روي ديوار زده بودند. در آن زمان رسم بود كه مسائل حل نشدة رياضي را به صورت اعلاميه به ديوار بچسبانند و رهگذران را به مبارزه براي حل آنها دعوت كنند. دكارت از صورت مسأله زياد سر در نياورد ( چون به زبان هلندي نوشته شده بود). بنابراين از يك مرد محترم هلندي كه كنار وي ايستاده بود خواهش كرد اگر مي تواند مسأله را براي او ترجمه كند. مرد هلندي چندان تحت تأثير اين افسر فرانسوي جوان و جاهل قرار نگرفت و گفت فقط در صورتي حاضر به ترجمة آن است كه افسر فرانسوي بخواهد مسئله را حل كند و پاسخ را نزد او بياورد. بعداظهر روز بعد، افسر جوان به خانة مرد هلندي رفت و ميزبان در كمال تعجب دريافت، نه تنها مسأله را حل كرده بلكه روش بي نهايت مبتكرانه اي را براي حل آن به كار برده بود. به گفتة آدرين بايه، نخستين زندگينامهنويس دكارت، نحوة ملاقات دكارت با آيزاك بيكمان، فيلسوف و رياضيدان مشهور هلندي چنين بود. اين دو تا سالها بعد دوستان نزديكي بودند و به مدت دو دهه به طور مرتب با يكديگر نامه نگاري مي كردند ( گرچه چندين بار مشاجرة شديد آنها بر سر مباحث رياضي باعث قطع رابطة آنها شد). يك بار دكارت براي بيكمان نوشت، « من در خواب بودم، تا اينكه تو مرا بيدار كردي.» هم او بود كه علاقة دكارت به رياضيات و فلسفه را كه از زمان ترك لافلش خاموش مانده بود، مجدداً برانگيخت. وضعيت اروپا به تدريج رو به بحران مي رفت، هر چند كه اين موضوع را نمي توان از رفتار دكارت استنباط كرد. مردم با واريا عليه فردريك پنجم، فرماندار پالاتين و پادشاه پروتستان بوهم وارد جنگ شدند. سرتاسر قارة اروپا به سمت جنگهاي طولاني و مصيبتباري پيش مي رفت كه بعدها به نام جنگهاي سي ساله معروف شد. اين جنگها كه نتايج ناپايدار آن تمام كشورهاي قاره را از سوئد گرفته تا ايتاليا تحت تأثير قرار مي داد، تا پايان حيات دكارت همچنان ادامه داشت و مناطق وسيعي از اروپا، به ويژه آلمان را به ويراني و نابودي كشاند. با اين حال، به نظر مي رسد كه تأثير اين جنگها بر دكارت، حتي زماني كه در ارتش بسر مي برد، چندان قابل توجه نبوده است. سه روياي عجيبدر اين اثنا، زمستان سرد با واريا فرار رسيد و همه جا از برف پوشيده شد. براي دكارت هواي منطقه آنچنان سرد بود كه تصميم گرفت در يك « اجاق» زندگي كند. عموماً چنين تصور مي شود كه منظور دكارت از اين كلمه اتاق كوچكي بوده كه گرماي آن از طريق اجاقي در مراكز اتاق تأمين مي شده است و امثال آن در منطقة باواريا فراوان بود. اما دكارت در خاطرات خود صريحاً مي نويسد كه « در يك اجاق » زندگي مي كرده است. يك روز كه دكارت در اجاق خود نشسته بود، تصويري در ذهن وي نقش بست. دقيقاً روشن نيست كه او چه ديد، ولي به نظر مي رسد كه اين تصوير،تصويري رياضي گونه از جهان بوده است. بدين ترتيب، دكارت قانع شد كه تمامي روابط عالم را مي توان با استفاده از يك رياضيات جهانشمول كشف كرد. آن شب، هنگامي كه دكارت به بستر رفت، سه رؤياي شفاف از ذهن وي گذشت. در رؤياي اول، او خود را ديد كه با تندباد قدرتمندي در ستيز بود و تلاش مي كرد به سمت مدرسة قديمي خود در لافلش قدم بردارد. يك لحظه برمي گردد تا با كسي احوالپرس كند و ناگهان باد او را به ديوار كليسا مي كوبد. آنگاه از ميان حياط كليسا ندايي مي گويد كه يكي از دوستانش مي خواهد خربزه اي به او بدهد. در رؤياي بعدي، وحشت وجود دكارت را فرامي گيرد و « صدايي همچون غرش تندر » را مي شنود و پس از آن هزاران جرقه، تاريكي اتاق او را روشن مي سازند. رؤياي سوم چندان واضح نيست: او يك لغت نامه و يك كتاب شعر را روي ميز خود مي بيند؛ به دنبال آن،اتفاقاتي نامربوط و در عين حال نمادين رخ مي دهد كه براي خود او بسيار خوشايند و براي شنونده بسيار كسالت بارند. آنگاه دكارت ( در رؤياي خود) تصميم مي گيرد تمامي اين وقايع را تفسير نمايد. بيان اين تفسيرها مي توانست نحوة شناخت دكارت از خويشتن را به خوبي روشن سازد، اما متأسفانه، آدرين بايه، نويسندة زندگينامة دكارت، در اين مقطع از جملات پرابهامي استفاده مي كند. وقايع آن روز زمستاني و شب بعد از آن ( 11 نوامبر 1619 ) تأثير بسيار عميق و پايداري بر دكارت داشته است. خودش معتقد بود كه اين تصوير و رؤياهايي كه پس از آن در ذهن او شكل گرفت رسالتي را كه خداوند بر عهدة او گذاشته بود آشكار كرد. بدين سان، دكارت به وظيفه خود و همچنين به يافتههايي كه در همة موارد با استدلال همراه نبود، اعتماد پيدا كرد اعتمادي كه سخت بدان نيازمند بود. اگر تجربة آن روز نبود، نابغة جوان ما كه تا آن زمان از اين شاخه به آن شاخه پريده بود، هرگز رسالت خود را كشف نمي كرد. جالب است كه فيلسوف عقلگراي بزرگي چون دكارت از يك تصوير خيالي و چند رؤياي غير عقلاني الهام بگيرد- گرچه اين جنبه از تفكر دكارت معمولاً در دبيرستانهاي فرانسوي ناديده گرفته مي شود و اين قهرمان بزرگ و خيال پرداز فرانسوي به عنوان نمونة بر جستة عقلگرايي معرفي مي شود. در نتيجة تصوير ذهني و رؤياهاي آن روز و آن شب، دكارت سوگند خورد كه از آن پس تمام عمر خود را وقف مطالعات فكري كند و همچنين براي شكرگزاري به زيارت معبد بانوي لورتو در ايتاليا برود. بنابراين، جاي تعجب است كه دكارت پنچ سال ديگر هم در اروپا بي هدف و سرگردان بود تا بالاخره به زيارت بانوي لورتو رفت، و دو سال ديگر هم طول كشيد تا مطالعاتش را آغاز كند! دربارة اين دورة هفت ساله از زندگي دكارت، كه خود او آن را « دوران ولگردي» ناميده است، جزئيات دقيقي در دسترس نيست . زماني كه وي به يكي از جزاير فريزين[5] سفر كرده بود ( احتمالاًجزيرة شيرمونيكوگ )، قايقي اجاره كرد تا او را از جزيره خارج كند. ملوانان او را با يك تاجر فرانسوي اشتباه گرفتند و نقشه كشيدند تا اموال او را سرقت كنند. در حالي كه دكارت روي عرشه ايستاده بود و ساحل جزيره را نگاه مي كرد كه چگونه در آبهاي خاكستري دريا دور مي شود، ملوانان به زبان هلندي عليه او توطية مي كردند. نقشة آنها چنين بود كه ضربه اي به سر او وارد كنند، او را به دريا بيندازند و طلاهايي را كه اطمينان داشتند در چمدان خود مخفي نموده غارت كنند. در كمال تأسف ملوانان، مسافر آنها پس از سال ها سفر چند كلمه اي زبان هلندي ياد گرفته بود. ملوانهاي بخت بر گشته ناگهان با حملة نجيب زادة فرانسوي مواجه شدند كه شمشير خود را در هوا تكان مي داد و جلو و عقب مي رفت و در نتيجه نقشة آنها به شكست انجاميد. دكارت هرگز با خانواده خود دعوا نكرد ولي همواره از آنان دوري ميجست. عليرغم سفرهاي آزادانه خود در سراسر اروپا، هرگز بخود زحمت نداد براي شركت در مراسم عروسي برادر يا خواهر خود به خانه بازگردد و حتي بر سر بستر مرگ پدر خود حاضر نشد.آشنايي يا پدر مرساندر اواخر اين دورة سفر دكارت مدت زيادي از وقت خود را در پاريس گذراند. در اينجا او يكي از همكلاسيهاي قديمي خود در مدرسة لافلش به نام مارين مرسان را ملاقات كرد كه به كليسا ملحق شدهبود. پدر مرسان از مقام عالي بالايي برخوردار يود و با بزرگترين متفكران رياضي و فلسفه در سراسر اروپا تماس داشت. مرسان از حجرة كوچك خود در پاريس با نوابغي چون پاسكال، فرما، و گاسندي مكاتبه داشت. حجرة مرسان در واقع به محل تبادل آخرين انديشههاي رياضي،علمي و فلسفي مبدل شدهبود. مرسان همان دوستي بود كه دكارت لازم داشت و به همين جهت تا پايان عمر با او مكاتبه كرد و پيشنويس افكار و طرحهاي خود را براي وي ميفرستاد تا نظر مرسان را – چه در خصوص اعتبار آن افكار و چه از لحاظ عدم تعارض آنها با تعاليم سياسي- جويا شود. دكارت بيشتر وقت خود را در اتاقش در پاريس صرف مطالعه ميكرد ولي گهگاه دوستاني براي بحث دربارة مسائل مختلف به ديدن وي ميآمدند. و حتي در مواردي، او مجبور ميشد منزل را تزك كند و در مجالس رسميتر شركت كند. در روايتي نقل شدهاست كه يكبار به هنگام حضور دكارت در محل اقامت سفير پاپ، پزشكي به نام شاندو طي سخناني كه در حضور جمع ايراد كرد تلاش كرد مباني« فلسفة جديد» خود را به حضار معرفي كند. در پايان سخنراني دكارت با استناد به مجموعه دلايل متقن رياضي كه شاندو هيچ پاسخي براي آنها نداشت، فلسفه جديد وي را رد كرد.( شاندو سه سال بعد هم در وضعيت مشابهي گرفتار شد، ولي اين بار اتهام وي جعل چيزهايي محسوستر از آراي فلسفي بود و بالاخره به دار آويخته شد.) كاردينال دوبرول پس از شنيدن استدلالهاي ماهرانة دكارت او را به گوشهاي كشيد و مصرانه از او خواست تمام عمر خويش را وقف فلسفه كند. اين ماجرا در دكارت مؤثر افتاد. البته تصاوير ذهني و رؤياها قبلاَ در وجود وي اعتماد به نفس كافي ايجاد كرده بود، ولي درنهايت رويكردي عقلاني لازم بود تا او را وادار به كاركند. در سال 1628 دكارت پاريس را به مقصد شمال فرانسه ترك كرد تا در انزواي كامل خود را وقف تفكرات خويش كند. اما متأسفانه دوستان پاريسي همچنان به ديدن وي ميآمدند. بنابراين تصميم بازهم به محل دورتري كوچ كند و به همين منظور به هلند رفت تا كاملاَ تنها باشد او تا يك سال پيش از مرگش بيش از دودهه در هلند سكني گزيد. البته عبارت« سكني گزيدن» تا جايي كه به زندگي دكارت مربوط ميشود معنايي نسبي دارد. براساس اطلاعات موجود دكارت در پانزدهسال اول اقامت خود در هلند دست كم هجده بار تغيير منزل داد و حتي در اين دوران هرگاه احساس يكنواختي به وي دست ميداد به خارج سفر ميكر. تنها كسي كه همواره از نشاني دقيق وي خبر داشت، پدر مرسان بود، به هر حال هيچكس مزاحم انزواي وي نشد. اين جابجاييهاي مكرر تنها به انزواطلبي دكارت نسبت داده ميشود، ولي به نظر ميرسد در پس اين خانهبدوشي، بيقراري عميقي نهفته بود. دكارت هميشه در خانه خدمتكار داشت و به نظر ميرسيدكه بسيار خوش برخورد بودهاست تصويري كه از او داريم نجيبزادهاي است با صورت رنگپريده و كلاهگيسي بلند و تيره كه در آن روزگار مرسوم بودهاست. با سبيل و ريش باريك و بلندي كه جذابيت اسرارآميز به او مي بخشيدهاست. گفته ميشود كه او آدم خوشلباسي بوده و شلوارهاي كوتاه و جوراب ساقبلد ابريشمي سياه و كفش نقرهنشان به پا ميكرده است. عادت داشت همواره شال ابريشمي به دور گردن خود بياويزد تا او را درمقابل سرما محافظت كند. هرگاه از خانه خارج ميشد كت ضخيم و شالگردني پشمي به تن ميكرد و همواره شمشير به كمر ميبست.دكارت به كوچكترين تغيير دما حساسيت داشته و به گفتة خود وي سرما براي« ضعف ارثي» سينة وي مضر بود. با اين حال او سالهاي زيادي از عمر خود را به سفر در اروپا، از ايتاليا تا اسكانديناوي گذراند. و كشوري كه بالاخره براي اقامت خود انتخاب كرد هلند بود كه به علت باران،مه، و يخبندان شديد، شهرت داشت و يكي از فرانسويان معاصر دكارت دربارة آبوهواي آن گفته بود،« چهارماه زمستان و به دنبال آن هشت ماه سرما!»
هلند مركز آزادي افكار : با وجود اين هلند، از يك مزيت بزرگ برخوردار بود. در قرن هفدهم ميلادي، اين منطقه از اروپا مركز آزادي افكار به حساب ميآمد برخلاف ساير كشورها، در هلند هيچكس بابت افكار خود بهايي پرداخت نميكرد. هلنديها تساهل پيشه ميانهاي با تفتيش عقايد تكفير و سوزاندن صاحبان عقايد نداشتند- و اينها مزاياي مهمي به شمار ميآمد كه متفكران نوانديش را از سراسر اروپا به هلند جذب ميكرد. از ميان چهار متفكر بزرگي كه در قرن هفدهم انديشههاي فلسفي نويني عرضه كردند، سه نفر- دكارت، اسپينوزا، و لاك- مدتي از عمر خود را در هلند سپري كرده بودند.( چهارمين متفكر يعني لايبنيتس در نزديكي مرز هلند يعني در هانوور زندگي ميكرد و چندين بار به هلند سفر كرد. تا حدودي به دليل همين فضاي آزاد فكري، هلند به يكي از مراكز مهم صنعت چاپ مبدل شد و آثار بزرگاني چون گاليله و هابز در آنجا به چاپ رسيد. در اين دوره هيچ نقطهاي از اروپا به اندازه هلند شاهد ظهور انديشههاي تازه نبود. دكارت پيش بيني مي كرد از نظام فلسفي وي فوايد بسياري حاصل شود. او با اطمينان پيشگويي كرد كه هرگاه اين روش علمي جديد در علم پزشكي بكار گرفته شود،ميتواند فرآيند پيري را به تأخير اندازد.( اين رؤياي هميشگي دكارت بوده. ده سال بعد او براي متفكر هلندي، هويگنس نوشت كه عليرغم شرايط جسماني ضعيف خود انتظار دارد خيلي بيش از صدسال عمر كند. هر چند در آخرين سالهاي عمر خود مجبور شد در اين عقيده تجديدنظر كند و چندسال از پيشبيني خود كم كند! دكارت نوشتن رساله درباره قواعد هدايت ذهن [6] را آغاز كرد. بمنظور كشف دانشي جهانشمول ابتدا ميبايست روشي براي درست فكركردن پيدا ميشد. اين روش در حقيقت عبارت بود از رعايت دو قاعده در عمليات ذهني؛ شهود و استنتاج.دكارت شهود را اينگونه تعريف كرد:« برداشت دور از ترديد يك ذهن روشن و هشيار كه تنها در پرتو عقل ميسر مي شود.» و استنتاج را چنين تعريف ميكند:« نتيجهگيري ضروري از حقايقي كه صحت آنها مورد يقين است.» روش معروف دكارت- كه بعدها به روش دكارتي[7] معروف شد در بكارگيري درست اين دو قاعدة تفكر خلاصه ميشود. رساله دكارت دربارة عالمدكارت پس از بيان قواعد كاركرد ذهن، توجه خود را به جهان خارج معطوف كرد. بدين ترتيب،ظرف مدت سه سال رساله درباة عالم[8] را به رشتة تحرير درآورد. اين رساله در برگيرندة افكار وي دربارة موضوعهاي علمي بسيار متنوع و گستردهاي همچون شهابسنگها، نورشناسي، و هندسه است. دكارت بمنظور تعقيب مطالعات خود در زمينة آناتومي، تصميم گرفت به كشتارگاه محلي سربزند. او نمونههاي مختلفي از اعضاي حيوانات را زيرلباس خود مخفي ميكرد و به منزل ميبرد تابدون جلب نظر ديگران به تشريح آنها بپردازد. در نتيجه همين مطالعات بود كه دكارت علم جنينشناسي را بنيان گذارد.پس از سه سال تلاش فشرده دكارت تصميم گرفت نسخة اولية رساله دربارة عالم را براي پدرمرسان بفرستد تا آن را در پاريس به چاپ برساند. اما ناگهان اخبار غيرمنتظره و عجيبي از رم به گوش وي رسيد. گاليله به كفر متهم شده و به دادگاه تفتيش عقايد احضار و مجبورشدهبود سوگند بخورد كه فعاليتهاي علمي خود را كنار ميگذارد به آنها لعنت ميفرستد و از آنها نفرت دارد؛ اين سوگند اجباري بيشتر متوجه اعتقاد وي به نظرية كوپرنيك بود كه براساس آن، زمين به دور خورشيد ميچرخد. دكارت بلافاصله از دوست خود بيكمان خواست نسخهاي از اثر گاليله را در اختيار وي بگذارد و در كمال نگراني متوجه شد بسياري از نتايجي كه گاليله بدست آورده مشابه نتيجهگيري خود اوست.دكارت بدون آنكه كلمهاي در اين مورد به كسي بگويد، رساله دربارة عالم را كنار گذاشت و ذهن خود را به مسائلي معطوف كرد كه كمتر جنجال برانگيز بودند.( رساله دربارة عالم تا سالها پس از مرگ دكارت انتشار نيافت و در آن زمان هم فقط بخشي از آن منتشر شد.) او اعتقاد داشت آنچه در رساله دربارة عالم نوشته درست است ولي درعين حال به خداي كليسا اعتقاد راسخ داشت. دكارت به ترسوبودن متهم شدهاست و گفته شده كه بطور پنهاني ملحد بودهاست و عليرغم تأملات دورني بسيار حتي دربارة وجود خويش نيز شناخت كافي نداشته است. اما هيچيك از اين اتهامات قابل دفاع نيست. ممكن است دكارت از زمرة قهرمانان نبوده باشد، وي اين به معناي جبن وي نيست. دكارت جهان را متشكل از دو نوع جوهر ميدانست-ذهن و ماده. ذهن جوهر فاقد امتداد]بعد[ و تقسيمناپذير است. در مقابل ماده داراي امتداد و تقسيمپذير است و از قوانين فيزيك تبعيت ميكند. به عبارت ديگر ذهن غيرمادي ما در يك جسم مكانيكي قرار گرفته است. اما چگونه ذهن كه فاقد امتداد است ميتواندبا جسم كه تنها قادر است تابع قوانين علم مكانيك باشد ارتباط متقابل برقرار كند؟ دكارت هرگز پاسخ رضايتبخشي براي اين پرسش پيدا نكرد- پرسشي كه بگونهاي عجيب بازتاب تضادهاي روانشناختي او است كه زندگي روزمره او را برميآشفت. اما همچون هميشه تلاش كرد اين سئوال را بيپاسخ نگذارد. بنا به نظر دكارت، محل ارتباط و تأثيرگذاري متقابل ذهن و جسم در غدة خلفي مغز قرار دارد( اندامي عجيب كه در نزديكي ساقة مغز واقع است و نقش دقيق آن تا به امروز بر ما پوشيده نيست.)متأسفانه دكارت در اينجا از بخث اصلي منحرف شده است. پرسش اصلي اين نيست كه ذهن و جسم در كجا با يكديگر تلاقي ميكنند بكه سئوال آن است كه اين دو« چگونه» با يكديگر ارتباط پيدا ميكنند.
ماجراي عاطفي تحولي در زندگي دكارت دراين مقطع از زندگي دكارت ماجراي عاطفي براي وي پيش ميآيد كه امثال آن در زنديگ او بسيار نادر است. او بادختري به نام هلن كه احتمالاَ يكي از خدمتكاران منزل وي بود رابطه پيدا ميكند. حاصل اين رابطه دختري است كه نام او را فرانسيس ميگذارند پس از تولد فرانسيس، هلن به همراه او نزديك منرل دكارت سكني ميگزيند اما مرتباَ او را ميبيند . در حضور ديگران دكارت فرانسيس را خواهرزادة خود معرفي ميكرد. با توجه به مدارك كمي كه باقيمانده مشكل بتوان نوع رابطه دكارتي با هلن را دقيقاَ تعيين كرد.ولي ميتوان چيزهايي در اين مورد حدس زد. هلن بيچاره چگونه ميتوانست توجه اين نجيبزادة خونسرد را به خود جلب كند؟ از نگاههاي سرد و چشمان گودرفته او چه چيزي دستگير اين زن ميشد؟… شايد هلن در جلب نظر دكارت به خود چندان موفق نبود، اما مسلماَ فرانسيس در اين زمينه موفقيت بيشتري به دست ميآورد. دخترك صادقانه دست خود را بسوي پدر دراز ميكرد و او هم محبت دختر را پاسخ ميگفت.( شايد دكارت با ديدن دختربچه به ياد كودكي خود ميافتاد كه تنها رها شدهبود و هيچكس جز پرستار پير مراقب او نبود.) اگرچه دكارت در ابتدا سعي ميكرد فرانسيس را خواهرزاده خود معرفي كند ولي بزودي دلبستة دختر كوچك خود شد. اين تجربة عاطفي درزندگي دكارت بي نظير بود. در اين زمان دكارت نگارش رسالهاي را كه تا امروز خلاقانهترين اثر وي محسوب مي شود يعني رسالة گفتار دربارة روش [9] آغاز كرد. شگفت آن كه محتواي اصلي اين كتاب را قسمتهايي از رسالة دربارة عالم تشكيل ميداد كه بعنوان قسمتهاي كمخطر دستچين شدهبود. عمده اين مطالب آنهايي بودند كه چهرة رياضيات را عوض ميكرد و تحولات شگرفي در علوم پديد ميآورد. در اين اثر دكارت مباني هندسة تحليلي نو را مطرح ساخت و محور مختصات را معرفي كرد( كه بعدها لامپ نيتس آن را دستگاه مختصات دكارتي ناميد) در زمينه نورشناسي دكارت قانون شكست نور را مطرح و تلاش كرد علت پيدايش رنگينكمان را توضيح دهد؛ همچنين دكارت سعي كرد تا نظريهاي علمي و عقلاني براي توضيح وضعيت آبو هوا ارائه كند( كه نهايتاَ همچون نظريههاي جديد هواشناختي مغلوب تغييرات غيرقابل پيشبيني و غيرقانونمند اين پديده شد. اما بدون ترديد،بهترين قسمت گفتاردربارة روش مقدمه نسبتاَ كوتاه آن است اين مقدمه خطوط اصلي تفكرات وي را كه جريان فلسفه را دگرگون كرد،ترسيم ميكند در اين مقدمه، دكارت در حركتي بنيادي از سنتها فاصله ميگيرد و اين تفكرات را بگونهاي قابل فهم و قابل خواندن عرضه ميكند. چگونه ميتوان بينشهاي عميق و خلاق فلسفي را تا آن اندازه واضح و روشن بيان كرد كه همه قادر به درك و فهم آن باشند؟ اين مشكل نه تنها من وشما را بارها از پا درآورده بلكه بزرگترين مغزهاي فلسفي جهان نيز همواره گرفتار آن بودهاند. روش دكارت براي حل اين مشكل از همه سادهتر و روشنتار بود او در نثر شفافي كه به نگارش زندگينامه شباهت دارد توضيح ميدهد كه چگونه به تفكر ميپردازد و در اين فرآيند چه افكار گوناگوني در ذهن وي پديد ميآيد هنگام مطالعه آثار دكارت مي توان تجربه نمود كه يك ذهن بزرگ چگونه افكار فلسفي اصيل بوجود ميآورد و دكارت جريان تفكر خود را چنان بخوبي توصيف ميكند كه خواننده گول ميخورد و تصور ميكند اين كار بسيار ساده است و روشي كه او بيان ميكند با شيوة تفكر خود ما چندان متفاوت بنظر نميرسد. او خوانندگان فلسفة خود را قدمبه قدم بگونهاي عقلي به سمت نتيجهگيريهاي مورد نظر خود ميكشاند. دكارت بيان افكار خود را با بازگشت به سرزمين برف گرفتة باواريا و تصويري كه در ذهن وي نقش بست آغاز ميكند.« زمستان آغاز شد، ومن خود را در نقطهاي يافتم كه هيچ مصاحبتي توجه مرا بخود جلب نميكرد در آن زمان من از هرگونه نگراني يا شور و هيجاني در امان بودم بنابراين تمام مدت روز را در يك اجاق سپري مي كردم و مي توانستم با افكار خودم تنها باشم.» سپس با نثري بسيا چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:زندگی نامه ی دکارت, :: 14:41 :: نويسنده : MOHSEN
آغا محمد خان قاجار ،تبار و اطلاعات شخصی آغا محمد خان قاجار. زاده: ۲۷ محرم ۱۱۵۵ هجری قمری برابر با ۲۷ خرداد ماه ۱۱۲۱ خورشیدی و ۱۷ ژوئن ۱۷۴۲ میلادی در دشت اشرفی در میانه راه ساری به گرگان؛ مرگ: ۲۱ ذی الحجه ۱۲۱۱ هجری قمری برابر ۲۷ اردیبهشت ماه ۱۱۷۷ خورشیدی و ۱۷ می۱۷۹۸ میلادی در شوشی؛ آغامحمد خان فرزند محمد حسن خان قاجار و او نیز فرزند فتحعلی خان فرزند شاهقلی خان فرزند جهانسوزخان بود. مازندران و بارفروش (بابل امروزی) مرکز حکمرانی محمدحسن خان بود و فتحعلی خان حاکم گرگان و در استرآباد حکومت میکرد. اینان شیعه مذهب بودند. ندرقلی خان پس از کشتن فتح علی خان رقیب سرسخت خویش در خواجه ربیع طوس و با سعی و تلاش خویش به مقام شاهنشاهی رسید.
ریشههای قدرتیابی دودمان قاجار قدرت یافتن دودمان قاجار به عهد صفوی و شاه عباس کبیر برمیگردد؛ ابتدا در شمال رود ارس ساکن بودند و در آن زمان بدلیل کمکهای بزرگی که به دربار صفوی مینمودند، قدرت بیشتری یافتند و سپس دستهای از آنان در غرب استرآباد و در دشت گرگان سکنی گزیدند. نادر شاه افشار در زمان حکومتش برای جلوگیری از به قدرت رسیدن محمد حسن خان که در هنگام قتل پدر ۱۲ سال بیش نداشت یوخاریباشها که ساکنین بالادست رود گرگان بودند را به حکمرانی منسوب کرد تا بدین ترتیب با ایجاد شکاف و اختلاف میان طوایف قاجار نگران ناآرامیهای داخلی نگردد و اشاقهباشها زیر نظر حکومت ایشان گردند. زمانی که نادر و فرزندانش به قتل رسیدند، شاهرخ علی رغم میل باطنی اش برای به دست گرفتن قدرت تلاش میکرد. شاهرخ طرح دوستی با محمدحسن خان بست. با همکاری حاکم طبس ابراهیم خان را برکنار شدو شاهرخ به سلطنت رسید هرچند اندکی پس از ان شاهرخ شاه به دست دشمنانش نابینا گشت .آغا محمد خان در سن هفت سالگی بدلیل اینکه جسارت و زبان درازی در برابر عادلشاه، که از بستگان نادر شاه بود (بروايتی برادرزاده نادر شاه بود) بدستور وی اخته گرديد. چندی بعد محمد حسن خان سپاهی مجهز و بانظم ترتیب داد و به جنگ با کریم خان زند پرداخت. در جنگهای اولیه پیروزی با قجریها گشت. اما در اثر اختلافات داخلی میان آنان محمدحسن خان شکست خورد و در حال عقب نشینی توسط برخی سرداران خود کشته شد. پس از آن خواهرانش را به شیراز فرستادند و یکی از آنان به عقد کریم خان درآمد. پسران محمد حسنخان اسیر میشوند آقا محمد خان با همیاری حسینقلی خان پس از درگذشت پدرشان دست به جنگهای پارتیزانی زدند ولی اینها برای کریمخان چندان ویژه نبود تا آن که خراج آن سال استرآباد بدستور آقامحمدخان مورد سرقت واقع گشت. همین امر سبب جنگ میان فرستادگان کریمخانزند و او شد که در نهایت دستگیر گشت و به تهران بردند و کریم خان همینکه فهمید او دیگر خواجه است و بر اساس فرهنگ آن زمان هیچ کس برای یک خواجه ارزشی قایل تمی باشد امر کرد تا به تحصیل ذخیره آخرت بپردازد و از جاه طلبی دست بردارد. پس از آن به شیراز منتقل شد و در اسارت به سر میبرد. هرچند که به گفته بسیاری از مورخین (از جمله عضدالدوله برادرزاده آقامحمدخان)کریمخان با وی با احترام و محبت رفتار میکرد و او را پیران ویسه خطاب مینمود و در کارها با وی مشورت میکرد. در همین زمان برادرآقامحمد خان حسینقلی خان جهانسوز در شمال ایران دست به یاغی گری زد. آقامحمدخان که میدانست از سوی کریمخان مواخذه خواهد شد از بیم جان خویش در حرم حضرت شاهچراغ بست نشست ولی کریم خان بوساطت اطرافیان خود او را مورد عفو قرار داد. سردر عمارت و باغ تابستانی آقا محمدخان قاجار در ساری؛ در دوره قاجار کاخهای بسیاری در ایران احداث گردید و این در حالی بود که اکثر مردم ایران حتی نانی برای خوردن نداشتند. آقا محمد خان در ۱۳ صفر سال ۱۱۹۳ هجری قمری (روز درگذشت کریم خان)، هنگامی که در باغهای اطراف شیراز به شکار مشغول بود، همینکه عمهاش او را از مرگ شاه زند آگاه ساخت، فرار کرد و به شتاب خود را به تهران رسانید و در ورامین مدعی سلطنت بر ایران گشت. سپس به ساری و استرآباد رفت و با کمک سران اشاقهباش، براندازی زندیه و رسیدن به قدرت را طراحی نمود و ولایات گرگان و مازندران و گیلان را تحت حکمرانی خویش قرار داد. وی در این زمان برای مطیع کردن برادران خود به جنگ با آنان پرداخت و حتی یکبار تا پای مرگ رفت ولی سرانجام در بندپی نجات یافت و به ساری آمد و تاج سلطنتی را که توسط زرگران ساری ساخته گشت را بر سر نهاد و پایتخت خود را ساری نهاد و جشن نوروز را به دستور وی با تشریفات برگذار نمودند. پس از تسخیر شمال ایران بر آذربایجان و کرمانشاهان نیز دست یافت. سپاه قاجار در کرمانشاه از تجاوز به ناموس مردم نیز خودداری نکردند. در آذربایجان نیز به قول نویسنده کتاب مآثر سلطانیه (عبدالرزاق دنبلی) شهر سراب را به یک حمله در آتش سوزانید. این در حالی بود که ابوالفتح خان پسر کریم خان مایل به حکومت نبود و سرانجام عمویش بر مدعیان چیره گشت ولی عمر حکمرانی زکی خان زند نیز کوناه بود و حکومت زندیه در جنگ و ستیز مبان شاهزادگان زند قرار گرفت ولی سرانجام لطف علی خان زند با همیاری حاج ایراهیم خان کلانتر شیرازی بر تخت سلطنت نشست. آقا محمد خان که هیچگاه خاطرات تلخی را که از کریم خان بهمراه داشت، از یاد نمیبرد، از آن زمان به مدت ۱۵ سال با لطفعلی خان زند - که جوان بود و شجاع اما بیتجربه - به جنگ و تعقیب و گریز پرداخت. مهمترین این نبردها، جنگ باباخان برادرزاده آقا محمدخان در سمیرم و محاصره شیراز و پس از آن محاصره طولانی کرمان در سال ۱۲۰۸ هجری قمری است در این جنگها لطفعلی خان مقاومت زیادی از خود نشان داد اما وزیر وی حاج ابراهیم خان کلانتر بوی خیانت نمود و باعث پیروزی آقامحمدخان شد..
در اواخر تابستان همان سال قشون آقا محمد خان به کرمان نزدیک گشت. همه مردم کرمان بر آن عقیده بودند که قشون شاه قاجار در سرمای زمستان کرمان دوام نخواهد آورد و سرانجام مجبور به ترک آن دیار خواهند شد و برای همین هر شب بر بالای ابروج کرمان مردم شعر میخواندند و فحشهای رکیکی نسبت به شاه قجر خطاب میدادند و او را مورد تمسخر قرار میدادند این فحشها خان قاجار را خشمگین تر کرد. وی روزها از ببرون دروازه شهر مردم را تهدید میکرد که در صورتی که به این کار ادامه دهند، حمله سختی به آن شهر خواهد کرد و دیگر مثل بار قبل نخواهد بود. آقا محمد خان چنان به خشم آمد که پس از نفوذ به شهر که بر اثر خیانت تعدادی از نگهبانان روی داد، دستور داد که کوهی بلند از چشمان مردم کرمان پیش روی وی بسازند. بدستور وی تمام مردان شهر کور شدند و بیست هزار جفت چشم بهوسیله سپاه قاجار تقدیم خان شد.(سر پرسی سایکس این تعداد را هفتادهزار جفت میخواند)همچنین آغامحمدخان سربازان خود را در تجاوز به زنان شهر آزاد گذاشت و جنایتی عظیم را رقم زد. اموال مردم به تاراج برده شد و حتی کودکان نیز به اسارت گرفته شدند. اما لطفعلی خان زند به بم فرار کرد و قصد عزیمت به سیستان و بلوچستان را داشت ولی با خیانت حاکم بم دستگیر شد و در راین به فرستادگان آقامحمدخان تحویل داده شد و شاه قاجار او را به بدترین شکنجهها عذاب داد. تا بدانجا که پاهای لطفعلی خان را به یک سر طناب و سر دیگر را به اسبی بست و تا بخشی از مسیر کرمان به شیراز آن را بروی مسیر بیابانی و ماسههای داغ کشاند و پس از آن در تهران به زندگی لطفعلی خان خاتمه داد و وعده خود به لطفعلی خان را عملی ساخت و سرانجام وی را در امامزاده زید تهران دفن کردند.
او پس از قتح کامل جنوب ایران در واقع مقر حکم رانی خویش را در تهران نهاد (آن را دارالخلافه نامید) در حالیکه پایتخت وی هنوز ساری بود؛ سپس با سپاهی گسترده عازم قفقاز گشت تا حاکمان آنجا را مطیع خویش سازد در آنجا با مقاومت سرسختانه ابراهیم خلیل خان جوانشیر حاکم شوشی مواجه شد و سرانجام دست از محاصره این شهر برداشت و به تفلیس رفت. هراکلیوس حاکم تفلیس شهر را رها کرده و گریخت آغامحمدخان دستور ویران کردن قسمتی از شهر و قتل عام مردم داد و باردیگر سربازان وی در این شهر بدستور او به تجاوز به ناموس مردم دست زدند. تمام کلیساهای شهر ویران شد و روحانیون مسیحی دست بسته به رود ارس انداخته شدند. در نهایت آغا محمد خان با پانزده هزار تن از دختران و حتی پسران شهر که آنان را به اسارت گرفته بود به تهران بازگشت. اینان برای سواستفاده جنسی و نیز برای بردگی به ثروتمندان فروخته شدند . رویکرد به خراسان و ماورای نهر و براندازی افشاریان بعد ار آن به خراسان لشکر کشید و شاهرخ، پسر نادر را که کور و پیر بود به همراه همه درباریانش به قتل رسانید تا انتقام کشتن فتحعلیخان را بگیرد. خان قاجار برای افشای محل جواهراتی که نادر از هند آورده بود شاهرخ را به حدی شکنجه کرد که وی در زیر این شکنجهها جان سپرد. آقامحمدخان پس از کشف محل جواهرات نادر، آنان را روی سفره گسترد و از شدت عشق به طلا و جواهر، بر آنان غلتید. و سپس لشکرکشی به بخارا را قصد نمود که خبردار شد از جانب روسها دیگر خطری نیست. برای همین حاکمان طرفدار روس آن دیار را سرکوب کرد و مرو را آزاد کرد و ازبکان را وادار به عقب نشینی نمود و بخارا را تحت الحمایه دولت ایران قرار داد و چون مردم آن دیار با وی مخالفتی نداشتند به آنان آزاری نرساند و پس از آن به دستور وی گروهی را به منظور تعقیب نادرقلی شاهرخ اقشار به هرات فرستاد و پس از آن تا کابل پیش رفتند ولی نادرقلی در کوههای هیمالیا در افغانستان مکان خود را تغییر میداد سرانجام از تعقیب وی دست برداشتند و بلخ را از حاکم کابل به بهای ۵۰۰ هزار سکه طلا خریداری نمودند؛ این کار آقا محمد خان چندین هدف را دنبال میکرد که مهمترین و دراز مدتترین آنها جلب حمایت حاکم کابل برای حمله به هندوستان بود و افغانستان را نیز تحت حمایت دولت ایران قرار داد و به ساری برگشت و در عمارت زمستانی خود واقع در پشت مسجد شاه غازی (که اکنون اثری از آن باقی نیست)، گنجینههای باقیمانده از دوران افشاریه - که نادر با خود از هند آورده بود و باعث ثروتمندی بسیاری از فرماندهان و نوادگان او شد - را پنهان کرد. بازگشت به قراباغ و بدرود زندگی در همین زمان قفقاز به اشغال روسیه در آمد. خان قاجار برای سرکوب آنان عازم قفقاز شد اما هنوز به آنجا نرسیده بود که تزار روس کشته شدو جانشین وی به سپاهیان خود دستور مراجعت داد. آقامحمدخان که از این مسئله سخت شادمان گردیده بود تصمیم گرفت که در قفقاز به تصرف شهر شوشی بپردازد که در حمله اول به دست وی نیفتاده بود. شهر شوشی پس از مدتی مقاومت در اثر اختلافات داخلی تسلیم شد ولی در حالی که از فتح بدون خون ریزی شوشی در قراباغ آذربایجان ۳ روز بیشتر نمیگذشت در بامداد ۲۱ ذیالحجه، ۱۲۱۱ هجری قمری بدست صادق نهاوندی و دو تن از همدستانش به قتل رسید و از آنجا که در آن زمان پیکر بزرگان را در عتبات عالیات بخاک میسپردند، وی را نیز به نجف اشرف بردند و در جوار آرامگاه امام اول شیعیان به خاک سپاردند در مورد علت مرگ وی گفته شده که خان قاجار به تعدادی از نوکران خود بدلیل یک نافرمانی جزئی قول داد که فردا اعدامشان خواهد کرد. اما در آن شب آزادشان گذاشت که آنان نیز بر وی حمله کرده و وی را کشتند . مردی میانه اندام در مدت عمر خویش به عرق النساء؛ رماتیس؛ فشار خون مبتلا بود و یک بار در سال ۱۲۰۵ هجری قمری در سراب سکته کرد ولی با تجویز دکترها زنده ماند؛ گویند در جوانی نیز یک مورد وبا خفیف در او ظاهر گشت؛ رسم جنگ آوری را از پدر و رسم اقتصادی را از مادر فرا گرفت و در تمام عمر حتی یک لحظه سر از کتاب بر نداشت به طوری که دشمنان وی پخش کردند که از بس که بیکار بود همیشه در حال مطالعه بود در حالی که این چنین نیست و حتی در ستیزها کتاب خانه خویش را با خود میبرد و در شب آخر نیز تا پاسی از شب مشغول شنیدن مندرجات کتاب از زبان کتاب خوانش بود. آغا محمد خان پس از آشنایی با تاریخ ایران چنگیز و تیمور را بسیار پسندید و تصمیم گرفت که راه آنها را ادامه دهد. وی عکس چنگیز خان مغول را در بالای تخت خود و عکس امیر تیمور گورکانی را در مقابل خود نصب کرده بود. او گفته بود که استبداد شومی را پایه ریزی خواهد کرد که نظیر نداشته باشد و هر طغیانی را به شدت سرکوب خواهد کرد و کوچکترین تجاوز به مقام سلطنت را بیرحمانه کیفر خواهد داد. آقا محمد خان مردی رشید و مقتدر، شجاع و سیاس بود. اما در عین حال بسیار بی رحم و بی انصاف، خونریز و ستمکار بود. در طول عمر خود حرفی نزد که به آن عمل نکند تا کار به تدبیر بر میآمد دست به شمشیر نمیبرد. پشتکار و جدیتی تمام داشت. بسیار خسیس و مال اندوز میبود و در فرمانروایی بیهمتا بود. برخی بر این باورند که وی به چند زبان زنده دنیا آشنایی داشت و به ترکی فارسی عربی تسلط کامل داشت و فرانسوی و روسی را توسط بازرگانان فرانسه و روسیه آموخت؛ وی فردی متعصب و خشک مذهب بود و با روحانیون دینی به نیکی رفتار میکرد. شبها علیرغم خستگی و کار زیاد نماز شبش فراموش نمیشد علی رغم اخته بودن در حرمسرای وی زنهایی زیادی بودند و نام برجستهترین آنها مریم خانم و گلبانو خانم بود. همچنین علاقه فراوانی به گنج و ثروت داشت ؛ وی در ۱۷ سالگی پدر خویش را از دست داد و پس از آن در شیراز با محدودیت فراوانی روبرو بود. حکایاتی از بیعدالتیهای آقامحمدخان زمانی که آقا محمد خان قاجار شهر کرمان را در محاصره داشت سربازی که یکبار جان وی را نجات داده بود به او خیلی نگاه میکرد و گویا با نگاه خود میخواست که آن ماجرا را به یاد خان بیاورد. آقا محمد خان نیز دستور داد تا چشمهای او را در بیاورند. کشف یک کودتا روزی اندکی بعد از تاجگذاری، آقا محمد خان قاجار آماده میشد که با فتحعلی خان از سربازان مازندرانی سان ببیند... ناگهان یکی از افسران حاضر، در برابر شاه تعظیم بلندی کرد ... و مدتی در گوشی با وی صحبت داشت... پس از چند لحظه آقا محمد خان اظهار درد کرد و رنگ پریدگی مرده وار سیمایش مویّد اظهارش بود. یکی از وزیران را به مرخص کردن سربازان برگماشت زیرا که حال سان دیدن نداشت. همین که مجلس خالی شد، تغییر حالت داد ولیعهد و نزدیکان حاضر را روانه اتاقهای دیگر کرد و فرمانده قره چوخاها را خواست و دو ساعت تمام با وی گفتگو کرد... در آن میان افسرانی را برای بازجویی به درون تالار میآوردند فتحعلی خان در دیوانخانه مجاور منتظر دستورهای عموی خود بود. سرانجام برادر زاده را نزد خود خواند و گفت: افسری که زیر گوشی با من صحبت میکرد یکی از رفیقان خود را متهم میکرد که قصد دارد شاه را بکشد...من هم در این دو ساعت بازجویی دقیق کردم تا معلوم شد که مدعی با افسر متهم دشمنی شخصی داشته و اتهام را سراپا از خود ساخته است... حالا پسر جان تو که روزی به پادشاهی خواهی رسید بگو ببینم به عقیده تو چه باید کرد؟ جوانک با شور ساده لوحانهای گفت: باید مفتری را تنبیه کرد و کسی را که به او بهتان بسته اند، پاداش داد. آقامحمدخان گفت: به این ترتیب تو دستوری میدادی که از نظر عدالت انسانی معقول و منطقی بود ولی فرمانی نبود که در شان پادشاه باشد. باز هم برو بیرون و منتظر دستور من باش... ساعتی بعد فتحعلی خان را به تالاری که شاه در آنجا بود خواندند. وی چیزی در آنا دید که از نفرت و وحشت خون در رگهایش بند آمد...نعش چند افسر را در آنجا دید و در آن میان، مفتری، متهم و همه کسانی را که به عنوان گواه بازپرسی شده بودند، بازشناخت. شاه گفت من دچار اشتباه شدم که دو طرف را رویاروی کردم. روی انگونه چیزها نباید بحث شود، زیرا که شایسته نیست در میان اطرافیان شاه ...کسانی آمد و شد داشته باشند که امکان شاه کشی به گوششان خورده است... من برای جبران اشتباهی که کردم چارهای نداشتم جز آنکه بدهم همه کسانی را که به هر عنوان، پایشان به این قضیه کشانیده شده بود، خفه کنند!!! (به نقل از کتاب آقا محمد خان قاجار اثر امینه پاکروان)
برخی گفتهها در باره آقامحمدخان سرجان ملکم: آقامحمدخان قاجار با اهل شریعت با احترام و رافت میزیست و خود در ظاهر مقدس بود همیشه نماز میخواند و هر نیمه شب – اگرچه در روز زحمت زیادی کشیده بود- برمیخاست و بعبادت میپرداخت در مورد بیرحمی و سنگدلی او همین بس که برای جانشین کردن برادر زاده خود باباخان از کشتن برادران و پسرعموهای خود نیز احتراز نکرد یا اینکه پس از دستگیری لطفعلی خان زند تمام مردان کرمان را اعم از پیر و جوان یا کشت یا کور کرد و شهر کرمان را به شهر کوران تبدیل ساخت درحالیککه کرمان را تسخیرکرده بود و از شهرهای خود او بحساب میآمدند و مردم کرمان جزء ملت خود او بودند. عبدالعظیم رضایی (نویسنده کتاب تاریخ ده هزارساله ایران): وی مردی سنگدل، عقدهای (بسبب مقطوع النسل بودن) خشن و کینه توز، سخت کش و بیرحم بود. استاد معین: آقامحمدخان در حمله به قفقاز دستور قتل عام و خرابی کلیساها را داد و بخشی از شهر را ویران ساخت. کتاب تاریخ ایران نوشته خاورشناسان شوروی): آغامحمدخان مردی بیرحم و پادشاهی ستمکار بود و از دشمنان واقعی و خیالی خود هزار هزار انتقام میگرفت و برخی از آنها را شمع آجین مینمود و برخی را در قفس ببران گرسنه میانداخت دکتر مصاحب: وی مردی کینه خواه و بیرحم و قدرت جوی و چاره گر بود. خست و بیرحمی او به اوج میرسید. رجال سرشناس ایران در زمان شهریاری آغامحمدخان
چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:زندگی نامه یآقا محمد خان قاجار, :: 14:39 :: نويسنده : MOHSEN
1-1- زندگي و مذهب خواجه 1-1-1- نام و لقب و زادگاه و اجداد خواجه نصير: اسم او را محمد گذاشتند و كينة ابوجعفر و لقب نصيرالدين هم بعدها بر نام و نام پدر و جدش افزوده شد، و بدين جهت در كتب به نام ابوجعفر نصيرالدين محدبن محمدبن حسن طوسي، يا مختصراً خواجه نصيرالدين طوسي مذكور است.[1] دستهاي از دانشوران او را خاتم فلاسفه و گروهي او را عقل حادي عشر و گروهي ديگر او را استاد البشر نام نهادهاند.[2] خانواده نصيرالدين طوسي، برحسب اقوال عدهاي از مورخين اصلاً از جهرود بودهاند، كه آن زمان از توابع ساوه حصوب ميشد، اما امروزه جزء ناحية قم است. اين خانواده در طوس سكني گرفته بودند و نيرالدين در طوس بدنيا آمده و آنجا بزرگ شده و بدين سبب مشهور به طوسي[3] گرديده است.[4] اغلب مورخان عقيده دارند، كه خواجه طوسي در روز شنبه، يازدهم جماديالاول سال 597 هـ.ق، مطابق 1250 ميلادي هنگام طلوع آفتاب متولد شده است.[5] پدرش محمدبن حسن نام داشته و از مردم تحصيل كرده و تربيت شده آن عهد بوده و اهل علم و تدريس و روايت و درايت بوده است.[6] خواجه نصيرالدين سه پسر داشت به نامهاي: صدرالدين علي، اصيلالدين حسن، فخرالدين احمد. صدرالدين علي كه بزرگترين اولاد خواجه بود، مردي دانشمند و در زمان حيات پدر متولي امور رصدخانه مراغه بوده و در علم نجوم دست داشته، و پس از مرگ خواجه بيشتر كارها و مناسب پدر را به دست آورده بود و متصي آن مشاغل گرديده[7] و تا مدتي بعد از خواجه رياست رصدخانة مراغه را داشته است. صدرالدين علي دختر عمادالدين ابوالفداء قهستاني (متوفي 666) پادشاه قهستاني را، كه به «قهستانيه» معروف بود، به ازدواج درآورده بود. تاريخ وفات صدرالدين علي بدست نيامده وليكن معلوم است كه او زودتر از برادران خود درگذشته است.[8] اصيلالدين ابومحمد حسن، پسر دومي خواجه است و هنگام توقف خواجه در الموت و ميمون دژ در خدمت پدرش بوده و پس از تسليم خود شاه با پدر و موفق الدوله و رئيس الدوله و چند نفر از بزرگان از قلعه به زير آمده و به اردوي هلاكو پيوسته بود. وي مانند پدرش در سياست و ادارة امور حكومت دخيل و در زمان حيات پدر و بعد از مرگ او متصدي مشاغل مهمه بوده است. پايان زندگي او را مورخان مختلف نوشتهاند: در درهالاخبار ذكر شده كه در نيكونامي جهان را وداع گفت.[9] ابوالقاسم فخرالدين احمد كوچكترين اولاد خواجه، اصلش از طوس و مولدش مراغه بوده است. وي فا ضي حكيم و منجي بينظير و متولي موقوفات بوده. مردي نيكسيرت و خوش سيما و سخي و شيرين گفتار و نيكو اخلاق بوده است.[10] فخرالدين در زمان وزارت پدر مرتبه و حرمت و قدرت زايدالوصفي يافته بود. او مردي بسار فطن و داهي بوده است، در تاريخ وفات فخرالدين احمد مانند برادرش اصيلالدين اختلافست. مؤيداين گفته قول ابن الفوطي در تلخيص مجمعالآداب است كه در شرح حال فخرالدين گويد: «او در سيواس از بلاد روم در روز يكشنبه 21 ذيحجة سال (700) به قتل رسيده و نعش او به مراغه نقل و نزديك گور برادرش دفن گرديده است.» وليكن بعضي ديگر واقعه قتل او را در سال 729 نوشتهاند و ابن الفوطي هم در چند جاي ديگر از همان كتاب ضمن شرح حال اشخاصي استرداد گفته كه خواجه فخرالدين احمد در رمضان 719 وارد بغداد شده است. پس وي تا اين تاريخ در قيد حيات بوده و با آنكه اين تاريخ را ابنالفوطي چند مرتبه در چند جاي از كتاب خود تكرار كرده، چون اين قول با تصريح خود او در ترجمه حال فخرالدين احمد كه گفته در سال 700 به قتل رسيده مخالف است ظاهراً اشتباه است.[11] 1-1-2- مذهب و وفات خواجه نصير: دانشمندان و اصحاب تاريخ شك ندارند در اين كه، خواجه شيعي مذهب بوده است و بيشتر بر ايناند كه دروازه امامي بوده، و در اغلب كتابهاي كلامي خود به دروازه امام و وجوب عصمت آنها اشارت دارد.[12] با آنكه خواجه در ترويج آئين شيعه كوشش ميكرده و به زبان و قلم در پيشرفت مذهب اماميه سعي مينموده، باز، با كليةفرق اسلامي به مهر و محبت رفتار ميكرده، و به قدري كه در قدرت داشت از پيشآمدها و سختيها كه متوجه عمومي مسلمين ميشده جلوگيري مينموده، و پيوسته از تعصبهاي خشك مذهبي دوري ميكرده و هميشه پيرو حق و حقيقت بوده، و علماي شيعه همگي او را به ديانت و ترويج مذهب و وتاقت در نقل حديث توصيف كرده و با تجليل بسيار از او نام برده و رئيس اسلام و مسلمينش خواندهاند، و هيچ كس از اسماعيلي بودن او و يا تأييد آئين باطنيه كردن را در تأليفاتش سخني نرانده و همه او را امامي مذهب و از زعماي شيعه اثني عشيريه دانستهاند.[13] بالاخره خواجه بزرگوار پس از يك عمر پرماجرا و زندگي سراسر حادثه و در عين حال بسيار درخشان و زحمات طاقتفرساي خارقالعاده، در راه نگهباني ميراث اسلامي و معارف بشري و خدمات برجسته و صادقانه به ملت و اسلام و عموماً و ايرانيان، خصوصاً دانشمندان و حاميان و ناقلان علوم و فنون عقلي و نقلي و تأليف و تصنيف و ترجمه و تحرير 168 كتاب بزرگ و متوسط و كوچك در تمامي رشتههاي علمي و فني و به خصوص تأسيس نخست آكادمي علوم انساني و معارف بشري؛ سرانجام در سال 672 هـ.ق كه براي سومين بار وارد بغداد شده بود كه در سن 75 سالگي در روز دوشنبه هيجدهم ذيحجه برابر سال 643 يزدجردي و مطابق ژون سال 1274 ميلادي جهان فاني را وداع گفته و در حرم كاظمين عليهاالسلام مدفون گرديده است.[14] در جامعالتواريخ رشيدي آمده است كه: «خواجه نصير طوسي وصيت فرمود كه او را در جوار مزار فيض آثار امام بزرگوار موسي الكاظم عليهالسلام دفن كنند، و در پايان مرقد عطر نشان جهت او آغاز قبر كندن نمودند،ناگاه سردابهاي، كاشي كاري پيدا شد و بعد از تجسس و جستجو معلوم شد كه آن گور را ناصر بالله خليفة عباسي براي خود ساخته بوده، و پسرش به خلاف امر پدر او را در رصافه دفن كرده و آنجا خالي مانده بود. از غرايب اتفاقات آنكه تاريخ تمام شدن سردابه را در روي سنگي كنده يافتند كه روز يازدهم جماديالاولي سال 597 همان روز تولد خواجه بوده».[15] و حمدالله مستوفي در تاريخ گزيده اين قطعه را در تاريخ فوت وي آورده است: نصير ملت و ديـن پــادشاه كشور فضـــل يگانــهاي كــه چنــو مادر زمانــه نــزاد به سال ششصد و هفتاد و دو به ذيالحجه به روز هيجــدهم درگـذشت در بغــداد[16]
و در جلوي لوح مزارش اين آيه را نقش كردهاند كه: «و كلبهم باسط ذراعيه بالوصيد». «سوره الكهف:18/18» «و سگشان دو دست خويش بر درگاه گشاده است».[17] 1-2- گشت و گزار خواجه در جغرافياي تاريخي و اجتماعي و سياسي: در سال 618 هـ.ق هنگامي كه خواجه در نيشابور اقامت داشت، اين شهر مورد هجوم وحشيانة مغولان قرار گرفت. خواجه بعد از طي دورة سطح عالي در نيشابور، به محضر فريدالدين داماد نيشابوري رسيد و كتاب اشارات ابن سينا را از او استماع كرد. وي پس از استفاده از حوزةدرس نخبگان علم در آن سازمان، به شهر ري مسافرت ميكند،و در مدت اقامت موقت خود در ري با دانشمندان بزرگي به نام برهانالدين محمدبن محمدبن علي قزويني، كه در ري سكونت داشت، آشنا ميشود، آشنايي با اين دانشمند بزرگ افقهاي نويني در برابر ديدگان او قرا رداده و بيش از پيش موجبات شكوفايي استعدادهاي شگرف اين محقق نامي را فراهم ميسازد. بعد از شهر ري قصد سفر به اصفهان را داشت كه در بين راه با فرزانهاي ديگر به نام (ميثم بن علي بن ميثم بحراني) آشنا شد، و ابن ميثم خواجه را به شهر قم دعوت كرد،و از وي خواست از درس ابوالسادات اسعدبن عبدالقادر استفاده نمايد. خواجه بعد از شهر قم راهي اصفهان شد،ليكن در اصفهان استادي كه بتواند از او استفاده نمايد نيافت، بعد از اندك مدتي به عراق مهاجرت نمود، در آنجا علم فقه را از محضر (معينالدين سالم) فرا گرفت، و در سال 619 هـ. موفق به اخذ درجه اجتهاد و اجازه روايت از معينالدين گشت. خواجه در عراق در درس اصول فقه علامه حلي حاضر شد، وي نيز متقابلاً در درس حكمت خواجه شركت مينمود. سپس در موصل به محضر (كمالدلدين موصلي) حاضر شده و نجوم و رياضي را از او ميآموزد. به اين ترتيب خواجه نصير دوران تحصيل خود را پشت سر ميگذارد. خواجه در عراق بود كه اخبار تأسفآور حمله قوم وحشي مغول به ايران را دريافت ميكند، شنيدن اين اخبار دردناك كه قلب هر مسلماني را آكنده از غم و اندوه ميكرد، اين دانشمند بزرگ را نيز آرام نگذاشته تا اينكه تصميم به بازگشت به وطن را گرفت زيرا نميتوانست تحمل كند كه خود در محيط آرام به سر برد، ولي هموطنان و خانوادهاش در محيط پر از آشوب و خطر باشند.[18] خواجه در بين راه بازگشت به وطن، از شهرهاي مختلف عبور كرد، تا اين كه به نيشابور رسيد، نيشابور در آن زمان چند بار مورد هجوم قرار گرفته بود و شهر در دست مغولان بود. اما هنوز به تمامي ويران نشده بود، اكثر سكنه، شهر را ترك كرده بودند. درختان نيم سوخته و خانههاي فرو ريخته، دل هر آزادهاي را به درد ميآورد. خواجه بعد از نيشابور به طرف طوس زادگاه خويش ادامه مسير ميدهد، و در آنجا خانواده خود را نمييابد، خواجه خود را به قاين ميرساند، در آنجا بعد از سالها به ديدار مادر و خواهرش موفق ميشود. مدتي در قاين اقامت كرده و به مسايل ديني مردم رسيدگي ميكند و اطلاعاتي نيز دربارة قوم مغول بدست ميآورد. خواجه به سال 628 هـ.ق در شهر قاين با نگرش خانم دختر فخرالدين نقاش، پيمان زناشويي ميبندد، به اين ترتيب، دورهاي ديگر از زندگي پرنشيب و فراز خواجه آغاز ميگردد. خواجه نصيرالدين بعد از چند ماه سكونت در شهر تاين و ازدواج در آنجا از طرف محتشم قهستان به نام ناصرالدين كه مردي فاضل و كريم و دوستدار فلاسفه بود دعوت به قلعه شد. او به اتفاق همسرش به قلعه اسماعيليان رهسپار گرديد.[19] در اين مدت كه خواجه نصير در قلعه قهستان به سر ميبرد، بسيار مورد احترام و تكريم قرار ميگرفت و آزادانه به شهر قاين رفت و آمد داشته و به امور مردم رسيدگي مينمود، كه به درخواست ميزبان كتاب تكذيب الاخلاق و حلاره الاعراق ابن مسكويه[20] رازي را از عربي به فارسي ترجمه كرده بر آن نيز مطالبي افزود و آن را اخلاق ناصري به اسم ناصرالدين نهاد. تاريخ تأليف اين كتاب در حدود سال 630 تا 632 بوده است.[21] نيز رسالة معينيه را به درخواست پسر ناصرالدين محتشم در علم هيأت تحرير نمود. بعدها به عللي كه يكي از آنها را مكاتبة او با خليفة عباسي و وزيرش ابن علقمي ذكر ميكنند، مورد قهر و سخط ناصرالدين محتشم قرار گرفت و زنداني شد، و بعداً به همراه ناصرالدين به المت و ميمون دژ، نزد علاءالدين محمد، بزرگ اسماعيليان رفت، دوران زندگي خواجه نصيرالدين در ميمون دژ دوران پرباري بوده است، زيرا شرح اشارات و اساس الاقتباس و بيشتر تحريرات رياضي او در اين دوران نوشته و تصنيف شده است. خواجه حدود 26 سال در قلعههاي اسماعيليه به سر برد، در اين دوره از زندگاني پرماجراي خويش از كتابخانههاي غني، اسماعيليان بهرهها برد، و به علت نبوغ فكري و دانش شگرفش معروف و سرشناس گشت. در آن زمان خواجه در قلعه اسماعيليه (قلعه الموت) پيش ركنالدين خورشاه، آخرين پادشاه اسماعيلي اقامت داشت تا آنكه هلاكوخان مغول در سال 645 هـ. قلاع اسماعيلي را فتح كرد و خورشاه تسليم او شد. به نظر ميآيد كه خواجه در قلاع اسماعيليان، همچون زنداني سياسي نگاهداري ميشده است. در ضمن خواجه در تسيم شدن خورشاه و جلوگيري از قتل عام علماي بزرگ اهل سنت توسط هلاكوخان، نقش به سزايي داشت.[22] اهداف هلاكو نخست، از بين بردن قدرت اسماعيليان و تخريب قلاع آنان و سپس فتح بغداد و براندازي خلافت عباسيان بود،علاوه بر آن تسخير و شام به تحريك همسر وي، آزاد ساختن مرقد مقدس مسيح از دست مسلمانان در برنامه وي منظور شده بود.[23] در سال 655 هـ. سپاهيان مغول، بغداد را محاصره كردند و پس از نبرد كوچكي وارد شهر شدند. به اين ترتيب حكومت 524 ساله عباسيان با قتل خليفه وقت «مستعصم» در چهارم صفر 656 هـ. پايان يافت. هلاكو مدافه را به پايتختي خود برگزيد و خواجه نصيرالدين طوسي را مأمور بناي رصدخانهاي در مراغه نود. وي كه ملقب به «سلطانالمحققين» بود. براي اداره امور رصدخانه افرادي را از نقاط گوناگون: دمشق، قزوين و موصل، براي همكاري فراخواند.[24] در موقعي كه بغداد به دست لشگريان تاتار مفتوح گرديد، عدة بسيار زيادي از عامه مردم تلف شدند و بسياري از خواص دستگاه خلافت از امرا و اعيان نيز به قتل رسيدند. در اين فتحها و چپاولها و سوختنها و كشتنها چون چند نفر فاضل و اهل علم در دستگاه سلطان مغول بودند، علاوه بر اين كه عدهاي از اهل فضل و ادب را از قتل و آزار مصون داشتند، مبلغ هنگفتي از كتب را هم زا تلف شدن و سوختن نجات دادند. مثلاً در موقع فتح قلعه الموت عطاملك جويني از هلاكو اجازه خواست كه كتابخانه مشهور آن قلعه را ببيند و كتابهايي را كه ربطي به دين و مذهب باطنيها ندارد جدا كرده نگاه بدارد، و او هر چه از آلات رصد و اسباب نجومي و كتابهاي علمي و ادبي وتاريخي آنجا يافت از قلعه بيرون آورد؛ و در فتح بغداد، بعدها در رصدخانه مراغه كتابخانهاي بنا كرد، كه به قول مورخين، مشتمل بر چهارصد هزار مجلد بوده است.[25] ميتوان نتيجه گرفت: خواجه زندگي را در سه مرحله سپري نموده است:مرحله اول،زندي خود را در خراسان و نيشابور و مراكز مهم علمي آن زمان به كسب علوم و معارف گذراند. و مرحله دوم زندگي او، از حمله مغول و پناه بردن او در قلاع اسماعيليان آغاز گرديد. و مرحله سوم، از زماني آغاز شد، كه از قلعه الموت بيرون آمد، و قبول سمت وزارت هلاكو را نمود و در اين مرحله بود، كه او توانست از خطر هجوم مغول و ويراني آن بكاهد و حتي از آنان در جهت آباداني و بلاد اسلامي بهره گيرد. 1-3- دوران تحصيل خواجه: 1-3-1- استادان خواجه نصير: خواجه در شرايط مستعدي پا به هستي نهاد، در آغاز تحصيل نزد پدر خود علوم ديني (اصول - فقه - حديث - قرآن) را فرا گرفت و علوم عقلي (منطق و رياضيات) را نزد دايي خويش آموخت.[26] در خلال اين احوال علوم رياضيه را از حساب و هندسه و جبر و موسيقي با دقت تمام تحصيل كرد و سپس در ابتداي جواني براي تكميل معلومات خويش از مسقط الرأس خود مشهد طوس به نيشابور رفت. خواجه در اين شهر مدتي بماند، و از محضر بسياري از دانشمندان استفاده نمود، و از رشحات فضائل هر يك اعتراف كرد تا در اقسام علوم انگشتنما گشت و سرآمد اقران خود گرديد.[27] اما اساتيد خواجه: خواجه در خدمت عدة بسياري از فقهاء و حكماي زمان خود تلمذ كرده است. از جمله استادان وي يكي از فريدالدين داماد نيشابوريست، كه از حكماي آن عصر از شاگردان صدرالدين علي بن ناصر سرخسي[28] است و صدرالدين از شاگردان افضل الدين غلياني، و او شاگرد ابوالعباس لوكري صاحب كتاب بيانالحق است كه دربا رة وي گفتهاند «انتشار علوم حكمت در خراسان ازو شد» و ابوالعباس از شاگردان بهمنيار، و بهمنيار شاگرد حجهالحق ابوعلي سيناست. خواجه اشارات شيخ را در محضر فريدالدين داماد خوانده و علو حكميه را در نزد هم او تكميل كرده است. بنابراين خاجه به پنج واسطه و شاگرد ابنسيناست.[29] در نيشابور كتاب قانون بوعلي را شبها از استاد خود فريدالدين داماد قرض ميگرفت و صبحها آن را به او پس ميداد تا استاد آن روز آن را تدريس كند. اين روش مطالعه براي طوسي بسيار مفيد بود چرا كه شوق مطالعة درسهايش يعني پزشكي، فيزيك و فلسفه را در او افزون ميكرد.[30] بعد از قانون بوعلي، كتاب شفا وي را نيز پيش استاد نامي ديگر، به نام قطبالدين مصري آموخت.[31] و بعد به زيارت نامي معروف: شيخ عطار[32] نائل آمد،تا رندي و درويشي را از عطار ياد بگيرد. او رياضي و نجوم و موسيقي را از ابوالفتح موسي بن الفضل معروف به كمالالدين يونس موصلي فراگرفت.[33] و نيز از ديگر استادان او ابوالسعادات اصفهاني است، كه در معارف زمان خويش، بويژه حكمت و رياضي استاد مسلم بود.[34] صلاحالدين صفدي در «الوافي با الوفيات» معينالدين سالم بن بدران مصدري معتزلي را يكي از استادان خواجه طوسي نام برد.[35] و از ديگر استادان او، وجيدالدين محمدبن الحسن طوسي ملقب به فخرالدين پدر خواجه بود[36] و فضلالله راوندي از بزرگ زادگان و دانشمندان عصر خود بوده است.[37] و از مشايخ روايت خواجه: شيخ برهانالدين محمدبن محمدبن علي قزويني را ميتوان نام برد، كه او ساكن شهر ري، و مردي ثقه و فاضل بود، و از شيخ منتخبالدين قمي صاحب فهرست اجازه روايت داشته است.[38] 1-3-2- فضلاي معاصر خواجه نصير: و چند نفر از فضلاء معاصر وي عبارت بودند از: 1. علمالدين ابوالمعالي قيصر، وي به دقايق علوم رياضي مطلع و بقراءات مختلف آشنا، و فقيهي بينظير و محدثي خبير و به رموز مذهب ابوحنيفه آگاه و دانشمندي ارجمند بود.[39] (متوفي به 749 هـ.) 2. اثيرالدين ابهري مفضل بن عمر، از شاگردان بزرگ امام فخر رازي است. چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:زندگی نامه ی خواجه نصیر الدین, :: 14:39 :: نويسنده : MOHSEN
تولد ابن سینا: روز سوم ربیع الاول 370ه.ق( یا 360 ه.ق) مطابق با اول میزان ( مهرماه) روز جشن میوه بندان احمد که در بخارا دردربار امیر سامانی سمتی داشت جهت دیدن مادر و خواهرش ستاره به افشنه آمده بود در این سفر دوستش عبدالله که دردربار امیر سمت مافوقی احمد رانیز داشت همراهش بود. عبدالله برای مأموریتی به خرمیثن می رفت ولی به اصرار دوستش شب را در منزل آنان به سر برد. عبدالله که قبلاً سه بار ازدواج کرده بود در حال حاضر مجرد بود و به شدت مشتاق فرزند ذکور بود. آن شب او ستاره را دید و اورا دختر شایسته ای تشخیص داد و تصمیم گرفت که وی را از خانواده اش خواستگاری کند ولی با توجه به آنچه که گفته شد بهتر دید که قبل ازخواستگاری استخاره کند. در استخاره آیه ای گشوده شد که به او نوید داشتن پسری پاکیزه را می داد: « قال: انما أنا رسول ربک لاهب لک غلاماً زکیاً» سوره مریم آیه 19 لذاعبدالله اطمینان قلبی پیدا کرد و ستاره را خواستگاری نمود و پس از عقد او را به خرمیثن محل اشتغال خود برد. پس ازمدتی ستاره باردار شد و عبدالله به سبب ایمانی که به قرآن داشت و با یادآوری استخاره ای که کرده بود یقین داشت که دارای فرزند پسری خواهد شد. ولی در سفری که به بخارا داشت از استادش که دانشمندی با تقوا بود خواهش کرد که او نیز استخاره ای کند و در این استخاره:« ان الله لا یخفی علیه شیء فی الارض و لا فی السماء( سوره عمران آیه 5)» باز شد که استاد چنین تفسیر کرد: خداوند به تو فرزندی عطا خواهد کرد که یا یکی از مردان راه خدا خواهد شد که از عالم غیب نو رمعرفت بر قلبش خواهد تابید و به تمامی اسرار کائنات واقف خواهد شد یا دانشمدی آنچنان بزرگ که به کمک علوم بشری اسرار همه چیز راکشف خواهد کرد و به هر حال از بزرگان در جه اول عرفان یا علم خواهد شد. عبدالله با توجه به شرایط زمان و نیز اعتقادات خود میل نداشت فرزندش عارف شود و مصمم بود که مسیر علم را برای فرزندش هموار سازد. وقتی زمان وضع حمل ستاره فرا رسید عبدالله علیرغم وجود چندین قابله در خرمیثن به بخارا رفت و ریحانه را که زنی متقی و پاکیزه و نظیف بود و از قابله های دربار سامانی بود از بخارا به خرمیثن آورد تا به وضع حمل همسرش کمک کند زیرا ریحانه از جمله قابله هایی بود که هیچیک از مادرانی که توسط او وضع حمل شده بودند و نیز فرزندانشان دچار بیماری یا مرگ ناشی از زایمان نشده بودند در صورتی که در مورد قابله های دیگر به کرات این اتفاق روی می داد این امر در درجه اول ناشی از ایمان، تقوی و پاکی نیت او بود و نیز به دلیل پاکیزگی او بود که هرگز بدون حمام کردن و شستشوی کامل دستها اقدام به وضع حمل مادران نمی کرد. و بالاخره خداوند پسری از بطن ستاره به عبدالله عنایت فرمود که پدر نام او را حسین نهاد و این کودک کسی نبود جز آن پزشک و فیلسوف و شهره آفاق یعنی ابوعلی سینا و اینگونه بود که آن مرد بزرگ پا به هستی نهاد. تولد ابوعلی سینا را عده ای در سال 371 ه.ق در افشنه و عده ای 363 ه.ق در خرمیثن می دانند. تعلیم و تربیت ابن سینا همانگونه که قبلاً گفته شد عبدالله میل داشت فرزندش در مسیر علم پیش رود لذا بطورجدی به تعلیم او همت گماشت. از آنجا که هوش سرشار حسین از همان ماهها و سالهای اول زندگی به شکلی حیرت آور مشهود بود پدر بخوبی دریافته بود که فرزندش قادر به یادگیری علوم آن عصر در سنین پائین خواهد بود. گفتنی است که هوش و استعداد سرشار حسین در کودکی باعث شده بود که عده ای مواردی را به او نسبت دهند که بیتشر به افسانه می ماند که در بخشهای بعدی به آنها اشاره خواهد شد. عبدالله با توجه به این ویژگی فرزند دو مرحله آموزشی را درنظر گرفت. مرحله اول: آموزش آن دسته از علوم که نیاز به درک و استنباط عمیق نداشته و صرفاً محفوظات و یا یادگیری هستند. و فرزند در سنین پائین قادر به فراگیری آنها خواهد بود( منقول) مرحله دوم: آموزش آن دسته علوم که نیاز به درک و تجزیه و تحلیل عمیق داشته و باید پس از فراگیری دروس قبلی و رشد ذهنی لازم وارد این مرحله شود.(معقول)
آموزش فرزند توسط پدر: پدر در به اجرا گذاشتن تعلیم و تربیت حسین قدم اول آموزش را به خود اختصاص داد. زیرا عبدالله در تاریخ و ادب و نحو و قرآن شناسی مردی فاضل بود و از آنجا که این علوم از دسته اول محسوب می شدند لذا خود آموزش فرزند را در این درس به عهده گرفت. استعداد حسین در آموزش دروس بگونه ای بود که با یک بار شنیدن بدون کم و کاست آنها را به حافظه می سپرد و در هر زمان بدون لحظه ای مکث آنها را بخاطر آورده و بیان می کرد از جمله اینکه: در یکی از جلسات علمی که با حضور علما و فضلا درمنزل عبدالله برگزار شده بود حسین پنج ساله نیز حضور داشت. حاضرین در مجلس در مورد وقایع صدر اسلام و چنگهای پیامبر بحث و گفتگو می کردند که صحبت از جنگ احد شد و گوینده نمی دانست که فرمانده سپاه اسلام در جنگ احد که بود ، عبدالله پیشنهاد کرد که اگر موافقند حسین نام آن فرمانده را بگوید. حاضرین موافقت کردند و حسین نه تنها نام آن فرمانده ابوسفیان را گفت بلکه به دلیل سئوالات مختلف آنان شروع به بیان وقایع صدر اسلام و جنگ های پیامبر کرد. حسین با آنچنان دقت و تسلطی سخن می گفت که همه دچا ر بهت و حیرت شده بودند بگونه ای که هر یک از آنان ضمن صحبت حسین سئوالاتی از او می کردند و او بدون اینکه دجار انحراف از مسئله شود و یا تمرکز ذهنی خود را از دست بدهد بلافاصله و بدون هیچ مکث و تأملی پاسخ می گفت و به ادامه سخن می پرداخت. البته در ابتدا سئوالات جهت آزمایش آن کودک بود ولی کم کم موضوع تغییر کرد و همه مشتاق بودند که آنچه را تا آن زمان بخوبی نمی دانستند و یا تردید داشتند از او بپرسند. سئوالات بقدری ریز و انحرافی بود که با وجود علم حاضرین به هوش و ذکاوت حسین با شنیدن پاسخ ها دچا رحیرت و شگفتی غیرقابل وصفی شده بودند و با همه محک هایی که ضمن صحبت از آن کودک داشتند در پایان نیز سئوالاتی در مورد موضوعات دیگر بعمل آوردند تا به میزان اطلاعات او در زمینه های دیگر پی ببرند. و حسین به شکلی غیرقابل باور به همه سئوالات جواب داد توضیح اینکه با توجه به حضور علما و فضلای متعدد و صاحب نظر درجلسه حصول اطمینان از صحت و سقم پاسخ های حسین کار مشکلی نبود.
تحصیلات رسمی ابن سینا : تحصیل ترتیل و تجوید در بخارا عبدالله پس از اتمام دروس تاریخ، ادب، و نحو و قرآن که خود عهده دار تعلیم آنها به فرزندش بود وی را جهت ادامه تحصیل ا زخرمیثن به بخارا برد اولین معلم ابن سینادر بخارا ابوالعلای معری شاعر نابینای عرب معروف به سرخسی بود. معری در آن زمان شهرتی نداشت و لی بعدها در زمره مشاهیر قرار گرفت. تخصص او در تجوید و ترتیل بود و نیز اهل ادب هم بود. ابن سینا ترتیل را که عبارت بود از خواندن با طمأنینه و وقا رسوره های قرآن ونیز تجوید را ک عبارت بود از رعایت وقف ها در پایان آیه ها و یا وقف نکردن در آنها نزد استاد مذکور به پایان رسانید و به این ترتیب بخشی از آموزشهای منقول ابن سینا پایان یافت و پدر جهت گذراندن مراحل دیگر فرزند را نزد استاد دیگری برد. تحصیل علوم ریاضی عبدالله فرزند را جهت آموزش ریاضیات( جبر، مقابله و حساب) نزد استاد دیگری در بخارا برد به نام محمود مساح. علوم ریاضی فوق جزء علوم منقول محسوب می شد زیرا اعتقاد داشتند که در این دروس قواعدی آموخته شده و بکار می روند لذا نیاز به قدرت درک عمیق ندارند و در آن سن ابن سینای کوچک البته با توجه به ویژگیهای خود می توانست این علوم را فرا گیرد. ولی سایر شاخه های ریاضی و یا فلسفه و حکمت جزء علوم معقول محسوب می شد و فراگیری آن نیازمند این بود که شاگرد علوم منقول را فرا گیرد و مغز به درجه ای از تکامل برسد که او را قادر به درک بیان استاد گرداند. محمود مساح از شخصیت های قابل توجه علمی بخارا در قرن چهارم(ه.ق) بشمار می آمد او از عشاق علم بود و آن را بدون چشمداشت مادی و حتی معنوی و فقط بخاطر علم می آموخت. ابن سینا نزد استاد مذکور علاوه بر علوم فوق هندسه مقدماتی را نیز آموخت ولی مباحث دیگر از جمله مثلثات که نیازمند اندیشیدن عمیق تری است به او آموزش داده نشد و به وقت دیگری موکول شد. عبدالله به آموزش فرزند نزد محمود مساح پایان داد و این تنها به دلیل پایان بخشی از ریاضیات نبوده و علت دیگری نیز داشته است و آن اینکه عبدالله متوجه شده بود که محمود مساح که معلمی زاهد و با تقوی که و در عین حال عرفانی است با تلقینات خود ابن سینا را به طرف عرفان سوق می دهد تا آنجا فرزندش حتی از خوردن خودداری می کرد و قصد تمرین ریاضت داشت و این آن چیزی نبود که عبدالله در نظر داشت.
تحصیل فقه در بخارا ابن سینا پس از اتمام درس در مکتب محمود مساح به مدرس دیگری به نام اسماعیل زاهد سپرده شد. اسماعیل زاهد از دانشمدان بسیارمحترم بخارا بود و مدتی نیز در کشورهای اسلامی مغرب از جمله اسپانیا به سربرده بود و از نظریه های دانشمندان آن مناطق در علوم مختلف بهره گرفته بود لذا وجود او در بخارا برای مشتاقان علم بسیار مغتنم بود. ابن سینا نزد اسماعیل زاهد به تحصیل فقه پرداخت درس فقه دراحکام، از علوم منقول ولی دراستنباط از علوم معقول محسوب می گردید. و چون ابن سینا از نظر سن و استعداد در شرایطی بود که می توانست فقه را بیاموزد و حتی در بخش استنباط نیز از توانایی ذهنی لازم جهت درک و فتوی و قضاوت برخودار بود اسماعیل زاهد او را به شاگردی پذیرفت. درمدتی که ابن سینا نزد آن استاد مشغول تحصیل فقه بود عشق به طب دراو برانگیخته شد و چه بسا اگر شاگرد این استاد نبود چنین عشقی دراو ظاهر نمی شد. اسماعیل زاهد طبیب نبود و لی در کشو رهای اسلامی مغرب با چندتن از پزشکان مخصوصاً ابوالقاسم زهراوی آشنا شده بود. ابوالقاسم زهراوی از جراحان معروف مصر بشمار می آمد و اسماعیل زاهد با صحبت هایی که در مورد وی می کرد ابن سینا را تحت تأثیر قرار داده و اورا مشتاق تخصیل پزشکی کرد. از جمله مواردی که استاد درمورد جراح مصری مذکور گفته بود این بود که می گفت زمانی که من با زهراوی آشنا شدم او پزشک جوانی بود که د رحال نوشتن کتابی در جراحی بود و خود او شخصاً اشکال قسمتهایی از بدن را که مربوط به موضوع بود ترسیم می کرد و این کاری بود که تا آن تاریخ در هیچ کتاب جراحی دیده نشده بود. در اینجا بد نیست که اشاره ای به یکی از نظریه های زهراوی در زمینه جراحی داشته باشیم. از نظریه های مهم این جراح جوان نظر پیوند عضوی از فردی به فرد دیگر است البته نه اعضاء اصلی بدن . این نظر نشان می دهد که جراح جوان حدود 1000 سال از زمان خود جلوتر بود با این تفاوت که دانشمندان حاضر با پیوند اعضاء داخلی نیز موافقند. علت مخالفت زهراوی با پیوند اعضاء اصلی این بود که اعتقاد داشت که چون افراداز نظر مزاجی و خلطی متفاوتند لذا نمی توان عضو هر کسی را به هر کسی دیگری پیوند زد مگر اینکه از نظر خلطی یکسان باشند که در آن صورت احتمال موفقیت در پیوند وجود خواهد داشت و امروزه ما می بینیم که باوجود پیشرفتهای شایان درپیوند اعضاء اصلی هنوز پیوند اعضاء بخوبی جواب نداده و حتی در مورد پیوند کلیه که در سالهای اخیر به موفقیت های بیشتری رسیده نیز به سادگی نمی توان کلیه کسی را به کس دیگری داد و دیده شده که حتی با وجود فراهم بودن شرایط لازم بدن فرد از پذیرفتن آن خودداری کرده پس می بینیم که هنوز دلیل مخالفت زهراوی از اعتبار علمی لازم برخودار است.
تحصیل منطق ، نجوم و هندسه اقلیدس سومین معلم ابن سینا در بخارا ابوعبدالله ناتلی بود که نزد وی به تحصیل منطق و نجوم و هندسه اقلیدس پرداخت ابوعبدالله ناتلی ضمن اینکه متخصص و دانشمند ریاضی بود ه ذوق عرفانی و کراماتی نیز داشته است و از جمله اینکه علی رغم میل خود و به اصرار ابن سینا مرگ این سنیا را در یک روز جمعه در سن 63 سالگی یا 64 سالگی پیش بینی کرده بود که همینطورنیز شد. اولین درس منطق که ابن سینا ازابوعبدالله ناتلی گرفت مربوط به دلیل عام و خاص بود وقتی درس خاتمه یافت این سینا د رمقابل سئوال استاد که پرسید آیا فهمیدی چه گفتم؟ سکوت کرد استاد پرسید چرا جواب نمی دهی؟ ابن سینا گفت چون تفاوت بین دلیل عام و خاص در نظر من تفاوت ممیز و مشخص کننده ای نیست. پاسخ ابن سینا سبب حیرت استاد و موجب بحث آن دو شد تا آنجا که ابن سینا با فهم و استدلال دلیل عام و خاص را در آن کتاب منطق رد کرد. عبدالله ناتلی پس از آن درس نزد پدر ابن سینا رفت و گفت که پسرت درمنطق بقدری نیرومند است که من توانایی آموختن چیزی را به او ندارم این پسر دارای استعدادی مافوق عادی است و هرقدر برای او هزینه کنی سزاوار است. از آن به بعد ابوعلی منطق را خود می خواند و هرکجا که لازم می شد با استاد به مباحثه می پرداخت ولی نجوم و هندسه را نزد او به اتمام رسانید. دراین دروس نیز فراتر از سن خود بود بطوریکه با وجود خردسالی گرفتن خورشید و ماه را تا پنجاه سال بعد پیشگویی کرد و لی دنباله نجوم را نگرفت زیرا نمی خواست یک منجم با مفهوم و وظایف آن دوره بشود و از دلایل دیگر اینکه او تمایل زیاد به تحصیل طب پیدا کرده بود و می خواست تحصیلات خود را در آن رشته متمرکز کند.
یادداشت های کوتاه مدارج و ملیت ابوعلی سینا ابوعلی سینا علاوه بر پزشکی در فلسفه، سیاست، ریاضی، نجوم، فیزیک و ادب نیز از قدرت و توان علمی بالایی برخوردار بوده و نیز زمین شناسی و گیاه شناسی را خوب می دانسته و با موسیقی آشنایی داشته . از نظریه های مهم ابوعلی در زمینه غیر پزشکی می توان به اظهارات او در مورد اتم ودفع و جذب بین آنها اشاره کرد و نیز او اولین کسی بود که به بارش دائمی ذرات نورانی فراوان از آسمان به زمین اشاره کرد. و با این گفته خود را د رمعرض اتهاماتی قرارداد و از جمله اینکه عده ای می گفتند این سخن ازتلقینات شراب است و یا اینکه او را خیالباف نامیدند و .... مدت نهصد سال ابن سینا در مظان اتهام قرار گرفت تا اینکه رفته رفته معلوم شد که نظریه ابن سینا بی اساس نبوده و عاقبت در اثر تحقیقات دانشمندان و بخصوص دانشمندان فرانسوی مسلم شد که آنچه ابن سینا می گفته ذراتی هستند که امروزه آنها را اشعه کیهانی یا اشعه سپهری می خوانند پس می بینیم که مدارج دیگر ابن سینا کمتر از پزشکی او نیستند. از نظر ملیت اعراب بخاطر کتب عربی ابن سینا او را عرب می دانند و افغانها به دلیل اینکه پدرش اهل بلخ بوده او را افغانی می دانند ولی بدون هیچ شکلی ابن سینا ایرانی و دانشمندی است از خراسان بزرگ و منطقه ای که در آن روزگار به تمامی قلمرو ایران بزرگ بوده است.
القاب ابن سینا القابی که در قرن چهارم(ه.ق) به افراد داده می شد برخلاف امروز بی دلیل و به رایگان نبوده بلکه براساس لیاقت و شایستگی به آن افتخار نایل می شدند. از القاب ابن سینا که هر یک به مناسبتی از طرف اشخاص بر جسته به او اعطا شده عبارتند از: حجةالحق، شرف الملک، امام الحکماء، رئیس العقلا، و شیخ الرئیس
هوش و ذکاوت هوش و ذکاوت ابن سینا از همان کودکی عجیب و حیرت انگیز بوده تا آنجا که معلمانش با وجود کودکی او و علیرغم مقام علمی خود پس از مدتی تعلیم از ادامه کار بازمانده و اظهار می کردند که وی توانمندتراز آن است که آنها بتوانند پاسخ سئوالات و ایراداتش را بدهند. در نبوغ او همین بس که علمایی که درعلم عمری گذاشته و مو سپید کرده بودند در جلسات درس سینای 16 ساله به آموختن می نشستند. هوش و استعداد خارق العاده ابن سینا سبب شده بود که چیزهایی را به ا و نسبت دهند که بیشتر به افسانه می ماند. ازجمله اینکه می گفتند او در دو ماهگی در گهواره ارجوزه ابن الفرائقی را می خوانده یا اینکه در دوسالگی معلقات را از بر می خوانده. ارجوزه: د راصطلاح دانشمندان آن عصر عبارت بود از ابیاتی که جهت بیان یک علم باختصار سروده می شد و شامل تمامی نکات مهم آن علم بود مانند ارجوزه خود ابن سینا که درباره علم طب در 1026 بیت به زبان عربی توسط خود او سروده شده بود. ارجوزه ابن الفرائقی ابیاتی بود به عربی در اتم شناسی که خلاصه ای بود از شش جلد کتاب.
معلقات: معلقات عبارت بود از هفت قطعه شعر که به قصیده و غزل توسط هفت شاعر عرب قبل از اسلام سروده شده بود و آیت زبان عرب قبل از نزول قرآن محسوب می شد که گرچه تحت الشعاع قرار گرقت ولی بین فضلا به فراموشی سپرده نشد و ادعای فضل بدون از بر بودن معلقات امری غیر قابل قبول به شمار می آمد که مسلماً ابوعلی معلقات رااز پدر فاضل خود آموخته بوده ولی اینکه در دو سالگی از بر بود ه باشد باورش مشکل است! قدرت تشخیص و درمان: ابن سینادر موادر گوناگون از جمله بیماریهای نوح بن منصور سامانی در بخارا، بیماری مالیخولیایی مجدالدوله دیلمی در ری و قولنج شمس الدوله در همدان که هر یک درزمان خود از طرف پزشکان مشهور شهر غیرقابل علاج شناخته شده بود به شکلی اعجاب انگیز آنها را درمان و نبوغش را به اثبات رسانده بود.
آثارابن سینا: آثارابن سینا بالغ بر سی نوشته از کتب سنگین تا رسالات در زمینه های مختلف علوم می باشد که به چند مورد اشاره می شود: القانون فی الطب(قانون): این کتاب درواقع یک دایرة المعارف پزشکی شامل پنج بخش مفصل است که دو فصل آن در مورد ادویه مفرده و ادویه مرکبه است این کتاب حداقل سی بار در اروپا تجدید چاپ شده است. شفا: دور کاملی است د رمنطق و فلسفه نجات: در فلسفه ارصاد: در نجوم قولنج: در پزشکی ادویه قلبیه: در پزشکی
پایان یک زندگی پربار درگذشت ابن سینا در مورد در گذشت ابن سینا دو روایت وجود دارد. عده ای معتقدند که او در اواخر عمر مورد خشم علاء الدوله دیلمی قرار گرفت و در غل و زنجیر در زندان در گذشت. عده ای دیگر معتقدند که ابوعلی سینا سالهای متمادی دچار قولنج بود ولی از آنجا که همیشه اظهار می کرد کیفیت زندگی بر کمیت آن ترجیح دارد در مداوای خود کوتاهی می کرد و بالاخره با همان بیماری درگذشت. تولد او را نیز عده ای 371 ، برخی 373 و گروهی 363 و مرگ او را در 427(ه.ق) و سن او را 63 یا 64 می دانند. که البته روایت ها حتی در مقایسه با سالهای ذکرشده نیز متناقض هستند.
آرامگاه ابن سینا: آرامگاه ابن سنیا در شهر همدان واقع در غرب ایران است و سالها این دو بیتی روی سنگ قبرش دیده می شد: حجت الحق ابوعلی سینا در شعج آمد از عدم بوجود در شصا کرد کسب کل علوم د رتکز گفت این جهان بدرود
ج ع ش شعج به حروف ابجد= 373 3+ 70 +300 ا ص شصا// // //= 391 1+ 90+ 300 ز ک ت تکز// // //= 427 7+ 20+400
چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:ابن سینا زندگی نامه, :: 14:38 :: نويسنده : MOHSEN
![]() ![]() |