درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
موضوعات
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
  • ادیسون
  • ردیاب خودرو

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان جالب و آدرس mohsenk.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 46
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 62
بازدید ماه : 62
بازدید کل : 2419
تعداد مطالب : 76
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1



جالب




انديشه سياسي فارابي

ابواضرفارابي نخستين انديشمند بزرگ دوره اسلامي است وهمواره مي توان از ديدگاه تاريخ انديشه سياسي حكمت عملي واپسين چهره درخشاني دانست.

اقتداي: به فيلسوفان يوناني، به تأملي ژرف در سرشت مدينه و ارتباط انسان با آن پرداخت. اهميت تامل فارابي دراين است ك او با گذر از راهي كه بوسيله مترجمان نوشته هاي يوناين در سپيده دم دوره اسلامي هموار شده بود به سرزمينهاي نامكشوف دست يافت بر آن طرحي از كاخي بلند پي افكند كه مي بايستي دنباله روان رو تالارهايي با شكوه بر آن مي افزودند و نخستين سنگهاي بنايي كه بدست توانا و با انديشه ژرف فارابي شالوده اي استوار يافته بود در گذر تاريخ به امان زمانه ماشه و از باد وباران گزند يافت تقدير چنين بود كه صداي پرتوان فارابي خود بازتابي از انديشه هاي فيلسوفان يوناني در دوره اسلامي بود پژواكي در خورنداشته باشد همين تقدير است كه يوناني در دوره اسلامي بود. پژواكي در خور نداشته باشد همين تقدير است ك امروز پس از هزارسال بر وجدان ايراني سايه اي بلند و سنگين افكند وهمچون شبحي نه تنها عرصه را بروي تنگ كرده بلكه سدي در برابر آينده اوفرا نهاده است فارابي، در تاريخ انديشه فلسفي ايران به دنبال سكوت دويست سال اي بود آمد كه وجدان ايراني از آبشخورهاي انديشه ومعنويت ايرانشهر خود به دور افتاده و در نهان درجستجوي راههايي به سرچشمه هاي زلال ديگر بود اگر چه فارابي در دوران فرهنگ جديد دوره اسلامي و خلافت پرورش يافت اما با توجه به آبشخورهاي فكري و تبار وي سير با نظري به تحول آتي انديشه فلسفي در ايران بدرستي مي توان او را نخستين انديشمند دوره اسلامي ايران ناميد همچنانكه در سنت نيز چنين فهميده شده است فارابي فيلسوف عرب تاريخ فلسفه عربي يا اسلامي نبود كه شمع آن در تند باد حوادث با رشد در قرطبه فرمرده بلكه از ديدگاه  صرف انديشه فلسفي او پيشگام و دين راه شناس بوعلي سينا فيلسوفان ايراني و پيشرو سهروردي وملاصدرا بود و از ديدگاه انديشه اخلاقي و سياسي راه رابردهما نويسنده اخلاقي وسياسي همواركرد كه با كمال تاسف جز به تكرار سخنان او نتوانستند پرداخت.

انديشه اخلاقي وسياسي در دوره اسلامي ايران اگر چه از آغاز فرش درخشيد اما دولت مستعجل بود به دنبال فارابي در دوره فرمانروايي شكوهمند بوييان در اندك زماني، عظمت ديرين تعديد شد وعقلانيت بر ديگر عناصر فرهنگ ايراني چربيد.

در قلمرو ادب ابوالقاسم فردوسي با باز پرداختن به حماسيه ملي خرد وفرزانگي ايرانيان باستان را زندگي دوباره بخشيد در انديشه فلسفي اخلاقي حتي تاريخي دو نمناينده بزرگ انديشه ايراني بوعلي سينا و مسكوئيه رازي كه نامشان همجون در ستاره بر كلامي تاريخي تدوين كردند كه فراتر رفتن از آن به آساني ممكن نبود.

فارابي نخستين انديشمند دوره اسلامي است كه در اغاز بحران خلافت و در زمان اوج‌گيري بحث درباره جانشيني پيامبر اسلام با تكيه بر دستاوردهاي انديشه فلسفي يوناني بويژه به نوشتن ارجمندترين كتاب خود آراء اهل مدينه فاضله در بحث عقلي درباره نظام حكومتي دوره اسلامي وارد شد. بحران جانشيني پيامبر اسلام چنانكه ابن خلدون به چهارصدسال پس از آن گفت از خلافت ظاهري اهل سنت در بغداد به تدريج به سلطنت مطلقه گرايي پيدا كرد استقرار خلافت باطني فاطمينان در مصر كه از مخالفت عباسيان ادعاي مشروعيتي فراگير مي كرد. به اوج خود رسيد. بدين سال بحث درباره شيوه حكومتي اسلام، افزون مجادلات كلامي كه از نوشته هاي مربوط به ملل و نحل آمده است ناگزير بايد توجهي نيز به واقعيت سياسي دوگانه خلافت داشته باشد ودرچشم انداز چنين آرايش نيروهاي سياسي وكلامي بود كه فارابي آراء اهل مدينه فاضله وديگر نوشته هاي خود را براي شركت در اين بحث به رشته تحرير در آورد.

چنين به نظر مي آيد كه ابونصر فارابي به عنوان فيلسوفي شيعي مشرب نه ميتوانست خلافت ظاهري اهل سنت را بپذيرد با تكيه بر انديشه فلسفي يوناني مي توانست انديشه خود را با حكومت شيعيان اسماعيلي كه با دستگاه خلافت باطني خود نظام تغلب ويژه اي را ايجاد كرده بودند هماهنگ زده فارابي نه با دريافت خلافت از ظاهر شريعت موافقت داشت نه با باطن عصيانگر وخشونت اميز اسماعيليان اين هر دو را به يكسان از حكومت راستيني كه فارابي بدان سخت پايبند بود نه با بسته شدن دايره نبوت به گونه اي كه توسط اهل سنت درك شده بود،موافقتي داشت ونه با امامتي از نوع رياست خلفاي فاطمي سنخيتي مشكل بسته شدن دايره نبوت چنانكه در انديشه سياسي شريعتنامه نويسان درك شده توجيه انديشه تغلب وامامت تغلبيه اهل سنت بود اما اين دريافت از بسته شدن دايره نبوت، از دو سر مورد اعتراض قرار گرفت: از سويي شهاب الدين سهروردي در منظومه فلسفي خود،منافات بسته شدن دايره نبوت را با تداوم فيض الهي مورد تاكيد قرار داده و ولايت را همچون ادامه وباطن نبوت را با تداوم فيض الهي مورد تاكيد قرار داده و ولايت را همچون ادامه و باطن نبوت طرح كرد و در راه دفاع از اين نظريه جان بافت.

نظريه شيعي امامت نيز بويژه در سوايت عرفاني وفلسفي آن با دريافت فيلسوفاني همچنن سهروردي هماهنگي داشت و درواقع ، چنانكه سيد حيدر آملي ديده است، از اين ديدگاه «حقيقت تصوف با حقيقت تشيع يكي است».

بدين سان، دريافت فلسفي نظريه شيعي امامت و حكومت اشراق سهروردي، بويژه از ديدگاه نتايج سياسي، همسويي خاصي دارند زيرا هر دو جريان فلسفي، در نهايت طرح تداوم ظاهر نبوت در باطن امامت وولايت بر اين نكته اساسي واقف شده اند كه بسته شدن دايره نبوت با طرح سياست مبتني بر تغلب ملازمه دارد.

اين دو جريان بي آنكه از بنياد جرياني سياسي بوده باشند انديشه هاي غيرسياسي اند اما نقادي آن دو از سياست مبتني بر تغلب جالب توجه است. بسته شدن دايره نبوت، چنانكه در انديشه سياسي اهل سنت درك شر،فقط مي توانست به نظريه خلافت منجر شود. اماجريان فلسفي اشراقي و نظريه شيعي امامت اگر درست دريافت مي شد با اندشه اين آرماني از سياست كه درعمل آن را غير قابل تحقق مي كرد در نريه نقادي خلافت پرداخت.

از تفسيري كه فارابي از ديدگاه فلسفي از مسئله پر اهميت وحي بدست مي دهد مي‌توان چنين استباط كرد كه او با توجه به امكان اتصال به عقل فعال و استعداد عقول انساني براي كسب فيض از آن به نوعي به ادامه نبوت فلسفي اعتقاد داشته است يعني همچنان اتحاد با عقل فعال از طريق قوه متخليه مختص مقام نبوت است بواسطه فاضله عقل فعال به عقل منفعل نيز انسان حكيم و فيلسوف مي گردد.

با توجه به يگانگي نبي حكيم وانسان كامل واينكه رياست مدينه فاضله فارابي به چنين شخصي تفويض شده است كه در غياب او مدينه به ناچار دستخوش تلاش و تباهي خواهد شد مي توان گفت كه ادامه نوعي نبوت فلسفي از سر طرح مدينه فاضله است وبنابراين اثبات حكمت ملازمه با طرح مدينه فاضله و طرح مدينه فاضله مشروط بر اثبات حكمت است مسئله امامت گونه اي كه در نزد شيعيان امامي درك شد و تفسير فلسفي آن چنانكه در نوشته هاي فارابي آمده است در واقع مي توانست راه برون رفت از بحراني باشد ك در درجه خلافت در زمان فارابي به آن دست به گريبان بود.

ابونصر فارابي،طرح مدينه فاضله، نه تنها با طرح نظام سياسي متفاوتي در برابر بحران ژرف سياست دوره اسلامي توجه به افق ديگري را امكان پذير دانست بلكه از مجراي طرح فلسفي مدينه فاضله خود شالوده فلسفه جديدي را ريخت كه از آن به تاسيس فلسفه اسلامي تعبير شده است.

انديشه فلسفي فارابي نيز همچون انديشه فلسفي افلاطون پيش از هر چيز در كوره بحران سياسي زمانه خود گداخته وآبداده شد بنابراين انديشه هاي سياسي اما حكيم ايراني وفيلسوف يوناني بدرستي به اين نكته پي بردند كه بيرون آمدن از چنبر بحران سياسي از نوعي كه دموكراسي آتني و خلافت اسلامي در آن درگير شده بود جز از براي درك فلسفي چاره انديشي نمي تواند شد توجه به بحران سياسي ژرف نخستين سده هاي دوره اسلامي براي درك درست انديشه سياسي فارابي همان اهميتي است كه توجه به بحران در دموكراسي آتني براي تعيين سرشت انديشه افلاطون كه چنانكه اشاره شد پيش از آنكه الهي باشد سياسي است خاستگاه انديشه فارابي نيز بحران در نظام سياسي نخستين سده هاي دوره اسلامي است اين بحران توسط فارابي چونان بحراني فلسفي انديشيده شده است. بدين سان در نزد فارابي طرح پرسش سياسي جدايي از طرح پرسش فلسفي امكان پذيرفت نيست در رساله هايي مانند آرا اهل مدينه فاضله و سياست مدني كه چكيده انديشه هاي فلسفي و سياسي فارابي آمده است بحث سياسي جداي از بحث در مطلق وجود كه وجود سياسي ومدني انسان جزيي از آن است طرح نشده است در اينجا نيز فارابي ميراث فرار فيلسوفان يوناني است مانند افلاطون وا رسطو سياست مدني را در افق فلسفه وجود طرح مي كند فارابي به دنبال افلاطون بر شباهت و يگانگي ساختارنفس انساني و عالم از يك سو ومدينه از سوي ديگر تاكيد ورزيده اين سه مرتبه ازوجود را داراي احكام واحد مي داند همچنانكه كانون تحليل در توضيح ساختار عالم مبدا موجودات وسبب اول است كانون تحليل وجودانسان قلب وكانون تحليل مدينه راس هرم حيات سياسي يعني ريشه اول مدينه است نسبت رئيس اول به مدينه مانند نسبت سبب اول به عالم است و همچنانكه سبب اول عالم بر عالم تقدم دارد. رئيس مدينه نيز برمدينه تقدم دارد.

نخست بايد او استقرار يابدو سپس او هم سبب تشكل و تحصل مدينه واجزايي آن شود و هم سبب حصول ملكات ارادي اجزا افراد آن و تحقق وترتب مراتب آنها گردد اگر عضوي از اعضاي آن مختل گردد اوست كه در جهت برطرف كردن آن اختلال به او مدد رساند وامداد كند همانطور كه آن اعضايي كه نزديك به عضو رئيسه اند از بين آن افعال طبيعي كه بايد بر وفق هدف خواست بالطبع رئيس اول انجام شود. همين امر در مورد موجودات جهان نيز صادق است كه در آن نسبت سبب اول ساير موجودات مانند نسبت پادشاه مدينه فاضله .. ساير اجزا وافراد آن است.

مهمترين نتيجه اي كه از اين مقدمات ميتوان گرفت به مقام فلسفه مدني فارابي مربوط ميشود و مي توان پرتوي نو بر سرشت انديشه سياسي ولي بيفكند در انديشه سياسي فارابي رئيس مدينه بر مدينه تقدم دارد. با تكيه بر اين دريافت است كه رضا داوري بدرستي توضيح داده است.

انديشه سياسي او جز به تحليل راس هرم اجتماع انساني نمي توانسته است بپردازد. بدين سان انديشه سياسي فارابي نه تنها چنانكه بايد با تحليل اجتماعي و سياسي انديشه جديد نميتواند پيوندي داشته باشدو از اين ديدگاه سخن گفتن از «جامعه شناسي فارابي» سخني به غايت نسنجيده است بلكه سياست مدني فارابي نمي تواند وجوه واقع گرايي انديشه سياسي يوناني نيز بازتاب دهد.

فارابي به نوعي فرد مقدم بر مدينه ي داند بحث خود را با انسان شناسي و حتي اوران شناسي آغازمي كند اون با آغاز نمودن بحث خود با انسان شناسي تقدم مدينه بر فرد شالوده دريافت فيلسوفان يوناني از سياست بودن نفي كرده «انسان شناسي» يا عبارت ديگر بحث اخلاقي را مبناي سياست مي داند توانايي هاي انساني يا فطرت آنان گوناگون ومتفاوت سات وتوجيه رياست برخي از آدميان بر برخي ديگر از اين ديدگاه انجام مي گيرد.

اما اين امر بر خلاف نظر شريعتنامه نويسان به توجيه سياست تغلبيه نمي شود بلكه چنانكه خواهد آمد مبناي سياست فارابي رابطه فاضله (يعني ارشاد وراهنمايي) است نه زور و غلبه به همين دليل فارابي به فرد يا فضليتي كه نتواند به ارشاد وراهنمايي بپردازد.

فارابي سياست مدني جمع ميان پادشاهي آرماني ونبوت كرده با تكيه بر نتايج اين بحث به طرح مدينه فاضله مي پردازد مدينه فاضله به اعتبار وجود ورهبري رئيس اول مدينه فاضله است و جالب اينكه مدينه فاضله فارابي مدينه به معناي يوناني هم نيست زبرا مدينه فاضله فارابي بصورت شهروندان يك مدينه نيستند بلكه ميتوانند در مدينه هاي گوناگون پراكنده باشند فارابي از سويي به نظريه شاهي آرماني انديشه سياسي ايرانشهر نزديك مي شود و از سوي ديگر بخ بحث نبوت در دوره اسلامي مي پردازد.

افلاطون از نظامهاي سياسي نامطلوب سخن مي گويد توجه به تحول تاريخي يونان و بويژه آتن دارد و حال آنكه تحليل مدينه هاي نامطلوب در نزد فارابي با تكيه بر واقعيت تحول مدينه هاي دوره اسلامي انجام نمي گيرد، و بدين ترتيب مدينه فاضله وي نيز طرحي از يك اصلاح مدينه هاي موجود بوده باشد افقي است كه دسترسي به آن ممكن نيست به گمان ما فارابي با نوشتن آراء‌اهل مدينه فاضله در واقع سعي كرده است به اجمال بر اين نكته تاكيد ورزد كه مدينه اي دوره اسلامي را به دليل اينكه از حكمت دوره مانده اند فاضله نمي داند و اگر فارابي را به عنوان موسس فلسفه در دوره اسلامي پذيرفته ايم به اين دليل است كه دريافت مدينه بي حكمت دير يا زود دستخوش تباهي خواهد شد.

فارابي به درستي مشكل بنيادين نظامهاي سياسي دوره اسلامي را دريافته بود و به فراست مي دانست كه انحطاط اسلامي اغاز شده است.

وچنانكه راه حلي فراپاي اين نظام اجتماعي وسياسي گذاشته نشود زوالي محتوم در پي خواهد داشت واكنش فارابي به اين بعوان چنانكه، گذشت پيش از آنكه سياسي باشد فلسفي بود اما بنابر دلايلي كه خواهد آمد راه حلهاي فلسفي او كارساز واقع نشد.

كانون تحليل سياسي فارابي در راس هرم قدت سياسي قرار دارد. همين مسئله سبب وصول مدينه به سعات است.

 

با تشكر فراوان

عباس ارابي


دانشگاه آزاد اسلامي واحد كرج

دانشكده حقوق وعلوم سياسي

موضوع تحقيق: انديشه سياسي فارابي

منبع تحقيق: زول انديشه سياسي در ايران

نويسنده:سيد جواد طباطبايي

نام درس: انديشه سياسي در اسلام و ايران

نام استاد: آقاي دكتر كمالي

نام ونام خانوادگي دانشجو: عباس سهرابي

 

 

 

 

سال تحصيلي 85-84

نيمه اول آذر 1385

 
 

 

 

 



شنبه 15 بهمن 1390برچسب:زندگی نامه ی فارابی, :: 14:55 ::  نويسنده : MOHSEN

انيشتين

دوشنبه ۲۲ آبان ۱۳۸۵

 




آلبرت انیشتین
 

سالهای اولیه زندگی


آلبرت انیشتین در چهاردهم مارس 1879 در شهر اولم که شهر متوسطی از ناحیه و ورتمبرگ آلمان بود متولّد شد . امّا شهر مزبور در زندگی او اهمیتی نداشته است. زیرا یک سال بعد از تولّد او خانواده وی از اولم عازم مونیخ گردید.

پدر آلبرت، هرمان انیشتین کارخانه‌ی کوچکی برای تولید محصولات الکترو شیمیایی داشت و با کمک برادرش که مدیر فنی کارخانه بود از آن بهره‌برداری می‌کرد. گر چه در کار معاملات بصیرت کامل نداشت. پدر آلبرت از لحاظ عقاید سیاسی نیز مانند بسیاری از مردم آلمان گر چه با حکومت پروسی‌ها مخالفت داشت امّا امپراتوری جدید آلمان را ستایش می‌کرد و صدراعظم آن «بیسمارک» و ژنرال «مولتکه» و امپراتور پیر یعنی «ویلهم اول» را گرامی می‌داشت.

مادر انیشتین که قبل از ازدواج پائولین کوخ نام داشت بیش از پدر زندگی را جدی می‌گرفت و زنی بود از اهل هنر و صاحب احساساتی که خاصّ هنرمندان است و بزرگترین عامل خوشی او در زندگی و وسیله تسلای وی از علم روزگار موسیقی بود.

آلبرت کوچولو به هیچ مفهوم کودک عجوبه‌ای نبود و حتّی مدّت زیادی طول کشید تا سخن گفتن آموخت بطوریکه پدر و مادرش وحشت زده شدند که مبادا فرزندشان ناقص و غیرعادی باشد امّا بالاخره شروع به حرف زدن کرد ولی غالباً ساکت و خاموش بود و هرگز بازیهای عادی را که ما بین کودکان انجام می‌گرفت و موجب سرگرمی کودک و محبّت فی ما بین می شود را دوست نداشت.


آلبرت مرتباً و هر سال از پس سال دیگر طبق تعالیم کاتولیک تحصیل کرد و از آن لذّت فراوان و بود وحتّی در مواردی از دروس که به شرعیات و قوانین مذهبی کاتولیک بستگی داشت چنان قوی شد که می توانست در هر مورد که همشاگردانش قادر نبودند به سوألهای معلّم جواب دهند او به آنها کمک می کرد.

انیشتین جوان در ده سالگی مدرسه ابتدائی را ترک کرد و در شهر مونیخ به مدرسه متوسطه «لوئیت پول» وارد شد . در مدرسه متوسطه اگر مرتکب خطایی می شدند راه و رسم تنبیه ایشان آن بود که می بایست بعد از اتمام درس ، تحت نظر یکی از معلّمان ، در کلاس توقیف شوند و با درنظر گرفتن وضع نابهنجار و نفرت انگیز کلاسهای درس ، این اضافه ماندن شکنجه ای واقعی محسوب می شد.

 


ذوق هنری انیشتین چنان بود که او وقتی پنج ساله روزی پدرش قطب نمایی جیبی را به وی نشان داد . خاصّیت اسرار آمیز عقربه مغناطیسی در کوک تأثیر عمیقی گذاشت با وجود آنکه هیچ عامل مرئی در حرکت عقربه تأثیری نداشت کودک چنین نتیجه گرفت در فضای خالی باید عاملی وجود داشته باشد که اجسام را جذب کند.

وقتی که انیشتین پانزده ساله بود حادثه ای اتفاق افتاد که جریان زندگی او را به راه جدیدی منحرف ساخت : هرمان پدر او در کار تجارت خویش با مشکلاتی مواجه شد و در پی آن صلاح را در آن دیدند که کارخانه خود را در مونیخ بفروشد و جای دیگری را برای کسب و کار خود ترتیب دهند. از آن جا که وی خوش بین و علاقمند به کسب لذّتهای بود تصمیم گرفت که به کشوری مهاجرت کند که زندگی در آن با سعادت بیشتری همراه باشد و به این منظور ایتالیا را انتخاب کرد و در شهر میلان مؤسسه ی مشابهی را ایجاد کرد. هنگامیکه وارد شهر میلان شدند آلبرت به پدر خود گفت که قصد دارد تابعیت کشور آلمان را ترک گوید. آقای هرمان به وی تذکر داد که این کار زشت ونابهنجار است .

 


در این دوران مشهورترین مؤسسه فنی در اروپا مرکزی به استثنای آلمان ، مدرسه ی دارالفنون سوئیس در شهر زوریخ بوده است. آلبرت در امتحان داوطلبان شرکت کرد ولی بخاطر اینکه درعلوم طبیعی اطلاّعاتی وسیع نداشت درامتحان پذیرفته نشد. با این حال مدیر دارالفنون زوریخ تحت تأثیر اطلاّعات وسیع او در ریاضیات واقع شد و از او درخواست کرد که دیپلم متوسطه ای را که برای ورود به دارالفنون لازم است در یک مدرسه سوئیسی بدست آورد و او را به مدرسه ممتاز شهر کوچک «آآرائو»که با روش جدیدی اداره می شد معرفی کرد. بعد از یک سال اقامت در مدرسه مذبور دیپلم لازم را بدست آورد و در نتیجه بدون امتحان در دارالفنون زوریخ پذیرفته شد. با این که درس های فیزیک دارالفنون آمیخته با هیچ گونه عمق فکری نبود باز هم حضور در آنها آلبرت را تحریک کرد که کتب جستجوکنندگان بزرگ این را مورد مطالعه قرار دهد. او، آثار استادان کلاسیک فیزیک نظری از قبیل: بولترمان،ماکسول و هوتز را با حرص عجیبی مطالعه کرد. شب و روز اوقات او با مطالعه این کتابها می گذشت و ضمن مطالعه آنها با هنر استادانه ای آشنا شد که چگونه بنیان ریاضی مستحکمی ساخت. او درست در خاتمه قرن 19 تحصیلات خود راپایان داد و به مسأله مهم تهیه شغل مواجه شد.

از آنجا که نتوانست مقام تدریسی در مدرسه پولی تکنیک بدست آورد تنها راهی باقی ماند وآن این بود که چنین شغل و مقامی در مدرسه ی متوسطه ای جستجو کند.

اکنون سال 1910 شروع شده و آلبرت بیست و یک سال داشت و تابعیت سوئیس را بدست آورده بود. او در هنگام داوطلب شغل معلّمی خصوصی گردید و پذیرفته شد. انیشتین از کار خود راضی و حتّی خوشبخت بود که می تواند به پرورش جوانان بپردازد امّا بزودی متوجّه شد که معلمّان دیگر نیکی را او می کارد ضایع و فاسد می کنند و این شغل را ترک کرد. بعد از این دوران تاریک ، ناگهان نوری درخشید و بعد از مدّتی در دفتر ثبت اختراعات مشغول به کار شد و به شهر«برن» انتقال یافت. کمی بعد از انتقال به شهر برن انیشتین با میلواماریچ همشاگرد قدیم خود در مدرسه ی پولی تکنیک ازدواج کرد و حاصل آن دو پسر پی در پی بود که اسم پسر بزرگتر را آلبرت گذاشتند. کار انیشتین در دفتر اختراعات خالی از لطف نبود و حتّی بسیار جالب می نمود وظیفه ی وی آن بود که اختراعات را که به دفتر مذبور می آوردند مورد آزمایش اوّلیه قرار می داد.

شاید تمرین در همین کار موجب شده بود که وی با قدرت خارق العاده و بی مانند بتواند همواره نتایج اصلی و اساسی هر فرض و نظریه جدیدی را با سرعت درک و استخراج کند. چون انیشتین به خصوص به قوانین کلی فیزیک علاقه داشت و به حقیقت در صدد بود که با کمک محدودی میدان وسیع تجارت را به وجهی منطقی استنتاج کند.در اواخر سال 1910 کرسی فیزیک نظری در دانشگاه آلمانی پراگ خالی شد. انتصاب استادان این قبیل دانشگاهها طبق پیشنهاد دانشکده بوسیله ی امپراتور اتریش انجام می گرفت که معمولاً حقّ انتخاب خویش را به وزیر فرهنگ وا می گذاشت. تصمیم قطعی برای انتخاب داوطلب ، قبل از همه ، بر عهده ی فیزیکدانی به نام« آنتون لامپا » بود و او برای انتخاب استاد دو نفر را مدّ نظر داشت که یکی از آنها «کوستاویائومان» و دیگری«انیشتین» بود. «یائومان» آن را نپذیرفت و پس از کش و قوسها فراوان انیشتین این مقام را پذیرفت.

وی صاحب دو ویژگی بود که موجب گردید وی استاد زبردستی گررد. اوّلین آنها این بود که علاقه ی فراوان داشت تا برای عدّه ی بیشتری از همنوعان خود وبخصوص کسانیکه در حول وحوش او می زیسته اند مفید باشد. ویژگی دوّم او ذوق هنریش بود که انیشتین را وا می داشت که نه فقط افکار عمومی خود را به نحوی روشن و منطقی مرتّب سازد بلکه روش تنظیم و بیهن آنها به نحوی باشد که چه خود او و چه مستهعان از نظر جهان شناسی نیز لذّت می برند. هدف انیشتین این بود که فضای مطلق را از فیزیک براندازد نظریه نسبیتسال 1905 که در آن انیشتین فقط به حرکت مستقیم الخط متشابه پرداخته بود انیشتین با کمک از اصل تعادل پدیده های جدیدی را در مبحث نور پیش بینی کند که قابل مشاهده بوده اند و می توانست صحت نظریه جدید او را از لحاظ تجربی تأیید کرد.

 


در مدّتی که انیشتین در پراگ تدریس می کرد نه فقط نظریه جدید خود را درباره غیر وی بنا نهاد بلکه با شدّت بیشتری نظریه ی خود را درباره ی کوآنتوم نو را که در شهر برن شروع کرده بود ، توسعه داد. با همه ی این تفاصیل انیشتین به دانشگاه پراگ اطّلاع دادکه در خاتمه دوره تابستانی سال 1912 خدمت این دانشگاه را ترک کرد. عزیمت ناگهانی انیشتین از شهر پراگ موجب سر وصدای بسیار در این شهر شد در سر مقاله بزرگترین روزنامه ی آلمانی شهر پراگ نوشته شد:«که نبوغ و شهرت فوق العاده انیشیتن باعث شد که همکارانش او را مورد شکنجه و آزار قرار دهند و به ناچار شهر پراگ ترک کرد.» انیشتین عازم شهر زوریخ گردید و در پایان سال 1912 با سمت استادی مدرسه ی پولی تکنیک زوریخ مشغول به کار شد شهرت انیشتین به تدریج تا آنجا رسیده بود که بسیاری از مؤسسات و سازمانهای علمی جهان علاقه داشتند که وی بعنوان عضو وابسته با مؤسسه ایشان در ارتباط یابد. سالها بود که مقامات رسمی آلمان کوشش می کردند که شهر برلن نه فقط مرکز قدرت سیاسی و اقتصادی باشد بلکه در عین حال کانون فعّالیّت هنری و علمی نیز محسوب گردد به همین جهت از انیشتین دعوت بعمل آوردند. مدّت کمی بعد از ورود انیشتین به برلن ، انیشتین از زوجه ی خویش هیلوا که از جنبه های مختلف با او عدم توافق داشت جدا گردید و زندگی را با تجرد می گذارند. هنگامیکه به عضویت آکادمی پاشاهی انتخاب شد سی و چهار سال سن داشت و نسبت به همکاران خود که از او مسن تر بودند بیش از حد جوان می نمود. در این حال همه انیشتین را در وهله ی اوّل مردی مؤدب ودوست داشتنی به نظر می آوردند.فعّالیّت اصلی انیشتین در برلن این بود که با همکاران خویش و یا دانشجویان رشته ی فیزیک درباره ی کارهای علمی مصاحبه و مذاکره کند وآنها را در تهیه برنامه ی جستجوی علمی راهنمایی کند. هنوز یکسال از اقامت انیشتین در برلن نگذشته بود که ماه اوت 1914 جنگ جهانی شروع شد.

در مدّت جنگ جهانی اوّل، روزنامه های برلن همه روزه از وقایع جنگ و شروع فتوحات ارتش آلمان بود. در عین حال انیشتین در منزل خود با دختر عمه ی خویش الزا آشنایی پیدا کر. الزا زنی مهربان و خونگرم بود و همچنین او از شوهر مرحوم سابق خود دو دختر داشت با اینحال انیشتین با او ازدواج کرد. جنگ بین المللی و شرایط معرفت النفسی که در نتیجه ی آن بر دنیای علم تحصیل گردید مانع از آن نشد که انیشتین با حرارت فوق العاده به توسعه وتکمیل نظریه ی ثقل خویش بپردازد. وی با پیمودن راه تفکّری که در پراگ و زوریخ پیش گرفته بود توانست در سال 1916 نظریه ای برای ثقل بپردازد. و جاذبه ی عمومی بنا نهد که بلکی مستقل از نظریه های گذشته و از نظر منطقی دارای وحدت کامل بود.

اهّمیّت نظریه جدید به زودی مورد تأیید و توجّه دانشمندانی واقع گردید که دارای قدرت خلاق علمی بودند تأیید تجربی نظریه انیشتین توجّه عموم مردم را به شدّت جلب کرده بود از این پس دیگر انیشتین مردی نبود که فقط مورد توجّه دانشمندان باشد و بس. به زودی وی نیز همچون زمامداران مشهور ممالک ، بازیگران بزرگ سینما و تئاتر شهرت عام بدست آورد.

 


تبلیغات مخالف و حملاتی که علیه انیشتین می شد موجب گردید که در تمام ممالک جهان و در همه ی طبقات اجتماعی توجّه عموم مردم به سوی نظریههای او جلب شود. مفاهیمی که برای تودههای مردم هیچگونه اهّمیّتی نداشته است وعامه ی ایشان تقریبأ چیزی از آن درک نمی کردند موضوع مباحث سیاسی گردید. انیشتین دراین زمان سفرهای خود را آغاز کرد ابتدا به هلند، بعد به کشورهای چک و اسلواکی، اسپانیا، فرانسه، روسیه، اتریش، انگلیس، آمریکا و بسیاری کشورهای دیگر. امّا نکته قابل توجّه این است که وقتی انیشتین و همسر او به بندرگاه نیویورک شدند با استقبال شدید و تظاهرات پر شوری مواجه شدند که به احتمال قوی نظیر آن هرگز هنگام ورود یکی از دانشمندان رخ نداده بود .

انیشتین به آسیا وبه کشورهای چین، ژاپن و فلسطین سفر کرده است و این خاتمه ی سفرهای او بود. درسال 1924 بعد از مسافرتهای متعدد به اکناف جهان انیشتین بار دیگر در برلن مستقر گردید. حملات همچنان بر او ادامه داشت و نظریات او را بعنوان بیان افکار قوم یهود و به سوی فاشیسم می دانستند به این دلیل انیشتین به شهر پرنیستون در آمریکا می رود. بعد از چندی همسرش الزا در سال 1936 از دنیای می رود و خواهر انیشتین که در فلورانس بود به شهر پرنیستون نزد برادرش آمد. در همین دوران انیشتین تابیعت کشور آمریکا را می پذیرد. انیشتین در سال 1945 طبق قانون بازنشستگی مقام استادی مؤسسه مطالعات عالی پرنیستون را ترک کرد ولی این تغییر سمت رسمی ، تغییری در روش زندگی و کار او به وجود نیاورد وی کماکان در پنیستون بسر می برد و در مؤسسه ی مذبور تجسّسات خود را ادامه دهد.

 


این دوران تجسّس در نیمه انزوای شهر پرنیستون به تدری با اصطراب و احتشاش آمیخته می شد. هنوز ده سال دیگر از زندگی انیشتین باقی مانده بود لیکن این دوره ی ده ساله درست مصادف با هنگامی بود که عهد بمب اتمیشروع می گردید و بشریّت تمرین و آموزش خویش را در این زمینه آغاز می کرد. بنابراین مسأله واقعی که برای او مطرح شد موضوع چگونگی پیدایش بمب اتمینبود با وجود اینکه منظور ما در این جا دادن چشم اندازی مختصر از روابط انیشتین با حوادث بزرگ سیاسی آخرین سالهای زندگی او می باشد باز هم اگر از دو موضوع اساسی یاد نکنیم همین چشم انداز هم ناقص خواهد بود یکی از آنها نامه ی مشهور است که وی می بایست برای همکاری خود در شوروی بفرشد و دوّم شرح وقایعی است که در اوضاع و احوال فیزیکدانان آمریکایی، خاصه دانشمندان اتمی، در داخل مملکت خودشان تغییر بسیار ایجاد کرد.

اکنون می توانیم بصورت شایسته تری همه ی آنچه را که گهگاه موجب تیره شدن پایان زندگی وی می شد مشاهده کنیم و سرانجام روز هجدهم آوریل 1955 بزرگترین دانشمند و متفکر قرن بیستم، پیغمبر صلح و حامی و مدافع محنت دیدگان جهان، مردی که احتمالأ همراه با ناپلئون و بتهوون مشهورتر از همه‌ی مردان جهان بوده است، در شهر پرنیستون واقع در ممالک متحده آمریکای شمالی از زندگی وتفکر و مبارزه دست کشید و از دار دنیا رفت و در گذشت.
 

آخرین سالهای زندگی انیشتین

مسافرتهای انیشتین

عزیمت از پراگ

دوران دانشجویی

ذوق هنری

 



شنبه 15 بهمن 1390برچسب:زندگی نامه ی انیشتین, :: 14:55 ::  نويسنده : MOHSEN

امير خسرو دهلوي

نويسنده: سيد غلام سمناني

برگردان از: عبدالرحيم احمد پرواني

مرگ كيقباد در حالتي كه بتوان غيرعاديش خواند، رخ نداد. بعد از مرگ او جلال الدين خلجي كه توسط كيقباد براي احراز پس صدارت پس از رهايي از نظام الدين فرا خوانده شده بود، با نيت استقرار امنيت، بر تخت شاهي نشست. جلال الدين هنگامي كه به پادشاهي رسيد، هفتاد سال داشت. وي مردي بود مهربان، شجاع، فياض و شفيق و علاوه بر آن به شعر و شعرا علاقه فراوان داشت و گاهي خود نيز شعر مي گفت. اين قطعه را منسوب به او مي دانند:

آن زلف پريشانت ژوليده نمي خواهم

وان روي چو گلنارت تفسيده نمي خواهم

بي پيرهنت خواهم يك شب به كنار آيي

هان، بانگ بلند است اين پوشيده نمي خواهم. (ملا عبدالقادر بدايوني، منتخب التواريخ).

از بخت نيك، فضاي دربار مساعد حال امير خسرو بود. او از مقربان شاه گشت و آنچنان در دلش جاي يافت كه به عهده ”كتابداري“ مقرر و خلعت امارت برايش تفويض گشت. همچنان سالانه دوازده صد تنكه معاش برايش تعيين گرديد. يك بار ديگر فضا براي باروري و رشد استعداد امير خسرو مساعد گرديد و مورد تشويق و تحسين اطرافيان قرار گرفت. غزل هاي امير خسرو توسط مطربان و موسيقي نوازان دربار زمزمه مي شد و هر كس از آن ها نسخه بر مي داشت.

آنچنان كه گفته آمديم، جلال الدين خلجي مردي حليم و مهربان بود. چشم پوشي او از خطاهاي درباريان به ضرر او انجاميد. كساني كه به جرم توطئه و سازش عليه شاه دستگير مي گرديدند، مورد عفو و بخشش قرار مي گرفتند، به عوض ندامت و پشيماني از مهرباني شاه سوء استفاده مي كردند. بالاخره اوضاع تا جايي خراب شد كه نزديكان و اقارب شاه نيز عليه او به دسيسه پرداختند. جلال الدين شش سال پادشاهي كرد تا اينكه شكار توطئه يي گشت كه برادرزاده و دامادش علاءالدين خلجي كه شاه او را چون فرزند خود مي پنداشت گرديد. علاء الدين خلجي كه از طرف شاه به حكومت ”اود“ و ”كترهگماريده شده بود، توسط دو اوباش شاه را به قتل رسانيد. اگر چه معتمد عليه احمد چاپ با كناره گيري از اين توطئه شاه را خبر كرده بود، اما شاه آنچنان بر علاء الدين اعتماد داشت كه بر سخنان او باور نكرد و مشوره اش را نپذيرفت. جلال الدين كشته شد و علاء الدين براي فرونشانيدن خشم و غضب مردم و كسب رضايت سران سپاه و امراء كه از اين عملش خشمگين و بدگمان شده بودند، در حاليكه سيم و زر به هوا مي پاشيد، فاتحانه وارد دهلي گرديد.

در اين وقت، امير خسرو را مي بينيم كه نه در مدح علاءالدين قاتل، بلكه در مدح علاء الدين پادشاه شعر مي سرايد. چنان بر مي آيد كه او نيز پا در نقش قدم هاي مردم دهلي گذاشته بود. او در مرگ حامي خود، جلال الدين خلجي ابراز كمترين اندوه و غم نكرده است. در يك مثنوي علاء الدين را چنين مخاطب مي سازد:

نه من بودم از طبع دريا نشان

جلوس ترا اولين در فشان

مبارك زباني من بين كه بخت

بدرگاه دهلي ترا داده تخت

به هر حال، در ديوان امير خسرو قصايد زيادي را مي توان يافت كه در مدح جلال الدين خلجي سروده است. از آن شمار قصيده يي دارد كه قصيده مشهور ظهيرالدين فارابي را كه در مدح سلطان قزل ارسلان سروده بود، به ياد مي آورد. ابياتي از آن قصيده:

سلطان جلال دين كه گه تخت بر شدن

چرخش ز هفت كرسي خود نردبان دهد

فيروز شه كه صيت بلندش زمان زمان

از شرق تا به غرب نداي امان دهد

آن دم كه گرد لشكر او بر رود به چرخ

پيشش بخاك بوسه مه آسمان دهد

بادت مدام دولت و آنگاه دولتي

كز قدر كره فلكت زير ران دهد

بختي چنانكه روي همايونت را قضا

هر دم نويد مملكت جاويدان دهد

در قصيده ديگري مي گويد:

شهنشها فن خسرو چو موي باريك است

مگر ز مدح تو كو درچه فن همي پيچد

بامتحان سخن، بهر پاسخ ديگري

رديف چستي ازين ممتحن نمي پيچد

به بين كه لقمه چنان كردمش كه لذت آن

نواله ز پي هر دهن همي پيچد

بطرز من همه پيچند آري از پي خشم

شبه برشته در عدن همي پيچد

گه دعات كه طومار هفت هيكل چرخ

بحضرت ملك ذوالمنن همي پيچد

بساط قدر تو گسترده با تا گويند

كه بوريايي قيامت ز من همي پيچد

بعد از مرگ سلطان جلال الدين خلجي، سلطان علاء الدين خلجي بر تخت سلطنت هند تكيه زد و سال نخستين فرمانروايي خود را به گسترش قلمرو خود پرداخت. لشكركشي و تصرف مناطق جديد چنان بر فكر و هوش اين سلطان سايه افگنده بود كه به سان اسكندر كبير مي خواست همه ممالك را زير قبضه خود درآورد. در نتيجه اين ذهنيگرايي و خيال پردازي كه شاه خود را مصروف به آن ساخته بود، اوضاع و حالات در داخل ملك رو به خرابي نهاد. نه كسي ياراي آن را داشت كه شاه را از اوضاع درهم و برهم آگاه سازد و نه شاه مشوره كسي را مي پذيرفت. ضياء الدين برني مورخ معاصر اين شاه در تاريخ فيروز شاهي مي نگارد:

علاءالدين در سه سال اول فرمانروايي خود جز از عيش و عشرت و بزم آرايي و برگزاري جشن ها به كار ديگري نمي پرداخت... خبر فتوحات جديد از هر گوشه مي رسيد. هر سال صاحب دو يا سه فرزند ميشد. كارهاي سلطنت به خوبي پيش مي رفت، خزانه شاهي پر بود و هر روز صندوقچه هاي مملو از جواهرات و مرواريد ها به معاينه شاه ميرسيد. در اصطبل شاهي فيل هاي فراوان و در شهر و نواحي آن هفتاد هزار اسب وجود داشت. اين قدرت و ثروت شاه را بلند پرواز ساخته بود. آرزوهاي بزرگ و اهداف دست نيافتني يي كه قبلا به فكر هيچ شاهي نگذشته بود، ذهن او را به خود مشغول داشته بود. در اثر همين خيالپردازي ها و حماقت ها بود كه شاه توازن فكري خود را از دست داد. مي خواست چيزهاي ناممكن را ممكن بسازد و آرزوهايي چون ديوانگان در دل مي پرورانيد. خود بيسواد بود و با باسوادان كاري نداشت، حتي يك نامه نوشته و خوانده نمي توانست. تند خو، كينه دل و سنگدل بود. اما دنيا برويش لبخند مي زد و طالع خوبي داشت و به هر كاري كه اقدام مي كرد، موفق مي گرديد. در نتيجه ظالم و ستمگر بار آمده بود. در روياي آن بود كه مذهب جديدي رويكار آورد. شاه در اين فكر بود كه نايبي در دهلي بگمارد. باري در يك بزم باده نوشي گفته بود: همچون سكندر به قصد فتوحات جديدي به لشكركشي مي پردازم و دنيا را زير نگين خود در مي آورم. در خطبه هاي نماز جمعه خود را سكندر ثاني مي خواند و به همين نام در نامه مهر مي كرد و سكه ضرب مي نمود.“

هر چند تحقق آرزوهاي شاه نزد ديگران غيرممكن مي نمود، اما علاءالدين در فكر آن بود كه نامش در تاريخ به حيث كشورگشا و فاتح جهان به يادگار بماند. خطرات متصور از اين ناحيه، بر كسي پوشيده نبود. به هر حال، دنيا تهي از افراد خيرخواه و دلسوز نيست و چنان واقع شده است كه گاهي يك كلام نيك، بدترين انسان را به راه راست آورده است. بالاخره عقل به كمك شاه آمد و در اثر مشوره مرد دانايي كه برايش گفته بود به جاي آنكه شاه وقت خود را به فتح ممالك ديگر ضايع سازد، به بهبود اوضاع داخل بپدازد و راه ملتان را بر مغول ها ببندد و شراب نوشي عيش و عشرت را ممنوع سازد، علاء الديني كه برده اميال خود بود، دست از كارهاي قبلي كشيد. پند آن مرد دانا بر دل شاه نشست و متوجه بهبود امور اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي گشت. او با شدت شورش ها را سركوب و به سختي آشوبگران را مجازات نمود. شراب نوشي ممنوع گشت و به اين ترتيب دامن بزم هاي عياشي و برگزاري جشن ها برچيده شد. همين مورخ مي نويسد:

سلطان فرمان داد هر جايي كه روستايي براي كسي طور انعام داده شده باشد يا حيثيت وقف را داشته باشد، يكسر تحت قيموميت دربار قرار گيرد. از مردم به جبر و اكراه پول اخذ مي گرديد و كار به جايي رسيد كه جز از سران قوم، امرا، مامورين دولتي، ملتاني ها (سوداگران ملتاني) حتي سكه يي پول نقد نزد كسي موجود نبود. شرايط آن چنان تنگ گرديد كه همه در پي به دست لقمه نام گرديدند و نام شورش را كسي بر زبان مي آورد.“

امروز براي دانش آموزان عرصه تاريخ، اقدامات و كارهاي علاء الدين كه در شرايط نبود قانون هر حرفش قانون بود، سخت ظالمانه و ستمگرانه مي نمايد، اما اگر شرايط آن زمان به دقت مطالعه گردد، پله قضاوت به طرف علاء الدين سنگيني مي كند. وي چنان سازمان جاسوسي بنيان نهاده بود كه از هر كار كوچك مردم آگاهي مي داشت، تا جايي كه مردم گاهي با اشاره با يكديگر حرف مي زدند. براي بهبود اوضاع اقتصادي شيوه يي ماهرانه را به كار برد. سوداگران و دكانداران ساده آنچنان در هراس بودند كه خواب دغا و فريب را هم نمي ديدند. براي هر جنس، حتي براي غلامان و كنيزان نيز نرخ هاي ثابت معين گشته بود. شاه هيچگونه دلسوزي براي خيانتكاران و مجرمان نداشت و هر كدام را به شديدترين جزاها محكومم مي كرد.

از گفتار بالا اين نتيجه به دست مي آيد كه علاء الدين توجهي به علما، ادبا و شعرا نداشت و به تشويق ايشان نمي پرداخت. باري كه قاضي بيانه را براي مشوره فرا خوانده بود، برايش گفت:
اين مرد دانشمند، شما شخص با سوادي هستيد اما تجربه يي نداريد، من بيسوادم اما چيزهاي زيادي در اين دنيا ديده ام.

مي گويند در جريان سلطنت اين شاه عجايب دهگانه وجود داشته است. از آن جمله، اعجوبه آخرين را ”اعجوبه عجايب“ خوانده اند و آن اينست كه با وجود كمي توجهي و بي التفاتي شاه به صوفي ها، دانشمندان و شعرا و موسيقي دانان زيادي در زمان او ظهور كرده بود. اگر به اين فهرست طولاني نگاهي انداخته شود، نام امير خسرو در صدر آن قرار دارد و بعد نام دوستش امير سنجري مي آيد. صدر الدين عالي، فخر الدين قواس، حميدالدين راجا، مولانا عارف عبدالحكيم و شهاب الدين از شعرايي آن اند كه در اين فهرست نام هاي شان آمده است. امير خسرو در سلك درباريان شاه شامل بود و سالانه هزار تنكه برايش مقرر گرديده بود. اگر چه شاه به قدرت شاعري او اعتراف داشت، اما امير خسرو از آن مقامي كه در گذشته داشت، محروم گرديده بود. با وجود اين همه، دوران بيست و يك ساله فرمانروايي علاء‍الدين براي رشد استعداد ادبي امير خسرو خيلي مفيد واقع گشت. در همين زمان بود كه امير خسرو منظومه پنج گنج خود را كه به تقليد از نظامي گنجه يي سروده بود، سرود. در ”خزائن الفتوح“ از لشكركشي ها و فتوحات علاء الدين به تفصيل سخن گفته است. اگر چه اين اثر بر اساس اطلاعات دربار تهيه گرديده و تمام ابعاد لشكركشي هاي سلطان را در بر ندارد، اما براي درك شرايط و اوضاع آن روز اثر مفيدي به شمار مي رود. دلراني، خضرخان كه بر اساس داستان عشق خضر خان فرزند علاء الدين نوشته شده در همين زمان نگارش يافته اند. به گمان اغلب تكميل اين آثار مترادف بو

شنبه 15 بهمن 1390برچسب:زندگی نامه ی امیر خسرو دهلوی, :: 14:54 ::  نويسنده : MOHSEN

فصل اول

1-ولادت حسب وشب :

ولادت حضرت علي عليه السلام در روز جمعه 13 رجب در سال سي ام عام الفيل به طرز عجيب و بي سابقه اي در درون كعبه يعني خانه خدا به وقوع پيوست، محقّق دانشمند حجه السلام نيز گويد:

اي آنكه حريم كعبه كاشانه توسـت               بطحا صدف گوهر يكدانه توست
گر مولد تو به كعبه آمد چه عجـب          اي نجل خليل خانه خود خانه توست
پدر آن حضرت ابوطالب فرزند عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف و مادرش هم فاطمه دختر اسد بن هاشم بود بنابراين علي عليه السلام از هر دو طرف هاشمي نسب است.

اما ولادت اين كودك مانند ولادت ساير كودكان به سادگي و به طور عادي نبود بلكه با تحولات عجيب و معنوي توأم بوده است. مادراين طفل خدا پرست بوده وبا دين حنيف ابراهيم زندگي مي كرد و پيوسته به درگاه خدا مناجات كرده و تقاضا مي نمود كه وضع اين حمل را براو آسان گرداند زيرا تا به اين كودك حامل بود خود را مستغرق د رنور الهي مي ديد و گويي ملكوت اعلي به وي الهام شده بود كه اين طفل  با ساير مواليد فرق بسيار دارد.

د ربعضي روايات آمده است كه فاطمه بنت اسد پس از وضع حمل (پيش ا زاينكه به وسيله نداي غيبي نام او علي گذاشته شود ) نام كودك را حيدر نهاد وهنگامي كه او را قنداق كرده به دست شوهر خود مي داد گفت: خذه فانه حيرده . و بهمين جهت آن حضرت در غزوه خيبر بموجب پهلوان معروف يهود فرمود:

انا الذي سمتني امي حيدره                       ضد غام اجام و ليث قسوده

و چون نام آن حضرت علي گذاشته شد نام حيدر جزو ساير القاب بر او اطلاق گريد و از القاب مشهورش حيدرو اسدالله و مرتضي و امير المومنين و اخو رسول الله بوده و كنيه آن جانب ابو الحسن و ابو تراب است .

به حضرت صادق عرض كردند كه ( اهل سنت) گمان كنند كه ابو طالب كافر بوده است. فرمود دروغ گويند چگونه كافر بود درحالي كه مي گفت:

الم تعلموا انا وجدنا محمداَ           نبياَ كموسي خط في اول الكتب

مادرش او را د رحرم خدا زائيد در حالي كه بيت و مسجد الحرام آستانه او بود .

آن مادر نوراني كه لباسهاي پاكيزه بر تن داشت و خود پاكيزه  بود و مولود او محل ولادت نيز پاكيزه بود در شبي كه ستارهاي منحوسش ناپيدا بوده و سعيدترين ستاره به همراه ماه پديد آمده بود.

 

2-تربيت اوليه آن حضرت

ابو طالب پدر علي (ع) در ميان قريش بسيار بزرگ و محترم بود، او در تربيت فرزندان خود دقت وافي نموده و آنها را با تقوا و با فضيلت با رمي آورد واز كودكي فنون سواري و كشتي و تيراندازي را به رسم عرب به آنها تعليم مي داد.

چون پيغمبر اكرم صلي الله عليه و اله وسلم د ركودكي ا زداشتن پدر محروم شده بود لذا آنجانب تحت كفالت جد خود عبدالمطلب قرار گرفته بود و پس از فوت عبد المطلب فرزندش ابوطالب برادرزاده خود را در دامن پر عطوفت خود بزرگ نمود.

فاطمه بنت اسد مادر علي (ع) و زوجه ابوطالب نيز براي نبي اكرم (ص) مانند مادري

مهربان و دلسوزي كامل داشت  بطوريكه در هنگام فوت فاطمه رسول اكرم (ص) مانند علي (ع) بسيار متأثر و متألم بود و شخصاَ بر جنازه او نماز گزارد و پيراهن خود را بر وي پوشانيد.

چون نبي گرامي در خانه عموي خود ابوطالب بزرگ شد بپاس احترام و بمنظور تشكر و قدرداني از فداكاريهاي عموي خود درصدد بود كه بنحوي  ازانحاء  وبنا به وظيفه حق شناسي كمك و مساعدتي به عموي مهربان خود نموده باشد.

اتفاقاً در آن موقع كه علي(ع) وارد ششمين سال زندگاني خود شده بود قحطي عطيمي در مكه پديدار شد و چون ابوطالب مرد عيالمند بوده و اداره هزينه يك خانواده پرجمعيت د رسال قحطي خالي از اشكال نبود لذا پيغمبر (ص) در پناه عم خود ابوطالب  وزوجه وي فاطمه زندگي مي كرد پيغمبر و زوجه اش خديجه نيز براي علي (ع) به منزله پدر و مادر مهرباني بودند.

نكته اي كه تذكر آن دراينجا لازم است اين است كه علي (ع) د رميان اولاد ابوطالب با سايرين قابل قياس نبوده است هنگامي كه پيغمبر (ص) علي (ع) را از نزد پدرش به خانه خود برد علاوه بر عنوان قرابت و موضوع تكفل، يك جاذبه ي قوي و شديد بين ان دو بر قرار بود كه گوئي ذره اي بود به خورشيد پيوست و يا قطره اي بود كه د ردريا محو گرديد و با اين حسن انتخابي كه رسول گرامي بعمل آورده بود ميل وافر وكمال اشتياق را داشت زيرا.

علي را قدر پيغمبر شناسد        بلي قد رگهر زرگر شناسد

البتّه مربي و معلّمي مانند پيغمبر(ص) كه آيه ي علمه شديد القوي در شأن او نازل شده و خود درمكتب ربوبي (چنانكه فرمايد ادبني ربي فاحسن تأديبي) تأديب و تربيت

شده است شاگرد ومعلّمي هم چون علي لازم دارد.

علي (ع) از كودكي سرگرم عواطف محمدي بوده ويك الفت وعلاقه ي بي نظيري به پيغمبر داشت كه رشته محكم آن به هيچ وجه قابل كسيختن نبود.

دروه زندگاني آدمي به چند مرحله تقسيم مي شود و انسان د رهر مرحله  به اقتضاي سن خود اعمالي را انجام مي دهد، دوران طفوليت با اشتغال به اعمال و حركات خاصي ملازمه دارد ولي علي (ع) بر خلاف عموم اطفال هرگز دنبال بازيهاي كودكانه نرفته و از چنين اعمالي احتراز مي جست بلكه از همان كودكي د رفكر عظمت بود و رفتار وكردارش از ابتداي طفوليت نمايشگر يك تكامل معنوي و نمونه يك عظمت خدائي بود.

علي(ع) تاسن هشت سالگي تحت كفالت پيغمبر   بلكه يك صورت تشريفاتي ظاهري داشت و اكثر اوقات علي (ع) در خدمت رسول اكرم سپري مي شد آن حضرت نيز مهربانيها و محبتهاي ابوطالب را كه د رزواياي قلبش انباشته بود در دل علي منعكس مي ساخت و فضايل اخلاقي و ملكات نفساني خود را سر مشق تربيت او قرار مي داد وبدين ترتيب دوران كودكي و ايام طفوليت علي (ع) تا سن ده سالگي ( بعثت پيغمبر(ص) در پناه و حمايت آن حضرت برگزار گرديد و همين تعليم و تربيت مقد ماتي موجب شد كه  علي (ع) پيش از همه دعوت پيغمبر(ص)راپذيرفت و تا پايان عمر آماده جانبازي و فدا كاري در راه حقو حقيقت گرديد .

 

3-علي (ع) هنگام بعثت: 

پيش ازشروع اين فصل لازم است شمهاي به بعثت نبي اكرم (ص)اشاره كرد تا دنباله

كلام به زندگاني علي (ع)در اين امر مهم سهم قابل ملاحظه اي دارد كشيده شود .

پيغمبر (ص)از دوران جواني غالبا از اجتماع پليد آن روز كناره گرفته و بطور انفرادي به تفكر و عبادت مشغول بود و در نظام خلقت و قوانين كلي طبيعت و اسرار وجود مطالعه مي كرد،چون به 40 سالگي رسيد در كوه حرا كه محل عبادت و انزواي او بود پرتوي از شعاع ابديت ضميراورا روشن ساخته و از كمون خلقت و اسرار آفرينش دريچه‌اي بر خاطر او گشوده گرديدزبانش بافشاي حقيقت گويا گشت و براي ارشاد و هدايت مردم مامور شد .محمد (ص)از آنچه مي ديد  بوي حقيقت ميشنيد و هر جا بود در جستجوي حقيقت مي‌گشت ، در دل خروشي داشت و در عين حال زبان به خاموشي كشيده بود ولي سيماي ملكوتيش گوياي اين مطلب بود كه:

در اندرون من خسته دل ندانم چيست         كه من در خموشم واو در غوغاست

مگر گاهي راز خود را به خديجه مي گفت و ازغير او پنهان داشت خديجه وي را دلداري ميداد و ياري ميكرد . چندي بدين منوال گذشت روزي در كوه حرا اوازي شنيد كه اي محمد بخوان!

چه بخوانم؟ گفته شد :

اقرا باسم ربك الذي خلق ،خلق الانسان من علق ،اقرا و ربك الاكرم الذي علم بالقلم ،علم الانسان مالم يعلم .

بخوان به نام پروردگارت كه (كائنات را )آفريد ،انسان را از خون بسته خلق كرد .بخوان بنام پروردگارت كه اكرم الاكرمين است ،چنان خدائي كه بوسيله قلم نوشتن آموخت و به انسان آنچه را كه نمي دانست ياد داده . چون نور الهي از عالم غيب بر ساحت خاطر وي تابيدن گرفت بر خود لرزيد و از كوه خارج شد به هر طرف مي‌نگريست جلوه‌ي آن نور را مشاهده ميكرد ،حيرت زده و مظطرب به خانه آمد در حالي كه لرزه بر اندام مباركش افتاده بود خديجه راگفت مرا بپوشان و خديجه فورا اورا پوشانيد و در آن حال او راخواب ربود چون به خود آمد اين آيات بر او نازل شده بود :

يا ايهاالمدبر قم فانذر،و ربك فكبر،و ثيابك فطهر و الرجز فاحجر ،ولا تمنن تستكبرولربك فاصبر.اي كه جامه بر خود پيچيده‌اي برخيز (و  در انجام وظائف رسالت بكوش و مردم را بترسان ،و پروردگارت را به بزرگي ياد كن ،و جامي خود را پاكيزه دار ،و از پليدي و بدي كناره بگير و در عطاي خود كه انرا زياد شماري بر كسي منت مگذار، و براي پروردگارت (در برابر زحمات تبليغ رسالت ) شكيبا باش.

خود حضرت اميرالمومنين (ع) ضمناشعاري كه به معاويه درپاسخ مفاخره ئ او فرستاده است به سبقت خويش در اسلام اشاره نموده و فرمايد:

بر همه شما براي اسلام آوردن سبقت گرفتم در حاليكه طفل كوچكي بوده و به حد بلوغ نرسيده بودم . علاوه بر اين در روزي هم كه پيغمبر اكرم (ص) به فرمان الهي خويشان نزديك خود را جمع نموده و آنهارا رسماَ بدين اسلام دعوت فرمود احدي جز علي(ع) كه كودك ده ساله بود به دعوت ان حضرت پاسخ مثبت نگفت و رسول گرامي (ص)در همان مجلس ايمان علي(ع)را پذيرفت و او را به عنوان وصي و جانشين خود به حاضرين معرفي فرمود و جريان امور را به شرح زير بوده است.

چون آيه شريفه (و انذر عشيرتك الاقربين ) نازل گرديد رسول خدا (ص)فرزندان عبدالمطلب را در خانه‌ي ابوطالب گرد آورد و تعداد آنها درحدود چهل نفر بود (و براي اين كه در مورد صدق دعوي خويش معجزه‌اي به آنها نشان دهد دستور فرمود براي اطعام آنان يك ران گوسفند را با ده سير گندم و سه كيلو شير فراهم نمودند در صورتيكه بعضي از آنها چند برابر آن خوراك رادر يك وعده مي خوردند .چون غذااماده شد مدعوين خند يدند و گفتند محمد يك نفر راهم اماده نساخته است حضرت فرمودكلو بسم الله (بخوريد به نام خدا ي)پس از انكه از آن غذا خوردند همكي سير شدند ابولهب گفت : هذا ما سحر كم به الرجل (محمد با اين غذا شمارا محسور نمود ) آنگاه حضرت به پا خواست و پس از تمهيد مقدمات فرمود :

اي فرزندان عبدالمطلب خداوند مرا بسوي همه مردمان مبعوث فرموده و بويژه بسوي شما فرستاده (و درباره شما به من )فرموده است كه (خويشاوندان نزديك خود رابترسان ) ومن شما را بدو كلمه دعوت ميكنم كه گفتن آنها بر زبان سبك ودر ترازوي اعمال سنگين است،بوسيله اقرار به آندو كلمه فرمانرواي عربو عجم ميشويد و همه ملتها فرمانبر دار شما شوند و(درقيامت)بوسيله اندو وارد بهشت ميشويد و از اتش دوزخ رها يي مييابيد (وانهاعبارتند از )شهادت به يگانگي خدا (كه معبود سزاوارپرستش جزاو نيست)و اينكه من رسول و فرستاده اوهستم پس هركس ازشما(پيش ازهمه )اين دعوت رااجابت كند ومرادر انجام رسالتم ياري كند وبپاخيزداو برادر ووصي ووزير ووارث من و جانشين من پس ازمنخواهد بود.از آن خاندان بزرگ كسي پاسخ مثبتي نداد مگرعلي(ع)كه نابالغ و دهساله بود.آري هنگاميكه نبي اكرم در آن مجلس ايراد خطابه ميكرد علي(ع)كه با چشمان حقيقت بين خود برخسار ملكوتي آن حضرت خيره شده و با گوش جان كلام اورا استماع ميكرد بپاخاست و لب به اظهار شهاد تين گشود و گفت اشهد ان لااله الا الله و انك عبده و رسوله. دعوت را اجابت ميكنم و ازجان و دل به‌ياريت برميخيزم.

پيغمبر (ص)فرمود ياعلي بنشين و تاسه مرتبه حرف خود را تكرار كرد فرمود ولي در هر سه بار جوابگوي اين دعوت كس ديگري جزعلي نبود انگاه پيغمبر بدان جماعت فرمود اين در ميان شما برادر و وصي و خليفه من است. فرزندان عبدالمطلب از جاي برخاستند و موضوع بعثت و نبوت پيغمبر را مسخره نموده و بخنده برگزار كردند و ابولهب به ابوطالب گفت بعد از اين تو بايد تابع برادرزاده و سيرت باشي.آنروز را كه پيغمبر (ص) به حكم ايه وانذر عشيرتك الاقربين خاندان عبالمطلب را به پرستش خداي يگانه دعوت فرمود يوم الانذارگويند.

 


فصل 2

1- رحلت پيغمبر (ص)

رسول اكرم (ص) پس از مراجعت از حجه الوداع به مدينه لشگري به فرماندهي اسامه بن زيد تجهيز كرد و دستور داد كه براي جنگ با دشمنان دين به سوي شام حركت كنند و چون بر حضرتش معلوم شده بود كه به زودي رخت از اين جهان بسته و به ملاقات پروردگار خويش خواهد شتافت براي اينكه پس از رحلت وي در امر خلافت و جانشيني علي (ع) كه آن را درغدير خم به اطلاع مسلمين رسانيده بود از ناحيه بعضي ها مخالفت و كار شكني نشود دستور فرمود گروهي از مهاجر و انصار از جمله ابوبكر وعمر و ابوعبيده نيز با لشگر اسامه به سوي شام بروند تا در موقع رحلت آن حضرت درمدينه حضور نداشته باشند ولي بطوري كه مورخين نوشته اند آنها از اين دستور تخلف ورزيده و به لشگر اسامه نپيوستند.

در همان روزها آن حضرت بيمار شد و ابتدا د رمنزل ام السلمه و بعد هم د رمنزل عايشه بستري گرديد و مسلمين به عيادت او مي رفتند و رسول اكرم (ص) نيز آنها را نصيحت مي فرمود و مخصوصاً درباره عترت و خاندان خويش به آنان توصيه مي‌نمود.

در يكي از روزها  كه با حال بيماري براي اداي نماز به مسجد رفته بود چشمش به ابوبكر وعمر افتاد و از آنها توضيح خواست كه چرا بااسامه نرفتيد؟ ابوبكر: من در لشگراسامه بودم برگشتم كه از حال شما باخبر شوم! عمر نيز گفت: من براياين نرفتم كه دوست نداشتم حال شما را از سواراني كه ازمدينه بيرون مي ايد بپرسم خواستم خود از نزديك نگران حال شما باشم! پيغمبر(ص) فرمود: به لشكر اسامه بپيونديد و فرمايش خود را سه مرتبه تكرار كرد(ولي آنها نرفتند).

بيماري حضرت روز به روزسختتر مي شد و مسلمين نيز از وضع وحال او نگران بودند روزي كه جمعي از صحابه درخدمتش بودند فرمود دوات و كاغذي براي من بياوريد تا براي شما چيزي بنويسم كه پس از من گمراه نشويد عمر گفت: اين مرد هذيان مي گويد وبه حال خود نيست كتاب خدا براي ما كافي است!! آنگاه هياهوي حضّار بلند شد و پيغمبر اكرم (ص) فرمود برخيزد و از پيش من بيرون رويد و سزاوار نيست كه درحضور من جدال كنيد.

مسلماَ عمر مي دانست كه آن حضرت در تأييد جريان غدير خم مجدداَ درموردخلافت علي (ع) مي خواهد مطلبي بنويسيد بدين جهت ازآوردن دوات و كاغذ ممانعت نمود زيرا درحديثي كه از ابن عباس نقل شده به اين امر اعتراف نموده و مي گويد : من فهميدم كه پيغمبر مي خواهد خلافت علي را تسجيل كند اما براي رعايت مصلحت بهم زدم.

 باري مرض پيغمبر(ص) شدت يافت ودر اواخرماه صفر سال11 هجري و بقولي در12 ربيع الاول همان سال پس از يك عمر مجاهدت درسن 63 سالگي بداربقاء ارتحال فرمود، علي(ع) به همراهي عباس و تني چند از بني هاشم جسد آن حضرت را غسل داده و پس از تكفين در همان محلي كه رحلت فرموده بود مدفون ساختند.

 

2-غوغاي سقيفه

در حيني كه علي(ع) و چند تن از بني هاشم مشغول غسل و دفن جسد مطهر پيغمبر بودند تني از مسلمين انصار و مهاجر در يكي از محله هاي مدينه در سايبان باغي كه متعلق به خانواده ي بني ساعده بود اجتماع كردند، شايد اين محل كه از آن روز مسير تاريخ جامعه مسلمين را عوض نمود تا ان موقع چندان اهميتي نداشته است.

ثابت بن قيس كه از خطباي انصار بود سعد بن عباده و چند نفر از اشراف دو قبيله اوس وخزرج را برداشته و به اتفاق آنها روبه سوي سقيفه بني ساعده نهاد و درآنجا ميان دوطايفه مزبور در موضوع انتخاب خليفه اختلاف افتاد و اين اختلاف به نفع مهاجرين تمام گرديد.

از طرف ديگر يكي از مهاجرين اجتماع انصار را به عمر خبر داد و عمر هم فوراَ خود را به ابوبكر رسانيد واو را از اين موضوع آگاه نمود، ابوبكر نيز چند نفر را پيش ابوعبيده فرستاد تا او را نيز از اين جريان با خبر سازند و بالاخره اين سه تن با عده ديگري از مهاجرين به سقيفه شتافته و در حالي كه گروه انصار سعد بن عباده را به رسم جاهليت مي ستودند بر آنها وارد شدند.

از رجال مشهور و سر شناس كه در اين اجتماع حضور داشتند مي توان اشخاص زير را نام برد:

ابوبكر، عمر، ابوعبيده، عبدالرحمن بن عوف، سعد بن عباده ، ثابت بن قيس، عثمان بن عفّان، حارث بن هشام، حسان بن ثابت، بشر بن سعد، حباب بن منذر، مغيره بن شعبه، اسير بن خضير. پس از حضور اين عده ثابت بن قيس به پا خواست و گروه مهاجرين را مخاطب ساخته و گفت:

اكنون پيغمبر ما كه بهترين پيغمبران و رحمت خدا بود از ميان ما رفته است و البته براي ماست كه خليفه‌اي براي خود انتخاب كنيم و اين خليفه هم بايد از انصار باشد زيرا انصار ازجهت خدمتگزاري پيغمبر (ص) مقدم بر مهاجرين مي باشند چنانكه آن حضرت ابتدا درمكه بوده و شما مهاجرين بااينكه معجزات و كرامات او را ديديد د رصدد ايذاء و ازار او برآمديد تا آن بزرگوار مجبور گرديد كه مهاجرت نمايد و به محض ورود به مدينه، ما گروه انصار از او حمايت نموده و مقدمش راگرامي شمرديم و اينكه شهر وخانه خودمان را در اختيار مهاجرين گذاشتيم. قرآن مجيد ناطق مي باشد اگر شما در مقابل اين استدلال ما حجتي داريد بازگوئيد والا بر اين فضائل و فداكاريهاي ما سر فرود آوريد و حاضر نشويد كه رشته اتّحاد و وحدت ما كسيخته شود.

عمر كه از شنيدن اين سخنان سخت آشفته بود به پا خواست تا جواب او را بدهد ولي ابوبكر مانع شد و خود به جواب گويي خطيب انصار پرداخت وچنين گفت: اي پسر قيس خدا تو را رحمت كند هر چه كه گفتي عين حقيقت است ما نيز اظهارات شما را قبول داريم ولي اندكي نيز بر فضائل مهاجرين گوش داديد و سخناني را كه پيغمبر (ص) درباره ماگفته است بياد آريد، اگر شما ما را پناه داديد ما نيز بخاطر پيغمبر و دين خدا از خانه و زندگي خوددست كشيده و به شهر شما مهاجرت نموديم، خداوند دركتاب خود ما را سر بلند ساخته و اين آيه هم درباره ما نازل كرده است:

للفقراء المهاجرين الذين اخرجوا من ديارهم و اموالهم يبتعون فضلاَ من الله و رضواناَو

ينصرون الله و رسوله اولئك هم الصادقون.

يعني اين مسكينان مهاجر كه از مكان و مال خود بخاطر بدست آوردن فضل و رضاي خدا اخراج شده و خدا و رسولش را كمك كردند ايشان راستگويانند، بنابراين خداوند نيز چنين مقدرفرموده است كه شما هم تابع ما باشيد و گذشته از اين عرب هم به غير از قريش به كس ديگري گردن نمي نهد و خود پيغمبر (ص) نيز همه را به اطاعت از قريش دعوت مي كنم مقصود و غرضي ندارم و خلافت را براي خود نمي خواهم بلكه به مصلحت كلّي مسلمين صحبت مي كنم و اينك عمر و ابو عبيده حاضرند و شما با يكي ازاين دوتن بيعت كنيد. ثابت بن قياس چون اين سخنان بشنيد براي بار دوم مهاجرين را مخاطب ساخته و گفت: آيا با نظر ابوبكر درباره بيعت با آن دو نفر (عمر و ابو عبيده ) موافقيد يا فقط خود ابوبكر را براي خلافت انتخاب مي كنيد؟

مهاجرين يك صدا گفتند: هر چه ابوبكر صديق بگويد و هر نظري داشته باشد ما قبول داريم .

علي (ع) هنوز از غسل و تكفين جسد مطهر پيغمبر اكرم فارغ نشده بود كه كسي وارد شد و گفت: يا علي عجله كن كه مسلمين سقيفه بني ساعده جمع شده و مشغول انتخاب خليفه هستند. علي (ع) فرمود: سبحان الله! اين جماعت چگونه مسلمان مي‌باشند كه هنوز جنازه ي پيغمبر دفن نشده در فكر رياست و حب جاه هستند؟ هنوز علي (ع) سخن خود را تمام نكرده بود كه شخص ديگري رسيد و گفت: امر خلافت خاتمه يافت، ابتدا كار مهاجرو انصار به نزاع كشيد و بالاخره كا رخلافت بر ابوبكر قرار گرفت و جزء معدودي از طايفه ي خزرج تمام مردم با وي بيعت كردند.

علي(ع) فرمود دليل انصار بر حقانيت خود چه بود؟ عرض كرد چون نبوت در خاندان

قريش بود آنها نيز مدعي بودند كه امامت هم بايد از آن انصار باشد ضمناَ خدمات و فداكاريهاي خود را درمورد حمايت از پيغمبر و ساير مهاجرين حجت مي دانستند. و حقيقتاَاين عمل حزب سقيفه چقدر زشت و ناشايست بود كه بلا فاصله پس از رحلت رسول اكرم (ص)عوض عرض تسليت به باقيماندگان ان حضرت و ناشايست بود كه بلافاصله پس از رحلت رسول اكرم (ص)عوض عرض تسليت به خانواده‌اش اين چنين رفتار كردند و به پاس يك عمر مجاهدت و فداكاري كه عرب بيابانگرد در اثر تعليم و تربيت برملل متمدن آن روز مساط گردانيد به حكم آيه ئ :قل لا امالكم عليه اجراَالا الموده في القربي .فقط انتظارر احترام و محبت به نزديكان خود را داشته است .

ولي اين فرقه نمك نشناس خانه دخترش را سوزانيد و يگانه يادگار او را به حال تضرع و زاري درآوردند كه پناهگاهي جز تربت پدر نداشت.

طبق روايات مورخين فاطمه عليهماالسلام در اثر فشار وو اين همه ناملايمات و دردهاي روحي رنجور و بيمارشد و با همان حالت نيز رحلت فرمود.

 

2-شوراي شش نفري عمر

ابوبكر پساز دو سال و چند ماه خلافت رنجور و بيمار شد و به پاس زحماتي كه عمر در مورد تثبيت خلافت او متحمل شده بود زمينه‌اي را براي خلافت عمر بعد ازخود آماده كرد و مخالفين رانيز قانع نمود، جمعي از صحابه را به حضور طلبيد و عمر را در حضور آنها به جانشيني خود منصوب نمود و در روز وفات ابوبكر عمر به مسند خلافت نشست(سال 13هجري ) و پس از دفن ابوبكر عمر به مسجد رفت و مردم را از خلافت خود آگاه ساخت و از آنها بيعت گرفت و به غير از علي كه از بيعت او خودداري كرد ه بود بقيه مسلمين خواه ناخواه با او بيعت كرد ند خلافت عمر ده سال وشش ماه طول كشيد

و اين مد ت دائما‍با دو كشور بزرگ ايران و روم در حال جنگ بود.

چون مدت عمرش سپري شد وبدست ابولولو نامي زخمي گرديد براي انتخاب خليفه  بعد از خودش شش نفر را به حضور طلبيد و موضوع خلافت را به صورت شورا ميان آنها محدود نمود . اين شش نفر عبارت بودند از :علي(ع) ،طلحه ، زبير ، عبدالرحمن ابن عوف، عثمان،سعد وقاص، آنگاه ابوطلحه انصاري رابا پنجاه نفر از انصار مأمور نمود كه پشت در خانه اي كه در آنجا اعضاي شورا بحث و گفتگو ميكنن ايستاده و منتظر اقدامات آنها باشند اگر پس از خاتمه سه روزپنج نفر به انتخاب يكي از ان شش نفر موافق شدند و يكي مخالفت كرد گردن نفر مخالف را بزنند و واگر چهار نفر از انها به يكنفر راي موافق دهند و دو نفر مخالفت كنند سر ان را با شمشيربگيرند و اگر براي انتخاب يكي از انان هر دو طرف (موافق و مخالف) مساوي شدند نظر آن سه نفر كه عبد الرحمن بن عوف جزءآنهاست صائب بود و سه نفر ديگر را درصورت مخالفت گردن بزنند و اگر پس از خاتمه ي سه روز رأي آنها به چيزي تعلق نگرفت و همه با يكديگر مخالفت كردند هر شش تن را گردن بزنند و سپس مسلمين براي خود خليفه ي انتخاب نمايند!!!

عمر علّت انتخاب شش تن اعضاء شورا را چنين اظهار نمود كه چون رسول خدا (ص) موقع رحلت از اين شش نفر راضي بود من هم خلافت را ميان آنها به صورت شورا قرار مي دهم كه يكي را از ميان خود براي اين كار انتخاب كنند و موقعيكه ان شش نفر در نزد عمر حاضر شدند خواست نقاط ضعف آنها را (به حساب خود) ياد آور شود به زبير گفت: تو بد خلق و مفسدي اگر خرسند باشي ايمان خواهي داشت و اگر ناراضي باشي كافري بنابراين گاهي انساني و گاهي شيطان.

و اما تو طلحه رسول خدا را آزرده نموده اي و آن حضرت موقع رحلت از تو افسرده خاطر بود و به علت آن حرفي كه در روز نزول آيه حجاب گفتي. و اما تو اي عثمان والله كه سرگين از تو بهتر است.

و اما تو اي سعد مرد متكّبر و متعصّبي و بكار خلافت نمي يائي و اگر رياست دهي با تو باشد از اراده ي آن درمانده شوي.

و اما تو اي عبد الرحمن ضعيف القلب و ناتواني. سپس رو به علي (ع) كرد و گفت: اگر تو مزاح نمي كردي براي خلافت خوب بودي والله اگر ايمان ترا با ايمان اهل زمين بسنجند برهمه زيادتي كند.

پس ا زسه روز از قتل عمر هر شش نفر درمنزل عايشه جمع شده و به شور و بحث پرداختند، ابتداءعبدالرحمن رشته ي سخن را به دست گرفت و گفت: براي اينكه ميان مسلمين تفرقه نيفتد لازم است ما شش نفر هم با موافقت يكديگريكي را از بين خود براي خلافت انتخاب كنيم حالا هر كسي كه رأي خود را به ديگري دهد دامنه‌ي اختلافات را كم خواهد نمود.

طلحه حق خود را به عثمان واگذار كرد زبير نيز رأي خود را به علي(ع) داد سعدوقاص هم چون چنينديد حق خود را به عبد الرحمن واگذار نمودو بدين ترتيب شش نفر شورا به سه نفر كه هر يك دو رأي داشتند تبديل گرديد ولي براي علي(ع) مسلم بود كه اين كار به نفع عثمان خاتمه پيدا مي كند زيرا عبدالرحمن شخصاَ داوطلب خلافت نبود و اگرهم د رسر خود چنين خيالي را مي نمودعملاَ عرضه ي اظهار آن را نداشت و قبلاَنيز در اين مورد با عثمان مذاكره نموده و وعده‌ي كمك و حمايت به او داده بود.

عبد الرحمن مجدداَ صحبت كرده و آنها را از مخالفت بر حذر نمود زيرا مخالفت د رآن شوراي ساختگي مساوي باكشته شدن به شمشير پنجاه نفر مرا قبين پشت در بود.

عثمان كه از مقصود عبدالرحمن آگاه بود به علي(ع) پيشنهاد نمود كه خوب است ما

هر دو نفر هم به عبد الرحمن وكالت دهيم تا او هر چه مقرون به صلاح باشد اقدام كند، عبدالرحمن نيز از پيشنهاد عثمان استقبال كرد و سوگند ياد نمود كه خود طمع خلافت ندارد و اين كار را جزء در ميان آن دو به ديگري واگذار نخواهد كرد.

علي(ع) كه د رصحبت آن دو تن مطالعه مي كرد تمام قضا يا راهمانگونه كه ازاوّل هم براي او روشن بود بار ديگر ازمد نظر گذراند و درپاسخ آنان تأني نمود.

عثمان گفت: يا علي مخالفت جائز نيست وبرابر وصيت عمر هر كس مخالفت كند جز كشته شدن راه ديگري ندارد تو هم عبدالرحمن را به حكميت برگزين.

علي(ع) فرمود حال كه روزگار به كام تو مي گردد چرا عجله نموده و مرا به قتل تهديد مي كني؟ برا يمن روشن است كه عبدالرحمن جانب ترا رعايت خواهد كرد و بر خلاف حق و مصلحت سخن خواهد گفت ولي چون چاره اي نيست من نيز به شرط اينكه او خويشاوندي خود را با تو ناديده گرفته و رضاي خدا و مصلحت امت را در نظر بگيرد او را به حكميت مي پذيرم، عبد الرحمن نيز سوگند ياد كرد كه چنين كند.

عبدالرحمن  مردم را درمسجد پيغمبر جمع نمود تا در حضور مهاجر و انصار رأي

خود را اعلام كند آنگاه براي اينكه تظاهر به بي طرفيو بي نظري خود نمايد اول به طرف علي(ع) رفت و گفت يا علي من هم مصلحت در‌‌‌ آن مي بينم كه امروز همه ي مسلمين با تو بيعت كنند ولي شما هم به شرط اينكه طبق دستور خدا و سنت پيغمبر و روش شيخين حكومت كنيد!

عبدالرحمن مي دانست كه نه تنها خلافت اسلامي بلكه تمام ملك و ملكوت را در اختيار علي(ع) بگذارد كلمه اي بر خلاف حق و حقيقت نمي گويد و كوچكترين عملي راكه با رضاي خدا منافات داشته باشد انجام نمي دهد و چون روش شيخين بر خلاف حق بود پس علي(ع) چنين شرطي را نخواهد پذيرفت بدين جهت مي خواست د رپيش مردم از آن حضرت اتّخاذ سند كند!

علي(ع) فرمود: من به دستور الهي وسنت پيغمبر (ص) و روش خودم كه همان رضاي خدا و سنت پيغمبر است رفتار مي كنم نه بر روش ديگران .

البته عبد الرحمن و عثمان و ساير مردم نيز انتظار شنيدن همين سخن را داشتند و مي دانستند كه آن حضرت سخن به كذب نگويد و از راه حق منحرف نشود.

از طرفي علي(ع)خلافت ابوبكر و عمر را غاصبانه مي دانست و ازتضييع حق خود شكايت داشت اكنون چگونه ممكن است كه روش آن دو را تصديق كند؟

عبدالرحمن سپس به طرف عثمان رفت و همان جمله اي را كه بر علي(ع) گفته بود به عثمان نيز پيشنهاد كرد ولي براي عثمان كه از فرط ذوق و شوق سر از پا نمي شناخت پاسخ مثبت بر اين جمله خيلي آسان و حتي كمال ارزو بود او حاضر بود كه چنين قولي را با خون خود بنويسد و امضاء كند.

بانگ زد: سوگند مي خورم كه جز طريق شيخين به راهي نروم و از روش آنها منحرف

نشوم.

عبدالرحمن دست بيعت به دست عثمان داد واو را به خلافت تبريك گفت و بلافاصله بني اميه كه منتظر چنين فرصتي بودند هجوم آورده و دسته دسته بيعت نمودند ولي بني هاشم و جمعي از صحابه ي كبار مانند عمار ياسر و مقدار ساير بزرگان از بيعت خودداري نمودند و بدين ترتيب عبد الرحمن بن عوف نقش خود را با كمال مهارت بازي كرد و با تردستي عجيب خلافت را از عمر به عثمان منتقل نموده ومقصود عمر را جامه ي عمل پوشانيد و علي(ع) در اثر حقيقت خواهي براي بار سوم از حق مشروع خود محروم گرديد.

تمام اين مقدمات و صحنه سازي ها كه به تدبير عمر به وجود آمده بود براي رسيدن عثمان به خلافت و احياناَ به منظور قتل علي(ع) د رصورت مخالفت بود به همين جهت آن حضرت درباره تشكيل اين شورا و نيرنگهاي عبدالرحمن فرمود: خدعه و اي خدعه ( حيله است و چه حيله اي )؟! حقيقت امر هم همين بود زيرا بطوريكه شرح و توضيح داده شد اين شورا حيله و نيرنگي بيش نبود.

 

 



شنبه 15 بهمن 1390برچسب:زندگی نامه ی امام علی, :: 14:53 ::  نويسنده : MOHSEN

امام غزالي و برادرش

بحث وجستجو در تصوف خراسان را بدون اشاراتي به حالات وسخنان امام ابوحامد غزالي و برادرش شيخ احمد نمي توان به پايان آورد.  هر چند بين تصوف آنها تفاوت بسيار است و تصوف ابوحامد از نوع مقالات اهل صحوست وطريقه برادرش احمد،  از مقوله تصوف اهل سكر.  درهر حال با آنكه حوزه فعاليت و نفوذ اين دو برادر هم به هيچوجه محدود به خراسان نماند باز اين مهد ديرينه تصوف اسلامي خاستگاه اصلي تعليم آنها به شمارست.  در واقع ابوحامد در عراق بيشتر به عنوان فقيه ومتكلم شناخته مي شد و در شامل و قدس هم فقط،  مراحل نخستين سيرو سلوك خويش را آغاز كرد.  اما خانقاه او كه در كنار مدرسه و همچون نشانه يي از جمع بين طريقت و شريعت محسوب مي شد در خراسان بود وتأثير آن نيز درخراسان بيشتر محسوس شد.  برادرش احمد هم با آنكه به عنوان صوفي و واعظ درجبال وعراق مسافرت ميكرد تصوف خود را از مشايخ خراسان اخذ كرده بود و با سنتهاي متصوفة آن ولايت ارتباط داشت.  درهر صورت تصوف امام غزالي وبرادرش شيخ احمد دوجنبة مختلف از تصوف خراسان و از ميراث با يزيد و بوسعيد وامام قشيري وامثال آنها را ارائه مي كند.

ابوحامد محمد بن محمد غزالي در سنة 450 در طابران طوس به دنيا آمد و هنوز طفل خردسالي بود كه پدرش محمد غزالي ]1[ درگذشت و اورا با برادش كهترش احمد يتيم گذاشت.  سرپرستي دو كودك با مختصر اندوختة پدرشان به يك دوست صوفي واگذار شد اما تمام شدن اين اندوخته كه احتمالا در دنبال يك قحطي و سختي عام روي داد ابوحامد و برادرش را واداشت تا با اشارات صوفي سرپرست خويش به مدرسه پناه جويند.  در مدرسه،  ابوحامد يك چند نزد امام ابوعلي احمدالراذ كاني مقدمات فقه شافعي آموخت.  چندي بعد به  جرجان رفت و آنجا نزد فقيه شافعي از خاندان معروف اسمعيلي به تلمذ پرداخت و آن اندازه در آن شهر توقف كرد كه توانست از تقرير استاد تعليقه يي فراهم آورد كه قابل ضبط و حفظ باشد.  در بازگشت به طوس،  در راه گرفتار دزدان شد و تعليقة جرجان را از آنها به التماس و تضرع باز ستاند.  وقتي به طوس بازآمد چند سالي همانجا ماند و ظاهرأ ضمن استفاده از علماء محل به حفظ وضبط تعليقه هاي جرجان پرداخت.  چندي بعد با عده يي از ياران به نشابور رفت و در نظامية نشابور نزد ابوالمعالي امام الحرمين جويني به تلمذ اشتغال جست.  با ابوعلي فارمدي صوفي معروف وحكيم عمر خيام منجم و فيلسوف پرآوازه عصر آشنايي يافت.  همدرسانش كياالهراسي،  ابوالمظفر خوافي، ابوالمظفر ابيوردي، ‌ابوالقاسم حاكمي، ‌و ابراهيم شباك هم از نام آوران عصر بودند.  با وفات امام الحرمين (478) دوران اقامت او در نشابور پايان يافت و او به عسكر سلطان رفت و در موكب وزير يكچند به مسافرت پرداخت.  مناظره با علماء و فقهاء معروف عصر كه به عسكر آمد و رفت داشتند تدريجأ وي را نزد وزير مقبول و مقرب كرد.  شش سالي بعد از ورود به عسكر نظام الملك وي را با لقب زين الدين و شرف الائمه به عنوان مدرس به نظامية بغداد فرستاد(484). غزالي د ربغداد ضمن اشتغال به تدريس وتصنيف اختيار تاهل هم كرد چنانچه چهار سال بعد كه بغداد را ترك مي كرد برخلاف وقتي كه به بغداد مي آمد مجرد نبود.  هنگام قتل خواجه نظام الملك و مرگ سلطان ملكشاه وي در نظامية بغداد كار تدريس خود را دنبال مي كرد.  در مراسم جلوس و بيعت با خليفه المستظهربالله هم به عنوان مدرس نظاميه‌ و فقيه عراق شركت كرد و خليفه از وي خواست تا كتابي در رد باطنيه بنويسد و وي آن را به همين مناسبت المستظهري نام نهاد.  در دنبال يك بحران روحي و جسماني كه شش ماه طول كشيد غزالي نظاميه و بغداد را ترك كرد و با لباس صوفيه به بهانه حج از بغداد بيرون رفت (488).  سير و سياحت در شام و بيت المقدس و به جا آوردن مناسك حج و به سرآوردن چله واعتكاف درجامع دمشق نزديك دو سال وي را در آن نواحي مشغول داشت.  در اين مدت از اشتغال به درس وبازگشت به سوداي اهل مدرسه با اصرار تمام اجتناب مي ورزيد و اوقات خود را درعزلت وانزوا
مي گذرانيد و از طريق كسب دست واستنساخ قرآن-  معيشت مي كرد.  اينكه گفته اند دو سال در شام اقامت كرد ظاهرأ موافق واقع نيست اما از وقتي كه نظامية‌ بغداد را ترك كرد  تا وقتي كه دوباره در نشابور به اصرار سلطان و وزير به تدريس پرداخت بيش از دوسال درعزلت به سر برده بود و ازين مدت قسمتي درشام و قدس گذشته بود و بيشترش درخراسان.  در شام در جا مع اموي دمشق زاويه يي داشت كه پيش از وي شيخ نصر مقدسي از مشايخ و زهاد عصر در آنجا به سر مي برد وغزالي دركتا احياء علوم الدين خويش با لحني ازين شيخ نصر مقدس ياد مي كند كه پيداست بين آنها ملاقاتي نبوده است]2[.  هرچند بعضي مولفان،  از ملاقات آنها صبحت كرده اند وحتي ادعا كرده اند كه ملاقات با وي نيز از اسبابي بوده است كه امام غزالي را درهنگام ترك نظاميه به جانب دمشق كشانيده است.  مي گويند در دمشق غزالي درصحن جامع اموي، ‌روستاييي را ديد كه از فقهاء جامع مساله يي پرسيد و آنها به اوجوابي نداند.  چون غزالي دريافت كه مساله سايل بي جواب ماند او را بخواند و جوابش بداد اما روستايي آن جواب را نپذيرفت و چون فقهاء جوابي را كه اين فقير عامي داد از روستايي شنيديند وپسنديدند و ازين ناشناس در خواستند تا به آنها چيزي تدريس كند وي ناچار آن را به روز ديگري موكول كرد وازآنجا بيرون رفت.  همچنين مي گويند در يك مدرسة‌ دمشق،  كه باز ناشناخته بدانجا وارد شد، ‌مدرس آنجا را ديد كه ضمن درس، ‌ قول غزالي را نقل مي كند ترسيد كه اين امر او را دچار عجب سازد،  ‌ناشناخته از مدرسه بيرون آمد و شهر را ترك كرد.   باري در تمام مسافرت در شام و قدس وحجاز سعي كرد از وسوسة عجب و شهرت دور بماند و بالاخره راه « وطن» را پيش گرفت و از طريق بغداد، ‌عازم خراسان شد.  در راه بازگشت به « وطن» يك چند در بغداد و در رباط ابوسعد توقف كرد و آن قسمت از كتاب معروف احياء علوم الدين خويش را كه در سفر شام وقدس تصنيف كرده بود به تعدادي از طالبان علم كه بر وي سماع كردند تدريس نمود.  در طوس نيز كه به خاطر اهل وعيال بدانجا بازگشت همچنان با سالها عزلت وانزواي خود را ادامه داد واوقات خويش را غالبأ به رياضت صوفيانه يا تفكر وتصنيف مي گذرانيد.  در آغاز دوازدهمين سالي كه از ماجراي ترك نظامية بغداد مي گذشت، ‌دعوت فخرالملك پسر نظام الملك را براي تدريس در نظامية نشابور پذيرفت و جهت تدريس به نشابور رفت(499).  هنگام كشته شدن فخرالملك بردست باطنيه تدريس وي در نشابور همچنان ادامه داشت.  معهذا دردنبال جاروجنجالي كه به تحريك فقهاء نشابور بر ضد وي شد به درگاه سلطان خراسان، ‌سنجرين ملكشاه، ‌احضار گشت و سرانجام تدريس نظاميه را دوباره ترك كرد و به خلوت انزواي خويش در طوس بازگشت.  در 504 در دنبال وفات كياالهراسي مدرس نظاميه بغداد دعوت مجددي را كه از وي براي تدريس در نظاميه بغداد شد رد كرد وسال بعد درهمان خلوت انزواي طوس وفات يافت(جمادي الاخر505).  زندگي او در سالهاي آخر عمر در بين مدرسه و خانقاه طوس،  صرف تدريس طالبان علم ومجالست با صوفيه واربات قلوب مي شد ودرعين اشتغال به تصنيف كتب، ‌قسمت عمده اوقاتش مصروف عبادت وتفكر بود.  بدينگونه تحول قاطعي كه زندگي او را از قيل و قال مدرسه به خلوت و انزواي خانقاه كشيد،  ‌وي را از يك فقيه متكلم مجادله جوي به يك عارف انزوا جوي وارسته تبديل كرد.  معهذا بسياري از مخالفان اين تحول فكري وي را نتوانستند درك كنند وبعضي در صدق مقال او ترديد كردند.  فلاسفه، ‌متكلمين، ‌و فقهاء غالبأ او را به تزلزل منسوب نمودند حتي تصوف او راهم بعضي مبتني بر تحقيق نشمردند.  از جمله ابن الجوزي از فقهاء وعلماء‌ حنبلي كتاب احياء‌ را به شدت نقد كرد و پاره يي روايات واخبار آن را نادرست خواند. برخي فقهاء‌ مالكي مثل ابوالوليد طرطوشي وابوعبدالله مازري هم كتاب را متضمن اقوال واحاديث بي اصل شمردند وحتي آنچه راغزالي در آنجا درعلوم احوال بيان مي كند مبتني برعدم بصيرت دانستند.  فلاسفه اندلس،  از جمله ابن طفيل وابن رشد هم به سبب مطاعني كه او در باب فلاسفه داست از اوانتقاد كردند. ابن حراز هم از مشايخ مغرب كتاب احياء را سراسر بدعت خواند و به احراق آن فتوي داد.  ابن سبعين اشبيلي عارف وصوفي اندلسي در كتاب بدالعارف يكجا به مناسبت ذكر حكماء و فلاسفه اسلام، ‌از غزالي سخن در ميان مي آورد و درباره او مي‌گويد فقط لساني بود بي بيان وصوتي بود.  عاري از كلام گاه صوفي بود. گاه فيلسوف سوم بار اشعري بود چهارمين بار فقيه و بار پنجم متحيري شود- حيرت زده.  ادراك وي ازعلوم قديم از تارعنكبوت هم نازكتر بود وهمين حال را داشت در تصوف.  از آنكه آنچه وي را به طريقه صوفيه درآورد اضطراري بود كه ناشي مي شد از عده به انجام گوناگون در حق امام غزالي مي گفتند وحتي بعضي معاصرانش ضمن تصديف و اعتراف به تحول اخلاقي و فكري او صحت وصميميت او را با ترديد تلقي ميكردند.  معهذا اين ترديدهاي مبتني بر اغزاض بود و اقوال واحوال غزالي جاي ترديدي در صدق مقال وصحت حالش باقي نمي گذارد اما اين تحول روحي راالبته نبايد نوعي عصيان بر ضد تعقل تلقي كرد بلكه بايد آن راناشي دانست از توجه به اين نكته كه به اعتقاد وي آنچه به وحي و ايمان تعلق دارد وراي ادراك عقل وبرهان است وطريق ادراك آن  شهودست ومكاشفه.  تعداد آثار غزالي البته بسيارست چنانكه تنوع آنها نيز قابل ملاحظه است.  از آنجمله در فقه كتاب الوجيز،  و در اصول كتاب المتسصفي،  در منطق معيارالعلم، ‌در فلسفه مقاصد الفلاسفه، ‌دركلام كتاب الاقتصاد في الاعتقاد، ‌در اخلاق و تصوف كتاب احياء‌ علوم الدين و كتاب كيمياي سعادت، ‌در تربيت فرزند نامه و نصحية الملوك، ‌در اسرار معارف مشكاة الانوار، ‌ والمضنون الصغير، ‌ والمضنون الكبير، ‌در شناخت عقايد رسالة فيصل التفرقه،  در رد بر فلاسفه تهافت الفلاسفه، ‌در رد باطنيه المستظهري و القسطاس المستقيم، ‌و در تقرير عقايد خويش الاملاء عن اشكالات الاحياء.  المنقذمن الضلال، ‌ و الجام العلوم را از جمله آثار وي ميتوان نام برد.  آخرين اثر او كه ظاهرأ چند روزي قبل از مرگش ازتصنيف آن فراغت يافت الجام العلوم بود كه در آن كوشيد تا عامه را از خوض در مسايل كلام باز دارد.  يك اثر كوچك اما مهم او نيز المنقذمن الضلال است كه درواقع اعتراف نامه غزالي و شرح سلوك فكري و روحاني اوست از كلام وفلسفه تا تصوف.  اين رساله كه غزالي آن را در حدود پنجاه سالگي خويش و مقارن بازگشت به تدريس در نشابور نوشته است ضمن بيان خط سير تحول روحاني نويسنده نظر امام غزالي را در باب علوم عصر نشان مي دهد و معرف اعتقاد نهايي اوست در ترجيح طريقه صوفيه بر طرق متكلمان وحكماء‌.  رساله را غزالي به درخواست دوستي نوشته است كه از او خواسته است تا غايت واسرار علوم و مذاهب را بيان كند وباز نمايد كه خود او چگونه از بين تمام اختلافات مذاهب و فرق به آنچه نزد وي حقيقت نام دارد راه برده است؟ تصويري كه غزالي ازين سيروسلوك روحاني خويش، ‌در جواب اين دوستي، ‌ارائه مي كند تبهاي روحاني و شور وهيجان فكري او را باز مي نمايد و با آنكه در بعضي جزئيات مطالب وي شايد جاي بحث باشد در صدق لهجه و صميميت حالت پايان عمرش جاي هيچگونه شك باقي نمي نهد.  در آغاز كتاب خاطرنشان مي كند كه من از اوايل جواني تا امروز كه عمرم از پنجاه برگذشته است همواره در باب عقايد هر فرقه واسرار هر مذهب جستجو كرده ام و شوق و علاقه يي كه به درك حقايق داشتم به جايي رسيده بود كه هم از آ‌غاز حال رشته تقليد را گسسته بودم وبا خود مي انديشيدم كه چون مطلوب من علم بر حقيقت چيزهاست ناچار بايد نخست بدانم حقيقت خود علم چيست؟ پس دريافتم كه علم يقيني آنست كه د رآن، ‌ معلوم به نحوي  انكشاف بيابد كه جاي شك وريب نباشد وامكان وهم و غلط نرود.  اين رو توجه پيدا كردم كه آنچه را براين وجه معلوم خويش نكرده ام علمي است كه برآن اعتقادي نيست و آن رانمي توانم علم يقيني بخوانم.  وقتي علوم خويش را در خاطر آوردم دريافتم كه علمي تااين حد آميخته به يقين را جز در آنچه به حسيات و ضروريات مربوط است ندارم پس دانستم كه در اقتباس مشكلات جز بر حسيات وضروريات نبايد اعتماد كنم.  كلام غزالي درين موضع،  يادآور اقوال دكارت فيلسوف فرانسوي است درگفتار در روش راست راه بردن عقل.  البته ذكر احوال شك واضطراب فكري او درينجا محل حاجت نيست اما غزالي چنانكه در المنقذ  نقل مي‌كند بعد از رهايي از شك خويش، ‌طالبان راه حق را در عصر خود منحصر در چهار فرقه يافت: متكلمان، ‌كه خود را اهل راي و نظر مي خواندند، ‌باطنيه، ‌كه خويشتن را اصحاب تعليم مي شمردند وتعليم خود را هم از امام معصوم اقتباس مي گرفتند‍؛ فلاسفه، ‌كه خود را اهل منطق و برهان مي پنداشتند؛ و صوفيه، ‌كه خويشن را خاصان حضرت واهل مشاهده ومكاشفه مي ديدند.  غزالي مي‌گويد كه من چون دريافتم كه حقيقت از آنچه اين چهار فرقه مي گويند بيرون نيست درصدد برآمدم تا درباب اصحاب اين فرقه ها و مقالات آنها به جستجو پردازم.  نخست به علم كلام روي آوردم، ‌آنگاه به فلسفه پرداختم، ‌سپس درباب تعليم باطنيه جستجو كردم و سرانجام به طريق صوفيه روي آوردم اما علم كلام- هرچند در آنچه مقصود متكلمان بود وافي مي نمود- به مقصودي كه من داشتم وفا نمي كرد چرا كه غايت متكلمان دفاع از سنت بود در مقابل اهل بدعت ولي من كه جز به ضروريات عقلي تسليم نمي شدم نمي توانستم از مقالات آنها چنانكه بايد بهره مند گردم.  به تعلم فلسفه روي آوردم واهل فلسفه را با وجود اختلافات بسيار كه در جزئيات دارنداز سه طايفه خارج نديدم: دهريان، ‌طبيعيان، ‌والهيان.  از آن ميان دهريان عالم را قديم مي شماردند و وجود صانعي را تصديق نداشتند.  طبيعيان هم هرچند به علت بدايعي كه در صنع ودر علم طبعيت هست وجود صانع را منكر نبودند اما معاد را تصديق نمي كردند و مثل دهريان به زندقه در افتاده بودند و به انهماك در شهوات حيات جسماني.  حكماء ‌الهي هم مثل افلاطون وارسطاطاليس كه از فلاسفه اسلام كساني چون ابن سينا و فارابي از آنها پيروي مي كردند با آنكه قول دهريان و طبيعيان را رد مي كردند اماخود، ‌مقالاتي داشتند كه قبول آنها كفر يا بدعت بود وحتي اگر قبول بعضي از آنها هم خالي ايراد بود آفتهايي از آنها ناشي مي شد كه بس زيانها داشت.  اينان، ‌هم حشر اجساد را انكار مي كردند، ‌هم علم خدا را دركليات منحصر مي شماردند و هم قايل به قدم عالم بودند و مطالعه دركتب اينها نشان داد كه فلسفه نيز مرابه كمال مقصود نمي رساند وعقل كه يگانه دستاويز آنهاست به تنهايي نمي تواند بر تمام مطالب احاطه بيابد واز جميع معضلات پرده بردارد.  از اين روبه مذهب تعليم كه در آن روزگار آوازه اي داشت روي آوردم خاصه كه از حضرت خلافت هم درهمان اوقات اشارت رفت تا در رد آنها كتابي بنويسم.  پس به مطالعه مقالات باطنيه پرداختم.  دعوي آنها در باب حاجت به معلم معصوم نيز آگنده از دشواريهاي گونه گون يافتم و آنچه از امام معصوم خويش به عنوان علم تلقي كرده بودند مشحون از اشكالاتي ديدم كه خودشان از عهده فهم آن مشكلات هم برنمي آمدند تابه حل آنها چه رسد؟ چون اين طايفه رانيز آزمودم حققت حال و حاصل مقال آنها را در طلب حق و يقين جز وسيله يي براي گمراه كردن و فريفتن عوام نديدم.  پس، ‌ چون از اين علوم فراغت يافتم با تمام همت روي به طريق صوفيه آوردم.  امادريافتم كه طريقه آنها وراي علم به عمل هم حاجت دارد وحاصل علم آنها نيز مي بايست تنزيه انسان از صفات ناپسند باشد وتصيفه قلب از ماسوي الله.  اماعلم براي من آسانتر ا زعمل بود اين رو نخستبه مطالعه كتب آنها مثل قوت القلوب ابوطالب مكي وكتب حارث محاسبي و سخنان جنيد و شبلي و بايزيد وديگران روي آوردم تا بركنه مقاصد آنها آگهي يافتم و برمن هويدا شد كه بر حقيقت حال آنها با تعليم نميتوان راه يافت.  ذوق وحال لازم است و تبدل صفات واحوال.  چرا كه فرق است بين آنكه انسان حد تندرستي و سيري را با اسباب و شروط آنها بداند واينكه تندرست وسير باشد يا بين آنكه تعريف مستي را بداند بدون آنكه مست باشد، ‌چنانكه مرد هشيار و طبيب بيمار حد مستي و تندرستي را مي دانند اما خود آنها از مستي وتندرستي بركنارند.  پس يقين كردم كه اينها ارباب احوالند نه اصحاب اقوال ومن از آنچه به آنها مربوط است هرچه را از طريق علم مي توان دريافت حاصل كردم و ديگر چيزي باقي نمانده است جز آنچه راه نيل بدان سماع و تعليم نيست ذوق وسلوك است.  باري،  چون در احوال خويش نظر كردم خويشتن را در علايق كه از هر سوي مرا درميان گرفته بودند بسته يافتم ودراعمال خويش نيز چون درنگريستم از همه بهتر اشتغالم به تدريس بود اما من در آن كار نيز به علمهايي روي آورده بودم كه در طريق آخرت نه مهم بود و نه سودمند.  در نيت خويش در كار تدريس نيز چون دقت كردم انگيزه آن جاه طلبي و نامجويي بود و دانستم كه من به لب ورطه فنا رسيده ام واگر به تلافي مافات نپردازم در ميان آتش جاي خواهم داشت...  بغداد را ترك كردم، ‌هرچه داشتني بودتفرقه نمودم، ‌ وجز به اندازه كفاف و قوت اطفال چيزي باقي نگذاشتم...  پس به شام درآمدم و نزديك ده سال در آنجا اقامت كردم كه در آن مدت كاري ديگر نداشتم جز آن كه عزلت و خلوت گزينم و جهت تزكيه نفس و تصفيه قلب آنگونه كه ازكتابهاي صوفيه دريافته بودم روي به رياضت و مجاهدت آرم.  يك چند در مسجد دمشق اعتكاف گزيدم هر روز به مناره برمي شدم و آنجاهمه روز، ‌در بر روي خويش مي بستم.  آنگاه بعضي انديشه ها همراه با درخواست فرزندان مرا به سوي وطن خواند و با آنكه پيش از آن بيش ازهر كس از انديشه بازگشت دور بودم سرانجام به وطن بازگشتم.  در آنجا نيز به سبب شوقي كه به خلوت گزيني و تصفيه باطن داشتم همچنان عزلت اختيار كردم.  اما حوادث زمان، ‌ انديشه زن و فرزند و در بايستهاي زندگي وجه مقصود را برمن دگرگون مي ساخت و صفاي خلوتم را مشوش مي داشت و جز در اوقات پراكنده صافي حالي به من دست نميداد.  نزديك به دهسال بر اين حال مي بودم ودر اثناء‌اين  خلوتها بر من چيزهايي كشف شد كه برشمردن همه آنها ممكن نيست.  اما اين اندازه دانستم كه صوفيه همان سالكان خاص طريقه خداي تعالي هستند : سيرت آنها بهترين سيرتهاست، ‌راه آنها صوابترين راههاست واخلاق آنها پاكيزه ترين خلقا.  بالجمله چه توان گفت درباره طريقتي كه طهارت آن تطهير قلب باشد از ماسوي الله، ‌آغاز آن استغراق قلب باشد در ذكر خدا، ‌وپايان آن عبارت باشد از فنا شدن در خداي؟ باري از آغاز طريقه آنها مكاشفات و مشاهدات پيدا مي آيد چندانكه قوم، ‌درحالت بيداري ملائكه و ارواح انبيا را مشاهده ميكنند‌،  آواي آنها را مي شنوند، ‌واز آنها اقتباس فوايد مي نمايند.  پس از آن، ‌حال آنها از مشاهده صورتها وامثال برتر ميگرايد تا به جايي مي رسد كه بيانش در حوصله سخن نمي گنجد و سرانجام كار منتهي به قربي مي شود كه طايفه يي در آن باره گمان حلول برند، ‌بعضي از اتحاد دم زنند و برخي از وصول سخن گويند كه همه اينها خطاست.   البته،  هركس را ازين معني ذوق چيزي نصيب نكرده باشند از حقيقت نبوت هيچ چيز جز اسم درك نتواند كرد.  اما كرامات اولياء در حقيقت بدايات انبياست...  و اينانند آن قوم كه هركس با آنها مجالست كند زيانمند نشود و هركس را كه صحبت آنها روزي نباشد بايست كه امكان وقوع اين احوال را به شواهد برهان بداند...  اما وراي اين قوم،  جاهلانند كه اصل اين امر را انكار كنند، ‌از اين سخن شگفتي اظهار كنند و چون بشنوند ريشخند سازند...  واينها از آنكسانند كه خداي تعالي دلهاشان را فروبسته است، ‌ و ايشان را ناشنوا كرده است ونابينا...  و بدينگونه غزالي مايه يقين را كه نزد متكلمان، ‌فلاسفه، ‌واهل تعليم نيافت در مكاشفات صوفيه مي يابد و حقيقت وحي ونبوت را ازين احوال درك مي كند.  اين تحول فكري كه او را در بغداد به فرار از مدرسه وقيل وقال آن وا ميدارد، ‌در نشابور و طوس وقتي كه ديگر محرك تدريس وي جاه طلبي ونامجويي نيست او را دوباره به مدرسه مي آورد- اما مدرسه يي كه با خانقاه يك قدم بيش فاصله ندارد وعلمي كه در آن تدريس مي‌شود علم دنيايي ومرده ريگ فقها و متكلمان نيست اسرار عبادات وعادات و بيان مهلكات ومنجيات انسان است-  در سيرو سلوك صوفيانه خويش.  باري، ‌ اثر عمده امام غزالي كه از لحاظ احتواء بر مقاصد و معارف قوم با تصوف ارتباط دارد كتاب احياء علوم الدين است كه درعين حال مهمترين ومفصلترين اثر امام غزالي نيز هست.  درين كتاب نويسنده،  معارف صوفيه را درمقابل علوم بي حاصل فقهاء،  واهل كتاب احياء‌ ميكرد و بدينگونه با پيوند بين طريقت و شريعت هم شريعت را قدرت و عمقي بيشتر مي داد وهم طريقت را رواج ومقبوليت مي بخشيد.  اينكه تمام كتاب را غزالي در ضمن مسافرت شام ننوشته است و قسمتهايي از آن رادر مدت عزلت و انقطاع خراسان بايد نوشته باشد ازينجا پيداست كه يكجا دركتاب اشاره به سنه پانصد هجري دارد]4[ والبته درين تاريخ وي قطعا در شام نبوده است چراكه در سال 490 هنگام مراجعت به «وطن» معدودي از طالبان چيزي از كتاب احياء را در بغداد بر وي سماع كرده اند.  احياء‌العلوم مشتمل است برچهار ربع، ‌و هر ربع هم مشتمل بر ده كتاب است و اين طرز تقسيم كتاب به ارباع چهارگانه در واقع تقليدي است از طرز تبويت مسايل در فقه و پيداست كه غزالي با اقدام به تصنيف اين كتاب نظر به بيان اين نكته دارد كه درمقابل فقه رسمي و ظاهري، ‌نوعي فقه مربوط به عادات ومعاملات باطني عرضه دارد- فقه قلوب.  ظاهرأ توجه به قوت القلوب ابوطالب مكي و آشنايي با نحوه القلوب امام ابوالقاسم قشيري هم ازاسبابي بود كه او را به ضرورت احياء ‌علوم ديني از طريق تصنيف نوعي فقه القلوب واداشت و هرچند خود او در توجيه كار خويش آنرا فقه القلوب نمي خواند اما توجه خود را به ارباع فقه،  ‌درطرز تبويت كتاب خاطر نشان مي كند.  اين ارباع چهارگانه واجزاء دهگانه كه درهر ربع منظور شد، ‌ احياء العلوم را مشتمل بر چهل كتاب كرده است كه ده كتاب اولش ربع عبادات را تشكيل ميدهد، ‌ ده كتاب بعد ربع عادات او،  ودر دنبال آنها ده كتاب محتواي ربع مهلكات وده كتاب محتواي ربع منجيات را در بردارد.  در ربع اول بحث درباب علم، ‌در باب عقايد، ‌در باب طهارت، ‌صلات، ‌زكات، ‌صوم،  و حج درميان است و آداب تلاوت و وادعيه واوراد.  در آنچه به آداب و اسرار عبادت مربوط است وراي اركان ظاهري نويسنده به عمق ومعني عبادات و آداب نيز نظر دارد ونشان مي دهد كه قرب حق چگونه از طريق عبادات درست حاصل تواند شد.  دو كتاب نخستين اين ربع كه مشتمل بر بحث در علم ودر قواعد عقايدست از لحاظ نظري هم در توجيه مبادي صوفيه قابل ملاحظه است.  چراكه در كتاب اول غزالي مخصوصا به بررسي اين نكته نظر دارد كه از علوم مختلف آنچه دانستن آن ضرورت دارد كدام است وتا چه حد؟ البته نظر اعتقادي نويسنده نسبت به فقهاء ظاهر نشان مي دهد كه غرض او در واقع نشان دادن اين نكته است كه درعبادات آنچه مطرح است قلب ونيت است، ‌ و فقها، ‌جز به ظاهر نظر ندارند وعلم آنها هم غالبأ چيزي جز علم دنيوي نيست.  اين طرز تلقي از علم فقها حاكي از گرايش صوفيانه مولف و  به هرحال معرف طرز فكر كساني است كه وراي آداب مترسمان نظر به قرب حق دارند- ونيل به وصال.  آراء غزالي درباب علم، ‌ درعين حال از لحاظ ارزيابي علم درست هم قابل ملاحظه است.  وي در اين كتاب مي كوشد تا نشان دهد آن علمي كه پيغمبر طلب آن را بر هر مسلماني واجب شمرده است كدام است، ‌تفاوت بين علم سودمند و زيان آور چيست و چرا اهل عصر درين باره به خطا رفته اند ودر امر علم از مغز به پوست خرسند مانده اند ؟ البته آنچه را خود وي در تمام كتاب مطرح  ساخته است علم معامله مي داند نه علم مكاشفه كه وراي بحث و كتاب است اماهمين علم معامله هم كه اومطرح مي كند بيشتر به اعمال قلوب ناظرست.  در باب علم خاطرنشان مي كند كه عامه غالبا راجع به آن در اشتباه افتاده اند و بسا چيزها كه علم دين نيست و آنها علم دين مي پندارند. به علاوه آفات علم راهم عامه در نظر ندارند وازين رو تفاوت بين علماء دنيا و آخرت را نمي شناسند.  در باب فضيلت علم شواهد بسيار از قرآن وحديث به دست مي آيد.  آن علم هم كه پيغمبر طلب آن را فريضه مي خواند متكلمان، ‌ فقها،  محدثان و صوفيه هر يك علم خاص خويش ميدانندش وغزالي مي‌گويد علمي كه دانستن آن فريضه تواند بود علم به آنچيزي است كه عمل بدان واجب است نه جز آن.  در فريضه هم بين فرض كفايه و فرض عين بايد تفاوت گذاشت.  چنانكه از علمها آنچه در قوام امور دنيا بدان حاجت است مثل طب كه در بقاي ابدان بدان حاجت است و حساب كه در معاملات مورد حاجت مي شود دانستن آنها فرض است اما فرض كفايه.  همچنين فقه هم مربوط به امور دنيوي است معهذا باعلم طب اين تفاوت را دارد كه از علوم شرعي است ومستفاد از نبوت به علاوه سالكان راه آخرت از آن گريزي ندارندو هر چند به اعمال ظاهر مربوط است باري اعمال ظاهر و آنچه به جوارح مربوط است نيز جهت اعمال باطن و احوال قلوب ضرورت دارد.  با اينهمه آنچه فرض عين است علم دنيا نيست علم راه آخرت است عمل راه آخرت هم خود به دو قسم است : مكاشفه و معامله.  اما علم مكاشفه مربوط به صديقان و مقربان است وبنايش هم بر آن است كه پرده را از چهره حقيقت يكسو كنند تا حقيقت چهره بنمايد واين به تصفيه قلب از كدورتها حاجت دارد وجز با رياضت وبا علم وتعليم خاص حاصل نمي شود كه درحوصله بحث وكتاب نيست اما علم معامله كه اينجا شناخت احوال قلب و مهلكات ومنجيات آن را شامل مي‌شود امريست كه فرض عين است وبدون آن به فلاح، ‌نجات نهايي نمي توان نايل آمد.

غزالي از همان آغاز كتاب احياء العلوم، ‌خواننده را متوجه مي‌كند كه آنچه از احياء انتظار بايد داشت توجه به اعمال قلوب است واگردر باب عبادات وعادات هم بحث مي‌كند تنها جنبه ظاهري آنها مورد نظر نيتس معني و روح آنها مطرح است واينهمه براي تحقيق آنست كه معلوم كند در سلوك راه آخرت آنچه مهلكات محسوبست و آنچه منجيات به شمارست كدام است وچگونه مي توان به اجتناب از مهلكات و تسمك به منجيات به نجات اخروي نايل آمد.  اماعلمي كه براي اين مقصود به كار نمي آيد فايده يي ندارد وحتي علم اگر هيچ نفعي نداشته باشد مذموم است وعلمي هم كه نفعي دارد ومحمود به شمار مي آيد بايد ديد به چه اندازه از آن علم، ‌حاجت هست استغراق تمام وقت و همت در آن چون انسان رااز امور ديگر باز مي دارد به ضرر مي انجامد و آن را مزموم مي كند.  باري،  علم احوال و صفات قلب كه انسان را به مهلكات و منجيات راه مينمايد اهميت و ضرورت فوق العاده دارد واز همين روست كه در تمام كتاب احياء العلوم به اخلاق وتربيت است ونويسنده در آن سعي داشته است تا انسان را از علم، ‌بدانچه فريضه است آشنا كند واز اينكه علم محسوب است منجر شود باز دارد.  باري معرفت عبادات واسرارآنها كه عمل بدانها فرض عين است البته موقوف بر توجه تام بر قواعد عقايد هم هست واين عقايد البته در حد حفظ و فهم تمام نمي شود اعتقاد و ايقان وتصديق قلبي هم لازم دارد و مثل بذري كه در زميني بفشانند مي بايست از طريق آبياري و تربيت بارور شود والبته عامه همين اندازه كه تصديق جازم به ظاهر اين عقايد داشته باشند از راه حق منحرف نمي شوند اما نيل به ايقان وتصديق كه ايمان صديقان و مقربان است با مجاهده و رياضت حاصل مي‌شود.  بدينگونه، ‌ايمان عامه حاجت به كلام ومناظره ندارد وايقان صديقان هم وراي اين امرست وتعلق به علم مكاشفه دارد وازينجا پيداست كه علم كلام ومناظره در طريق آخرت چندان فايده اي به كسي عايد نمي دارد.  ربع دوم كتاب احياء در باب «عادات» است و آن شامل مسائلي است كه وراي عبادت، ‌مربوط به آداب و قواعد حيات عادي انسان ومعاملات ظاهري است.  مجموع اين قواعد و آداب است كه شريعت خوانده مي شود و بدون شك پاره يي از آنها جز مباحث مربوط به ادبهاي نفسي يا شرعي نيست. درين ربع،  غزالي در طي ده كتاب به ترتيب وبا تفصيل تمام در باب آداب خوردن، ‌زن كردن، ‌كسب معاش، ‌حلال وحرام، ‌آداب دوستي، ‌عزلت، ‌سفر‌سماع، ‌امر به معروف، ‌وآداب واخلاق نبوت سخن مي گويد ومخصوصا در پايان ربع اين اخلاق نبوت را چيزي جز اخلاق پيغمبر و روايات مربوط به سيرت او نيست،  بر جسته تر مي كند تا اصول اخلاق صوفيه را بر سيرت و سنت مبتني سازد وبراي احياء‌ واقعي علوم دين وكمك به تصفيه و تزكيه نفوس معيار وميزان قابل اعتمادي عرضه دارد.  در بين مطالبي كه در اين ربع مطرح بحث است كتاب آداب السماع والوجد مخصوصا از لحاظ تاريخ تصوف اهميت خاصي دارد.

آنچه در « ربع مهلكات» و «ربع منجيات» وضوع بحث غزالي است برخلاف محتويات ربع عبادات و ربع عادات، ‌ بيشتر مربوط به احوال باطني است وهمين نكته به طور بارزي به اين مسايل رنگ تصوف مي دهد.  ربع مهلكات كه سومين ربع احياء علوم الدين است با شرح عجايب قلب ولزوم رياضت نفس وكسر شهوات آغاز مي‌شود و معالجه امراض قلب را كه به عقيده وي از پيروي از شهوت ناشي است ترك شهوات نشان ميدهد.  آنگاه در كتابهاي ديگر كه درين ربع است درمذمت آنچه موجب هلاك نفس است، ‌از آفات زبان، ‌خشم و رشك،  دنياپرستي، ‌بخل وحب مال،  جاه وريا، ‌كبر وعجب و ذم غرور بحثهايي جالب دارد.  از جمله در بيان آفات زبان ازخوض در باطل وفحش وتكلف در بيان و لعن وسخريه وغيبت نكته سنجيهاي جالب مي كند ودر تبيين معايب وآفات حسد وجاه جويي وعجب وغرور مخصوصا آنچه راعارض علماء و حتي صوفيه تواند شد باز مي نمايد و خواننده رااز آن تحذير مي‌كند.  آنچه مخصوصا مشرب تصوف او را نشان ميدهد اولين كتاب اين ربع است در باب قلب وشرح عجايب آن.  در واقع توجه به عوالم قلبي وتامل در عجايب واسرار قلب از مهمترين مسائل صوفيه است و در اين مساله غزالي بادقت خاصي جزييات را از نظرگاه صوفيه بررسي مي‌كند.  يك نكته جالب كه حتي درين ربع نيز- مثل ربع عبادات- توجه غزالي را به ارزيابي معرفت نشان ميدهد بررسي اوست درباره علمي كه به عقيده اواز تصفيه قلب براي انسان حاصل مي‌شود- وبدون واسطه حواس.  در بيان اين نوع علم غزالي قلب را به آبداني تشبيه مي كند و مي‌گويد آب را ممكن است با جويها به آبدان وارد كرد وهم ممكن است در قعر آبدان چاه كند وخاك را برداشت تا آب صافي از درون چاه بجوشد و در آبدان آيد.  البته آب چاه بسا كه صافي تر و پرمايه تر هم هست و قلب هم در حكم همين آبدان است و علم به مثابه آب.  آنچه از طريق مجاري محسوسات وارد قلب مي شود در قبال آنچه از تصفيه خود قلب ورفع حجابهاي آن حاصل مي شود كم مايه واندك است اما  نيل به اين تصفيه ربطي به علم معاملات ندارد مربوط به علم مكاشفات است نهايت آنكه تصفيه قلب به علمي منتهي ميشود دقيق تر از آن علم كه مبتني بر حس وادراك است و در تبين  اين تفاوت است كه غزالي داستان چين و روم را نقل مي‌كند كه در آن ماجرا،  نقاشان چين با تصفيه وتجليله ديوار صورتهايي را كه نقاشان روم بر ديوار مقابل تصوير كرده بودند خوشتر و زيباتر ازاصل عرضه كردند..  ازاين ملاحظات غزالي نتيجه مي گيرد كه طريق صوفيه در نيل به معرفت از طريقي كه حكماء و متكلمان مي روند بهترست و با پيروي از طريق آنهاست كه ميتوان منجيات را وسيله نيل به نجات ونجاع واقعي يافت.  در واقع، ‌ربع منجيات هم كه آخرين ربع احياء العلوم است طريق نيل به نجات و مراحل سلوك روحاني رادراجتناب از مهلكات، ‌بررسي مي‌كند.  در طي ده كتاب كه به ترتيب در باب توبه، ‌صبر وشكر، ‌خوف و رجاء، ‌فقر و زهد،  توحيد و توكل، ‌محبت ورضا، ‌نيت واخلاص، ‌مراقبت و محاسبه، ‌ تفكر وذكر موت وماوراء آنست غزالي آنچه را مايه نجات نفوس و متضمن احياء وبازگشت به دين واقعي وعلوم ومعارف حقيقي است باز مي نمايد.  در بين ساير آثار غزالي كه حاكي از مشرب تصوف اوست رساله مشكاة الانوار را بايد ذكركرد كه در خراسان، ‌مقارن شروع بازگشت به تعليم در نشابور بايد تصنيف شده باشد.  ذوق تاويل و مشرب فلسفي كه دراين رساله است، ‌آن را در نشابور دستاويزي براي طعن وغوغاي مخالفان كرد.  

بحث، ‌در باب آيات نور وحديث حجابهاست- حجابهاي هفتادگاه از نور وظلمت.  رساله را غزالي درجواب درخواست عزيزي نوشته است اما از احتياطي كه دراقدام خويش به اين تصنيف و در كشف اينگونه اسرار نشان ميدهد پيداست كه رساله مي بايست از آنگونه آثار باشد كه مي بايست از دسترس نااهلان دور باشد.  در



شنبه 15 بهمن 1390برچسب:زندگینامه ی امام غزالی و برادرش, :: 14:53 ::  نويسنده : MOHSEN

مقدمه

 

 

 حجة الاسلام، ابو حامد، امام محمد غزّالي طوسي، بزرگمردي که در سال 450 هجري قمري در روستاي طابران طوس از مادر بزاد، کودکي و جوانيش صرف دانش اندوزي و جهانگردي شد تا آنکه در مرز چهل سالگي در انواع رشته هاي علوم اسلامي سرآمد دانشوران روزگار خود گشت و نامش در سراسر جهان اسلام آن روزگار زبانزد همگان گرديد.غزالي با نوشته هاي عميق و پرمغز خود به قالب انواع علوم اسلامي جان تازه اي دميد، و در زمينه تصوف و عرفان، فلسفه و کلام، روان شناسي و اخلاق، نوآوريها کرد. وي از 39 سالگي به بعد براي تصفيه روح و نگارش ارزنده ترين آهار خود مردم گريز شد و تا پايان عمر در گمنامي و گوشه نشيني بسر برد. سرانجام در سال 505 هجري پس از پنجاه و پنج سال زندگي پر ثمر چراغ زندگيش در زادگاهش فرومرد، اما مشعل پرفروغ انديشه در کنار آثار فراوان و ارزنده اي که از خود باقي گذاشته همچنان فروزان برجاي مانده، و اين فروزندگي تا کيش مسلماني برجاي باشد و زبانهاي تازي و پارسي پايدار، صاحبدلان را در مسائل ديني و اخلاقي و اجتماعي و ادبي روشنگر بسياري از حقايق خواهد بود.

 

 

زندگينامه غزالي

سال ميلاد غزالي (450 ه.ق = 1058 م)

نام کامل وي حجة الاسلام ابوحامد محمد بن محمد بن محمد غزّالي طوسي است. “غزال” (با فتح غين و تشديد ز) بر پيشه وري اطلاق مي شده که نخِ پشم مي فروخته، پيشه وري که پشم خام تهيه مي کرده و پس از حلاجي با دستمزدي اندک به زنان پشم ريس مي سپرده تا به نخ تبديل شود و براي فروش آماده گردد. اين پيشه هنوز در مشهد به نامهاي حلاج، نداف، نخ فروش رايج است. اين معني را خود امام غزالي در کتاب احياء علوم الدين يادآور شده است.پدر غزالي پارسا مردي بوده صوفي مسلک، که در شهر طوس حرفه غزالي يا نخ پشم فروشي داشته است. چون مرگ اين صوفي نزديک ميشود، دو فرزند خود – محمد و احمد – را با مختصر اندوخته اي که داشته به دوستي از هم مسلکان خويش مي سپرد و به او مي گويد: چون بر اثر محرومي از هنر خواندن و نوشتن اندوه فراوان خورده ام آرزودارم که فرزندانم ازين هنر بهره ور گردند.

آغار يتيمي (احتمالاً 457 ه.ق = 1065 م)

پس از يتيم شدن اين دو کودک، وصي درستکار تربيت آنان را برعهده مي گيرد تا هنگامي که ميراث اندک پدرشان تمام ميشود و خود صوفي از اداره زندگي آنان فرو مي ماند. آنگاه با اخلاص به آن دو پيشنهاد ميکند تا براي گذران زندگي و ادامه تحصيل در زمره طلاب جيره خوار مدرسه اي از مدارس ديني شهريه بدهِ روزگار خود درآيند؛ و آنان از راه ناچاري پيشنهاد وي را مي پذيرند. اين سخن ابوحامد محمد غزالي که “براي غيرِ خداي عمل آموختم، ولي علم جز خداي را نپذيرفت” مي تواند مؤيد اين حقيقت باشد. 

راه يافتن به مدرسه (463 ه.ق = 1070 م)

 اين تاريخ نيز تقريبي است، يعني ممکن است يکي دو سال پيش از اين در شمار طلاب جيره خوار مدرسه جاي گرفته باشد. زيرا خودش در نامه اي که به پادشاه سلجوقي مي نويسد ازين راز چنين پرده برميگيرد:«بدان که اين داعي پنجاه و سه سال عمر بگذاشت، چهل سال در درياي علوم دين غواصي کرد تا به جايي رسيد که سخن وي از اندازه فهم بيشتر اهل روزگار درگذشت».اگر اين گفته غزالي را که “چهل سال در درياي علوم دين غواصي کردم” بپذيريم، تاريخ راه يافتن او به جرگه علماي دين به روزگار سيزده سالگي وي مسلم ميشود. يعني درين هنگام مقدمات کار دانش اندوزي را فراگرفته بوده است .پس ازآنکه در مدرسه ديني از حداقل نيازمنديهاي زندگي برخوردار شد، با خاطر آسوده و اميد فراوان، دل به کتاب سپرد و گوش به سخن استاد فرا داد تا هنگامي که براي آموختن علم فقه آمادگي پيدا کرد و توانست در رديف شاگردان خوب نخستين استادش، احمد بن محمد رادکاني، جاي گيرد. نخستين دوره طلبگي غزالي را در طوس – براساس برخي قراين – مي توان حدود پنج سال حدس زد؛ يعني هنگامي که وي از شهر طوس رهسپار جرجان شد تا از محضر دومين استادش، ابوالقاسم اسماعيلي جرجاني، بهره ور شود، احتمالاً نوجواني هيجده يا نوزده ساله بود.

نخستين سفر (احتمالاً 468 ه.ق = 1075 م)

بي ترديد نخستين سفر دانشجويي غزالي سفري است که وي از طوس به جرجان رفته است، اما اين سفر در چه سالي انجام شده و غزالي در آغاز اين سفر چندساله بوده است، در مآخد موجود روشن نيست. اگر فرض کنيم در هيجده يا نوزده سالگي راهي اين سفر شده، و احتمالا مدت رفت و برگشت و دوران اقامتش در جرجان حدود دوسال بوده است، اين حدس با حکايتي که امام اسعد ميهنه اي از غزالي روايت ميکند تا حدي هم آهنگ ميشود. امام اسعد مي گويد:از ابوحامد محمد غزالي شنيدم که مي گفت: «در راه بازگشت از جرجان دچار عياران راهزن شديم. عياران هرچه را که باخود داشتيم گرفتند. من براي پس گرفتن تعليقه (جزوه، يادداشت درسي) هاي خود در پي عياران رفتم و اصرار ورزيدم. سردسته عياران چون اصرار مرا ديد گفت: “برگرد، وگرنه کشته خواهي شد” وي را گفتم:” ترا به آن کسي که از وي اميد اميني داري سوگند مي دهم که تنها همان انبان تعليقه را به من باز پس دهيد؟ زيرا آنها چيزي نيست که شمارا به کار آيد” عيار پرسيد که” تعليقه هاي تو چيست؟” گفتم: “درآن انبان يادداشتها و دست نوشته هايي است که براي شنيدن و نوشتن و دانستنش رنج سفر و دشواريها برخويشتن هموار کرده ام.” سردسته عياران خنده اي کرد و گفت: “چگونه به دانستن آنها ادعا مي کني، در حالي که چون از تو گرفته شد دانايي خود را از دست دادي و بي دانش شدي؟” آنگاه به يارانش اشارتي کرد و انبان مرا پس دادند.»

غزالي گويد: «اين عيّار، ملامتگري بود که خداوند وي را به سخن آورد تا با سخني پندآموز مرا در کار دانش اندوزي راهنما شود. چون به طوس رسيدم سه سال به تأمل پرداختم و با خويشتن خلوت کردم تا همه تعليقه ها را به خاطر سپردم، و چنان شدم که اگر بارديگر دچار راهزنان گردم از دانش اندوختهء خود بي نصيب نمانم.»

سفر به نيشاپور (473 ه.ق = 1080 م)

از اين سخن غزالي که «چون به طوس رسيدم، سه سال به تأمل پرداختم…» مي توان نتيجه گرفت که غزالي پس از بيست و سه سالگي از طوس رهسپار نيشاپور شده تا از محضر عالم بلند آوازه، امام الحرمين ابوالمعالي جويني، بهره ور شود. غزالي در محضر اين استاد نامدار چنان کوشيد و درخشيد که پس از يکي دوسال در شمار بهترين شاگردان وي جاي گرفت، و امام الحرمين چنان شيفته اين شاگرد درس خوان و هوشيار گرديد که در هر محفلي به داشتن شاگردي چون او به خود مي باليد.

اين دوره از دانش اندوزي غزالي که سبب شد در جمع فقيهان نيشاپور مشهور و انگشت نما شود، بيش از پنج سال نپاييد، يعني چون چراغ زندگي امام الحرمين به سال 478 هجري خاموش شد، غزالي در حدي از دانش ديني روزگار خود رسيده بود که ديگر نيازي به استاد نداشت، يا آنکه استادي که برايش قابل استفاده بوده باشد پيدا نکرد. بنابراين به نگارش و پژوهش پرداخت تا شايسته مسند استادي شود.

آشنايي با خواجه نظام الملک طوسي (478 ه.ق = 1085 م)

دراين سال غزالي به لشکرگاه ملکشاه سلجوقي، که در نزديکي نيشاپور واقع بود، راه يافت و به خدمت همولايتي سياستمدار خود خواجه نظام الملک طوسي پيوست. در محضر اين وزير شافعي مذهب و ادب دوست و گوهرشناس، بارها فقيهان و دوانشوران به مناظره پرداخت، و در هر مورد برمخالفانِ عقيده و انديشه خويش پيروز گشت. ديري نپاييد که خواجه نظام الملک با اشتياق به حمايتش برخاست و در بزرگداشت وي کوشيد تا آنجا که اورا «زين الدين» و «شرف الائمه» لقب داد و به استادي نظاميه بغداد برگزيد. 

آغاز استادي در نظاميهء بغداد (484 ه.ق = 1091 م)

غزالي در سال چهارصد و هشتاد و چهار از طوس رهسپار بغداد شد، مردم اين شهر مقدمش را بگرمي پذيرا شدند. خيلي زود زبانزد خاص و عام گرديد. در محافل علمي از نبوغ سرشار و دانش بسيارش داستانها گفتند و کاروانياني که از بغداد رهسپار شرق و غرب مي شدند براي مردم شهرهاي سرِ راه از نبوغ و هوشياري وي حکايتها روايت ميکردند تا آنکه حشمت و شوکتش به پايه اي رسيد که حتي در اميران و پادشاهان و وزيران معاصر خود اثر گذاشت.

در سال 478 هجري، غزالي يکي از بزرگاني بود که با عنوان حجةالاسلام و استاد برگزيده نظاميه بغداد، در مراسم نصب المستظهر بالله – بيست و هشتمين خليفه عباسي- بر مسند خلافت، شرکت جست و با وي بيعت کرد. خودش در نامه اي که به سال 504 هجري در پاسخ نظام الدين احمد نوشته است، ضمن ابراز ندامت از زندگي جنجالي و اشرافي گذشتهء خويش، چنين مي نگارد: «در بغداد از مناظره کردن چاره نباشد، و از سلام دارالخلافه امتناع نتوان کرد.»

مردم گريزي (488 ه.ق = 1094 م)

پس از آنکه در بغداد به اوج شوکت و شهرت رسيد، و در ميان خاص و عام مقامي برتر از همه پيدا کرد، دريافت که ازاين راه نمي توان به آسايش و آرامش روحي رسيد. پس از ترديد بسيار سرانجام دنباله روِ صوفيان وارستهء بي نام و نشان شد. به بهانه زيارت کعبه از بغداد بيرون رفت، چندي به گمنامي به جهانگري پرداخت و سالها در حجاز و شام و فلسطين با خويشتنِ خويش به خلوت نشست تا داروي درد دروني خود را پيدا کند. به تاريخ اين گوشه نشيني نيز در پاسخ غزالي به نامه نظام الدين احمد چنين اشارت رفته است:

«چون بر سر تربت خليل – عليه السلام – رسيدم، در سنه تسع و ثمانين و اربعمائه (489 ه.ق)، و امروز قريب پانزده سال است، سه نذر کردم: يکي آنکه از هيچ سلطاني هيچ مالي قبول نکنم، ديگر آنکه به سلام هيچ سلطاني نروم، سوم آنکه مناظره نکنم. اگر دراين نذر نقض آورم، دل و وقت شوريده گردد…» 

بازگشت به ميان مردم (499 ه.ق = 1105 م) 

ازاين راز هم خودش چنين پرده برگرفته است:

«اتفاق افتاد که در شهور سنهء تسع و تسعين و البعمائه (499 هجري) نويسندهء اين حرفها، غزالي، را تکليف کردند- پس ازآنکه دوازده سال عزلت گرفته بود، و زاويه اي را ملازمت کرده- که به نيشاپور بايد شد، و به افاضت علم و نشر شريعت مشغول بايد گشت که فترت و وهن به کار علم راه يافته است. پس دلهاي عزيزان از ارباب قلوب و اهل بصيرت به مساعدت اين حرکت برخاست و در خواب و يقظت تنبيهات رفت که اين حرکت مبدأ خيرات است و سبب احياي علم و شريعت. پس چون اجابت کرده آمد و کار تدريس را رونق پديد شد و طلبه علم از اطراف جهان حرکت کردن گرفتند، حسّاد به حسد برخاستند…»

اين حسودان که غزالي به آنها اشاره کرده است، روحانيون حنفي مذهب بوده اند که در دستگاه سنجر شوکت و قدرتي يافته بودند. پس براي حفظ مقام و منصب خويش با برخي از فقيهان مالکي مذهب، از مردم طرابلس غرب، همداستان شدند تا بزرگمردي چون غزالي را با تهمت و نيرنگ از ميدان بدر کنند، يا براي پيشبرد مقاصد خود از قدرت شافعي مذهبان بکاهند. غزالي در حضور سلطان سنجر که به لشکرگاه اش حاضر گشته بود، چنين دفاع مي کند:

«و اما حاجت خاص آن است که من دوازده سال در زاويه اي نشستم و از خلق اعراض کردم. پس فخرالملک- رحمة الله عليه- مرا الزام کرد که به نيشاپور بايد شد. گفتم: “اين روزگار سخن من احتمال نکند که هرکه درين وقت کلمةالحق بگويد در و ديوار به معادات او برخيزد.” گفت: “[سنجر] ملکي است عادل، و من به نصرت تو برخيزم.” امروز کار به جايي رسيده که سخنهايي مي شنوم که اگر در خواب ديدمي گفتمي اضغاث احلام است. اما آنچه به علوم عقلي تعلق دارد، اگر کسي را برآن اعتراض است عجب نيست، که در سخن من غريب و مشکل که فهم هرکس بدان نرسد، بسيار است. لکن من يکي ام، آنچه در شرح هرچه گفته باشم، با هرکه در جهان است درست مي کنم و از عهده بيرون مي آيم؛ اين سهل است. اما آنچه حکايت کرده اند که من در امام ابوحنيفه- رحمة الله عليه- طعن کرده ام، احتمال نتوانم کرد…»

در کنار مردم ديار خود (503 ه.ق = 1109 م)

پس از آنکه وسوسه نامردمان در دل سلطان سنجر اثر گذاشت، اين پادشاه کس فرستاد و حجةالاسلام را، که در زادگاه خود طابران طوس به تعليم و عبادت سرگرم بود به لشکرگاه خويش، تروغ- نزديک مشهد امروز- فرا خواند. غزالي چون دريافت که در کف شير نر خونخواره اي قرار گرفته و از رفتن چاره نيست، بهانه آورد و با نامه اي استادانه خشم سلطان سنجر را فرونشانيد.

پس از درگذشت شمس الاسلام کيا امام هراسي طبري، فقيه شافعي و استاد نظاميه بغداد که او نيز از شاگردان برگزيده امام الحرمين و همدرس غزالي بوده است، به اشارت خليفه عباسي و سلطان سنجر، وزير عراق ضياء الملک احمد فرزند نظام الملک به وزير خراسان صدرالدين محمد فرزند فخرالملک نامه اي نوشت که غزالي را با نوازش و دلجويي به بغداد بازگرداند تا شاگردان مدرسه نظاميه از نابساماني نجات يابند. ولي غزالي وارسته و دست از همه چيز شسته، تسليم نشد و اعراض کرد. 

پيوستن به جاودانگان (505 ه.ق = 1111 م)

مرتضي زبيدي نويسنده بزرگترين شرح بر احيائ علوم الدين پايان زندگي غزالي را، در مقدمه خويش بر شرح احياء با نقل از گفته هاي ديگران، نيک نگاشته است که ترجمه بخش اول آن چنين است:

گفته اند که اوقات خود را پيوسته به تلاوت قرآن و همنشيني با صاحبدلان و گزاردن نماز مشغول مي داشت تا جمادي الآخر سال پانصد و پنج فرا رسيد. احمد غزالي، برادر حجةالاسلام، گفته است: «روز دوشنبه به هنگام صبح، برادرم وضو ساخت و نماز گزارد و گفت “کفن مرا بياوريد” آوردند. گرفت و بوسيد و بر ديده نهاد و گفت: “سمعاً و طاعةً للدخولِ عَلي الـمَلِک” آنگاه پاي خويش را در جهت قبله دراز کرد و پيش از برآمدن خورشيد راهي بهشت گرديد.»

آثار غزالي

غزالي در جهان دانش و دورانديشي از جمله بزرگترين نام آوران برخوردار از انديشه انساني است، متفکرِ وارسته اي است که در ميان مردم روزگار به بالاترين پايگاه انديشه راه يافته است. پس اگر در مورد تعداد آثار مردي پرکار و فراوان اثر چون او، مبالغه شود و حقيقت و افسانه درهم آميزد، جاي شگفتي نخواهد بود.

غزالي همچو ارسطو، از دانشوران بلند آوازه اي است که علاوه بر نوشته هاي اصلي خودش، با گذشت زمان کتابهاي فراوان ديگري به وي نسبت داده اند. کتابهايي که تعدادش شش برابر رقمي است که خودش دوسال پيش از مرگ- در نامه اي که به سنجر نوشته- ياد آورشده است. آميختن همين آثار فراوان با کتابهاي اصلي او، کار پژوهش را بر اهل تحقيق چنان دشوار کرده که براي شناسايي درست از نادرست پژوهشگران را به معيار دقيق- يعني ترتيب تاريخي آثار غزالي- نياز افتاده است، معياري که مي تواند تاريخ پيدايش هريک از آثار اصلي غزالي را روشن سازد. شناخت دوران تکامل انديشه اين بزرگ استاد تنها با وجود چنين معياري امکان پذير است و بدين وسيله ممکن است از چگونگي تحول بزرگي که در زندگي پرنشيب و فراز او رخ نموده آگاه شد.

 

ترتيب آثار غزالي

خوشبختانه خاورشناسان در زمينه ترتيب تاريخي آثار غزالي بسيار کار کرده اند. از گُشه و مکدونالد و گلد زيهر که بگذريم، نخستين خاورشناسي که در کتاب خويش زير عنوان ترتيب تاريخي مؤلفات غزالي سخن گفته است لوئي ماسينيون است که زمان آثار غزالي را در چهار مرحله تنظيم کرده است. پس از وي، اسين پلاسيوس و مونت گمري وات بحث را درباره تشخيص مؤلفات اصيل و مشکوک غزالي آغاز کردند. آنگاه موريس بويژ براي ترتيب تاريخي آثار غزالي به کار جامع تري مي پردازد و در تکميل کار خاورشناسان پيش از خود راه بهتري در پيش ميگيرد ولي پيش ازآنکه حاصل کارش منتشر شود به کام مرگ فرو مي رود. خوشبختانه کار نيمه تمام اين دانشمند را استاد لبناني دکتر ميشل آلارد تکميل نموده و در سال 1959 منتشر کرده است.

سرانجام دانشمند مصري دکتر عبدالرحمن بدوي از مجموع پژوهشهاي خاورشناسان ياري ميگيرد و به نگارش کتاب نفيس خود مؤلفات الغزالي مي پردازد. اين کتاب به مناسبت جشنوارهء هزارمين سال ميلاد ابوحامد امام محمد غزالي در تابستان سال 1960 ميلادي منتشر شده است. در اين کتاب از 457 کتاب اصل و منسوب و مشکوک ياد شده که مؤلف، هفتاد و دو تاي آنها را بي ترديد از آنِ غزالي دانسته و در صحت بقيه ترديد نموده است: 

- از شماره 73 تا 95 نام کتابهايي است که مشکوک است از غزالي بوده باشد.

- از شماره 96 تا 127 نام کتابهايي است که به احتمال زياد از غزالي نيست.

- از شماره 128 تا 224 نام فصلي يا بابي از کتابهاي غزالي است که ناروا به جاي کتابي مستقل به نام وي ثبت شده است.

- از شماره 225 تا 273 نام تلخيص کتابي از کتابهاي غزالي است يا نام کتابهاي ردّي و انتقادي است که ديگران بر آثار غزالي نوشته اند و بخطا به نام وي ثبت شده است. مانند تلخيص احيائ علوم الدين که ابن الجوزي آن را تلخيص و تدوين کرده است 

- از شماره 274 تا 379 نام کتابهايي است که به عنوان شرح و ستايش درباره آثار غزالي تأليف و تدوين شده و مؤلف آنها نامعلوم است، مانند کتاب الانتصار لماوقع في الاحياء من الاسرار.

- از شماره 381 تا پايان کتاب نام نسخه هاي خطي موجود از آثار غزالي و منسوب به اوست که در کتابخانه هاي جهان موجود است. 

ترتيب تاريخي آثار امام محمد غزالي در پنج مرحله

 

 

 

37. جواهر القرآن

38.کتاب الاربعين في اصول الدين

39. کتاب المضنون به علي غير اهله

40. المضنون به علي اهله

41. کتاب الدرج المرقوم بالجداول

42. القسطاس المستقيم

43. فيصل التفرقه بين الاسلام و الزندقه

44. القانون الکلي في التأويل

45. کيمياي سعادت (فارسي)

46. ايها الولد

47. اسرار معاملات الدين

48. زاد آخرت (فارسي)

49. رسالة الي ابي الفتح احمد بن سلامة

50. الرسالة اللدنيّه

51. رسالة الي بعض اهل عصره

52. مشکات الأنوار

53. تفسير ياقوت التأويل

54. الکشف و التبيين

55. تلبيس ابليس

د-بازگشت به سوي مردم و دومين دوران درس:

56. المنقذ من الضلال

57. کتب في السحر و الخواص الکيميا

58. غور الدور في المسئلة السريجية

59. تهذيب الاصول

60. کتاب حقيقة القولين

61. کتاب اساس القياس

62. کتاب حقيقة القرآن

63. المستصفي من علم الصول

64. الاملاء علي مشکل «الحياء»

هـ آخرين سالهاي زندگي، 503 تا 505 هجري:

65. الاستدراج

66. الدرة الفاخرة في کشف علوم الآخرة

67. سرالعالمين و کشف ما في الدارين

68. نصيحة الملوک (فارسي)

69. جواب مسائل سئل عنها في نصوص اشکلت علي المسائل

70. رسالة الاقطاب

71. منهاج العابدين

72. الجام العوام

الف- آثار سالهاي دانش آموزي غزالي، از سال 465 تا 478 هجري:

1. التعليقة في فروع المذهب

2. المنخول في الاصول

ب- آثار نخستين دوران درس و بحث:

3. البسيط في الفروع

4. الوسيط

5. الوجيز

6. خلاصة المختصر و نقاوة المعتصر

7. الـمُنـتَحَل في علم الجدل

&nb

شنبه 15 بهمن 1390برچسب:زندگینامه ی غزالی, :: 14:53 ::  نويسنده : MOHSEN

طلوع خوشید قرن

 

در روز  بيستم  جمادى الثانى  1320 هجرى قمرى  مطابق  با  30 شهريـور 1281 هجرى  شمسى  ( 21  سپتامپر  1902  ميلادى) در شهرستان  خمين   از توابع  استان  مركزى  ايران در خانواده اى اهل علـم  و هجرت و  جهاد  و  در  خـانـدانـى از سلاله زهـراى  اطـهـر سلام  الله عليها , روح  الـلـه  المـوسـوى  الخمينـى پـاى  بـر خـاكدان  طبيعت  نهاد  و  وارث  سجاياى آباء  و اجدادى  بـود كه  نسل در نسل در كار هـدايـت  مردم  و كسب مـعارف  الهى كـوشيـده انـد . پـدر  بزرگـوار  امام خمينـى  مرحوم آيه  الـله  سيد  مصطفى  مـوسـوى  از معاصريـن  مرحـوم آيه  الـلـه  العظمـى ميرزاى  شيـرازى (رض), پـس از آنكه ساليانـى چنـد در نجف  اشـرف علـوم و معارف اسلامـى را فـرا گرفته و به درجه اجتهـاد نايل  آمـده بـود بـه ايـران بازگشت و در خمـيـن ملجاء مردم و هادى آنان  در امـور دينـى بـود.

در حـالـيكه بيـش از 5 مـاه  از ولادت روح الـلـه  نمى گذشت, طاغوتيان و خوانين تحت حمايت عمال حكومت وقت نداى حق طلبـى پـدر را كه در برابر زورگـوئـيهايشان بـه مقاومت بـر خاسته بـود, با گلـوله پاسـخ گفـتـنـد و در مـسير خمـيـن به اراك وى را بـه شهادت رسانـدنـد. بستگان شهيـد بـراى اجراى حكـم الهى قصاص به  تهران (دار الحكـومه وقت) رهـسـپار شـدند و بر اجراى عـدالت اصـرار ورزيدند تا قاتل قصاص گرديد بديـن ترتیب امام خـميـنى از اوان كـودكى با رنج يـتـيـمی آشـنا و با مفهوم شهادت روبرو گرديد. وى دوران كـودكـى و نـوجـوانى را تحت  سرپرستى مادر مـومـنـه اش (بانـو هاجر) كه خـود از خاندان علـم و تقـوا و از نـوادگان مـرحـوم آيـه الـلـه خـوانسـارى ( صاحب زبـده  التصانيف ) بوده است. همچنيـن نزد عمه مـكـرمه اش ( صاحبـه خانم ) كه بانـويى شجاع و حقجـو بـود سپرى كرد اما در سـن 15 سالگى از  نعمت وجـود آن دو عزيز نيز محـروم گـرديد .

هجرت به قـم , تحصيل  دروس تكميلى  وتدريس علوم اسلامى

 

 اندكـى پـس  از هجرت آيه الله  العظمـى حاج  شيخ  عبد الكريـم حايرى  يزدى ـ رحـمه  الله  عليه ـ  ( نـوروز 1300هـجـرى شمسـى, مـطابق بـا رجب المـرجب  1340 هجـرى قمـرى ) امام خمينى  نيز  رهـسپار حـوزه علميه  قـم گرديد وبه سرعت مراحل تحصيلات تكميلى علوم حـوزوى را نزد  اسـاتيد حـوزه قـم  طـى كرد . كه مـى تـوان از فرا گرفتـن تـتـمـه  مباحث كـتاب مطـول ( در علـم معانى و بيان ) نزد مرحوم آقا مـيـرزا محمـد علـى اديب  تهرانـى و تكميل دروس سطح نزد مرحـوم آيه الـله  سيد محمد تقـى خـوانسارى, و بيشتر نزد مرحـوم آيه الـله سـيـدعـلی يثربى كاشانى و دروس فـقـه و اصـول نزد زعيـم حـوزه قـم آيـه الـله  العظمى حاج شيخ عبدالكريـم حايرى يزدى رضـوان الـلـه عليهـم نام  برد .پـس از رحلت آيه الله العظمـى حـايـرى يزدى تلاش امـام خمينـى به همراه جمعى ديگر از مجتهديـن حـوزه علميه قـم به نـتيجـه رسـيـد و آيه الله العظمـى(رض) به عنـوان زعـيـم حـوزه عـلمـيـه عازم قـــم  گـرديـد. در اين زمان, امام خمينـى به عـنـوان يـكـى از مـدرسيـن و مجتهديـن صـاحب رأى در فـقـه و اصـول و فلسفه و عرفــان و اخلاق  شناخته مى شد .

حضرت امام طى سالهاى طولانى در حوزه علميه قـم به  تدريـس چنديـن دوره فقه, اصـول, فلسفه و عرفان و اخـلاق اسـلامى در فيضيه , مسجـد اعظم , مسجـد  محمـديه , مـدرسه حـاج ملاصـادق , مسجد سلماسى , و ... همت گماشت و در حـوزه علميه نجف نيز قريب 14 سال  در مسجـد شيخ اعطـم انصــــارى (ره) معارف اهل بـيت و فـقـه را در عاليترين سطـوح تدريـس نمود و در نجف بـود كه بـراى نخـستـيـن بار .مبانـى نظرى حكـومت اسلامـى را در سلسله درسهاى ولايت فـقيه بازگـو نمود.

امـام خمينـى در سنگـر مبـارزه و قيــام

 

روحيه مبارزه و جهاد در راه خـدا ريـشـه در بينـش اعـتـقـادى و تربـيت و محيط خانـوادگى و شرايط سـيـاسى و اجـتماعى طـول دوران زندگى آن حضرت داشـتـه است. مـبارزات ايـشان از آغاز نـوجـوانـى آغـاز و سـيـر تكاملى آن به مـوازات تكـامـل ابـعاد روحى وعـلمى ايـشان از يكـسـو و اوضاع و احـوال سياسـى و اجتماعى ايـران و جـوامع اسـلامـى از سـوى ديگـر در اشكـال مخـتـلف ادامـه يـافـته است و در ســـال 1340 و 41 ماجراى انجمـنهاى ايالـتى و ولايـتى فرصـتـى پـديـد آورد تا ايـشان در رهبـريت قـيام و روحـانيـت ايـفاى نقـش كنـد و بـديـن تـرتـيـب قـيـام سراسرى روحانيت و ملت ايـران در 15 خـرداد سال 1342 با دو ويـژگـى برجستـه يعنى رهـبرى  واحد امام خمـيـنى  و اسلامـى بـودن انگـيـزه ها, و شعارها و هدفهـاى قيام, سرآغـازى شـد بر فـصـل نـويـن مـبارزات مـلـت ايران كه بـعد ها تحت نام انقلاب اسلامى در جهان  شناخـتـه  و  معرفـى  شـد .

در شرايطـي که روحانيت ايران پـس  از وقايع  نهـضـت  مشروطيت در تنگناى هجـوم  بى وقـفـه دولتهـاى وقت و عـمال  انگليسى  از يكـسو ودشمـنيهاى غرب باختگان روشنفـكر مـآب از سـوى ديگر قـرارداشت براى دفاع از اسـلام و حـفـظ موجـوديت خـويـش  بـه تكاپـو افـتاد. آيه  الـلـه العظمى  حاج  شيخ  عـبد الـكريـم حايرى  بـه  دعـوت  علماى   وقت  قـم  از  اراك  به  ايـن  شهـر هجرت كرد و اندكـى پـس از آن  امـام خـميـنى كه با  بـهـره گيرى  از  استعداد  فـوق العاده خـويـش دروس مقـدماتى وسطـوح حـوزه علميه را در خـميـن و ارا ك با سـرعـت طى كرده بود به قـم هجرت كـرد و عملا در تـحكيـم موقعيت حـوزه نـو تاسيـس قـم مـشاركـتى فعال داشت. زمان چندانـى نگذشت كه آن حضرت در اعداد فضلاى برجـسته اين حـوزه در عرفـان و فلسفه و فقه و اصـول شنـاخته شـد.  پـس از رحلت آيـه اللـه العظمى حايرى ( 10 بهمـن 1315 ه-ش ) حـوزه علميه قـم را خطر انحلال تهـديد مى كرد. عـلماى مـتـعهـد به چاره جويى برخاستند. مدت هشت سال سرپرستى حـوزه علمـيـه قـم را آيات  عـظـام :سيد محمد حجت, سيد صدر الديـن صدر و سيـد محـمـد تقـى خـوانسارى -رضوان الـلـه عليهـم ـ بر عهده گرفتند. در ايـن فاصله و بـخصـوص پـس از سقوط رضاخان, شرايط براى تحقق مرجعيت عظمى فراهـم گرديد. آيه الله العظمى بروجردى شخصيت علمى برجسته اى بـود كـه مـى تـوانست جانشين مناسبـى براى مـرحوم حايرى و حفـظ كيان حـوزه بـاشـد. ايـن پيشنهاد از سـوى شاگردان آيـه الـلـه حايرى و از جمله امام خـمـيـنـى به سرعت تعقيب شـد. شخص امام در دعـوت از آيـه الـلـه بـروجردى براى هجرت به قـم و پذيرش مسئوليت خطـير زعامت حـوزه مجدانه تلاش كرد.

امام خمينـى كه با دقـت شـرايط سياسـى جامعه و وضعـيـت حـوزه ها را زير نظر داشت و اطـلاعات خـويش را از طريق مطالـعه مـستمر كتب تاريخ معاصـر و مجلات و روزنـامـه هاى وقـت و رفـت و آمـد بـه تهـران و درك محضر بزرگانى همچون آيـه الـلـه مـدرس تكـميل مى كرد دريافـته بـود كه تـنها نقـطـه امـيـد بـه رهـايـى و نجات از شـرايط ذلت بارى كه پـس از شكست مشروطيت و بخصـوص پـس از روى كار آوردن رضا خان پديد آمده است, بيدارى حوزه هاى عـلمـيـه و پيش از آن تضـميـن حيات حوزه ها و ارتبـاط معنـوى مـردم بـا روحـانيت مـى بـاشـد.

امام خمينى در تعقيب هدفهاى ارزشمند خويش در سال 1328 طرح اصلاح اساس ساختار حـوزه علميه را با هـمـكارى آيـه الـلـه مـرتضـى حايـرى تهـيـه كرد و بـه آيـه الـلـه بـروجردى (ره) پـيشـنهاد داد. ايـن طرح از سوى شاگردان امام و طلاب روشـن ضمير حـوزه مـورد اسـتقبال و حمايت قرار گرفت .

اما رژيـم در محاسباتـش اشـتـبـاه كرده بـود. لايحه انجـمـنـهاى ايالتى و ولايتى كـه به مـوجـب آن شـرط مسـلمان بودن, سوگـند به قرآن كريـم و مرد بـودن انـتخاب كـنـنـدگان و كانديـداها تغيير مـى يافت در 16 مهـر 1341 ه - ش به تصـويب كـابـيـنـه اميـر اسـد الـلـه علـم رسيـد. آزادى انتخابات زنان پـوششـى براى مخفى نگـه داشـتـن هـدفـهاى ديگر بـود

حذف و تغيير دو شـرط نخـست دقـيـقا بـه منظور قانـونـى كـردن حضـور عناصر بهايـى در مصـادر كـشـور انتخاب شـده بـود. چـنانكه قـبـلا نـيـز اشاره شد پـشتـيـبـانى شـاه از رژيـم صهـيـونيـستـى در تـوسعه مناسبات ايران و اسرائـيل شرط حمايـتهاى آمـريـكـا از شـاه بـود. نـفـوذ پـيـروان مـسـلك استعـمـارى بهـائـيت در قـواى سه گانه ايران ايـن شرط را تحقق مـى بخشيد. امام خمـيـنـى به هـمراه عـلماى بزرگ قـم و تهـران به محض انتشار خبر تصويب لايحه مـزبور پـس از تبادل نـظـر دسـت به اعـتـراضات همه جانبه زدند .

نقـش حضرت امام در روشـن ساختـن اهداف واقعى رژيـم شـاه و گوشـزد كـردن رسالت خطير علما و حـوزه هاى علمـيـه در ايـن شـرايـط بـسيـار مـوثـر وكارساز بـود.

بديـن ترتـيـب ماجراى انجـمنهاى ايـالـتى و ولايـتـى تجربـه اى پيروز و گرانقدر براى ملت ايران بـويژه از آن جهـت بـود كـه طى آن ويـژگـيـهـاى شخصيتـى را شناخـتـنـد كه از هر جهـت براى رهـبـرى امت اسلام شايسته بـود.  باو جـود شكست شـاه در ماجـراى انجـمـنها, فـشـار آمريكـا بـراى انجـام اصلاحـات مـورد نظر ادامـه يافت. شـاه در ديـماه 1341 هجـرى شمسى اصـول ششگانه اصلاحات خويـش را بر شمرد و خـواستار رفـراندوم شد . امام خمينى بار ديگـر مراجع و عـلمـاى قـم را بـه نـشـست و چاره جويى دوباره فراخواند .

با پيشنهاد امام خمينى عـيـد باسـتانـى نـوروز سـال 1342 در اعـتراض به اقدامات رژيم تحريـم شد. در اعلامـيه حضـرت امام از انـقـلاب سـفـيـد شاه بـه انقـلاب سـيـاه تعـبـيـر و هـمـسـويـى شـاه بـا اهـداف آمريكا و اسرائيل افـشا شده بود . از سـوى ديگـر, شـاه در مـورد آمادگى جامـعـه ايـران بـراى انجام اصلاحات آمـريكا به مـقامات واشـنگـتـن اطـمـيـنان داده بـود و نام اصـلاحات را انقـلاب سـفـيـد نهاده بـود. مخالـفت عـلما براى وى بسيار گران  می آمد .

امام خمـيـنى در اجـتماع مردم, بى پروا از شخـص شـاه به عنـوان عـامل اصلـى جنايات و هـمـپـيـمان بـا اسـرائـيـل ياد مـى كـرد و مـردم را بـه قـيام فرا مـى خـوانـد. او در سـخـنـرانى خـود در روز دوازده فـرورديـن 1342 شديـدا از سـكـوت عـلماى قـم و نجف و ديگر بلاد اسلامى در مقابل جنايات تازه رژيـم انـتـقـاد كرد . سال 1342 با تحريـم مراسـم عـيـد نوروز آغـاز و با خـون مظـلـوميـن فيضيه خـونرنگ شد. شـاه بر انجام اصـلاحات مـورد نظـر آمـريكـا اصـرار مـى ورزيـد و امام خـمـيـنى بر آگاه كردن مردم و قـيـام آنـان در بـرابـر دخـالتهاى آمـريكـا و خيـانـتهاى شاه پـافـشـارى داشـت. در چهـارده فرورديـن 1342 آيـه الله العظمـى حكيـم از نجف طـى تلگـرافـهـايى بـه علما و مراجع ايران خـواستار آن شد كـه همگـى به طـور دسـتـه جمـعى به نجف هجرت كنند. اين پيشنهاد براى حفـظ جان عـلما و كيان حـوزه ها مطرح شده بود .

حضرت امام بـدون اعـتـنا بـه ايـن تهـديـدها, پاسخ تلگـراف آيـه الـلـه العـظـمى حكيـم را ارسال نمـوده و در آن تاكيـد كرده بـود كـه هـجـرت دسـتـه جمـعى علما و خالـى كـردن حـوزه علميه قـم به مصلحت نيست .

امام خميـنـى در پيامـى( بـه تايخ 12 / 2 / 1342 ) بـمناسـبـت چهـلـم فاجعـه فـيـضـيـه بـر همـراهـى عـلما و مـلت ايران در رويارويـى سـران ممـالك اسلامـى و دول عربـى بـا اسـرائيل غاصب تـاكيد ورزيد وپيمانهاى شـاه و اسـرائيل را محكـوم كرد . قيام 15 خرداد

 

ماه 



شنبه 15 بهمن 1390برچسب:زندگی نامه ی امام خمینی, :: 14:52 ::  نويسنده : MOHSEN

 

 

اي خداي حسين0آستان حسين تو بر پا برهنگان وگمنامانو از قلم افتادگان ومهر باطل گشاده تر است0

اي خداي شام غريبان 0غريبي و بي كسي تق دير اهل وعيال توست0ما را تب وتاب غربت و تاب و توان قرابت عنايت فرما0اي خداي زهير0وقتي شمشير ولايت دراطراف خيمه يدلمان وزيدن ميكرد روح پرهيز و ستيز را از ما بستان وروح تسليم ورضا عنايتمان كن0

اي خداي حر 0هر روز عا شوراستو هر زمين كربلاو انسان هر لحظه در معرض آز مايش وفتنه وبلا رو سفيدمان كن0


سر مقاله

0000 حسين را گنج بان  وحي خويش قرار داده و او را با شهادت

كرامت بخشيدم وپاياني بس باسعادت براي وي مقرر داشتم 0

اوست برترين شهيدان و درجه اش از همه بالا تر 0كمه تامه ي خود را همراه او قرار دادم و حجت رساي خويش را نزدش نهادم و

بوسيله ي خاندان او پاداش وكيفر ميدهم0


آواي نينوا

صداي كيست كزين دشت بيكرانه بيامد 

                                     به سان شعله آتش به صد زمزمه بيامد

صدا صداي طنين خوسش رض

                                    صدا صداي حسين است جاودانه بيامد

ز نينواي شهيدان كاروان حسيني

                                   وزيده رايحه عشق و خانه خانه بيامد

چه جو ششي است در اين رود پر خروش اي خدايا

                               كه از وراي قرون گرم وپر فسانه بيامد

گل سرخ

ديده افتاره مرا تا به عذرا گل سرخ

                                 خار خاري به دلم مانده ز خار گل سرخ

اي دريغا كه در اين باغ ز بيداد خزان

                                دو سه روزي نبود بيش بهار گل سرخ


چون من و لاله در اين باغ به خونين جگري

                                      هست هر سو خته جاني ز تبار گل سرخ

داغداران همه غمخوار غم يكديگرند

                                    لاله را داغ به دل بين به كنار گل سرخ

گل بي خار ندانستم به جهان دانستم

                                   من ز خاري كه شده سبزجوار گل سرخ

بس بهاران سپري گرددو پائيز رسد

                                  نشود باغ خزان ناله زار گل سرخ

غنچه خونين دهن افتادچو بر خاك برفت

                                 اي دريغاز كف آرام و قرار گل سرخ

كربلا خاك دياري استكه افتاده بر آن

                                از بد حادثه اي دوست گذار گل سرخ

گل حسين است و بودغنچه علي اصغراو

                                جان كند قيصر از اين غصه نثار گل سرخ


بخش دوم : عشق و شهادت

شهادتگاه كربلا نمايشگاه شاهكاري وافتخار انساني است0اگر كسي بخواهد از بزرگواري هاي ،مردمي هاي،آگهي بهم رساند بهترين شناسنده براي وي شهادتگاه كربلا خواهد بود0

نماز كه معدمترين رابطه ميان خالق و مخلوق استو پيوند آفريده ،به آفريدگار است0نماز برترين عبادتهاستاگردردرگاه خداوندپذيرفته

شود همه عبادتهاي ديگر پذيرفته خواهد شدواگر پذيرفته نگردد

عبادتهاي ديگرقيمت واقعي ندارند0رابطه ميان خالق ومخلوق،بايستي

از سوي خاق تعئين شود،و بشر صلاحيت اين كار را ندارد0كوچك حق ندارد براي بزرگتر تعئين كند0نماز شرفيابي حضور خداستوقت شرفيابي و آئين شرفيابي بايستي از سويخداي برسدو گرنه نه بشر وقت آن را مي داندونه آئين آن راميفهمد0آئين شرفيابي حضورخداي ،ساخته خداوندي است نه ساخته بشري 0نماز نشانه ي مسلماني است0مسلمان از ديگران به وسيله نماز شناخته ميشود0

وقت نماز وقت بار عام خداوند استكه بندگانشرف حضورمي يابند0

ابو ثمامه صيداوي يكه تاز سوار انعرب به شمار مي رفت 0 سال ها در خدمت علي (ع) مشرفت بود 0ودر ركاب حضرتش جان فشاني كرده بود 0او از دامان علي و ال علي ع دست بر نداشت 0ثابت قدم وپا بر جابود0پس از مرگ معاويه،وبه حضور حسين (ع) نامه نوشت وحضرتش را به كوفه دعوت كرد ،تا پرچم عدل را بر افرازد،وخود در پيشگاه مقدسش جان بازد 0

بر خلاف همشهريانش بوعده وفا كرد،وبه عهد خوبش پايبندبود،تا دم واپسين از حسين(ع) جدا نشدودست نكشيد0او مردي شناخته شده بود،ماموران انتظامي يزيد خواستند دستگيرش سازندبه سراغش رفتندوبه جستجويش پرداختند ولي هر چه بيشتر جستند ،كمتر يافتند0

ابو ثمامهاز كوفه خارج شد، وبا دوستي به نام نافع جملي، به سوي حسين(ع)شتافت0در راه كربلا به حسين رسيدند،و با حسين بودند، تا در كوي شهادت آرميدند0

عمر بن سعدفرمانرواي سپاه كوفه به كربلا كه رسيدپيكي را به نام كثيرشعبي به سوي حسين فرستاد تا از حضرتش بپرسدچرا بدين جا آمدي؟!؟!

كثير كه يك تروريست بنام بود،گفت ميروم و پيام تو را ميرسانمواگر بخواهياو را كشته و باز مي گر دم0عمر گفت:آنچه ميگويم آن كن وپيام مرا برسان0كثيربه سوي سپاه حسين روانه گرديد0

ابو ثمامه كثير را ميشناخت،چشمش كه بدو افتادبه حسين عرض كرد:

خونخوارترين كس و بدترين مردم مي آيد0سپس از جاي پريد وراه بر وي ببست .از او پرسيد:چه كار داري؟

پيامي دارم بايستي برسانم0

نمي گذارم با شمشير بروي،شمشيرت را بده و شرفياب شو و پيامت را برسان0

اين با شخص من سازگار نيست0

پس من قبضه شمشيرت را در دست ميگيرم،تو با شمشير شرفياب شو وپيامت را برسان0

اين هم كه نميشود0پيامت را بگو تا من برسانم0

اين هم امكان پذير نيست0

پس من نخواهم گذاشت تو به حسين(ع) نزديك شوي0

كثير كه وضع را چنين ديد پيام را نرسانيده باز گشت00

دليري ابوثمامه بجائي رسيده بود كه مردي همچون كثير از وي در؟بود0روز عاشورا ،كه گردونه كشتار به گردش افتاد ،ويلان داد مردي ميدادند ،وجانبازان ،جانفاشاني مي كردند ،ابو ثمامه يكي از آنهابود 0براي وي ميدان رزم ،مجلس بزن بود 0

 

خورشيد به وسط آسمان رسيده بود كه از ميدان بازگشت وشرفياب شده 0عرض كرد:جان به قر بانت ،دشمن به ما نزديك شده وچيزي از عمر ما باقي نمانده آرزو دارم كه نماز ظهر را كه وقتش  رسيده با حضرتت بخوانم وانگه كشته شوم 0

حسين سربلند كرده فرمود:از نماز ياد كردي ،خداي ترااز نماز گزاران قرار دهد0آناني كه هميشه در ياد خدا هستند،آري وقت نماز ظهر است پس گفت:ازاين مردم بخواهيد كه جنك را موقوف كنندومهلت دهند تامانماز بخوانيم0پيام امام به لشكر يزيد رسيد0

حصين كه از سرداران سپاه يزيد بود فرياد برآورد وگفت:نماز حسين قبول نميشود!!!!

حبيب سردار بزرگ سپاه حسين(ع)بانگ برو زده گفت:نماز پسر پيغمبرقبول نميشودونماز تو چون خري قبول ميشود؟!

كار مسلمانان به جائي رسيده بود كه به فرزند پيامبر اجازه ندهند كه نماز اسلام را بخواند؟!

حسين(ع)فرمود:بايستي نماز در حال جنگ بخواني زهير وسعيدپيش روي حسين ايستادند وخودراسپرقراردادهتا حملات دشمن را دفع كندو آنچه تير به سوي حسين مي آيدنگذارد به هدف برسد0تا حضرتش بتواند با باقي ماندهي ياران نماز بگذارد!

اينان چگونه مردمي بودند!چه روح بزرگي داشتند!اين همه خونسردياز شاهكار بشر است!

نماز خوانده شد پس از پايان نماز سعيد به روي زمين افتادوبه شهادت رسيد 0 13 چوبه تير بر پيكرشرسيده بودزخمهاي شمشير و نيزه هائي كهبه تنش رسيده بودسمره نشد0

دراين هنگام ابو ثمامه عرض كرد:سرور من دوست ميدارم به ياران برسم0آنان از من پيش افتادند بر من ناگوار است ساعتي كه بي يار و ياور گردي تنها بودن حضرتت را ببينم0

امام فرمود:برو به همين زودي من هم به تو خواهم رسيد0ابو ثمامه به ميدان شد جنگ نماياني كرد پسر عمويش را كه با وي دشمن بود بشكست:زخم فراواني برداشتتواني برايش باقي نمانده نيرويش پايان بود كه يزيديان شهيدش كردند0دوست ديرينش وهمسفرش نافع بن هلل جملي نيز شهيد گرديد0عاشقي وشهادت

زيبا پسندي،از غريزه هاي بشري است 0انسان ها خوب را دوست مي دارند زيبا اگر خوب شد دوست داشتني ميشود0زيبائي هر چه بيشتر خوبي هر چه بالاتر رود دوستي افزونتر مي گردد زيرا كه دوستي پلا ها دارد 0وقتي كه دوستي به پله هاي بالا رسيد عشق ناميده مي شود ودلدادگي ميگردد0

هرزيبائي شايسته عشق نيست زيبا كه خوب شدشايسته عشق

مي شودعشق نيز پله ها  داردوقتي كه به پله هاي بالا رسيدعاشق ار خود بي خود ميگردد0

دگر خود را نميبيند هر چه ميبينددلدار است و بس دلارام است وهيچ كس با دل عشق سر و كاري ندارد0

چنانچه دل جوان منزلگه دوست ميگرددودلدار دردرئن دلداده جاي پيدا ميكند0عاشق آرزومند وصالو دلداده جوياي كام وصال نيز پله ها دارد0بالا ترين پله وصال وقتي است كه دوگانگي از ميانعشق ومعشوق بر داشته شود وجدائي ميان آن دو نباشد 0شهادت فناي عشاق است در عشق در پيشگاه معشوق معشوقي كه شايسته عشق است 0معشوقي كه سرا پا زيبائي و خوبي است وجز او كسي شايستگي براي عشق ندارد0شهادت از خون گسستن و به حق پيوستن است0شهيد خود خواهي را به يكسو مي افكندو سراپا خدا خواه ميشود،خود دوستي كنار ميروردو خدا دوست ميشود0 شهادت فنا است،

شهادت بقاءاست،ديدار شهادت وصال است و كام خواهشهيد پيري سالخورده باشد يا قاسم جواني كه شهادت براي او شيريني است0 از قاسم پرسيدندشهادت در كام تو چيست؟؟؟

از عسل شيرينتر0قاسم هنگام شهادت پدر كودك بود0

در دامان حسين بزرگ شدوحسين براي قاسم پدر بود، عمو بود ،معلم بود، رهبربود، همه چيز بود0 قاسم روز شهادت شرفياب شد و اجازه خواست تا به كوي شهادت برود0عمو به سراپاي قاسم نگاهي انداختو نور چشم عزيزش را در آغوش گرفتو هر دو به گريه افتادند0ولي اجازه داده نشد ، قاسم اصرار كرد ولي باز هم نشد ،به پاي عمو افتاد و بوسيدن كرد تا اجازه داده شد0خبرنگار سپاه يزيد چنين ميگويد:

نو جواني را ديدم كه به ميدان آمد در زيبائي همچون پاره اي از ماه بود، شمشيري در دست داشت و پيراهني برتن،وبعلي بر پا0 دليرانه بر سپاه يزيد وارد شد ، كوشيد،خروشيد،سر انجام يزيديان گرداگردش را گرفتندوظالمي شمشيري برفرقش بكوفت كه قاسم به روي زمين افتاد و عمو را ندا داد0

حسين همچو باز خود را به قاسم رسانيدوقتي رسيد كه ظالم بر سينه قاسم نشسته بود تا سرش را جدا كند، حسين شمشيرش را كشيدودست ظالم را از تنش جدا كرد0

گروهي از سر بازا ن براي رهائي وي سوي حسين(ع)حمله ور شدند0حسين حمله رابا حمله پاسخ داد رزمي سخت در گرفت وقاتل قاسم زير دست وپاي ستوران تلف گرديد هنگامي كه جنگ آرام شد حسين راديدم كه بالاي سرقاسم ايستاده مينگرد وقاسم پاهارا روي زمين مي كشاند وجان مي دهد0حسين را شنيدم كه مي گفت:دور باشند از رحمت خدا كساني كه ترا كشتند جدت رسول خدا در خصمشان باد عزيزم چقدر سخت است بر عمويت كه تواش بخواني ولاونتواند پاسختدهد 0ويا بتواند ولي براي تو سودي نداشته باشد 0

روزي كه دشمنانش بي شمار و دوستانش ناچيزند كشته قاسم را برداشت و در بغل گرفت و سينه قاسم را به سينه اش چسباندو به سوي خيمه شهيدانش بردو در كنار كشته پسرش علي خوابانيد0سپس با خداي خويش به راز و نياز پرداختوچنين گفت:پروردگارا تو ميداني كه اين مردم مرا دعوت كردندكه ياري كنند اكنون با من چنين ميكنند،مرا وا گذاشته يار دشمن ميگردند0

پس عمو زادگان خود را خطاب قرار داده چنين مي گفت:صبر و پايداري پيشه سازيدوبدانيد كه پس از امروز رنج و عذاب نخواهيد ديد0سپس به نيايش پرداخت و گفت :پروردگارا اگر در اين جهان پيروزي را بهره ما نكردي اين رنج و مشقت امروز ما را ذخيره ي فرداي ما قرار بده و داد ما رااز اين مردم بگير0شبي تاريك و بياباني پهناور ،سر زميني كه داراي گو هر هاي گرانبها مي با شد ومردمي در جستجوي در و گوهرند ولي در را از سنگ و گوهر را از ريگ نميشناسند0چون شب است و تاريك0نور كه نباشد تاريكي كه فرا گير شودمردم سنگ را از گوهر و راه را از بيراهه نميشناسند0كافي است كه تابش روزنه اي ازنوربدين مردم بتابد تا پويندگان راه را از چاه و جويندگان گوهر را از سنگ بشناسند0

بدترين تاريكي آن است كه جويندگان نورش پندارندو ازط روشنائي آگاهي نداشته باشند،اين وقت است كه شوري را شيريني شمرندو ناكامي را كام پندارند0

راهنمائي اين گونه مردم بسيار دشوار و بسي سخت خواهد بود 0چگونه ميتوان به كسي كه بيراهه را راه پنداشته گفت:اين راه نيست و بيراهه است؟!كمترين عكس العمل اين گفته پوز خند خواهد بودتا برسد به عكس العمل هاي شديد تنها راه ارشاد اينگونه مردم تكان روحي است كه از خواب بيدار شوند واز گيجي نجات يافته هشيار گردند ونور را از ظلمت تميز دهند0

شهادت شهيد بشر را تكان ميدهد ووي را ازغفلت ميرهاندوازگمراهي نجات ميبخشد تا به اختيار خودبه راه افتد 0شهيد چراغ راهنماي بشر است تاريكي هارا روشن وظلمات را نور مي دهد0

شهادت به حيات بشريت است وشهيد خضري است كه آب حيات را براي اجتماع بشري ارمغان مي آوردوروح ميبخشد0

شهادت نوري است كه دل هاي تاريك را روشن ميسازد وخفتگان را بيدا ميكند وهمچنين مردگان را زنده مينمايد0شهادت پاكيزه ترين پديده ي اجتماعي است0

گمشدگان بيابان گمراهي چنين هستند 0آنها از گمراهي خويش بي خبر بوده0

شهادت حسين محلي نبود،منطقه اي نبود ، جهاني بود ، زماني نبود ، و جاوداني بود ، شهادت هميشه زنده است و دلهاي مرده را در طي قرون و اعصار همه ساله و همه روزه زنده ميكند و روح ميبخشد

شهادت حسين (ع) در زماني رخ دادكه اسلام دگر گونه شده و ضد اسلام به نام اسلام عرضه شده بود0تاريكي ضلات جهان را فرا گرفته بود و به جز نامي از اسلام چيزي نمانده بود0آن هم اسلامي كه يزيد رهبرش باشد مردم كفر را ايمان و ظلم را عدل دروغ را راستي و دغل را درستي،هرزگي وباده گساريرا فضيلت و تقوا ،نيرنگ و حقه بازي راافتخارميدانستند0حق راباآن كس ميپنداشتند كه قدرت در دست دارد و شمشير به كف0

يزيد خليفه پيايمبر و حاكم اسلام و مجري احكام قرآن است چون حكومت در دست اوست ، چون زور دارد، چون پيرو دارد، اسلام همين است و جز اين نيست وبراي هميشه چنيين خواهد بود0نا مسلملنان و بيگانگان نيز چنين ميپنداشتندو حكومت يزيدي را حكومت اسلامي ميخواندندحكومتي كه شعارش اين بود:چرخ بازيگر از اين بازيچه بسيار دارد0

كار به جائي رسيده بود كه نقش اسلامبراي هميشه از صفحه ي گيتي پاكشودواميدي براي انسانيت باقي نمانده براي ايندگان نيز راهي براي شناخت اسلام پيدا نميشد0چون ايندگان از ميراث گذشتگان بهرهبر مي دارند0در گذشته اسلام نبودتا به ميراث برسد0در چنان روزي خورشيد شهادت طلوع كردونشان داد كه تاريكي نور نيست واسلام روز نيست حق وحقيقت آشكار شد

واهريمن شناخته گرديد0وبه تعبير اسلامي تا پويندگان حقيقت بتوانند بدان برسند0دانسته شد اسلام چيست وانچه راكه اسلامش ميپنداشتند اسلام نبوده ونيست شناخته شد يزيدكيست وحكومتش چگونه حكومتي است0در شهادت حسين (ع)رازي نهفته است كه در پيروزي نهفته نميباشد0حسين ميتوانست پيروز شودولي پيروزي را كنار زدوشهادت رابرگزيد چون پيروزي درخشندگيشهادت را فاقد بود وگوهر رااز سنگ جدا نمي ساخت0

شهادت كشت سرخي است كه بار سبز ميدهدواين خود زيبائي شهادت است0

شهادت نهال ايمان را دل ميكارد0چون ايمان با دل سرو كار داردايمان در دل جاي نميگيرد مگر با اراده مگر با اختيار به وسيله قهر و غلبه تحقير پذير نيست0شهادت اراده را در افراد ايجاد ميكند، همت مي آورد ، جنبش مي آورد،و در پيكر اجتماع خون تزريق ميكند خوني كه از شهيد ميريزد0

حسين شهادت را برگزيد و حق از نا حق شناخته گرديدتا بشر به خود آيد و بيدار شودوبه كاوش بپر دازدو بر احساس چيره شود0اگر حسين (ع) پيروز ميشددلهاي غافل چنين مي پنداشتندكه پسر پيغمبر با خليفه پيغمبرسرقدرت و حكومت نزاع كردند و پسر پيغمبربا خليفه پيروز شد و خليفه شكست خورد 0هر دو مجتهد بودند و هر دو راه حق را مي پيمودند0

همين سخن را درباره پدر حسين گفتندو كساني را كه با علي به ستيزه برخواسته بودندمجتهد خواندندو نگذاشتندحق از باطل تميز داده شود0

شهادت حسين حقيقتي است كه پشت پرده نگه داشته بودند0

آشكار ساخت و مجهولي را معلوم كردو نشان داد كه كيانند به راه باطل ميروندوكيانند كه به راه حق0اگر حسين (ع) يزيد را ميكوبيدوحكومت را در دست ميگرفتيزيد شناخته نميشدويزيد براي هميشه ناشناخته ميماندو هزاران هزار تن د طي قرون و اعصاردر گمراهي به سر ميبردندبا اين حال در شهر مكه به خياباني بر ميخوريم  كه به نام ابو سفيان ناميده شده چون شهر مكه خطرات بسياري ازرفتار ابو سفيان با اسلام دارد!!

اگر حسين پيروز ميشد حسين شناخته نميشدو پيشينيان حسين و بشريتاز اين شناخت كه كليد سعادتش بودمحروم ميگرديد0

ولي در شهر مكه خياباني بنام حسين نيست!!!

 حسين با خون خود درخت تقوي و فضيلت راكه با دست پيامبركاشته بودوچيزي نمانده بد كه بخشكدآبياري كردو جان تازه اي بدان بخشيد0

خون حسين جوياي پيروزي بود راه ديگري پيش ميگرفت0و قيام دگري،رفتار دگري حسين از نخستين روزآماده شهادت بود جاه طلب نبودحكومت خواه نبود عقده نداشتنظري به فرمانرواي نداشت0اگر حضرتش به حكومت نظري داشت انتظار نميكشيد درنگي نميكردچون زمينه براي حكومتش هميشه فراهم بود و نيازي نداشتمنتظر فرصت باشد0اگر حسين حكومت ميخواست با صلح برادرش امام حسن مخالفت ميكردبرادر دندان سر گر نميگذاشت با برادرش پنهاني سازش ميكردو در آشكار مخالفت تا هر كدام كه به موفقيت رسيدند ديگري راياري كنند اگر حسين  با معاويه به جنگ پارتيزاني ميپرداخت ديري نميپلئيد كه پيروز ميشد0اگر حسين حكومت ميخواست پس از مرگ برادر بر ضد معاويه قيام ميكرد 0قيام حسين بر ضد يزيد نيز براي گرفتن حكومت نبود0اگر چنين بود به سوي كوفه نمي آمد به يمن ميرفتوتشكيل حكومت ميداد0يمن دور بودو لشكريان يزيدبه زودي نميرسيدند0

حضرتش در يمن دوستان بسياري داشت واز يايشان بهرهمندبود

يمني ها بدست پدرش علي (ع)اسلام آورده بودند و مهرش رادر دل داشتندو عثماني نبودندو مردمي وفا دار به شمار مي آمدند0

پدر حسين (ع) در آغاز جوانييكه و تنها براي دعوت به اسلام به يمن رفت ودر يمن چنان توفيقي يافت كهدر تاريخ دعوتهانظيرش ديده نشد0يمنيها دعوت علي (ع)پذيرفتند و اسلام آوردندبدون آنكه قطره خوني از بيني كسي بريزد0مسلمانان يمن  خود را بدهكار علي (ع)ودودمانش ميدانستندو ميخواستند بدهكاري را بپردازند،حسين در يمن حكومت را در دست گرفتوديري نپائيد كه مسلماناناز هر سو به يمن روي آوردند0چرا نروند،حسين است پسر پيغمبر،شايسته ترين فرد،حكومت حسين كه در يمن مستقر گرديد،جاه طلبان

به سوي حسين روي آوردند

و به يزيد پشت پا زدند وهيچ قدرتي نميتوانست با وي پنجه در افكند،پس قدمي فراتر مينهاد و زمين را از يزيد و يزيديان پاك ميكرد0

اگر حسين حكومت  به سوي بصره ميرفت و پبروز ميشد،

بصريان آماده ياري حسين بودند،عده اي از شهداي كربلا از بصره براي حسين شتافتند0اگرحسين حكومت ميخواست

به پيشنهاد زهير عمل ميكردودر قلعه عقر متحصن ميگرديد

قلعه اي كه قابل تسخير نبودواگريك ماه مقاومتش طول ميكشيدجهان اسلام به سوي او ميدويدند0

اگرحسين حكومت ميخواست ميتوانست با چند ترور

حكومت را بدست آورد،يارانش كوش به فرمان بودندو

جان در كف ولي حسين (ع) چنين نكردوهيچ قدمي در هيچ زماني براي گرفتن حكومت بر نداشت وبه سوي كوفه حركت كرد0

كوفه اي را كه ميشناخت كوفيان را هم حضرتش به چشم

خود ديده بودكه كوفيان با پدرش علي (ع) چگونه رفتار كردند0

شهادت نوري است كه تاريكي اجتماع را بر طرف ميسازد وشهيد بهترين خدمتگذار بشر ميباشد چون پاداشي انتظار ندارد مزدي نميخواهد0شهيد شمع فروزاني است كه خود ميسوزد وجهان را نوراني ميكند0وقتي كه همه راه هاي دعوت به تقوا وفضيلت بسته گرديدوجامعه در خطر سقوطقرار گرفت شهيد به ميدان ميايد وشهادت موثر ترين راه دعوت به سوي ايمان وتقوا مي باشد0

ايمان از مقوله تشريفاتوظاهر نگاري نيست ايمان از مقوله حقايق ودرون سازي است كساني كه دين را در انحصار تشريفات وظاهر سازي قرار داده اند انحرافي بزرگ در دين پديد آورده اند مسيحيت چنين است ودين تشريفاتي شده پيروانش ساعتي در هفته به كليسا ميروند 0بدبختانه پاره اي از نماز هاي جماعت ما نيز چنين شده ورنگ تشريفات به خود گرفته است0همانكه مسلماني تكبير را شنيد در هر جايي كه باشد به امام اقتدا ميكند بر ميخيزد ومينشيند 0

همه دولاو راست ميشوند وسكوتي بر خود هموار ميسازند تا امام جماعت از نماز فارغ شوند0ايمان در اثر روح حقيقت طلبي پيدا ميشود وشهادت اين روح خفته را بيدار ميكند، دلهاي دوررا به هم نزديك ميكند وعواطف را بر مي انگيزد وبه سوي حق رهنمايي ميكند0

شهادت حسين وحدت اسلام را تأمين كرد،شيعه وسني رادر كنار هم نهاد وحسين قهرمان وحدت اسلام گرديد0شيعيان وسنيان هر دو حسين را ميشناسند ،هر دو گروه در پيروي حسين خودرا سعادتمند ميدانند وهر دوگروه يزيد را از اسلام دور ميدانند0

مسلماناني كه با سپاه يزيد به كربلا آمده بودند همانكه وضع را چنان ديدند به يزيد پشت كردند وبه سوي حسين آمدند0گروه گروه ،يكي يكي،دوتا دوتا،شبانه روزانه وقت وبي وقت فرصتي كه پيداشدغنيمت شمردند وزير پرچم حسين قرار گرفتند وبه شهادت رسيدند0


آنهايي كه در سپاه يزيد باقي ماندند با اسلام سر وكاري نداشتند يزيد مسلمان نبود آيا پيروان كافري را ميتوان مسلمان خواند آنهم كافري همچون يزيد!!!در كربلا كفر واسلام در برابر هم قرار گرفتند ؟كفر پرچم حسين پرچم اسلام ريخته شد هم اكنون حسين كليد وحدت اسلام است0

كليد مهر مسلمانان با يكديگر است0

شعار حسين يگانگي را ميان مسلمانان تأمين ميكند 0هر مسلماني را به پيروي حسين بخوانيد به نداي شما

شنبه 15 بهمن 1390برچسب:زندگی نامه ی امام حسین, :: 14:51 ::  نويسنده : MOHSEN

اقلیدس:

 متاسفانه درباره و زندگی و شخصیت اقلیدس اطلاع کمی در دست بجز آنکه وی استاد ریاضیات در دانشگاه اسکندریه و ظاهراً موسس حوزه معروف و دیرپای ریاضیات اسکندریه بود. حتی در تاریخ وقایع عمده زندگی و محل تولد وی معلوم نیست ، اما محتمل به مظر می رسد که وی تعالیم ریاضی خود را در کدرسه افلاطونی آتن فرا گرفته باشد. سالها بعد ، پاپوس هنگام مقایسه اقلیدس و آپولونیوس و برای بی اعتبار کردن دومی ، از اقلیدس به خاطر فروتنی و توجهش به دیگران ستایش کرد. پروکلوس خلاصه ائودموسی خود را با داستان مکرر گفته شده جواب اقلیدس به سوال بطلمیوس درباره راه میان بر در دانش هندسه کامل می کند که «هیچ راه شاهانه ای در هندسه وجود ندارد.» اما همان داستان درباره منایخموس ، وقتی به عنوان معلم در خدمت اسکندر کبیر بود ، نیز نقل شده است. استوبائیوس حکایت دیگری دارد. داستان دانش آموزی که  پیش اقلیدس درس می خواند و پرسید از آموختن این موضوع چه چیزی عاید وی خواهد شد ، در نتیجه اقلیدس به غلامش امر کرد تا سکه ای به او دهد.«زیرا او از آنچه می آموزد باید سودی عایدش شود».


اصول اقلیدس

گرچه اقلیدس مولف حداقل 10 اثر بوده ، و متون نسبتاً کامل پنج تای آنها به دست ما رسیده است ، اما شهرت وی عمدتاً به خاطر اصول اوست. به نظر   می رسد که این اثر مهم بلافاصله و به طور کامل جای کلیه اصول قبلی را گرفته باشد ؛ در واقع ، هیچ اثری از تلاشهای قبلی بر جا نمانده است. به محض اینکه این اثر پدید آمد ، مورد نهایت نوجه قرار گرفت و از جانشینان اقلیدس گرفته تا اعصار جدید ، تنها ذکر شماره مقاله و شماره قضایا برای مشخص کردن قضیه یا ساختمان خاصی کافی محسوب می شد. هیچ اثری ، بجز کتاب مقدس ، به این وسعت مورد استفاده. ویرایش ، یا مطالعه نبوده و احتمالاً هیچ اثر دیگری بیشتر از آن  بر تفکر علمی تاثیر ننهاده است. از زمان اولین چاپ آن در سال 1482 ، اصول اقلیدس متجاوز از هزار بار تجدید شده ، و برای بیش از دو هزاره ، این اثر تمام تعالیم هندسه را تحت سیطره داشته است.

متاسفانه هیچ نسخه ای از اصول اقلیدس که تاریخ آن به زمان مولف باز گردد ،  یافته نشده است. چاپهای جدید  اصول مبتنی بر متن تجدید نظر شده به وسیله تئون اسکندرانی  است که تقریبآً 700 سال بعد از نوشته شدن اثر اصلی ، تهیه شده است . در اوایل قرن نوزدهم بود که نسخه قدیمی تری ، که تنها اختلافاتی جزئی با تحریر تئون داشت ، در  کتابخانه واتیکان کشف شد. مطالعه دقیق نقل قولها و توضیحاتی که نویسندگان اولیه داده اند نشان       می دهد که تعریفها ، اصول متعارفیو اصول موضوعه رساله اصلی با متون تجدید نظرهای بعدی اندکی تفاوت دارد ولی قضا و براهین آنها اساسا به همان صورتی مانده اند که نگارش اقلیدس بوده است.

اولین ترجمه های  لاتینی کامل اصول نه از یونانی و بلکه از عربی صورت گرفتند.

در قرن هشتم ، تعدادی از دستنوشته های آثار یونانی موجود در بیزانس به وسیله اعراب  ترجمه شد. و در 1120 ، محقق انگلیسی ، آدلارد باثی ترجمه لاتینی از اصول را از روی یکی از این ترجمه های عربی قدیمیتر به عمل آورد. ترجمه های لاتینی دیگر از عربی توسط گرادوی کرمونایی (1187-1114) و ، 150 سال بعد از آدلارد ، به وسیله یوهانس کمپانوس صورت گرفت. اولینذ انتشار چاپی اصول در 1482 در ونیز صورت گرفت و ترجمه کمپانوس را در بر داشت. این کتاب بسیار نادر به طرز نفیسی تهیه گردید و اولین کتاب ریاضی مهمی بوده است که به چاپ می رسید. ترجمه لاتین مهمی از یونانی توسط کوماندینو در 1572 انجام شد. این ترجمه به عنوان مبنایی برای بسیاری از ترجمه های  بعدی ، از جمله اثر بسیار معتبر رابرت سیمسن ، به کار گرفته شد ، که از اثر اخیر ، به نوبه خود ، نسخ انگلیسی متعددی اقتباس شدند. اولین ترجمه انگلیسی کامل اصول ترجمه جاودانی بیلینگزلی منتشره در سال 1570 بود.

وجود کتابهای اصول دیگر پیش از اصول اقلیدس از ارزش کار او نمی کاهد. به استناد خلاصه نویسی ائودموسی ، بقراط خیوسی اولین تلاش را در این راه به عمل آورد و بعد از  او لئون ، که از لحاظ تاریخی بین افلاطون و ائودوکسوس قرار دارد ، به این تلاش دست زد. گفته اند که در اثر لئون در مقایسه با اثر بقراط ، قضایا سنجیده تر انتخاب شده اند ، و این قضایا تعدادشان بیشتر و سودمندتر بوده اند بوده اند. کتاب درسی آکادمی افلاطون توسط منگنزیایی نوشته شده بود و از آن به عنوان مجموعه اصول تحسین آمیزی ستایش  شده است. ظاهراً هندسه تئودیوس پیشرو بلافصل اثر اقلیدس و بدون شک در دسترس وی بوده است ، به ویژه اگر اقلیدس در آکادمی افلاطونی  درس خوانده باشد. اقلیدس با کار مهم تئایتتوس و ائودوکسوس هم آشنا بوده است. بنابراین ، محتمل است که اصول اقلیدس ، عمدتاً ، تالیفی بسیار موفقیت آمیز و تدوینی منظم از آثار  نویسندگان پیشین بوده باشد. تردیدی نسیت که اقلیدس می بایست تعدادی از براهین را خود پیدا و تعداد مثیری را کامل مند ، ولی حسن عمده اثر او در گزینش ماهرانه قضایا و دادن ترتیب منطقی به آنهاست که از قرار معلوم از مثنی فرضهای آغازین استنتاج شده اند.

مندرجات «اصول»

بر خلاف تصورات رایج ، اصوا اقلیدس تنها منحصر به هندسه نبوده و بلکه شامل مقدار قابل ملاحظه ای مطالب راجع به نظریه اعداد و جبر مقدماتی (هندسی) است. این اثر مشتمل بر 13 مقاله و کلا حاوی 465 قضیه است. کتابهای درسی هندسه مسطحه و فضایی  دبیرستانهای آمریکا شامل قسمت اعظم مطالبی است که در مقاله های I،III،IV،VI،XI،XII یافته می شوند.

مقاله I ، البته ، با تعاریف مقدماتی لازم ، اصول موضوعه ، و اصول متعارفی آغاز  می شود ؛ ما در بخش 5-7 به این مطالب باز می گردیم. 47 قضیه اول مقاله اول به سه  گروه تقسیم می شوند. 26 تای اول عمدتاً به خواص مثلثها می پردازند و سه قضیه تساوی  را در دارند. قضایای 27 تا 32 مقاله I نظریه خطوط موازی را بنا می نهند و ثابت می کنند که مجموع زوایای هر مثلث برابر دو قائمه است. قضایای باقیمانده مقاله به متوازی الاضلاعها ، مثلثها و مربعها همراه با اشارات خاص به روابط مربوط به مساحتها مربوط اند. قضیه 47 I ، همان قضیه فیثاغورس است ، با برهانی که عموماً به خود اقلیدس منتسب می شد ، و قضیه اخر ، 48 I ، عمس قضیه فیثاغورث است.

مقاله II ، مقایسه کوتاهی با تنها 14 قضیه ، به تبدیل مساحتها  و جبر هندسی  مکتب فیثاغورس می پردازد. در همین مقاله است که معادلهای هندسی تعدادی از اتحادهای جبری را می یابیم. قضایای  12 II و 13 II از اهمیت خاصی برخوردارند. این تقاضا ، همراه با هم و به زبان امروزی تر ، از این قرارند: در یک مثلث منفرج الزاویه (حاده الزوایا) ، مربع ضلع مقابل به زاویه منفرجه (حاده) برابر است با مجموع مربعات دو ضلع دیگر مثلث به اضافه (منهای) دو برابر حاضلضرب یکی از این دو ضلع در تصویر دیگری بر روی این ضلع. لذا این دو قضیه ، تعمیم قضیه فیثاغورث هستند که امروزه از آن با نام « قانون کسینوسها» یاد می کنیم.

مقاله III ، مرکب از 39 قضیه ، شامل بسیاری از قضایای آشنا درباره دایره ها ،  وترها ، قاطعها ، مماسها ، و اندازه گیری زوایای مربوط به آنهاست که در کتابهای هندسه دبیرستانی دیده می شوند. مقاله IV ، با تنها 16 قضیه ، ساختمانهای هندسی به وسیله ستاره و پرگار را برای چند ضلعیهای منتظم سه  چهار ، پنج ، شش ، و پانزده ضلعی ، و محاط کردن این چند ضلعیها را در داخل یک دایره مفروض و محیط کردن آنها بر یک دایره مفروض را مورد بحث قرار می دهد. چون از هندسه دوایر که در مقاله های III و IV آمده است.

در آثار فیثاغورس چندان چیزی یافت نمی شود ، مطالب این مقاله احتمالاً به وسیله سوفسطائیان اولیه و تحقیق کنندگان در سه مسئله مشهور بحث شده در فصل 4 تهیه شده است.

مقاله V بیان استادانه ای از نظریه ائودوکسوس در مورد تناسب است. این نظریه قابل استفاده در کمیتهای نا متوافق و متوافق ، «رسوایی منطقی» ناشی از کشف اعداد گنگ به وسیله فیثاغورس را حل کرد. تعریف ائودکسوس از تناسب ، یا تساوی دو نسبت، قابل توجه است ، و ارزش آن را دارد که در اینجا تکرار شود. گویند کمیتهایی به یک نسبت اند ، اولی به دومی و سومی به چهارمی ، هر گاه ، اگر مضارب همضریب دلخواه از اولی و سومی ، و مضارب همضریب دلخواه از دومی  و چهارمی اختیار شود ، مضربهای اول به یک گونه بیشتر از ، به یک گونه مساوی با ، به یک گونه کوچکتر از مضربهای  دوم اند که به ترتیب متناظر اختیار شوند. به عبارت دیگر ، اگر A ، B ، C ، D چهار کمیت بی علامت دلخواه باشند که A و B از یک جنس (هر دو  یا قطعه خط ، یا زاویه ، یا مساحت ، یا حجم) ، C و D هم از یک جنس اند ، در این صورت  نسبت A به B برابر است با نسبت C به D ، هرگاه به ازای اعداد صحیح مثبت دلخواه m و n داشته باشیم.  ، بسته به اینکه  .

نظریه ائودوکسوس درباره تناسب شالوده ه ای برای دستگاه اعداد حقیقی در آنالیز ریاضی عرضه کرد، که بعدها توسط دد کیند و وایر شتراس بسط یافت.



مقاله VI نظریه ائودوکسوس درباره تناسب را در هندسه مسطحه به کار      می برد. قضیه ای مبنی بر اینکه نیمساز داخلی هر زاویه از مثلث  ضلع مقابل را  به پاره خطهایی متناسب با دو ضلع دیگر تقسیم می کند ؛ تعمیمی از قضیه فیثاغورس که در  آن ، به جای مربعها ، سه شکل متشابه ترسیم شده در روی سه ضلع یک  مثلث قائم الزاویه رسم شده اند ، و بسیاری قضایای دیگر را می بینیم . احتمالاً در این مقاله قضیه ای نیست که بر فیثاغورسیان اولیه معلوم نبوده ، اما برهانهای قبل از ائودوکس بسیاری از آنها مغلوط بوده اند ، زیرا که بر نظریه ناقصی در مورد تناسب مبتنی بوده اند.

مقاله های VII و VIII و IX ، که مجموعاً شامل 102 قضیه اند ، به نظریه مقدماتی اعداد پرداخته اند. مقاله VII با فرآیندی برای یافتن بزرگترین مقسوم علیه صحیح مشترک دو عدد پرداخته اند. نقاله VII با فرلایندی برای یافتن بزرگترین مقسوم علیه صحیح مشترک دو عدد یا بیشتر ، که امروزه به آن الگوریتم اقلیدسی می گوییم ، آغاز می شود و آن را  به عنوان آزمایشی برای متباین بودن دو عدد به کار می برد. در اینجا همچنین شرحی از نظریه عددی ، یا فیثاغورسی ، تناسب یافت می شود. بسیاری از خواص اساسی اعداد در این مقاله اثبات شده اند.

مقاله VIII بیشتر با تناسبهای مسلسل و تصاعدهای هندسی هندسی مربوط سر و کار دارد. اگر تناسب مسلسل a:b=b:c=c:d را داشته باشیم ، در این صورت a ، b ، c ، d یم تصاعد هندسی تشکیل می دهند.

در مقاله IX قضایای مهمی یافت می شوند. قضیه 14 IX معادل است با قضیه مهمی که قضیه اصلی حساب خوانده می شود ، یعنی اینکه هر عدد صحیح بزرگتر از 1 را می توان به یک صورت و دقیقاً به یک صورت به شکل حاصلضرب اعداد اول نشان داد. قضیه 35 IX روش استخراج هندسی فرمول مجموع n جمله اول یک تصاعد هندسی را می دهد ، و آخرین قضیه ، 36 IX ، فرمول مهم اعداد تام را که در بخش 3-3 بیان شد ، ثابت می کند.

برهان اقلیدس در مورد 20 IX که تعداد اعداد اول بینهایت است. عموماً به وسیله ریاضیدانان به عنوان نمونه ای از ظرافت ریاضی تلقی شده است. این برهان روش غیر مستقیم ، یا برهان خلف را به کار می گیرد ، و اساساً به قرار زیر  است. فرض کنید تنها تعدادی متناهی عدد اول موجود باشند ، که آنها را با  a ، b ، ... ، k نشان می دهیم.

حال P را به صورت k ... P=ab در نظر بگیرید. در این صورت 1+p یا اول است یا مرکب. اما چون a ، b ، ... ، k همه اعداد اول اند ،  1+p ، که از هر یک از اعداد a ، b ، ... ، k بزرگتر است ، نمی توانند اول باشد. از دیگر سو ، اگر 1+p مرکب باشد ، باید به عدد اولی مانند P قابل قسمت باشد. اما p باید یکی از اعضای مجموعه a ، b ، ... ، k از کلیه اعداد اول باشد ، یعنی اینکه p یکی از          مقسوم علیه های  p است . در نتیجه ، p نمی تواند  1+p را عاد کند ، زیرا 1<p.

بنابراین فرض آغازین ما که عده اعداد اول متناهی است ، غیر قابل قبول است ، و قضیه ثابت می شود.

مقاله x با اعداد گنگ ، یعنی ، با پاره خطهایی که نسبت به پاره خط مفروضی نامتوافق اند ، سر و کار دارد. محقق بسیاری این مقاله را شاید بهترین مقاله اصول تلقی می کنند. تصور می شود که قسمت زیادی از این مقاله کار وتئایتتوس باشد ، ولی کمال خارق العاده ، دسته بندی  استادانه ، و پرداخت آن معمولاً به اقلیدس نسبت داده می شود.

تصور اینکه نتایج این مقاله فقط به استدلال انتزاعی و بدون استفاده از نمادهای جبری مناسب حاصل شده باشد به باور نمی گنجد. اولین قضیه (XII)، پایه روش افناست که بعداً در مقاله XII به کار گرفته شده ، بدین معنی که ، اگر از هر کمیتی قسمتی که از نصف آن کوچکتر نیست ، کم شود ، از باقیمانده قسمت دیگری که از نصف آن کوچکتر نیست کم شود، و الی آخر ، در نهایت کمیتی به جا خواهد ماند که از هر کمیت معین ، همجنس  با کمیت اول  کوچکتر است. در این مقاله همچنین فرمولهایی را می یابیم که اعداد     سه تایی فیثاغورسی  را می دهند ، فرمولهایی که بابلیهای قدیم شاید آنها را هزار سال بیشتر از آن می دانسته اند

سه مقاله باقیمانده XI ، XII ، XIII به هندسه فضایی مربوطند ، که همه مطالبی را که عموماً در کتابهای دبیرستانی می توان یافت ، به استثنای مبحث مربوط به کره هارا  ، در بر می گیرند. تعاریف و قضایای کربوط به خطها و     صفحه ها در فضا ، قضایای مربوط به  متوازی السطوحها در مقاله XI یافت   می شوند. روش افنا در مطالعه احجام در مقاله XII نقش مهمی دارد ، در مقاله XIII ساختمانهایی برای محاط کردن پنج چند وجهی منتظم در یک کره عرضه شده اند.

این نکته مکرراً گفته شده ، که منظور از اصول اقلیدس در واقع آن بوده که صرفاً  به عنوان شرح مطولی از پنج چند وجهی منتظم به کار آید ، ارزیابی نامنصفانه ای به نظر می آد. ظاهراً ارزیابی درست تر چنین است که قصد از این کتاب این بوده که در زمان خود به عنوان یک کتاب درسی مقدماتی  در ریاضیات عمومی مورد استفاده قرار گیرد. اقلیدس در ریاضیات عالی نیز کتابهای درسی نگاشته است.

در خاتمه ، اشاره ای  به معنی اصطلاح «اصول» می کنیم . بروکلوس به ما گفته است که منظور یونانیان قدیم از «اصول» یک مطالعه قیاسی ، قضایای عمده یا کلیدی بوده است که مورد استفاده وسیع و عمومی در موضوع مورد بحث بوده اند. کار آنها با نقشی که حروف الفبا در رابطه با زبان دارد مقایسه شده است؛ در حقیقت حروف را هم در زبان یونانی به همین اسم می نامند. ارسطو ، در کتاب مابعدالطبیعه خود ، به همین معنی درباره «اصول»          می گوید که «در بین قضایای هندسی، آنهایی را «اصول» می نامیم که اثباتشان در اثبات همه یا اغلب قضایای هندسی می آیند.» انتخاب قضایایی که باید به عنوان اصول در موضوع مورد بحث اختیار شوند ، نیازمند تشخیص درست است ، و مزیت اصول اقلیدس بر همه آثار قبلی از جمله در همین نکته نهفته است.

پس نتیجه می شود که نکته مکرراً بیان شده دیگر که در اصول اقلیدس قصد آن  بوده که اساساً همه هندسه مسطحه و فضایی معلوم در آن عصر گنجاده شود ، آشکارا نادرست است. اقلیدس خیلی بیش از آنچه در اصول وی آمده ، هندسه می دانسته است.

نظریه تناسب

جالب است که به تفاوت بین برهان فیثاغورسی ، و کتابهای درسی جدید برای قضیه ساده مربوط به تناسبها ، توجه شود. قضیه ساده مربوط به تناسبها ، توجه شود. قضیه VI را انتخاب می کنیم:

نسبت مساحتهای دو مثلث که ارتفاعشان یکی است ، همان نسبت قاعده های آنهاست.

به خود اجازه می دهیم که از قضیه 38 Iاستفاده کنیم که می گوید مثلثهایی که قاعده های برابر و ارتفاعهای برابر داشته باشند، که می گوید مثلثهایی که قاعده های برابر و ارتفاعهای برابر داشته باشند. مساحتهای برابر دارند و از یک نتیجه قضیه 38 I حاکی از اینکه از دو مثلث که ارتفاعشان یکی است ، آنکه قاعده بزرگتر دارد مساحت بیشتری دارد.

فرض کنید که این مثلثها ABC و ADE باشند و قاعده های BC و DE بر روی خط مستقیم MN ، مانند شکل 38، قرار داشته باشند. فیثاغورسیان ، قبل از کشف اعداد گنگ  تلویحاً می پذیرفتند که هر دو پاره خط دلخواه متوافق اند، بنابراین ، فرض شود که BC و DE دارای یک واحد مشترک برای             اندازه گیری اند ، که به عنوان مثال ، در BC ، P بار و در DE ، q بار می گنجد. این نقاط تقسیم را بر BC و DE ، به ترتیب ، به p و q مثلث کوچکتر تقسیم می شوند ، که همه ،بنابر 38 I ، مساحت واحدی دارند. نتیجه می شود که  و قضیه ثابت می شود. بعداً با این کشف ، که دو پاره خط لزوماً متوافق نیستند ، نارسایی این برهان همراه با برهانهای دیگر اشکار گردید ، و لذا ، آن «رسوایی منطقی» اضطراب آور به وجود آمد.

نظریه ائودوکسوسی تناسب ، این «رسوایی» را ، آن گونه که اکنون با اثبات مجدد 1 VI به متوالی  که در اصول می توان دید ، شرح می دهیم ، به طور ماهرانه ای مرتفع کرد

 

 
 
 

 

 

 


بر امتداد CB ، به صورت متوالی از نقطه B ، 1 m پاره خط مساوی با CB جدا کنید و نقاط تقسیم را ، هم چنان که در شکل 39 دیده می شود ، به A وصل کنید. به همین نحو ، ر امتداد DE ، متوالیا از نقطه E ،       پاره خط مساوی با DE جدا کنید ، . نقاط تقسیم ، را به راس A وصل کنید. در این صورت

چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, :: 14:47 ::  نويسنده : MOHSEN

بسم الله الرحمن الرحیم

   

     علامه اقبال در روز جمعه سوم ماه ذیقعده ، سال ۱۲۹۴ هجری قمری ( ۹ نوامبر ۱۸۷۷ ) در شهر سیالکوت به دنیا آمد . پدر وی از بازرگانان متدین بود . نیاکان اقبال از قبیله سپروی برهمنان کشمیر بودند که در قرن هفدهم به دین مبین اسلام مشرف شدند .

     تحصیلات اقبال به رسم معمول زمان از آموختن قرآن در یکی از مساجد سیالکوت آغاز شد و پس از اتمام دوره مکتب به اسکاچ مشن کالج رفت و دوران ابتدایی و متوسطه را در آنجا گذرانید . در آنجا مورد توجه مولانا سید میر حسن ، که یکی از معلمان آن مدرسه و دوستان پدر اقبال بود قرار گرفت . مولانا میر حسن بر خلاف میل باطنی که جوانان را در آغاز از شعر گفتن منع می کرد به جهت استعداد درخشان و قریحه سرشار اقبال ، او را به سرودن شعر اردو تشویق و ترغیب می نمود . و در اوائل کار اقبال ، اشعار خود را برای تصحیح نزد « داغ دهلوی » ( متوفی ۱۹۰۵ م. ) می فرستاد که وی پس از مدتی گفت که اشعار اقبال از تصحیح بی نیاز است و خود را به داشتن شاگردی چون اقبال مفتخر می دانست .

     اقبال بعد از به پایان رساندن اسکاچ مشن کالج ، در رشته فلسفه  دانشگاه لاهور ثبت نام کرد و از سر توماس آرنلد بهره ور گردید و دوره فوق لیسانس را در سال ۱۸۹۹ م. در رشته فلسفه با احراز رتبه اول در دانشگاه پنجاب به پایان برد  و پس از اتمام تحصیلات در دانشگاه پنجاب در رشته های تاریخ و فلسفه و علوم به استادی برگزیده شد .

     (( ناله ی یتیم )) اولین اثر وی بود که به سال۱۸۹۹ درجلسه ی سالیانه ی انجمن حمایت الاسلام در لا هور خواند و سال بعد هم در همان انجمن منظومه ی دیگری با عنوان (( خطاب یتیم به هلال عید )) را قرائت  کرد که باعث شهرت وی گردید . شعر ((هیمالیا )) نخستین شعر اقبال بود که در مجله ی مخزن به سال۱۹۰۱ به چاپ رسید ،انتشار اشعار اقبال همینطور در مخزن ادامه یافت تا اینکه دیگران هم برای گرفتن شعر از اقبال برای چاپ در نشریه های خود به او روی آوردند .

     علاوه بر شهرتی که اقبال در شعر و شاعری کسب کرد ،نخستین کتابش را در زمینه ی اقتصاد به زبان اردو به سال ۱۹۰۱ م. تالیف کرد . سپس برای ادامه ی تحصیلات به توصیه ی آرنلد عازم اروپا شد و سه سال در آنجا به مطالعه و تحصیل اشتغال داشت که اثر بر جسته ای بر افکار و آ راء او گذاشت. در دانشگاه کمبریج در رشته ی فلسفه پذیرفته شد و در آنجا با ((مک تیگارت )) پیرو هگل که در آن زمان بسیار مشهور بود ملا قا ت کرد ، سپس با پروفسور براون و نیکسون آشنا شد .

     اقبال پس از اخذ درجه ی فلسفه اخلاق از دانشگاه کمبریج وارد دانشگاه مونیخ در آلمان شد و رساله ی خود را تحت عنوان سیر فلسفه در ایران نوشت و به دریافت درجه ی دکتری توفیق یافت . و مد تی هم به جای پرفسورآرنلد در دانشگاه لندن تدریس زبان و ادبیات عربی کرد.

     در اواخر دوره ی اقامتش در اروپا به علت تحولی که در وجود او پیش آمده بود قصد ترک شعر و شاعری کرد ولیکن دوستش سر عبدالقادر مانع این کار شد و آرنلد هم در این امر بی تاثیر نبود.

     تحول دیگری که در زمان تحصیل در اروپا برای اقبال پیش آمد آشنائی و مطالعه در زبان ادبیات فارسی بود که بعدها زبان فارسی را برای بیان افکار خود برگزید و دیگر اینکه در اروپا ،اقبال از یک شاعر وطنی به شاعر ملی و اسلامی و جهانی تغییر یافت و سیر تحولات فکری او را می توان از مطالعه ی کتاب بانگ درا دریافت .

     اقبال  در اوت ۱۹۰۸ م به وطن بازگشت و رئیس بخش فلسفه ی دانشکده ی دولتی لاهور شد و ضمناٌ به وی اجازه داده شد که در خارج به شغل دادگستری بپردازد . بعد از چندی از شغل استادی دست کشید و به همان کار وکالت پرداخت تا افکار خود را آزادانه انتشار دهد . وی شغل وکالت را تا سال ۱۹۳۴ م ادامه داد .

     در سال ۱۹۲۶ م علامه اقبال به عضویت مجلس قانون گذاری پنجاب انتخاب شد . اختلافات و کشمکش ها و و ضعیت ناگوار زندگی مردم و عشق به آزادی اقبال را علاقه مند به شرکت در فعالیتهای سیاسی کرد ، تا اینکه وی در سال ۱۹۳۰ م تشکیل دولت پاکستان را در جلسه ی سالیانه حزب مسلم لیگ در الله آباد پیشنهاد کرد .

     اقبال به نمایندگی مسلمانان شبه قاره به سال ۱۹۳۱در اولین موتمر اسلامی فلسطین که در شهر بیت المقدس تشکیل یافته بود شرکت نمود و در اواخر سال ۱۹۳۲ در کنفرانسی که در لندن تشکیل شده بود شرکت کرد و در مراجعت از اسپانیا دیدن کرد و « مسجد قرطبه » در روحیه ی او تاثیر عمیق گذاشت که در منظومه ای تاثبرات روحی و قلبی خود را به نام « مسجد قرطبه » جلوه گر ساخت و در سال ۱۹۳۳ از افغانستان دیدن بعمل آورد و از مزار حکیم سنائی را زیارت کرد.

     در چهارم د سامبر ۱۹۳۳ دانشگاه پنجاب درجه ی دکترای افتخاری به او اعطا کرد .

     در سال ۱۹۳۴ به گلو درد دچار شد که تا پایان عمر ادامه داشت و در آغاز سال ۱۹۳۸ به تنگی نفس و ضعف قلب مبتلا گردید تا اینکه بالأخره در ساعت پنج بامداد روز پنجشنبه بیست و یکم آوریل۱۹۳۸  (بیستم صفر سال ۱۹۳۷ ه . ق ) دار فانی را وداع کرد .

ای بسا شاعر که بعد از مرگ زاد                                                 چشم خود بر بست و چشم ما گشاد

و در گذشت او به زندگانی پر فراز نشیب او خاتمه داد در حا لی که دو آرزوی بزرگ او بر آورده نشده بود یکی زیارت خانه ی خدا و دیگری مسافرت به ایران .

آثار علامه ی اقبال به ترتیب زمانی

ü      علم الا قتصاد : اولین کتاب درباره ی اقتصاد به زبان اردو که در سال ۱۹۰۳ در لاهور به چاپ رسید.

ü      توسعه حکمت در ایران (سیر فلسفه در ایران ) : مشتمل بر تاریخ مختصری از حکمت الهی در ایران .

ü      تاریخ هند : اقبال این کتاب را برای استفاده ی دانشجویان به رشته تحریر در آورد .

ü      اسرار خودی : این کتاب را از طرفی جهت طرد تمدن مادی اروپائی و از طرفی برای مبارزه با بیگاری و تنبلی به نظم کشید ه است و سعی کرده تا مردن را به اسرار نهفته ی درونی نهاد مردم که آن را ((خودی )) نامیده است آشنا سازد .

ü      رموز بیخودی : این منظومه رابطه ی فرد و ملت را شرح می دهد .

ü      پیام مشرق : در این مجموعه ،اقبال افکار مشرق و مغرب را مقایسه کرده است .

ü      بانگ درا : کتاب پیامهای شور انگیز شاعر به هموطنان خود از مسلمانان و هندو است و ترغیب آنان به کار و کو شش که اولین مجموعه ی اشعار اردوری است .

ü      زبور عجم : مجموعه ی اشعار کتاب شامل غزلیات و قطعات و مستزاد اقبال که مثنوی گلشن راز جدید و بندگی نامه را به ضمیمه دارد .

ü      جاوید نامه : اقبال این منظومه ی فارسی را به نام فرزندش جاوید اقبال سروده است .

ü      احیای فکر دینی در اسلام[1] : شامل هفت سخنرانی درباره ی مباحث اسلامی است که به سال ۱۹۲۹ م  ایراد و در سال ۱۹۳۰ چاپ شده است .

ü      مثنوی مسافر : شرح قسمتی از مسافرت اقبال به افغانستان و راهنمایی های او به ملت افغان است .

ü      بال جبریل :دومین اثر اردوی اقبال است که در سال ۱۹۳۵ به چاپ رسیده است که شامل غزلیات و دو بیتی ها و منظومه های دیگر اوست .

ü      پس چه باید کرد اقوام شرق : در این اثر اقبال به راهنمایی مولانا ، تعالیم اخلاقی به منظور رهایی از مشقات زندگی به مردم مشرق زمین می دهد .

ü      ضرب کلیم : سومین دیوان ارد وی اقبال است که در ۱۹۳۶ انتشار یافت و حاوی موضوعات زیر است : اسلام و مسلمانان ،تعلیم و تربیت ،زن ،ادبیات و هنرهای زیبا ، سیاست شرق و غرب و افکار محراب گل خان .

ü      ارمغان حجاز : مجموعه ی دو بیتی هایی به زبان فارسی و اردو است که شاعر به شوق زیارت اماکن متبرکه بیت الله آرزوهای قلبی خود را در آن گنجانده است و در قسمت دو م منظومه ی دیگریست تحت عنوان« مجلس شورای ابلیس » که در اقبال سیاست امروز جهان را مورد انتقاد قرار داده است .

ü      یادداشتهای پراکنده[2] : مجموعه ی خاطرات چند ماهه ی اقبال است که به همت جاوید در سال ۱۹۶۱ م. طبع شده است .

     آثار دیگری پس از وفات وی چاپ شده است که روشن کردن جنبه های زندگانی اقبال و افکار او اهمیت زیادی دارد.

سبک شعر اقبال

     آثار اقبال متنوع است و در هر نوع شعر طبع آزمائی کرده ولی آنچه از اقسام شعر مورد توجه ی شاعر قرار گرفته همانا غزل و دوبیتی و مثنوی است . اگر چه تعداد مثنویهای اقبال نسبت به اشعار دیگر او بیشتر است اما غزل با طبع سرشار و ذوق خدادادی او سازگار تر بوده است و غزلیات شیوای او در جاوید نامه گواه این مدعاست .

     اشعار اقبال در سبک خراسانی بسیار محدود است زیرا وی اصلاٌ به این سبک توجهی نداشته و زمان او عصر قصیده سرایی نبوده است و قصیده هایی هم که سروده فاقد تشبیب و تغزل متداول در قصاید دیگر شعر است . گرچه برخی سروده های اقبال بویژه پیام مشرق یاد آور سبک خراسانی است اما خالی از تشبیهات و موجز می باشد . عصر اقبال از نظر شعری دورانی است که سالیان متمادی از آغاز شعر فارسی گذشته و فراز ونشیب های زیادی را پشت سر نهاده از اینرو است که اقبال با مطالعه ی شعرا و آثار برجسته ی شاعران عارف پیشه تحت تاثیر تنی چند از آنان قرار گرفته و محور اساسی فکری خود را از نظر سبک و شیوه در آثارش بر تعالیم بزرگانی چون فردوسی ،خواجه عبدالله انصاری ،ناصر خسرو  ،سنایی ،نظامی ،عراقی ،امیر خسرو ،عطار ،مولوی ،سعدی ، حافظ ،فیضی ،بیدل ،غالب ،صائب و دیگران گذاشته است . با توجه به خصوصیات سبک عراقی به این نکته میرسیم که« سبک اقبال » بسیار نزدیک « سبک عراقی » است زیرا وی از نظر جنبه های صوری بیشتر به حافظ و از نظر معانی و محتوا به مولوی نزدیک است . در سروده های اقبال فکر و فن سخنوری مولانا کاملاٌ مشهود است چه از نظر برداشتهای عرفانی و فلسفی و چه از جهت اشارات قرآنی و روایتی .

     از اینرو است که استاد فروزانفر در مورد اقبال می گوید « اقبال لاهوری تجلی  روح مولوی بوده که در این عصر طلوع نموده است » [3]. از توصیفات و تضمینات مولانا بسیار در آثار دیده می شود . در مثنوی اسرار خودی اقبال به توصیه ی پیرو روم ( مولوی ) برای بیداری مسلمانان و مردم در بند جهان اسلام درس خودی و خود شناسی توصیه میکند .

     اقبال همچون مولوی زبده و چکیده ی جهان آفرینش را « انسان » می داند « انسان کامل » در نظر آنان حضرت رسول (ص ) است که حکم روح کاینات دارد . عشق و محبت در اندیشه ی هر دو بر تعلق و تفلسف برتری دارد و عشق را عصاره همه ی خوبیها کاینات می دانند . البته این را نباید ار نظر دور داشت که قصد اقبال تکذ یب عقل نبوده وآثارشعری خویش در موارد متعدد به اهمیت عقل و خرد و علم و حکمت اشاره کرده است . علاوه بر مولانا ،علامه اقبال به استقبال و تضمینات آثار فکری سعدی هم توجه نموده حتی از نظر وزن و ردیف و قوافی مشترکاتی بین اشعار فارسی با اردوی اقبال  با سعدی می بینیم . در مورد توجه اقبال به اشعار حافظ باید گفت که اقبال یکی از واصفان بی مانند حافظ است بویژه شیفته سمبولیزم حافظ بوده و در موارد مختلف آثار خود به نقل و تضمین و توصیف اشعار شاعر شیراز پرداخته و از لغات و ترکیبات شعر حافظ در آثار خود بهره ها گرفته حتی جواب دیوان شرقی گوته را به سبک و زبان حافظ داده است .

     اقبال با وجود استقبال از شعر شاعر سبک هندی سخن خود را از نقایص این سبک دور نگاهداشته است . دکتر حسین خطیبی در این باره چنین اظهار نظر می کند : « از سبک هندی اثری که در اشعار اقبال دیده می شود یکی گاه گاه مضامین و افکاری است که در ضمن غزل و مثنویها و سایر آثار او مشاهده می کنیم که تا اندازه ای ،آن هم نه با دشواری و تکلف به سبک هندی نزدیک می گردد و دیگر بعضی از اصطلاحات و ترکیبات زبان فارسی مستعمل در میان ما متفاوت است و می توان قسمتی از آن را با قیمانده ی اصطلاحات  ترکیبات سبک هندی و دنباله ی آن دانست و قسمتی دیگر را در شمار لغات و اصطلاحات کلمات است که در بیت غزلیات و سایر آثار او گاه گاه بچشم می خورد و در حقیقت مهمترین وجه امتیاز آثار او از اشعار شعرای سبک قدیم عراقی به شمار می آید »[4] .

     از آنجا که اقبال ، شاعر عارف است تمثیلها و رمزهای شعر او یاد آور شیوه ی بیان شعرای این سبک چون سنائی و عطار و مولوی است . از طرف دیگر اقبال شاعریست متفکر و بلند اندیشه و آگاه به مسائل روز ،به این جهت است که در هر یک از انواع شعر که سخن می گوید رمزی و نکته ای را می آورد چون فردی است خبیر و آشنا به مسائل دین و فلسفه و سیاست و در عین حال زبان ادبی او آمیخته با صنایع و بدایع و ظرافتهای هنر کلامی است . اینگونه ویژگیها به شعر اقبال رنگ خاصی می دهد که در کمتر شاعری می توان این خصوصیان را سراغ گرفت ،لذا از نظر سبکی باید اقبال را شاعری صاحب سبک دانست که صدها شاعر فارسی و اردو زبان آن را مورد استقبال قرار دادند . بنابراین « سبک اقبال » در تاریخ شعر و ادب برای خود جای ویژه ای باز کرده است و بطور خلاصه منظور او از شعر تنها بهبود و پیشرفت عالم انسانی است .

ویژگیهای اساسی اندیشه ی اقبال   

     موضوعات اساسی که در محور اندیشه ی اقبال بر پیرامون آن دور می زند به علت متنوع بودن آثار او به اجمال شامل مباحث زیر می باشد :

     عرفان بدون تردید در شعر و آثار اقبال جنبه ی بسیار قوی دارد از آنجائی که شاعر ارادت خاصی نسبت به مولوی دارد سعی می کند گام بر جای پای او بگذارد و ارزشهای مثبت تصوف را تایید کرده و جنبه های منفی آن را در مورد انتقاد قرار می دهد . از طرفی چون محیط اجتماعی که اقبال در آن می زیسته دستخوش حیله گریها و دسیسه بازیهای دولتهای استعمارگر و عاملان بدبختی مردم بوده این مسائل او را سخت ناراحت و مضطرب  ساخته بود . لذااقبال برای اصلاح چنین جامعه ی فاسدهمت گمارده و در اشعار خویش تازیانه ی انتقاد را بکار می گیرد و مردم و جامعه را متوجه خطر می کند و اندیشه های بدیع و تابناک عرفانی وحکمی خود را با کمال نبوغ به روشنی و سادگی آن چنان زیبا بیان می کند که گوئی سرود زندگی سر می دهد و خون تازه در عروق ملت خواب رفته می دهد و عظمت گذشته ی اسلامی آنان را یاد آور می شود و بیدارباش می دهد با از خواب غفلت تاخیزند و رکود فکری وانجماد اندیشه را رها کرده ئ زنجیر  گران بندگی و استعمار را از پای خود بر کنند و امید به آینده ی روشن در سایه ی اتحاد و وحدت اسلامی داشته باشند و از حزن و یاس دست بردارند تا به زندگی سرشار از  شعف و امید و سازنده و پویا دست یابند ،بر این پایه اقبال هند را برای زندگی و درخدمت زندگی می داند و بس ،و هنرهایی که فاقد شور حیات باشد از نظر اقبال باعث نابودی ملت می شود به این جهت است که اقبا ل« درباره ی هنرمندان منحط شبه قاره معتقد است که مخیله ی آنها روح مایوس و فلک زده را منعکس می سازد و عشق و شور و مستی را نابود می کند . افکار تاریک آنها پیغام مرگ و هلاکت است . اینها خد را از واقعیات زندگی دور نگاه داشته اند و فقط احساسات هوس آمیز جنسی را ابراز می کنند... بنظر اقبال هنری که صلاحیات تربیت خودی ندارد ترحم انگیز است مقصد هنر اصلاح زندگی و هدف آن رسیدن به حیات جاویدان می باشد. ایده آل هنرآدم گری است ... » .

     برای این است که « اقبال معتقد است که انسان تنها در اطاعت احکام الهی مجبور است و این جبردینی در حقیقت رهبر اختیار ما است ،زیرا اگر انسان مطیع و تابع حق گردد و خودی را با اوصاف الهی متصف سازد ، جمله ی قوای عالم مطیع وفرمانبردار او می گردد :

در اطاعت کوش ای غفلت شعار                                           می شود از جبر پیدا اختیار ... »[5]

     اقبال به مردم توصیه می کند که « به جای توجه به تعلیمات صوفیه قرآن بخوانند و در سایه ی آن کتاب آسمانی راه زندگانی را پیدا کنند :

گر تو می خواهی مسلمان زیستن                                       نیست ممکن جز به قرآن زیستن

از جانب دیگر محرک اساسی زندگی را آرزو می داند و می گوید :

آرزو را در دل خـــــــــــود زنده دار                                         تا نگردد مشــــــت خاک تو مزار

محکم و استوار شدن خودی را از عشق می داند :

از محبت چون خودی محــکم شود                                       قوتش فرمــــــانده ی عالم شود

پنجه ی او پنجه ی حق می شود                                       ماه از انگشت او شق می شود.

     البته عشقی که این همه نیروی فوق العاده دارد باید یاد آور شد که طبق عقیده ی اقبال از تقلید مرد کامل که عالیترین نمونه ی آن پیغمبر اسلام (ص ) می باشد برخوردار است . کردار پسندیده و اخلاق حسنه ی آن حضرت صلی الله علیه و آله و سلم می تواند جهانیان را به عالیترین مقام راهنمایی نمود ... »[6]

     « انسان کامل از نظر اقبال که به نامهای مومن و مرد حر و مرد حق و نائب حق نامیده می شود اساساٌ همان آدمی است که علت آفرینش او در آیه ی ((انی جاعل فی الارض خلیفه )) ذکر شده است ، زیرا اقبال برای تربیت انسان کامل تنها احکام قرآنی را مستلزم قرار داده و رشد نمو او در پرتو آئین الهی دانسته است :

مردم حق از کـــــــس نگیرد رنگ و بو                                     مرد حــــــق از حق پذیرد رنگ و بو

هر زمان اندر تنــــــــــــــش جانی دگر                                    هر زمان او را چوحق شأنی دگر... »[7]

     اگر چه اصول اساسی اندیشه اقبال را به جهت گستردگی و تنوع ،هر چند فهرست وار نتوانستیم آنطور که باید و شاید بیان کنیم ولی همین مقدار می تواند گویای حقیقت و جود شخصیت این متفکر بزرگ عالم اسلامی باشد .

     نکته دیگری که نمی توان بدون اشاره از آن گذشت همانا توجه و تمایل عجیب اقبال به قرآن و تعالیم اسلام و ارادت به حضرت ختمی –مرتبت (ص) و خانواده ی ائمه اطهار (ع) است . در کمتر اثری از علامه ممکن است نفوذ و تاثیر قرآن و تعلیمات حیات بخش اسلام وجود نداشته باشد .  از آنجایی که دنیای اقبال بر تکاپو حرکت و تلاش برای بازسازی جامعه ی عقب مانده و مبارزه با دشمنان ملت است و نیل به حریت و استقلال باید این دعوت بر اساس اصول اعتقادی باشد تا قابل پذیرش باشداقبال با تامل در آیات قرآن و تدبر در موضوع جبر و اختیار و تقدیر ، قائل به آزادی مسولیت هر کسی در برابر کردارش میشود ، و این بهترین عقیده ای است که می تواند اساس دعوت او قرار گیرد .....

     اصولاٌ اقبال از این که دانشمند ان مسلمان «  قرآن را در روشنائی فلسفه ی یونانی فهم کنند » سخت مخالف است ، زیرا دریافته است که روح قرآن به امور عینی توجه دارد و فلسفه ی یونانی به امور نظری . بدین گونه فیلسوف ما با درون گرایی افراطی صوفیانه و نفی جهان محسوس – که به دنبالش ترک فعالیتهای اجتماعی را سبب می شود – صریحاٌ مخالفت می کند ؛ از سوی دیگر عشق ،خلوص نیت ، تزکیه نفس و مکاشفه و دیگر جنبه های مثبت و سازنده ی عرفان را – که در حقیقت تعلیمات اصیل اسلامی است – می پذیرد .

     ....اقبال با توجه به پویایی و تحرکی که در متن دستورهای اجتماعی اسلام است معتقد است که « با بهره گیری اسلامی ، مسلمانان امروز می توانند به رفع دشواریهای سیاسی و اجتماعی عصر جدید نائل شوند ...» سپس او «  اجتهاد » یعنی کوشش علمی برای استنباط احکام الهی را از مدارک شرعی ، نیروی زنده و محرک اسلام معرفی می کند ، که قادر است در رویدادهای دنیای جدید و تنگناهای عصر صنعت مسلمین را راهنما و یاور و تجات بخش باشد . او در آثار منظوم و منثورش ، و حتی خطابه ی تاریخی که در حزب مسلم لیگ خوانده ، همه جا مسلمانان را به جمع شدن برگرد قرآن و الهام گرفتن از تعلیمات حقوقی و سیاسی اسلام فرا خواند.

     از طرفی چون اقبال دین اسلام را دینی وحدت آموز می داند همواره در آثار خود مسئله اتحاد و یگپارچگی مسلمانان اطراف و اکناف جهان را مطرح ساخته است .او معتقد است که در اثر سیاستهای استعماری و تفرقه اندازی های دشمنان اسلام و دامن زدن به مسئله ملیت از طرف غربیان ،مسلمانان از هدف اصلی برادری و اخوت اسلامی دور افتاده و در چنگال اسارت استمارگران غربی خود را خوار و ذلیل و بی هویت کرده اند. اقبال بنای ملیت مسلمانان را در مبانی اسلامی مضمر می داند و یاد آور می شود که ملت اسلامیه نباید خویش را با ملل غرب یکی پندارند زیرا غریبیان به ملک و نژاد متکی اند ولی ملت اسلام از قوت دین استحکام میابد زیرا اگر مسلمانان دامان دین را رها کنند وحدت آنان از بین می رود . اقبال مسلمانان را متوجه به گذشته ی پر عظمت اسلام و مطالعه ی عمیق و دقیق وقایع تاریخ اسلام می کند .علامه به لزوم فرا گرفتن علوم و فنون غربیان به این شرط که به تمدن اسلامی لطمه ای نزند موافق بوده است .

     « علامه اقبال به ذات حضرت رسول (ص) شدیدا" عشق می ورزید ، وقتی که خود او یا یکی از حضار محفل وی یاد و ذکر حضرت محمد (ص) می کرد ،چهره ی وی تابناک و گلگون می شد و او تحت تاثیر               جذبات شدید عاشقانه قرار می گرفت . وقتی که کسی حضرت محمد (ص) را اسم می برد و برای وی کلمات تسلیم نمی آورد او بی نهایت متألم می گشت خاصه اگر این کار از نوجوانان مسلمانی انجام می شد ... »[8] در مثنوی اسرار خودی ،علامه اقبال به نعت سرائی و تبیین مقام والای عشق رسول می پردازد –محبوب واقعی و صمیمی هر مرد وزن مسلمان همانا حضرت رسول اکرم (ص) می باشد .

دل ز عشـــــق او توانا می شود                                       خاک همـــدوش ثریا می شود

خاک نجیداز فیض او چالاک شد                                        آمد اندر و جد  و بر افلاک شد

     از آنجایی که اقبال صاحب ذوق و مشرب وسیهی بوده از تنگ نظری های فرقه ای و موارد اختلاف فرق اسلامی سخت متاثر بوده و بروز اینگونه برخوردهایی مذهبی را که به اتحاد و وحدت اسلامی ضربه می زند اسفبار و فاجعه آمیز می داند ، بدین جهت است که می بینیم این شاعر حنفی مذهب آن چنان صادقانه و پر سوز به مناقبو ستایش اهل بیت رسول ( ص ) دست زده  که در برخی موارد گوی سبقت را از شاعران شیعی مذهب ربوده است.البته ذکر اینگونه اشعار از طرف شاعران  اهل سنن بی سابقه نیست و مطالعه ی شعرای گذشته حکایتگر این مدعاست .

     « علامه اقبال سایر القاب حضرت علی را در آثار خود می آورد ، مرتضی ، مشکل گشا ، شیر خدا ، اسدالله ، فاتح خیبر ، حیدر ، باب مدینه نبی و کرار و غیره در اشعار اقبال کراراٌ مذکور افتاده است ...

     درمثنوی اسرار اقبال رازهای القاب کرار و ابوتراب حضرت علی (ع) را نخستین بار در ادبیات اسلامی وارد می سازد :

مسلم اول شه مردان علی (ع)                                    عشق را سرمایه ی ایمان علی (ع)

از ولای دودمــــــانش زنده ام                                     در جهــــــــــان مثل گوهر تابنده ام

     حضرت فاطمه بتول (علیها السلام ) را اقبال سرور زنان مسلمانان جهان قلمداد نموده و نمونه و سرمشق عالی برای همه بانوان قرار داده است ....  و سیدة النساء فاطمة الزهرا را اسوه ی کامله ای برای نساء اسلام می داند . ابیات زیر نهایت ارادت و عقید ت ویژه ی شاعر را نسبت به حضرت فاطمه (ع)مبرهن می سازد :

مریم از یک نسبت عیسی عزیز  &

چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:زندگی نامه ی اقبال لاهوری, :: 14:46 ::  نويسنده : MOHSEN