درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید موضوعات
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان جالب انديشه سياسي فارابي ابواضرفارابي نخستين انديشمند بزرگ دوره اسلامي است وهمواره مي توان از ديدگاه تاريخ انديشه سياسي حكمت عملي واپسين چهره درخشاني دانست. اقتداي: به فيلسوفان يوناني، به تأملي ژرف در سرشت مدينه و ارتباط انسان با آن پرداخت. اهميت تامل فارابي دراين است ك او با گذر از راهي كه بوسيله مترجمان نوشته هاي يوناين در سپيده دم دوره اسلامي هموار شده بود به سرزمينهاي نامكشوف دست يافت بر آن طرحي از كاخي بلند پي افكند كه مي بايستي دنباله روان رو تالارهايي با شكوه بر آن مي افزودند و نخستين سنگهاي بنايي كه بدست توانا و با انديشه ژرف فارابي شالوده اي استوار يافته بود در گذر تاريخ به امان زمانه ماشه و از باد وباران گزند يافت تقدير چنين بود كه صداي پرتوان فارابي خود بازتابي از انديشه هاي فيلسوفان يوناني در دوره اسلامي بود پژواكي در خورنداشته باشد همين تقدير است كه يوناني در دوره اسلامي بود. پژواكي در خور نداشته باشد همين تقدير است ك امروز پس از هزارسال بر وجدان ايراني سايه اي بلند و سنگين افكند وهمچون شبحي نه تنها عرصه را بروي تنگ كرده بلكه سدي در برابر آينده اوفرا نهاده است فارابي، در تاريخ انديشه فلسفي ايران به دنبال سكوت دويست سال اي بود آمد كه وجدان ايراني از آبشخورهاي انديشه ومعنويت ايرانشهر خود به دور افتاده و در نهان درجستجوي راههايي به سرچشمه هاي زلال ديگر بود اگر چه فارابي در دوران فرهنگ جديد دوره اسلامي و خلافت پرورش يافت اما با توجه به آبشخورهاي فكري و تبار وي سير با نظري به تحول آتي انديشه فلسفي در ايران بدرستي مي توان او را نخستين انديشمند دوره اسلامي ايران ناميد همچنانكه در سنت نيز چنين فهميده شده است فارابي فيلسوف عرب تاريخ فلسفه عربي يا اسلامي نبود كه شمع آن در تند باد حوادث با رشد در قرطبه فرمرده بلكه از ديدگاه صرف انديشه فلسفي او پيشگام و دين راه شناس بوعلي سينا فيلسوفان ايراني و پيشرو سهروردي وملاصدرا بود و از ديدگاه انديشه اخلاقي و سياسي راه رابردهما نويسنده اخلاقي وسياسي همواركرد كه با كمال تاسف جز به تكرار سخنان او نتوانستند پرداخت. انديشه اخلاقي وسياسي در دوره اسلامي ايران اگر چه از آغاز فرش درخشيد اما دولت مستعجل بود به دنبال فارابي در دوره فرمانروايي شكوهمند بوييان در اندك زماني، عظمت ديرين تعديد شد وعقلانيت بر ديگر عناصر فرهنگ ايراني چربيد. در قلمرو ادب ابوالقاسم فردوسي با باز پرداختن به حماسيه ملي خرد وفرزانگي ايرانيان باستان را زندگي دوباره بخشيد در انديشه فلسفي اخلاقي حتي تاريخي دو نمناينده بزرگ انديشه ايراني بوعلي سينا و مسكوئيه رازي كه نامشان همجون در ستاره بر كلامي تاريخي تدوين كردند كه فراتر رفتن از آن به آساني ممكن نبود. فارابي نخستين انديشمند دوره اسلامي است كه در اغاز بحران خلافت و در زمان اوجگيري بحث درباره جانشيني پيامبر اسلام با تكيه بر دستاوردهاي انديشه فلسفي يوناني بويژه به نوشتن ارجمندترين كتاب خود آراء اهل مدينه فاضله در بحث عقلي درباره نظام حكومتي دوره اسلامي وارد شد. بحران جانشيني پيامبر اسلام چنانكه ابن خلدون به چهارصدسال پس از آن گفت از خلافت ظاهري اهل سنت در بغداد به تدريج به سلطنت مطلقه گرايي پيدا كرد استقرار خلافت باطني فاطمينان در مصر كه از مخالفت عباسيان ادعاي مشروعيتي فراگير مي كرد. به اوج خود رسيد. بدين سال بحث درباره شيوه حكومتي اسلام، افزون مجادلات كلامي كه از نوشته هاي مربوط به ملل و نحل آمده است ناگزير بايد توجهي نيز به واقعيت سياسي دوگانه خلافت داشته باشد ودرچشم انداز چنين آرايش نيروهاي سياسي وكلامي بود كه فارابي آراء اهل مدينه فاضله وديگر نوشته هاي خود را براي شركت در اين بحث به رشته تحرير در آورد. چنين به نظر مي آيد كه ابونصر فارابي به عنوان فيلسوفي شيعي مشرب نه ميتوانست خلافت ظاهري اهل سنت را بپذيرد با تكيه بر انديشه فلسفي يوناني مي توانست انديشه خود را با حكومت شيعيان اسماعيلي كه با دستگاه خلافت باطني خود نظام تغلب ويژه اي را ايجاد كرده بودند هماهنگ زده فارابي نه با دريافت خلافت از ظاهر شريعت موافقت داشت نه با باطن عصيانگر وخشونت اميز اسماعيليان اين هر دو را به يكسان از حكومت راستيني كه فارابي بدان سخت پايبند بود نه با بسته شدن دايره نبوت به گونه اي كه توسط اهل سنت درك شده بود،موافقتي داشت ونه با امامتي از نوع رياست خلفاي فاطمي سنخيتي مشكل بسته شدن دايره نبوت چنانكه در انديشه سياسي شريعتنامه نويسان درك شده توجيه انديشه تغلب وامامت تغلبيه اهل سنت بود اما اين دريافت از بسته شدن دايره نبوت، از دو سر مورد اعتراض قرار گرفت: از سويي شهاب الدين سهروردي در منظومه فلسفي خود،منافات بسته شدن دايره نبوت را با تداوم فيض الهي مورد تاكيد قرار داده و ولايت را همچون ادامه وباطن نبوت را با تداوم فيض الهي مورد تاكيد قرار داده و ولايت را همچون ادامه و باطن نبوت طرح كرد و در راه دفاع از اين نظريه جان بافت. نظريه شيعي امامت نيز بويژه در سوايت عرفاني وفلسفي آن با دريافت فيلسوفاني همچنن سهروردي هماهنگي داشت و درواقع ، چنانكه سيد حيدر آملي ديده است، از اين ديدگاه «حقيقت تصوف با حقيقت تشيع يكي است». بدين سان، دريافت فلسفي نظريه شيعي امامت و حكومت اشراق سهروردي، بويژه از ديدگاه نتايج سياسي، همسويي خاصي دارند زيرا هر دو جريان فلسفي، در نهايت طرح تداوم ظاهر نبوت در باطن امامت وولايت بر اين نكته اساسي واقف شده اند كه بسته شدن دايره نبوت با طرح سياست مبتني بر تغلب ملازمه دارد. اين دو جريان بي آنكه از بنياد جرياني سياسي بوده باشند انديشه هاي غيرسياسي اند اما نقادي آن دو از سياست مبتني بر تغلب جالب توجه است. بسته شدن دايره نبوت، چنانكه در انديشه سياسي اهل سنت درك شر،فقط مي توانست به نظريه خلافت منجر شود. اماجريان فلسفي اشراقي و نظريه شيعي امامت اگر درست دريافت مي شد با اندشه اين آرماني از سياست كه درعمل آن را غير قابل تحقق مي كرد در نريه نقادي خلافت پرداخت. از تفسيري كه فارابي از ديدگاه فلسفي از مسئله پر اهميت وحي بدست مي دهد ميتوان چنين استباط كرد كه او با توجه به امكان اتصال به عقل فعال و استعداد عقول انساني براي كسب فيض از آن به نوعي به ادامه نبوت فلسفي اعتقاد داشته است يعني همچنان اتحاد با عقل فعال از طريق قوه متخليه مختص مقام نبوت است بواسطه فاضله عقل فعال به عقل منفعل نيز انسان حكيم و فيلسوف مي گردد. با توجه به يگانگي نبي حكيم وانسان كامل واينكه رياست مدينه فاضله فارابي به چنين شخصي تفويض شده است كه در غياب او مدينه به ناچار دستخوش تلاش و تباهي خواهد شد مي توان گفت كه ادامه نوعي نبوت فلسفي از سر طرح مدينه فاضله است وبنابراين اثبات حكمت ملازمه با طرح مدينه فاضله و طرح مدينه فاضله مشروط بر اثبات حكمت است مسئله امامت گونه اي كه در نزد شيعيان امامي درك شد و تفسير فلسفي آن چنانكه در نوشته هاي فارابي آمده است در واقع مي توانست راه برون رفت از بحراني باشد ك در درجه خلافت در زمان فارابي به آن دست به گريبان بود. ابونصر فارابي،طرح مدينه فاضله، نه تنها با طرح نظام سياسي متفاوتي در برابر بحران ژرف سياست دوره اسلامي توجه به افق ديگري را امكان پذير دانست بلكه از مجراي طرح فلسفي مدينه فاضله خود شالوده فلسفه جديدي را ريخت كه از آن به تاسيس فلسفه اسلامي تعبير شده است. انديشه فلسفي فارابي نيز همچون انديشه فلسفي افلاطون پيش از هر چيز در كوره بحران سياسي زمانه خود گداخته وآبداده شد بنابراين انديشه هاي سياسي اما حكيم ايراني وفيلسوف يوناني بدرستي به اين نكته پي بردند كه بيرون آمدن از چنبر بحران سياسي از نوعي كه دموكراسي آتني و خلافت اسلامي در آن درگير شده بود جز از براي درك فلسفي چاره انديشي نمي تواند شد توجه به بحران سياسي ژرف نخستين سده هاي دوره اسلامي براي درك درست انديشه سياسي فارابي همان اهميتي است كه توجه به بحران در دموكراسي آتني براي تعيين سرشت انديشه افلاطون كه چنانكه اشاره شد پيش از آنكه الهي باشد سياسي است خاستگاه انديشه فارابي نيز بحران در نظام سياسي نخستين سده هاي دوره اسلامي است اين بحران توسط فارابي چونان بحراني فلسفي انديشيده شده است. بدين سان در نزد فارابي طرح پرسش سياسي جدايي از طرح پرسش فلسفي امكان پذيرفت نيست در رساله هايي مانند آرا اهل مدينه فاضله و سياست مدني كه چكيده انديشه هاي فلسفي و سياسي فارابي آمده است بحث سياسي جداي از بحث در مطلق وجود كه وجود سياسي ومدني انسان جزيي از آن است طرح نشده است در اينجا نيز فارابي ميراث فرار فيلسوفان يوناني است مانند افلاطون وا رسطو سياست مدني را در افق فلسفه وجود طرح مي كند فارابي به دنبال افلاطون بر شباهت و يگانگي ساختارنفس انساني و عالم از يك سو ومدينه از سوي ديگر تاكيد ورزيده اين سه مرتبه ازوجود را داراي احكام واحد مي داند همچنانكه كانون تحليل در توضيح ساختار عالم مبدا موجودات وسبب اول است كانون تحليل وجودانسان قلب وكانون تحليل مدينه راس هرم حيات سياسي يعني ريشه اول مدينه است نسبت رئيس اول به مدينه مانند نسبت سبب اول به عالم است و همچنانكه سبب اول عالم بر عالم تقدم دارد. رئيس مدينه نيز برمدينه تقدم دارد. نخست بايد او استقرار يابدو سپس او هم سبب تشكل و تحصل مدينه واجزايي آن شود و هم سبب حصول ملكات ارادي اجزا افراد آن و تحقق وترتب مراتب آنها گردد اگر عضوي از اعضاي آن مختل گردد اوست كه در جهت برطرف كردن آن اختلال به او مدد رساند وامداد كند همانطور كه آن اعضايي كه نزديك به عضو رئيسه اند از بين آن افعال طبيعي كه بايد بر وفق هدف خواست بالطبع رئيس اول انجام شود. همين امر در مورد موجودات جهان نيز صادق است كه در آن نسبت سبب اول ساير موجودات مانند نسبت پادشاه مدينه فاضله .. ساير اجزا وافراد آن است. مهمترين نتيجه اي كه از اين مقدمات ميتوان گرفت به مقام فلسفه مدني فارابي مربوط ميشود و مي توان پرتوي نو بر سرشت انديشه سياسي ولي بيفكند در انديشه سياسي فارابي رئيس مدينه بر مدينه تقدم دارد. با تكيه بر اين دريافت است كه رضا داوري بدرستي توضيح داده است. انديشه سياسي او جز به تحليل راس هرم اجتماع انساني نمي توانسته است بپردازد. بدين سان انديشه سياسي فارابي نه تنها چنانكه بايد با تحليل اجتماعي و سياسي انديشه جديد نميتواند پيوندي داشته باشدو از اين ديدگاه سخن گفتن از «جامعه شناسي فارابي» سخني به غايت نسنجيده است بلكه سياست مدني فارابي نمي تواند وجوه واقع گرايي انديشه سياسي يوناني نيز بازتاب دهد. فارابي به نوعي فرد مقدم بر مدينه ي داند بحث خود را با انسان شناسي و حتي اوران شناسي آغازمي كند اون با آغاز نمودن بحث خود با انسان شناسي تقدم مدينه بر فرد شالوده دريافت فيلسوفان يوناني از سياست بودن نفي كرده «انسان شناسي» يا عبارت ديگر بحث اخلاقي را مبناي سياست مي داند توانايي هاي انساني يا فطرت آنان گوناگون ومتفاوت سات وتوجيه رياست برخي از آدميان بر برخي ديگر از اين ديدگاه انجام مي گيرد. اما اين امر بر خلاف نظر شريعتنامه نويسان به توجيه سياست تغلبيه نمي شود بلكه چنانكه خواهد آمد مبناي سياست فارابي رابطه فاضله (يعني ارشاد وراهنمايي) است نه زور و غلبه به همين دليل فارابي به فرد يا فضليتي كه نتواند به ارشاد وراهنمايي بپردازد. فارابي سياست مدني جمع ميان پادشاهي آرماني ونبوت كرده با تكيه بر نتايج اين بحث به طرح مدينه فاضله مي پردازد مدينه فاضله به اعتبار وجود ورهبري رئيس اول مدينه فاضله است و جالب اينكه مدينه فاضله فارابي مدينه به معناي يوناني هم نيست زبرا مدينه فاضله فارابي بصورت شهروندان يك مدينه نيستند بلكه ميتوانند در مدينه هاي گوناگون پراكنده باشند فارابي از سويي به نظريه شاهي آرماني انديشه سياسي ايرانشهر نزديك مي شود و از سوي ديگر بخ بحث نبوت در دوره اسلامي مي پردازد. افلاطون از نظامهاي سياسي نامطلوب سخن مي گويد توجه به تحول تاريخي يونان و بويژه آتن دارد و حال آنكه تحليل مدينه هاي نامطلوب در نزد فارابي با تكيه بر واقعيت تحول مدينه هاي دوره اسلامي انجام نمي گيرد، و بدين ترتيب مدينه فاضله وي نيز طرحي از يك اصلاح مدينه هاي موجود بوده باشد افقي است كه دسترسي به آن ممكن نيست به گمان ما فارابي با نوشتن آراءاهل مدينه فاضله در واقع سعي كرده است به اجمال بر اين نكته تاكيد ورزد كه مدينه اي دوره اسلامي را به دليل اينكه از حكمت دوره مانده اند فاضله نمي داند و اگر فارابي را به عنوان موسس فلسفه در دوره اسلامي پذيرفته ايم به اين دليل است كه دريافت مدينه بي حكمت دير يا زود دستخوش تباهي خواهد شد. فارابي به درستي مشكل بنيادين نظامهاي سياسي دوره اسلامي را دريافته بود و به فراست مي دانست كه انحطاط اسلامي اغاز شده است. وچنانكه راه حلي فراپاي اين نظام اجتماعي وسياسي گذاشته نشود زوالي محتوم در پي خواهد داشت واكنش فارابي به اين بعوان چنانكه، گذشت پيش از آنكه سياسي باشد فلسفي بود اما بنابر دلايلي كه خواهد آمد راه حلهاي فلسفي او كارساز واقع نشد. كانون تحليل سياسي فارابي در راس هرم قدت سياسي قرار دارد. همين مسئله سبب وصول مدينه به سعات است.
با تشكر فراوانعباس ارابي
دانشگاه آزاد اسلامي واحد كرج دانشكده حقوق وعلوم سياسي موضوع تحقيق: انديشه سياسي فارابيمنبع تحقيق: زول انديشه سياسي در ايراننويسنده:سيد جواد طباطبايينام درس: انديشه سياسي در اسلام و ايراننام استاد: آقاي دكتر كمالينام ونام خانوادگي دانشجو: عباس سهرابي
سال تحصيلي 85-84نيمه اول آذر 1385
شنبه 15 بهمن 1390برچسب:زندگی نامه ی فارابی, :: 14:55 :: نويسنده : MOHSEN
انيشتين دوشنبه ۲۲ آبان ۱۳۸۵
سالهای اولیه زندگی
آخرین سالهای زندگی انیشتین مسافرتهای انیشتین عزیمت از پراگ دوران دانشجویی ذوق هنری
شنبه 15 بهمن 1390برچسب:زندگی نامه ی انیشتین, :: 14:55 :: نويسنده : MOHSEN
امير خسرو دهلوي نويسنده: سيد غلام سمناني برگردان از: عبدالرحيم احمد پرواني مرگ كيقباد در حالتي كه بتوان غيرعاديش خواند، رخ نداد. بعد از مرگ او جلال الدين خلجي كه توسط كيقباد براي احراز پس صدارت پس از رهايي از نظام الدين فرا خوانده شده بود، با نيت استقرار امنيت، بر تخت شاهي نشست. جلال الدين هنگامي كه به پادشاهي رسيد، هفتاد سال داشت. وي مردي بود مهربان، شجاع، فياض و شفيق و علاوه بر آن به شعر و شعرا علاقه فراوان داشت و گاهي خود نيز شعر مي گفت. اين قطعه را منسوب به او مي دانند: آن زلف پريشانت ژوليده نمي خواهم وان روي چو گلنارت تفسيده نمي خواهم بي پيرهنت خواهم يك شب به كنار آيي هان، بانگ بلند است اين پوشيده نمي خواهم. (ملا عبدالقادر بدايوني، منتخب التواريخ). از بخت نيك، فضاي دربار مساعد حال امير خسرو بود. او از مقربان شاه گشت و آنچنان در دلش جاي يافت كه به عهده ”كتابداري“ مقرر و خلعت امارت برايش تفويض گشت. همچنان سالانه دوازده صد تنكه معاش برايش تعيين گرديد. يك بار ديگر فضا براي باروري و رشد استعداد امير خسرو مساعد گرديد و مورد تشويق و تحسين اطرافيان قرار گرفت. غزل هاي امير خسرو توسط مطربان و موسيقي نوازان دربار زمزمه مي شد و هر كس از آن ها نسخه بر مي داشت. آنچنان كه گفته آمديم، جلال الدين خلجي مردي حليم و مهربان بود. چشم پوشي او از خطاهاي درباريان به ضرر او انجاميد. كساني كه به جرم توطئه و سازش عليه شاه دستگير مي گرديدند، مورد عفو و بخشش قرار مي گرفتند، به عوض ندامت و پشيماني از مهرباني شاه سوء استفاده مي كردند. بالاخره اوضاع تا جايي خراب شد كه نزديكان و اقارب شاه نيز عليه او به دسيسه پرداختند. جلال الدين شش سال پادشاهي كرد تا اينكه شكار توطئه يي گشت كه برادرزاده و دامادش علاءالدين خلجي كه شاه او را چون فرزند خود مي پنداشت گرديد. علاء الدين خلجي كه از طرف شاه به حكومت ”اود“ و ”كتره“ گماريده شده بود، توسط دو اوباش شاه را به قتل رسانيد. اگر چه معتمد عليه احمد چاپ با كناره گيري از اين توطئه شاه را خبر كرده بود، اما شاه آنچنان بر علاء الدين اعتماد داشت كه بر سخنان او باور نكرد و مشوره اش را نپذيرفت. جلال الدين كشته شد و علاء الدين براي فرونشانيدن خشم و غضب مردم و كسب رضايت سران سپاه و امراء كه از اين عملش خشمگين و بدگمان شده بودند، در حاليكه سيم و زر به هوا مي پاشيد، فاتحانه وارد دهلي گرديد. در اين وقت، امير خسرو را مي بينيم كه نه در مدح علاءالدين قاتل، بلكه در مدح علاء الدين پادشاه شعر مي سرايد. چنان بر مي آيد كه او نيز پا در نقش قدم هاي مردم دهلي گذاشته بود. او در مرگ حامي خود، جلال الدين خلجي ابراز كمترين اندوه و غم نكرده است. در يك مثنوي علاء الدين را چنين مخاطب مي سازد: نه من بودم از طبع دريا نشان جلوس ترا اولين در فشان مبارك زباني من بين كه بخت بدرگاه دهلي ترا داده تخت به هر حال، در ديوان امير خسرو قصايد زيادي را مي توان يافت كه در مدح جلال الدين خلجي سروده است. از آن شمار قصيده يي دارد كه قصيده مشهور ظهيرالدين فارابي را كه در مدح سلطان قزل ارسلان سروده بود، به ياد مي آورد. ابياتي از آن قصيده: سلطان جلال دين كه گه تخت بر شدن چرخش ز هفت كرسي خود نردبان دهد فيروز شه كه صيت بلندش زمان زمان از شرق تا به غرب نداي امان دهد آن دم كه گرد لشكر او بر رود به چرخ پيشش بخاك بوسه مه آسمان دهد بادت مدام دولت و آنگاه دولتي كز قدر كره فلكت زير ران دهد بختي چنانكه روي همايونت را قضا هر دم نويد مملكت جاويدان دهد در قصيده ديگري مي گويد: شهنشها فن خسرو چو موي باريك است مگر ز مدح تو كو درچه فن همي پيچد بامتحان سخن، بهر پاسخ ديگري رديف چستي ازين ممتحن نمي پيچد به بين كه لقمه چنان كردمش كه لذت آن نواله ز پي هر دهن همي پيچد بطرز من همه پيچند آري از پي خشم شبه برشته در عدن همي پيچد گه دعات كه طومار هفت هيكل چرخ بحضرت ملك ذوالمنن همي پيچد بساط قدر تو گسترده با تا گويند كه بوريايي قيامت ز من همي پيچد بعد از مرگ سلطان جلال الدين خلجي، سلطان علاء الدين خلجي بر تخت سلطنت هند تكيه زد و سال نخستين فرمانروايي خود را به گسترش قلمرو خود پرداخت. لشكركشي و تصرف مناطق جديد چنان بر فكر و هوش اين سلطان سايه افگنده بود كه به سان اسكندر كبير مي خواست همه ممالك را زير قبضه خود درآورد. در نتيجه اين ذهنيگرايي و خيال پردازي كه شاه خود را مصروف به آن ساخته بود، اوضاع و حالات در داخل ملك رو به خرابي نهاد. نه كسي ياراي آن را داشت كه شاه را از اوضاع درهم و برهم آگاه سازد و نه شاه مشوره كسي را مي پذيرفت. ضياء الدين برني مورخ معاصر اين شاه در تاريخ فيروز شاهي مي نگارد: ”علاءالدين در سه سال اول فرمانروايي خود جز از عيش و عشرت و بزم آرايي و برگزاري جشن ها به كار ديگري نمي پرداخت... خبر فتوحات جديد از هر گوشه مي رسيد. هر سال صاحب دو يا سه فرزند ميشد. كارهاي سلطنت به خوبي پيش مي رفت، خزانه شاهي پر بود و هر روز صندوقچه هاي مملو از جواهرات و مرواريد ها به معاينه شاه ميرسيد. در اصطبل شاهي فيل هاي فراوان و در شهر و نواحي آن هفتاد هزار اسب وجود داشت. اين قدرت و ثروت شاه را بلند پرواز ساخته بود. آرزوهاي بزرگ و اهداف دست نيافتني يي كه قبلا به فكر هيچ شاهي نگذشته بود، ذهن او را به خود مشغول داشته بود. در اثر همين خيالپردازي ها و حماقت ها بود كه شاه توازن فكري خود را از دست داد. مي خواست چيزهاي ناممكن را ممكن بسازد و آرزوهايي چون ديوانگان در دل مي پرورانيد. خود بيسواد بود و با باسوادان كاري نداشت، حتي يك نامه نوشته و خوانده نمي توانست. تند خو، كينه دل و سنگدل بود. اما دنيا برويش لبخند مي زد و طالع خوبي داشت و به هر كاري كه اقدام مي كرد، موفق مي گرديد. در نتيجه ظالم و ستمگر بار آمده بود. در روياي آن بود كه مذهب جديدي رويكار آورد. شاه در اين فكر بود كه نايبي در دهلي بگمارد. باري در يك بزم باده نوشي گفته بود: همچون سكندر به قصد فتوحات جديدي به لشكركشي مي پردازم و دنيا را زير نگين خود در مي آورم. در خطبه هاي نماز جمعه خود را سكندر ثاني مي خواند و به همين نام در نامه مهر مي كرد و سكه ضرب مي نمود.“ هر چند تحقق آرزوهاي شاه نزد ديگران غيرممكن مي نمود، اما علاءالدين در فكر آن بود كه نامش در تاريخ به حيث كشورگشا و فاتح جهان به يادگار بماند. خطرات متصور از اين ناحيه، بر كسي پوشيده نبود. به هر حال، دنيا تهي از افراد خيرخواه و دلسوز نيست و چنان واقع شده است كه گاهي يك كلام نيك، بدترين انسان را به راه راست آورده است. بالاخره عقل به كمك شاه آمد و در اثر مشوره مرد دانايي كه برايش گفته بود به جاي آنكه شاه وقت خود را به فتح ممالك ديگر ضايع سازد، به بهبود اوضاع داخل بپدازد و راه ملتان را بر مغول ها ببندد و شراب نوشي عيش و عشرت را ممنوع سازد، علاء الديني كه برده اميال خود بود، دست از كارهاي قبلي كشيد. پند آن مرد دانا بر دل شاه نشست و متوجه بهبود امور اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي گشت. او با شدت شورش ها را سركوب و به سختي آشوبگران را مجازات نمود. شراب نوشي ممنوع گشت و به اين ترتيب دامن بزم هاي عياشي و برگزاري جشن ها برچيده شد. همين مورخ مي نويسد: ”سلطان فرمان داد هر جايي كه روستايي براي كسي طور انعام داده شده باشد يا حيثيت وقف را داشته باشد، يكسر تحت قيموميت دربار قرار گيرد. از مردم به جبر و اكراه پول اخذ مي گرديد و كار به جايي رسيد كه جز از سران قوم، امرا، مامورين دولتي، ملتاني ها (سوداگران ملتاني) حتي سكه يي پول نقد نزد كسي موجود نبود. شرايط آن چنان تنگ گرديد كه همه در پي به دست لقمه نام گرديدند و نام شورش را كسي بر زبان مي آورد.“ امروز براي دانش آموزان عرصه تاريخ، اقدامات و كارهاي علاء الدين كه در شرايط نبود قانون هر حرفش قانون بود، سخت ظالمانه و ستمگرانه مي نمايد، اما اگر شرايط آن زمان به دقت مطالعه گردد، پله قضاوت به طرف علاء الدين سنگيني مي كند. وي چنان سازمان جاسوسي بنيان نهاده بود كه از هر كار كوچك مردم آگاهي مي داشت، تا جايي كه مردم گاهي با اشاره با يكديگر حرف مي زدند. براي بهبود اوضاع اقتصادي شيوه يي ماهرانه را به كار برد. سوداگران و دكانداران ساده آنچنان در هراس بودند كه خواب دغا و فريب را هم نمي ديدند. براي هر جنس، حتي براي غلامان و كنيزان نيز نرخ هاي ثابت معين گشته بود. شاه هيچگونه دلسوزي براي خيانتكاران و مجرمان نداشت و هر كدام را به شديدترين جزاها محكومم مي كرد. از گفتار بالا اين نتيجه به دست مي آيد كه علاء الدين توجهي به علما، ادبا و شعرا نداشت و به تشويق ايشان نمي پرداخت. باري كه قاضي بيانه را براي مشوره فرا خوانده بود، برايش گفت: مي گويند در جريان سلطنت اين شاه عجايب دهگانه وجود داشته است. از آن جمله، اعجوبه آخرين را ”اعجوبه عجايب“ خوانده اند و آن اينست كه با وجود كمي توجهي و بي التفاتي شاه به صوفي ها، دانشمندان و شعرا و موسيقي دانان زيادي در زمان او ظهور كرده بود. اگر به اين فهرست طولاني نگاهي انداخته شود، نام امير خسرو در صدر آن قرار دارد و بعد نام دوستش امير سنجري مي آيد. صدر الدين عالي، فخر الدين قواس، حميدالدين راجا، مولانا عارف عبدالحكيم و شهاب الدين از شعرايي آن اند كه در اين فهرست نام هاي شان آمده است. امير خسرو در سلك درباريان شاه شامل بود و سالانه هزار تنكه برايش مقرر گرديده بود. اگر چه شاه به قدرت شاعري او اعتراف داشت، اما امير خسرو از آن مقامي كه در گذشته داشت، محروم گرديده بود. با وجود اين همه، دوران بيست و يك ساله فرمانروايي علاءالدين براي رشد استعداد ادبي امير خسرو خيلي مفيد واقع گشت. در همين زمان بود كه امير خسرو منظومه پنج گنج خود را كه به تقليد از نظامي گنجه يي سروده بود، سرود. در ”خزائن الفتوح“ از لشكركشي ها و فتوحات علاء الدين به تفصيل سخن گفته است. اگر چه اين اثر بر اساس اطلاعات دربار تهيه گرديده و تمام ابعاد لشكركشي هاي سلطان را در بر ندارد، اما براي درك شرايط و اوضاع آن روز اثر مفيدي به شمار مي رود. دلراني، خضرخان كه بر اساس داستان عشق خضر خان فرزند علاء الدين نوشته شده در همين زمان نگارش يافته اند. به گمان اغلب تكميل اين آثار مترادف بو شنبه 15 بهمن 1390برچسب:زندگی نامه ی امیر خسرو دهلوی, :: 14:54 :: نويسنده : MOHSEN
فصل اول 1-ولادت حسب وشب : ولادت حضرت علي عليه السلام در روز جمعه 13 رجب در سال سي ام عام الفيل به طرز عجيب و بي سابقه اي در درون كعبه يعني خانه خدا به وقوع پيوست، محقّق دانشمند حجه السلام نيز گويد: اي آنكه حريم كعبه كاشانه توسـت بطحا صدف گوهر يكدانه توست اما ولادت اين كودك مانند ولادت ساير كودكان به سادگي و به طور عادي نبود بلكه با تحولات عجيب و معنوي توأم بوده است. مادراين طفل خدا پرست بوده وبا دين حنيف ابراهيم زندگي مي كرد و پيوسته به درگاه خدا مناجات كرده و تقاضا مي نمود كه وضع اين حمل را براو آسان گرداند زيرا تا به اين كودك حامل بود خود را مستغرق د رنور الهي مي ديد و گويي ملكوت اعلي به وي الهام شده بود كه اين طفل با ساير مواليد فرق بسيار دارد. د ربعضي روايات آمده است كه فاطمه بنت اسد پس از وضع حمل (پيش ا زاينكه به وسيله نداي غيبي نام او علي گذاشته شود ) نام كودك را حيدر نهاد وهنگامي كه او را قنداق كرده به دست شوهر خود مي داد گفت: خذه فانه حيرده . و بهمين جهت آن حضرت در غزوه خيبر بموجب پهلوان معروف يهود فرمود: انا الذي سمتني امي حيدره ضد غام اجام و ليث قسوده و چون نام آن حضرت علي گذاشته شد نام حيدر جزو ساير القاب بر او اطلاق گريد و از القاب مشهورش حيدرو اسدالله و مرتضي و امير المومنين و اخو رسول الله بوده و كنيه آن جانب ابو الحسن و ابو تراب است . به حضرت صادق عرض كردند كه ( اهل سنت) گمان كنند كه ابو طالب كافر بوده است. فرمود دروغ گويند چگونه كافر بود درحالي كه مي گفت: الم تعلموا انا وجدنا محمداَ نبياَ كموسي خط في اول الكتبمادرش او را د رحرم خدا زائيد در حالي كه بيت و مسجد الحرام آستانه او بود . آن مادر نوراني كه لباسهاي پاكيزه بر تن داشت و خود پاكيزه بود و مولود او محل ولادت نيز پاكيزه بود در شبي كه ستارهاي منحوسش ناپيدا بوده و سعيدترين ستاره به همراه ماه پديد آمده بود.
2-تربيت اوليه آن حضرت ابو طالب پدر علي (ع) در ميان قريش بسيار بزرگ و محترم بود، او در تربيت فرزندان خود دقت وافي نموده و آنها را با تقوا و با فضيلت با رمي آورد واز كودكي فنون سواري و كشتي و تيراندازي را به رسم عرب به آنها تعليم مي داد. چون پيغمبر اكرم صلي الله عليه و اله وسلم د ركودكي ا زداشتن پدر محروم شده بود لذا آنجانب تحت كفالت جد خود عبدالمطلب قرار گرفته بود و پس از فوت عبد المطلب فرزندش ابوطالب برادرزاده خود را در دامن پر عطوفت خود بزرگ نمود. فاطمه بنت اسد مادر علي (ع) و زوجه ابوطالب نيز براي نبي اكرم (ص) مانند مادري مهربان و دلسوزي كامل داشت بطوريكه در هنگام فوت فاطمه رسول اكرم (ص) مانند علي (ع) بسيار متأثر و متألم بود و شخصاَ بر جنازه او نماز گزارد و پيراهن خود را بر وي پوشانيد. چون نبي گرامي در خانه عموي خود ابوطالب بزرگ شد بپاس احترام و بمنظور تشكر و قدرداني از فداكاريهاي عموي خود درصدد بود كه بنحوي ازانحاء وبنا به وظيفه حق شناسي كمك و مساعدتي به عموي مهربان خود نموده باشد. اتفاقاً در آن موقع كه علي(ع) وارد ششمين سال زندگاني خود شده بود قحطي عطيمي در مكه پديدار شد و چون ابوطالب مرد عيالمند بوده و اداره هزينه يك خانواده پرجمعيت د رسال قحطي خالي از اشكال نبود لذا پيغمبر (ص) در پناه عم خود ابوطالب وزوجه وي فاطمه زندگي مي كرد پيغمبر و زوجه اش خديجه نيز براي علي (ع) به منزله پدر و مادر مهرباني بودند. نكته اي كه تذكر آن دراينجا لازم است اين است كه علي (ع) د رميان اولاد ابوطالب با سايرين قابل قياس نبوده است هنگامي كه پيغمبر (ص) علي (ع) را از نزد پدرش به خانه خود برد علاوه بر عنوان قرابت و موضوع تكفل، يك جاذبه ي قوي و شديد بين ان دو بر قرار بود كه گوئي ذره اي بود به خورشيد پيوست و يا قطره اي بود كه د ردريا محو گرديد و با اين حسن انتخابي كه رسول گرامي بعمل آورده بود ميل وافر وكمال اشتياق را داشت زيرا. علي را قدر پيغمبر شناسد بلي قد رگهر زرگر شناسدالبتّه مربي و معلّمي مانند پيغمبر(ص) كه آيه ي علمه شديد القوي در شأن او نازل شده و خود درمكتب ربوبي (چنانكه فرمايد ادبني ربي فاحسن تأديبي) تأديب و تربيت شده است شاگرد ومعلّمي هم چون علي لازم دارد. علي (ع) از كودكي سرگرم عواطف محمدي بوده ويك الفت وعلاقه ي بي نظيري به پيغمبر داشت كه رشته محكم آن به هيچ وجه قابل كسيختن نبود. دروه زندگاني آدمي به چند مرحله تقسيم مي شود و انسان د رهر مرحله به اقتضاي سن خود اعمالي را انجام مي دهد، دوران طفوليت با اشتغال به اعمال و حركات خاصي ملازمه دارد ولي علي (ع) بر خلاف عموم اطفال هرگز دنبال بازيهاي كودكانه نرفته و از چنين اعمالي احتراز مي جست بلكه از همان كودكي د رفكر عظمت بود و رفتار وكردارش از ابتداي طفوليت نمايشگر يك تكامل معنوي و نمونه يك عظمت خدائي بود. علي(ع) تاسن هشت سالگي تحت كفالت پيغمبر بلكه يك صورت تشريفاتي ظاهري داشت و اكثر اوقات علي (ع) در خدمت رسول اكرم سپري مي شد آن حضرت نيز مهربانيها و محبتهاي ابوطالب را كه د رزواياي قلبش انباشته بود در دل علي منعكس مي ساخت و فضايل اخلاقي و ملكات نفساني خود را سر مشق تربيت او قرار مي داد وبدين ترتيب دوران كودكي و ايام طفوليت علي (ع) تا سن ده سالگي ( بعثت پيغمبر(ص) در پناه و حمايت آن حضرت برگزار گرديد و همين تعليم و تربيت مقد ماتي موجب شد كه علي (ع) پيش از همه دعوت پيغمبر(ص)راپذيرفت و تا پايان عمر آماده جانبازي و فدا كاري در راه حقو حقيقت گرديد .
3-علي (ع) هنگام بعثت: پيش ازشروع اين فصل لازم است شمهاي به بعثت نبي اكرم (ص)اشاره كرد تا دنباله كلام به زندگاني علي (ع)در اين امر مهم سهم قابل ملاحظه اي دارد كشيده شود . پيغمبر (ص)از دوران جواني غالبا از اجتماع پليد آن روز كناره گرفته و بطور انفرادي به تفكر و عبادت مشغول بود و در نظام خلقت و قوانين كلي طبيعت و اسرار وجود مطالعه مي كرد،چون به 40 سالگي رسيد در كوه حرا كه محل عبادت و انزواي او بود پرتوي از شعاع ابديت ضميراورا روشن ساخته و از كمون خلقت و اسرار آفرينش دريچهاي بر خاطر او گشوده گرديدزبانش بافشاي حقيقت گويا گشت و براي ارشاد و هدايت مردم مامور شد .محمد (ص)از آنچه مي ديد بوي حقيقت ميشنيد و هر جا بود در جستجوي حقيقت ميگشت ، در دل خروشي داشت و در عين حال زبان به خاموشي كشيده بود ولي سيماي ملكوتيش گوياي اين مطلب بود كه: در اندرون من خسته دل ندانم چيست كه من در خموشم واو در غوغاستمگر گاهي راز خود را به خديجه مي گفت و ازغير او پنهان داشت خديجه وي را دلداري ميداد و ياري ميكرد . چندي بدين منوال گذشت روزي در كوه حرا اوازي شنيد كه اي محمد بخوان! چه بخوانم؟ گفته شد : اقرا باسم ربك الذي خلق ،خلق الانسان من علق ،اقرا و ربك الاكرم الذي علم بالقلم ،علم الانسان مالم يعلم . بخوان به نام پروردگارت كه (كائنات را )آفريد ،انسان را از خون بسته خلق كرد .بخوان بنام پروردگارت كه اكرم الاكرمين است ،چنان خدائي كه بوسيله قلم نوشتن آموخت و به انسان آنچه را كه نمي دانست ياد داده . چون نور الهي از عالم غيب بر ساحت خاطر وي تابيدن گرفت بر خود لرزيد و از كوه خارج شد به هر طرف مينگريست جلوهي آن نور را مشاهده ميكرد ،حيرت زده و مظطرب به خانه آمد در حالي كه لرزه بر اندام مباركش افتاده بود خديجه راگفت مرا بپوشان و خديجه فورا اورا پوشانيد و در آن حال او راخواب ربود چون به خود آمد اين آيات بر او نازل شده بود : يا ايهاالمدبر قم فانذر،و ربك فكبر،و ثيابك فطهر و الرجز فاحجر ،ولا تمنن تستكبرولربك فاصبر.اي كه جامه بر خود پيچيدهاي برخيز (و در انجام وظائف رسالت بكوش و مردم را بترسان ،و پروردگارت را به بزرگي ياد كن ،و جامي خود را پاكيزه دار ،و از پليدي و بدي كناره بگير و در عطاي خود كه انرا زياد شماري بر كسي منت مگذار، و براي پروردگارت (در برابر زحمات تبليغ رسالت ) شكيبا باش. خود حضرت اميرالمومنين (ع) ضمناشعاري كه به معاويه درپاسخ مفاخره ئ او فرستاده است به سبقت خويش در اسلام اشاره نموده و فرمايد: بر همه شما براي اسلام آوردن سبقت گرفتم در حاليكه طفل كوچكي بوده و به حد بلوغ نرسيده بودم . علاوه بر اين در روزي هم كه پيغمبر اكرم (ص) به فرمان الهي خويشان نزديك خود را جمع نموده و آنهارا رسماَ بدين اسلام دعوت فرمود احدي جز علي(ع) كه كودك ده ساله بود به دعوت ان حضرت پاسخ مثبت نگفت و رسول گرامي (ص)در همان مجلس ايمان علي(ع)را پذيرفت و او را به عنوان وصي و جانشين خود به حاضرين معرفي فرمود و جريان امور را به شرح زير بوده است. چون آيه شريفه (و انذر عشيرتك الاقربين ) نازل گرديد رسول خدا (ص)فرزندان عبدالمطلب را در خانهي ابوطالب گرد آورد و تعداد آنها درحدود چهل نفر بود (و براي اين كه در مورد صدق دعوي خويش معجزهاي به آنها نشان دهد دستور فرمود براي اطعام آنان يك ران گوسفند را با ده سير گندم و سه كيلو شير فراهم نمودند در صورتيكه بعضي از آنها چند برابر آن خوراك رادر يك وعده مي خوردند .چون غذااماده شد مدعوين خند يدند و گفتند محمد يك نفر راهم اماده نساخته است حضرت فرمودكلو بسم الله (بخوريد به نام خدا ي)پس از انكه از آن غذا خوردند همكي سير شدند ابولهب گفت : هذا ما سحر كم به الرجل (محمد با اين غذا شمارا محسور نمود ) آنگاه حضرت به پا خواست و پس از تمهيد مقدمات فرمود : اي فرزندان عبدالمطلب خداوند مرا بسوي همه مردمان مبعوث فرموده و بويژه بسوي شما فرستاده (و درباره شما به من )فرموده است كه (خويشاوندان نزديك خود رابترسان ) ومن شما را بدو كلمه دعوت ميكنم كه گفتن آنها بر زبان سبك ودر ترازوي اعمال سنگين است،بوسيله اقرار به آندو كلمه فرمانرواي عربو عجم ميشويد و همه ملتها فرمانبر دار شما شوند و(درقيامت)بوسيله اندو وارد بهشت ميشويد و از اتش دوزخ رها يي مييابيد (وانهاعبارتند از )شهادت به يگانگي خدا (كه معبود سزاوارپرستش جزاو نيست)و اينكه من رسول و فرستاده اوهستم پس هركس ازشما(پيش ازهمه )اين دعوت رااجابت كند ومرادر انجام رسالتم ياري كند وبپاخيزداو برادر ووصي ووزير ووارث من و جانشين من پس ازمنخواهد بود.از آن خاندان بزرگ كسي پاسخ مثبتي نداد مگرعلي(ع)كه نابالغ و دهساله بود.آري هنگاميكه نبي اكرم در آن مجلس ايراد خطابه ميكرد علي(ع)كه با چشمان حقيقت بين خود برخسار ملكوتي آن حضرت خيره شده و با گوش جان كلام اورا استماع ميكرد بپاخاست و لب به اظهار شهاد تين گشود و گفت اشهد ان لااله الا الله و انك عبده و رسوله. دعوت را اجابت ميكنم و ازجان و دل بهياريت برميخيزم. پيغمبر (ص)فرمود ياعلي بنشين و تاسه مرتبه حرف خود را تكرار كرد فرمود ولي در هر سه بار جوابگوي اين دعوت كس ديگري جزعلي نبود انگاه پيغمبر بدان جماعت فرمود اين در ميان شما برادر و وصي و خليفه من است. فرزندان عبدالمطلب از جاي برخاستند و موضوع بعثت و نبوت پيغمبر را مسخره نموده و بخنده برگزار كردند و ابولهب به ابوطالب گفت بعد از اين تو بايد تابع برادرزاده و سيرت باشي.آنروز را كه پيغمبر (ص) به حكم ايه وانذر عشيرتك الاقربين خاندان عبالمطلب را به پرستش خداي يگانه دعوت فرمود يوم الانذارگويند.
فصل 2 1- رحلت پيغمبر (ص) رسول اكرم (ص) پس از مراجعت از حجه الوداع به مدينه لشگري به فرماندهي اسامه بن زيد تجهيز كرد و دستور داد كه براي جنگ با دشمنان دين به سوي شام حركت كنند و چون بر حضرتش معلوم شده بود كه به زودي رخت از اين جهان بسته و به ملاقات پروردگار خويش خواهد شتافت براي اينكه پس از رحلت وي در امر خلافت و جانشيني علي (ع) كه آن را درغدير خم به اطلاع مسلمين رسانيده بود از ناحيه بعضي ها مخالفت و كار شكني نشود دستور فرمود گروهي از مهاجر و انصار از جمله ابوبكر وعمر و ابوعبيده نيز با لشگر اسامه به سوي شام بروند تا در موقع رحلت آن حضرت درمدينه حضور نداشته باشند ولي بطوري كه مورخين نوشته اند آنها از اين دستور تخلف ورزيده و به لشگر اسامه نپيوستند. در همان روزها آن حضرت بيمار شد و ابتدا د رمنزل ام السلمه و بعد هم د رمنزل عايشه بستري گرديد و مسلمين به عيادت او مي رفتند و رسول اكرم (ص) نيز آنها را نصيحت مي فرمود و مخصوصاً درباره عترت و خاندان خويش به آنان توصيه مينمود. در يكي از روزها كه با حال بيماري براي اداي نماز به مسجد رفته بود چشمش به ابوبكر وعمر افتاد و از آنها توضيح خواست كه چرا بااسامه نرفتيد؟ ابوبكر: من در لشگراسامه بودم برگشتم كه از حال شما باخبر شوم! عمر نيز گفت: من براياين نرفتم كه دوست نداشتم حال شما را از سواراني كه ازمدينه بيرون مي ايد بپرسم خواستم خود از نزديك نگران حال شما باشم! پيغمبر(ص) فرمود: به لشكر اسامه بپيونديد و فرمايش خود را سه مرتبه تكرار كرد(ولي آنها نرفتند). بيماري حضرت روز به روزسختتر مي شد و مسلمين نيز از وضع وحال او نگران بودند روزي كه جمعي از صحابه درخدمتش بودند فرمود دوات و كاغذي براي من بياوريد تا براي شما چيزي بنويسم كه پس از من گمراه نشويد عمر گفت: اين مرد هذيان مي گويد وبه حال خود نيست كتاب خدا براي ما كافي است!! آنگاه هياهوي حضّار بلند شد و پيغمبر اكرم (ص) فرمود برخيزد و از پيش من بيرون رويد و سزاوار نيست كه درحضور من جدال كنيد. مسلماَ عمر مي دانست كه آن حضرت در تأييد جريان غدير خم مجدداَ درموردخلافت علي (ع) مي خواهد مطلبي بنويسيد بدين جهت ازآوردن دوات و كاغذ ممانعت نمود زيرا درحديثي كه از ابن عباس نقل شده به اين امر اعتراف نموده و مي گويد : من فهميدم كه پيغمبر مي خواهد خلافت علي را تسجيل كند اما براي رعايت مصلحت بهم زدم. باري مرض پيغمبر(ص) شدت يافت ودر اواخرماه صفر سال11 هجري و بقولي در12 ربيع الاول همان سال پس از يك عمر مجاهدت درسن 63 سالگي بداربقاء ارتحال فرمود، علي(ع) به همراهي عباس و تني چند از بني هاشم جسد آن حضرت را غسل داده و پس از تكفين در همان محلي كه رحلت فرموده بود مدفون ساختند.
2-غوغاي سقيفه در حيني كه علي(ع) و چند تن از بني هاشم مشغول غسل و دفن جسد مطهر پيغمبر بودند تني از مسلمين انصار و مهاجر در يكي از محله هاي مدينه در سايبان باغي كه متعلق به خانواده ي بني ساعده بود اجتماع كردند، شايد اين محل كه از آن روز مسير تاريخ جامعه مسلمين را عوض نمود تا ان موقع چندان اهميتي نداشته است. ثابت بن قيس كه از خطباي انصار بود سعد بن عباده و چند نفر از اشراف دو قبيله اوس وخزرج را برداشته و به اتفاق آنها روبه سوي سقيفه بني ساعده نهاد و درآنجا ميان دوطايفه مزبور در موضوع انتخاب خليفه اختلاف افتاد و اين اختلاف به نفع مهاجرين تمام گرديد. از طرف ديگر يكي از مهاجرين اجتماع انصار را به عمر خبر داد و عمر هم فوراَ خود را به ابوبكر رسانيد واو را از اين موضوع آگاه نمود، ابوبكر نيز چند نفر را پيش ابوعبيده فرستاد تا او را نيز از اين جريان با خبر سازند و بالاخره اين سه تن با عده ديگري از مهاجرين به سقيفه شتافته و در حالي كه گروه انصار سعد بن عباده را به رسم جاهليت مي ستودند بر آنها وارد شدند. از رجال مشهور و سر شناس كه در اين اجتماع حضور داشتند مي توان اشخاص زير را نام برد: ابوبكر، عمر، ابوعبيده، عبدالرحمن بن عوف، سعد بن عباده ، ثابت بن قيس، عثمان بن عفّان، حارث بن هشام، حسان بن ثابت، بشر بن سعد، حباب بن منذر، مغيره بن شعبه، اسير بن خضير. پس از حضور اين عده ثابت بن قيس به پا خواست و گروه مهاجرين را مخاطب ساخته و گفت: اكنون پيغمبر ما كه بهترين پيغمبران و رحمت خدا بود از ميان ما رفته است و البته براي ماست كه خليفهاي براي خود انتخاب كنيم و اين خليفه هم بايد از انصار باشد زيرا انصار ازجهت خدمتگزاري پيغمبر (ص) مقدم بر مهاجرين مي باشند چنانكه آن حضرت ابتدا درمكه بوده و شما مهاجرين بااينكه معجزات و كرامات او را ديديد د رصدد ايذاء و ازار او برآمديد تا آن بزرگوار مجبور گرديد كه مهاجرت نمايد و به محض ورود به مدينه، ما گروه انصار از او حمايت نموده و مقدمش راگرامي شمرديم و اينكه شهر وخانه خودمان را در اختيار مهاجرين گذاشتيم. قرآن مجيد ناطق مي باشد اگر شما در مقابل اين استدلال ما حجتي داريد بازگوئيد والا بر اين فضائل و فداكاريهاي ما سر فرود آوريد و حاضر نشويد كه رشته اتّحاد و وحدت ما كسيخته شود. عمر كه از شنيدن اين سخنان سخت آشفته بود به پا خواست تا جواب او را بدهد ولي ابوبكر مانع شد و خود به جواب گويي خطيب انصار پرداخت وچنين گفت: اي پسر قيس خدا تو را رحمت كند هر چه كه گفتي عين حقيقت است ما نيز اظهارات شما را قبول داريم ولي اندكي نيز بر فضائل مهاجرين گوش داديد و سخناني را كه پيغمبر (ص) درباره ماگفته است بياد آريد، اگر شما ما را پناه داديد ما نيز بخاطر پيغمبر و دين خدا از خانه و زندگي خوددست كشيده و به شهر شما مهاجرت نموديم، خداوند دركتاب خود ما را سر بلند ساخته و اين آيه هم درباره ما نازل كرده است: للفقراء المهاجرين الذين اخرجوا من ديارهم و اموالهم يبتعون فضلاَ من الله و رضواناَو ينصرون الله و رسوله اولئك هم الصادقون. يعني اين مسكينان مهاجر كه از مكان و مال خود بخاطر بدست آوردن فضل و رضاي خدا اخراج شده و خدا و رسولش را كمك كردند ايشان راستگويانند، بنابراين خداوند نيز چنين مقدرفرموده است كه شما هم تابع ما باشيد و گذشته از اين عرب هم به غير از قريش به كس ديگري گردن نمي نهد و خود پيغمبر (ص) نيز همه را به اطاعت از قريش دعوت مي كنم مقصود و غرضي ندارم و خلافت را براي خود نمي خواهم بلكه به مصلحت كلّي مسلمين صحبت مي كنم و اينك عمر و ابو عبيده حاضرند و شما با يكي ازاين دوتن بيعت كنيد. ثابت بن قياس چون اين سخنان بشنيد براي بار دوم مهاجرين را مخاطب ساخته و گفت: آيا با نظر ابوبكر درباره بيعت با آن دو نفر (عمر و ابو عبيده ) موافقيد يا فقط خود ابوبكر را براي خلافت انتخاب مي كنيد؟ مهاجرين يك صدا گفتند: هر چه ابوبكر صديق بگويد و هر نظري داشته باشد ما قبول داريم . علي (ع) هنوز از غسل و تكفين جسد مطهر پيغمبر اكرم فارغ نشده بود كه كسي وارد شد و گفت: يا علي عجله كن كه مسلمين سقيفه بني ساعده جمع شده و مشغول انتخاب خليفه هستند. علي (ع) فرمود: سبحان الله! اين جماعت چگونه مسلمان ميباشند كه هنوز جنازه ي پيغمبر دفن نشده در فكر رياست و حب جاه هستند؟ هنوز علي (ع) سخن خود را تمام نكرده بود كه شخص ديگري رسيد و گفت: امر خلافت خاتمه يافت، ابتدا كار مهاجرو انصار به نزاع كشيد و بالاخره كا رخلافت بر ابوبكر قرار گرفت و جزء معدودي از طايفه ي خزرج تمام مردم با وي بيعت كردند. علي(ع) فرمود دليل انصار بر حقانيت خود چه بود؟ عرض كرد چون نبوت در خاندان قريش بود آنها نيز مدعي بودند كه امامت هم بايد از آن انصار باشد ضمناَ خدمات و فداكاريهاي خود را درمورد حمايت از پيغمبر و ساير مهاجرين حجت مي دانستند. و حقيقتاَاين عمل حزب سقيفه چقدر زشت و ناشايست بود كه بلا فاصله پس از رحلت رسول اكرم (ص)عوض عرض تسليت به باقيماندگان ان حضرت و ناشايست بود كه بلافاصله پس از رحلت رسول اكرم (ص)عوض عرض تسليت به خانوادهاش اين چنين رفتار كردند و به پاس يك عمر مجاهدت و فداكاري كه عرب بيابانگرد در اثر تعليم و تربيت برملل متمدن آن روز مساط گردانيد به حكم آيه ئ :قل لا امالكم عليه اجراَالا الموده في القربي .فقط انتظارر احترام و محبت به نزديكان خود را داشته است . ولي اين فرقه نمك نشناس خانه دخترش را سوزانيد و يگانه يادگار او را به حال تضرع و زاري درآوردند كه پناهگاهي جز تربت پدر نداشت. طبق روايات مورخين فاطمه عليهماالسلام در اثر فشار وو اين همه ناملايمات و دردهاي روحي رنجور و بيمارشد و با همان حالت نيز رحلت فرمود.
2-شوراي شش نفري عمر ابوبكر پساز دو سال و چند ماه خلافت رنجور و بيمار شد و به پاس زحماتي كه عمر در مورد تثبيت خلافت او متحمل شده بود زمينهاي را براي خلافت عمر بعد ازخود آماده كرد و مخالفين رانيز قانع نمود، جمعي از صحابه را به حضور طلبيد و عمر را در حضور آنها به جانشيني خود منصوب نمود و در روز وفات ابوبكر عمر به مسند خلافت نشست(سال 13هجري ) و پس از دفن ابوبكر عمر به مسجد رفت و مردم را از خلافت خود آگاه ساخت و از آنها بيعت گرفت و به غير از علي كه از بيعت او خودداري كرد ه بود بقيه مسلمين خواه ناخواه با او بيعت كرد ند خلافت عمر ده سال وشش ماه طول كشيد و اين مد ت دائمابا دو كشور بزرگ ايران و روم در حال جنگ بود. چون مدت عمرش سپري شد وبدست ابولولو نامي زخمي گرديد براي انتخاب خليفه بعد از خودش شش نفر را به حضور طلبيد و موضوع خلافت را به صورت شورا ميان آنها محدود نمود . اين شش نفر عبارت بودند از :علي(ع) ،طلحه ، زبير ، عبدالرحمن ابن عوف، عثمان،سعد وقاص، آنگاه ابوطلحه انصاري رابا پنجاه نفر از انصار مأمور نمود كه پشت در خانه اي كه در آنجا اعضاي شورا بحث و گفتگو ميكنن ايستاده و منتظر اقدامات آنها باشند اگر پس از خاتمه سه روزپنج نفر به انتخاب يكي از ان شش نفر موافق شدند و يكي مخالفت كرد گردن نفر مخالف را بزنند و واگر چهار نفر از انها به يكنفر راي موافق دهند و دو نفر مخالفت كنند سر ان را با شمشيربگيرند و اگر براي انتخاب يكي از انان هر دو طرف (موافق و مخالف) مساوي شدند نظر آن سه نفر كه عبد الرحمن بن عوف جزءآنهاست صائب بود و سه نفر ديگر را درصورت مخالفت گردن بزنند و اگر پس از خاتمه ي سه روز رأي آنها به چيزي تعلق نگرفت و همه با يكديگر مخالفت كردند هر شش تن را گردن بزنند و سپس مسلمين براي خود خليفه ي انتخاب نمايند!!! عمر علّت انتخاب شش تن اعضاء شورا را چنين اظهار نمود كه چون رسول خدا (ص) موقع رحلت از اين شش نفر راضي بود من هم خلافت را ميان آنها به صورت شورا قرار مي دهم كه يكي را از ميان خود براي اين كار انتخاب كنند و موقعيكه ان شش نفر در نزد عمر حاضر شدند خواست نقاط ضعف آنها را (به حساب خود) ياد آور شود به زبير گفت: تو بد خلق و مفسدي اگر خرسند باشي ايمان خواهي داشت و اگر ناراضي باشي كافري بنابراين گاهي انساني و گاهي شيطان. و اما تو طلحه رسول خدا را آزرده نموده اي و آن حضرت موقع رحلت از تو افسرده خاطر بود و به علت آن حرفي كه در روز نزول آيه حجاب گفتي. و اما تو اي عثمان والله كه سرگين از تو بهتر است. و اما تو اي سعد مرد متكّبر و متعصّبي و بكار خلافت نمي يائي و اگر رياست دهي با تو باشد از اراده ي آن درمانده شوي. و اما تو اي عبد الرحمن ضعيف القلب و ناتواني. سپس رو به علي (ع) كرد و گفت: اگر تو مزاح نمي كردي براي خلافت خوب بودي والله اگر ايمان ترا با ايمان اهل زمين بسنجند برهمه زيادتي كند. پس ا زسه روز از قتل عمر هر شش نفر درمنزل عايشه جمع شده و به شور و بحث پرداختند، ابتداءعبدالرحمن رشته ي سخن را به دست گرفت و گفت: براي اينكه ميان مسلمين تفرقه نيفتد لازم است ما شش نفر هم با موافقت يكديگريكي را از بين خود براي خلافت انتخاب كنيم حالا هر كسي كه رأي خود را به ديگري دهد دامنهي اختلافات را كم خواهد نمود. طلحه حق خود را به عثمان واگذار كرد زبير نيز رأي خود را به علي(ع) داد سعدوقاص هم چون چنينديد حق خود را به عبد الرحمن واگذار نمودو بدين ترتيب شش نفر شورا به سه نفر كه هر يك دو رأي داشتند تبديل گرديد ولي براي علي(ع) مسلم بود كه اين كار به نفع عثمان خاتمه پيدا مي كند زيرا عبدالرحمن شخصاَ داوطلب خلافت نبود و اگرهم د رسر خود چنين خيالي را مي نمودعملاَ عرضه ي اظهار آن را نداشت و قبلاَنيز در اين مورد با عثمان مذاكره نموده و وعدهي كمك و حمايت به او داده بود. عبد الرحمن مجدداَ صحبت كرده و آنها را از مخالفت بر حذر نمود زيرا مخالفت د رآن شوراي ساختگي مساوي باكشته شدن به شمشير پنجاه نفر مرا قبين پشت در بود. عثمان كه از مقصود عبدالرحمن آگاه بود به علي(ع) پيشنهاد نمود كه خوب است ما هر دو نفر هم به عبد الرحمن وكالت دهيم تا او هر چه مقرون به صلاح باشد اقدام كند، عبدالرحمن نيز از پيشنهاد عثمان استقبال كرد و سوگند ياد نمود كه خود طمع خلافت ندارد و اين كار را جزء در ميان آن دو به ديگري واگذار نخواهد كرد. علي(ع) كه د رصحبت آن دو تن مطالعه مي كرد تمام قضا يا راهمانگونه كه ازاوّل هم براي او روشن بود بار ديگر ازمد نظر گذراند و درپاسخ آنان تأني نمود. عثمان گفت: يا علي مخالفت جائز نيست وبرابر وصيت عمر هر كس مخالفت كند جز كشته شدن راه ديگري ندارد تو هم عبدالرحمن را به حكميت برگزين. علي(ع) فرمود حال كه روزگار به كام تو مي گردد چرا عجله نموده و مرا به قتل تهديد مي كني؟ برا يمن روشن است كه عبدالرحمن جانب ترا رعايت خواهد كرد و بر خلاف حق و مصلحت سخن خواهد گفت ولي چون چاره اي نيست من نيز به شرط اينكه او خويشاوندي خود را با تو ناديده گرفته و رضاي خدا و مصلحت امت را در نظر بگيرد او را به حكميت مي پذيرم، عبد الرحمن نيز سوگند ياد كرد كه چنين كند. عبدالرحمن مردم را درمسجد پيغمبر جمع نمود تا در حضور مهاجر و انصار رأي خود را اعلام كند آنگاه براي اينكه تظاهر به بي طرفيو بي نظري خود نمايد اول به طرف علي(ع) رفت و گفت يا علي من هم مصلحت در آن مي بينم كه امروز همه ي مسلمين با تو بيعت كنند ولي شما هم به شرط اينكه طبق دستور خدا و سنت پيغمبر و روش شيخين حكومت كنيد! عبدالرحمن مي دانست كه نه تنها خلافت اسلامي بلكه تمام ملك و ملكوت را در اختيار علي(ع) بگذارد كلمه اي بر خلاف حق و حقيقت نمي گويد و كوچكترين عملي راكه با رضاي خدا منافات داشته باشد انجام نمي دهد و چون روش شيخين بر خلاف حق بود پس علي(ع) چنين شرطي را نخواهد پذيرفت بدين جهت مي خواست د رپيش مردم از آن حضرت اتّخاذ سند كند! علي(ع) فرمود: من به دستور الهي وسنت پيغمبر (ص) و روش خودم كه همان رضاي خدا و سنت پيغمبر است رفتار مي كنم نه بر روش ديگران . البته عبد الرحمن و عثمان و ساير مردم نيز انتظار شنيدن همين سخن را داشتند و مي دانستند كه آن حضرت سخن به كذب نگويد و از راه حق منحرف نشود. از طرفي علي(ع)خلافت ابوبكر و عمر را غاصبانه مي دانست و ازتضييع حق خود شكايت داشت اكنون چگونه ممكن است كه روش آن دو را تصديق كند؟ عبدالرحمن سپس به طرف عثمان رفت و همان جمله اي را كه بر علي(ع) گفته بود به عثمان نيز پيشنهاد كرد ولي براي عثمان كه از فرط ذوق و شوق سر از پا نمي شناخت پاسخ مثبت بر اين جمله خيلي آسان و حتي كمال ارزو بود او حاضر بود كه چنين قولي را با خون خود بنويسد و امضاء كند. بانگ زد: سوگند مي خورم كه جز طريق شيخين به راهي نروم و از روش آنها منحرف نشوم. عبدالرحمن دست بيعت به دست عثمان داد واو را به خلافت تبريك گفت و بلافاصله بني اميه كه منتظر چنين فرصتي بودند هجوم آورده و دسته دسته بيعت نمودند ولي بني هاشم و جمعي از صحابه ي كبار مانند عمار ياسر و مقدار ساير بزرگان از بيعت خودداري نمودند و بدين ترتيب عبد الرحمن بن عوف نقش خود را با كمال مهارت بازي كرد و با تردستي عجيب خلافت را از عمر به عثمان منتقل نموده ومقصود عمر را جامه ي عمل پوشانيد و علي(ع) در اثر حقيقت خواهي براي بار سوم از حق مشروع خود محروم گرديد. تمام اين مقدمات و صحنه سازي ها كه به تدبير عمر به وجود آمده بود براي رسيدن عثمان به خلافت و احياناَ به منظور قتل علي(ع) د رصورت مخالفت بود به همين جهت آن حضرت درباره تشكيل اين شورا و نيرنگهاي عبدالرحمن فرمود: خدعه و اي خدعه ( حيله است و چه حيله اي )؟! حقيقت امر هم همين بود زيرا بطوريكه شرح و توضيح داده شد اين شورا حيله و نيرنگي بيش نبود.
شنبه 15 بهمن 1390برچسب:زندگی نامه ی امام علی, :: 14:53 :: نويسنده : MOHSEN
امام غزالي و برادرشبحث وجستجو در تصوف خراسان را بدون اشاراتي به حالات وسخنان امام ابوحامد غزالي و برادرش شيخ احمد نمي توان به پايان آورد. هر چند بين تصوف آنها تفاوت بسيار است و تصوف ابوحامد از نوع مقالات اهل صحوست وطريقه برادرش احمد، از مقوله تصوف اهل سكر. درهر حال با آنكه حوزه فعاليت و نفوذ اين دو برادر هم به هيچوجه محدود به خراسان نماند باز اين مهد ديرينه تصوف اسلامي خاستگاه اصلي تعليم آنها به شمارست. در واقع ابوحامد در عراق بيشتر به عنوان فقيه ومتكلم شناخته مي شد و در شامل و قدس هم فقط، مراحل نخستين سيرو سلوك خويش را آغاز كرد. اما خانقاه او كه در كنار مدرسه و همچون نشانه يي از جمع بين طريقت و شريعت محسوب مي شد در خراسان بود وتأثير آن نيز درخراسان بيشتر محسوس شد. برادرش احمد هم با آنكه به عنوان صوفي و واعظ درجبال وعراق مسافرت ميكرد تصوف خود را از مشايخ خراسان اخذ كرده بود و با سنتهاي متصوفة آن ولايت ارتباط داشت. درهر صورت تصوف امام غزالي وبرادرش شيخ احمد دوجنبة مختلف از تصوف خراسان و از ميراث با يزيد و بوسعيد وامام قشيري وامثال آنها را ارائه مي كند. ابوحامد محمد بن محمد غزالي در سنة 450 در طابران طوس به دنيا آمد و هنوز طفل خردسالي بود كه پدرش محمد غزالي ]1[ درگذشت و اورا با برادش كهترش احمد يتيم گذاشت. سرپرستي دو كودك با مختصر اندوختة پدرشان به يك دوست صوفي واگذار شد اما تمام شدن اين اندوخته كه احتمالا در دنبال يك قحطي و سختي عام روي داد ابوحامد و برادرش را واداشت تا با اشارات صوفي سرپرست خويش به مدرسه پناه جويند. در مدرسه، ابوحامد يك چند نزد امام ابوعلي احمدالراذ كاني مقدمات فقه شافعي آموخت. چندي بعد به جرجان رفت و آنجا نزد فقيه شافعي از خاندان معروف اسمعيلي به تلمذ پرداخت و آن اندازه در آن شهر توقف كرد كه توانست از تقرير استاد تعليقه يي فراهم آورد كه قابل ضبط و حفظ باشد. در بازگشت به طوس، در راه گرفتار دزدان شد و تعليقة جرجان را از آنها به التماس و تضرع باز ستاند. وقتي به طوس بازآمد چند سالي همانجا ماند و ظاهرأ ضمن استفاده از علماء محل به حفظ وضبط تعليقه هاي جرجان پرداخت. چندي بعد با عده يي از ياران به نشابور رفت و در نظامية نشابور نزد ابوالمعالي امام الحرمين جويني به تلمذ اشتغال جست. با ابوعلي فارمدي صوفي معروف وحكيم عمر خيام منجم و فيلسوف پرآوازه عصر آشنايي يافت. همدرسانش كياالهراسي، ابوالمظفر خوافي، ابوالمظفر ابيوردي، ابوالقاسم حاكمي، و ابراهيم شباك هم از نام آوران عصر بودند. با وفات امام الحرمين (478) دوران اقامت او در نشابور پايان يافت و او به عسكر سلطان رفت و در موكب وزير يكچند به مسافرت پرداخت. مناظره با علماء و فقهاء معروف عصر كه به عسكر آمد و رفت داشتند تدريجأ وي را نزد وزير مقبول و مقرب كرد. شش سالي بعد از ورود به عسكر نظام الملك وي را با لقب زين الدين و شرف الائمه به عنوان مدرس به نظامية بغداد فرستاد(484). غزالي د ربغداد ضمن اشتغال به تدريس وتصنيف اختيار تاهل هم كرد چنانچه چهار سال بعد كه بغداد را ترك مي كرد برخلاف وقتي كه به بغداد مي آمد مجرد نبود. هنگام قتل خواجه نظام الملك و مرگ سلطان ملكشاه وي در نظامية بغداد كار تدريس خود را دنبال مي كرد. در مراسم جلوس و بيعت با خليفه المستظهربالله هم به عنوان مدرس نظاميه و فقيه عراق شركت كرد و خليفه از وي خواست تا كتابي در رد باطنيه بنويسد و وي آن را به همين مناسبت المستظهري نام نهاد. در دنبال يك بحران روحي و جسماني كه شش ماه طول كشيد غزالي نظاميه و بغداد را ترك كرد و با لباس صوفيه به بهانه حج از بغداد بيرون رفت (488). سير و سياحت در شام و بيت المقدس و به جا آوردن مناسك حج و به سرآوردن چله واعتكاف درجامع دمشق نزديك دو سال وي را در آن نواحي مشغول داشت. در اين مدت از اشتغال به درس وبازگشت به سوداي اهل مدرسه با اصرار تمام اجتناب مي ورزيد و اوقات خود را درعزلت وانزوا غزالي از همان آغاز كتاب احياء العلوم، خواننده را متوجه ميكند كه آنچه از احياء انتظار بايد داشت توجه به اعمال قلوب است واگردر باب عبادات وعادات هم بحث ميكند تنها جنبه ظاهري آنها مورد نظر نيتس معني و روح آنها مطرح است واينهمه براي تحقيق آنست كه معلوم كند در سلوك راه آخرت آنچه مهلكات محسوبست و آنچه منجيات به شمارست كدام است وچگونه مي توان به اجتناب از مهلكات و تسمك به منجيات به نجات اخروي نايل آمد. اماعلمي كه براي اين مقصود به كار نمي آيد فايده يي ندارد وحتي علم اگر هيچ نفعي نداشته باشد مذموم است وعلمي هم كه نفعي دارد ومحمود به شمار مي آيد بايد ديد به چه اندازه از آن علم، حاجت هست استغراق تمام وقت و همت در آن چون انسان رااز امور ديگر باز مي دارد به ضرر مي انجامد و آن را مزموم مي كند. باري، علم احوال و صفات قلب كه انسان را به مهلكات و منجيات راه مينمايد اهميت و ضرورت فوق العاده دارد واز همين روست كه در تمام كتاب احياء العلوم به اخلاق وتربيت است ونويسنده در آن سعي داشته است تا انسان را از علم، بدانچه فريضه است آشنا كند واز اينكه علم محسوب است منجر شود باز دارد. باري معرفت عبادات واسرارآنها كه عمل بدانها فرض عين است البته موقوف بر توجه تام بر قواعد عقايد هم هست واين عقايد البته در حد حفظ و فهم تمام نمي شود اعتقاد و ايقان وتصديق قلبي هم لازم دارد و مثل بذري كه در زميني بفشانند مي بايست از طريق آبياري و تربيت بارور شود والبته عامه همين اندازه كه تصديق جازم به ظاهر اين عقايد داشته باشند از راه حق منحرف نمي شوند اما نيل به ايقان وتصديق كه ايمان صديقان و مقربان است با مجاهده و رياضت حاصل ميشود. بدينگونه، ايمان عامه حاجت به كلام ومناظره ندارد وايقان صديقان هم وراي اين امرست وتعلق به علم مكاشفه دارد وازينجا پيداست كه علم كلام ومناظره در طريق آخرت چندان فايده اي به كسي عايد نمي دارد. ربع دوم كتاب احياء در باب «عادات» است و آن شامل مسائلي است كه وراي عبادت، مربوط به آداب و قواعد حيات عادي انسان ومعاملات ظاهري است. مجموع اين قواعد و آداب است كه شريعت خوانده مي شود و بدون شك پاره يي از آنها جز مباحث مربوط به ادبهاي نفسي يا شرعي نيست. درين ربع، غزالي در طي ده كتاب به ترتيب وبا تفصيل تمام در باب آداب خوردن، زن كردن، كسب معاش، حلال وحرام، آداب دوستي، عزلت، سفر‚سماع، امر به معروف، وآداب واخلاق نبوت سخن مي گويد ومخصوصا در پايان ربع اين اخلاق نبوت را چيزي جز اخلاق پيغمبر و روايات مربوط به سيرت او نيست، بر جسته تر مي كند تا اصول اخلاق صوفيه را بر سيرت و سنت مبتني سازد وبراي احياء واقعي علوم دين وكمك به تصفيه و تزكيه نفوس معيار وميزان قابل اعتمادي عرضه دارد. در بين مطالبي كه در اين ربع مطرح بحث است كتاب آداب السماع والوجد مخصوصا از لحاظ تاريخ تصوف اهميت خاصي دارد. آنچه در « ربع مهلكات» و «ربع منجيات» وضوع بحث غزالي است برخلاف محتويات ربع عبادات و ربع عادات، بيشتر مربوط به احوال باطني است وهمين نكته به طور بارزي به اين مسايل رنگ تصوف مي دهد. ربع مهلكات كه سومين ربع احياء علوم الدين است با شرح عجايب قلب ولزوم رياضت نفس وكسر شهوات آغاز ميشود و معالجه امراض قلب را كه به عقيده وي از پيروي از شهوت ناشي است ترك شهوات نشان ميدهد. آنگاه در كتابهاي ديگر كه درين ربع است درمذمت آنچه موجب هلاك نفس است، از آفات زبان، خشم و رشك، دنياپرستي، بخل وحب مال، جاه وريا، كبر وعجب و ذم غرور بحثهايي جالب دارد. از جمله در بيان آفات زبان ازخوض در باطل وفحش وتكلف در بيان و لعن وسخريه وغيبت نكته سنجيهاي جالب مي كند ودر تبيين معايب وآفات حسد وجاه جويي وعجب وغرور مخصوصا آنچه راعارض علماء و حتي صوفيه تواند شد باز مي نمايد و خواننده رااز آن تحذير ميكند. آنچه مخصوصا مشرب تصوف او را نشان ميدهد اولين كتاب اين ربع است – در باب قلب وشرح عجايب آن. در واقع توجه به عوالم قلبي وتامل در عجايب واسرار قلب از مهمترين مسائل صوفيه است و در اين مساله غزالي بادقت خاصي جزييات را از نظرگاه صوفيه بررسي ميكند. يك نكته جالب كه حتي درين ربع نيز- مثل ربع عبادات- توجه غزالي را به ارزيابي معرفت نشان ميدهد بررسي اوست درباره علمي كه به عقيده اواز تصفيه قلب براي انسان حاصل ميشود- وبدون واسطه حواس. در بيان اين نوع علم غزالي قلب را به آبداني تشبيه مي كند و ميگويد آب را ممكن است با جويها به آبدان وارد كرد وهم ممكن است در قعر آبدان چاه كند وخاك را برداشت تا آب صافي از درون چاه بجوشد و در آبدان آيد. البته آب چاه بسا كه صافي تر و پرمايه تر هم هست و قلب هم در حكم همين آبدان است و علم به مثابه آب. آنچه از طريق مجاري محسوسات وارد قلب مي شود در قبال آنچه از تصفيه خود قلب ورفع حجابهاي آن حاصل مي شود كم مايه واندك است اما نيل به اين تصفيه ربطي به علم معاملات ندارد مربوط به علم مكاشفات است نهايت آنكه تصفيه قلب به علمي منتهي ميشود دقيق تر از آن علم كه مبتني بر حس وادراك است و در تبين اين تفاوت است كه غزالي داستان چين و روم را نقل ميكند كه در آن ماجرا، نقاشان چين با تصفيه وتجليله ديوار صورتهايي را كه نقاشان روم بر ديوار مقابل تصوير كرده بودند خوشتر و زيباتر ازاصل عرضه كردند.. ازاين ملاحظات غزالي نتيجه مي گيرد كه طريق صوفيه در نيل به معرفت از طريقي كه حكماء و متكلمان مي روند بهترست و با پيروي از طريق آنهاست كه ميتوان منجيات را وسيله نيل به نجات ونجاع واقعي يافت. در واقع، ربع منجيات هم كه آخرين ربع احياء العلوم است طريق نيل به نجات و مراحل سلوك روحاني رادراجتناب از مهلكات، بررسي ميكند. در طي ده كتاب كه به ترتيب در باب توبه، صبر وشكر، خوف و رجاء، فقر و زهد، توحيد و توكل، محبت ورضا، نيت واخلاص، مراقبت و محاسبه، تفكر وذكر موت وماوراء آنست غزالي آنچه را مايه نجات نفوس و متضمن احياء وبازگشت به دين واقعي وعلوم ومعارف حقيقي است باز مي نمايد. در بين ساير آثار غزالي كه حاكي از مشرب تصوف اوست رساله مشكاة الانوار را بايد ذكركرد كه در خراسان، مقارن شروع بازگشت به تعليم در نشابور بايد تصنيف شده باشد. ذوق تاويل و مشرب فلسفي كه دراين رساله است، آن را در نشابور دستاويزي براي طعن وغوغاي مخالفان كرد. بحث، در باب آيات نور وحديث حجابهاست- حجابهاي هفتادگاه از نور وظلمت. رساله را غزالي درجواب درخواست عزيزي نوشته است اما از احتياطي كه دراقدام خويش به اين تصنيف و در كشف اينگونه اسرار نشان ميدهد پيداست كه رساله مي بايست از آنگونه آثار باشد كه مي بايست از دسترس نااهلان دور باشد. در شنبه 15 بهمن 1390برچسب:زندگینامه ی امام غزالی و برادرش, :: 14:53 :: نويسنده : MOHSEN
مقدمه
حجة الاسلام، ابو حامد، امام محمد غزّالي طوسي، بزرگمردي که در سال 450 هجري قمري در روستاي طابران طوس از مادر بزاد، کودکي و جوانيش صرف دانش اندوزي و جهانگردي شد تا آنکه در مرز چهل سالگي در انواع رشته هاي علوم اسلامي سرآمد دانشوران روزگار خود گشت و نامش در سراسر جهان اسلام آن روزگار زبانزد همگان گرديد.غزالي با نوشته هاي عميق و پرمغز خود به قالب انواع علوم اسلامي جان تازه اي دميد، و در زمينه تصوف و عرفان، فلسفه و کلام، روان شناسي و اخلاق، نوآوريها کرد. وي از 39 سالگي به بعد براي تصفيه روح و نگارش ارزنده ترين آهار خود مردم گريز شد و تا پايان عمر در گمنامي و گوشه نشيني بسر برد. سرانجام در سال 505 هجري پس از پنجاه و پنج سال زندگي پر ثمر چراغ زندگيش در زادگاهش فرومرد، اما مشعل پرفروغ انديشه در کنار آثار فراوان و ارزنده اي که از خود باقي گذاشته همچنان فروزان برجاي مانده، و اين فروزندگي تا کيش مسلماني برجاي باشد و زبانهاي تازي و پارسي پايدار، صاحبدلان را در مسائل ديني و اخلاقي و اجتماعي و ادبي روشنگر بسياري از حقايق خواهد بود.
زندگينامه غزالي سال ميلاد غزالي (450 ه.ق = 1058 م) نام کامل وي حجة الاسلام ابوحامد محمد بن محمد بن محمد غزّالي طوسي است. “غزال” (با فتح غين و تشديد ز) بر پيشه وري اطلاق مي شده که نخِ پشم مي فروخته، پيشه وري که پشم خام تهيه مي کرده و پس از حلاجي با دستمزدي اندک به زنان پشم ريس مي سپرده تا به نخ تبديل شود و براي فروش آماده گردد. اين پيشه هنوز در مشهد به نامهاي حلاج، نداف، نخ فروش رايج است. اين معني را خود امام غزالي در کتاب احياء علوم الدين يادآور شده است.پدر غزالي پارسا مردي بوده صوفي مسلک، که در شهر طوس حرفه غزالي يا نخ پشم فروشي داشته است. چون مرگ اين صوفي نزديک ميشود، دو فرزند خود – محمد و احمد – را با مختصر اندوخته اي که داشته به دوستي از هم مسلکان خويش مي سپرد و به او مي گويد: چون بر اثر محرومي از هنر خواندن و نوشتن اندوه فراوان خورده ام آرزودارم که فرزندانم ازين هنر بهره ور گردند. آغار يتيمي (احتمالاً 457 ه.ق = 1065 م) پس از يتيم شدن اين دو کودک، وصي درستکار تربيت آنان را برعهده مي گيرد تا هنگامي که ميراث اندک پدرشان تمام ميشود و خود صوفي از اداره زندگي آنان فرو مي ماند. آنگاه با اخلاص به آن دو پيشنهاد ميکند تا براي گذران زندگي و ادامه تحصيل در زمره طلاب جيره خوار مدرسه اي از مدارس ديني شهريه بدهِ روزگار خود درآيند؛ و آنان از راه ناچاري پيشنهاد وي را مي پذيرند. اين سخن ابوحامد محمد غزالي که “براي غيرِ خداي عمل آموختم، ولي علم جز خداي را نپذيرفت” مي تواند مؤيد اين حقيقت باشد. راه يافتن به مدرسه (463 ه.ق = 1070 م) اين تاريخ نيز تقريبي است، يعني ممکن است يکي دو سال پيش از اين در شمار طلاب جيره خوار مدرسه جاي گرفته باشد. زيرا خودش در نامه اي که به پادشاه سلجوقي مي نويسد ازين راز چنين پرده برميگيرد:«بدان که اين داعي پنجاه و سه سال عمر بگذاشت، چهل سال در درياي علوم دين غواصي کرد تا به جايي رسيد که سخن وي از اندازه فهم بيشتر اهل روزگار درگذشت».اگر اين گفته غزالي را که “چهل سال در درياي علوم دين غواصي کردم” بپذيريم، تاريخ راه يافتن او به جرگه علماي دين به روزگار سيزده سالگي وي مسلم ميشود. يعني درين هنگام مقدمات کار دانش اندوزي را فراگرفته بوده است .پس ازآنکه در مدرسه ديني از حداقل نيازمنديهاي زندگي برخوردار شد، با خاطر آسوده و اميد فراوان، دل به کتاب سپرد و گوش به سخن استاد فرا داد تا هنگامي که براي آموختن علم فقه آمادگي پيدا کرد و توانست در رديف شاگردان خوب نخستين استادش، احمد بن محمد رادکاني، جاي گيرد. نخستين دوره طلبگي غزالي را در طوس – براساس برخي قراين – مي توان حدود پنج سال حدس زد؛ يعني هنگامي که وي از شهر طوس رهسپار جرجان شد تا از محضر دومين استادش، ابوالقاسم اسماعيلي جرجاني، بهره ور شود، احتمالاً نوجواني هيجده يا نوزده ساله بود. نخستين سفر (احتمالاً 468 ه.ق = 1075 م) بي ترديد نخستين سفر دانشجويي غزالي سفري است که وي از طوس به جرجان رفته است، اما اين سفر در چه سالي انجام شده و غزالي در آغاز اين سفر چندساله بوده است، در مآخد موجود روشن نيست. اگر فرض کنيم در هيجده يا نوزده سالگي راهي اين سفر شده، و احتمالا مدت رفت و برگشت و دوران اقامتش در جرجان حدود دوسال بوده است، اين حدس با حکايتي که امام اسعد ميهنه اي از غزالي روايت ميکند تا حدي هم آهنگ ميشود. امام اسعد مي گويد:از ابوحامد محمد غزالي شنيدم که مي گفت: «در راه بازگشت از جرجان دچار عياران راهزن شديم. عياران هرچه را که باخود داشتيم گرفتند. من براي پس گرفتن تعليقه (جزوه، يادداشت درسي) هاي خود در پي عياران رفتم و اصرار ورزيدم. سردسته عياران چون اصرار مرا ديد گفت: “برگرد، وگرنه کشته خواهي شد” وي را گفتم:” ترا به آن کسي که از وي اميد اميني داري سوگند مي دهم که تنها همان انبان تعليقه را به من باز پس دهيد؟ زيرا آنها چيزي نيست که شمارا به کار آيد” عيار پرسيد که” تعليقه هاي تو چيست؟” گفتم: “درآن انبان يادداشتها و دست نوشته هايي است که براي شنيدن و نوشتن و دانستنش رنج سفر و دشواريها برخويشتن هموار کرده ام.” سردسته عياران خنده اي کرد و گفت: “چگونه به دانستن آنها ادعا مي کني، در حالي که چون از تو گرفته شد دانايي خود را از دست دادي و بي دانش شدي؟” آنگاه به يارانش اشارتي کرد و انبان مرا پس دادند.» غزالي گويد: «اين عيّار، ملامتگري بود که خداوند وي را به سخن آورد تا با سخني پندآموز مرا در کار دانش اندوزي راهنما شود. چون به طوس رسيدم سه سال به تأمل پرداختم و با خويشتن خلوت کردم تا همه تعليقه ها را به خاطر سپردم، و چنان شدم که اگر بارديگر دچار راهزنان گردم از دانش اندوختهء خود بي نصيب نمانم.» سفر به نيشاپور (473 ه.ق = 1080 م) از اين سخن غزالي که «چون به طوس رسيدم، سه سال به تأمل پرداختم…» مي توان نتيجه گرفت که غزالي پس از بيست و سه سالگي از طوس رهسپار نيشاپور شده تا از محضر عالم بلند آوازه، امام الحرمين ابوالمعالي جويني، بهره ور شود. غزالي در محضر اين استاد نامدار چنان کوشيد و درخشيد که پس از يکي دوسال در شمار بهترين شاگردان وي جاي گرفت، و امام الحرمين چنان شيفته اين شاگرد درس خوان و هوشيار گرديد که در هر محفلي به داشتن شاگردي چون او به خود مي باليد. اين دوره از دانش اندوزي غزالي که سبب شد در جمع فقيهان نيشاپور مشهور و انگشت نما شود، بيش از پنج سال نپاييد، يعني چون چراغ زندگي امام الحرمين به سال 478 هجري خاموش شد، غزالي در حدي از دانش ديني روزگار خود رسيده بود که ديگر نيازي به استاد نداشت، يا آنکه استادي که برايش قابل استفاده بوده باشد پيدا نکرد. بنابراين به نگارش و پژوهش پرداخت تا شايسته مسند استادي شود. آشنايي با خواجه نظام الملک طوسي (478 ه.ق = 1085 م) دراين سال غزالي به لشکرگاه ملکشاه سلجوقي، که در نزديکي نيشاپور واقع بود، راه يافت و به خدمت همولايتي سياستمدار خود خواجه نظام الملک طوسي پيوست. در محضر اين وزير شافعي مذهب و ادب دوست و گوهرشناس، بارها فقيهان و دوانشوران به مناظره پرداخت، و در هر مورد برمخالفانِ عقيده و انديشه خويش پيروز گشت. ديري نپاييد که خواجه نظام الملک با اشتياق به حمايتش برخاست و در بزرگداشت وي کوشيد تا آنجا که اورا «زين الدين» و «شرف الائمه» لقب داد و به استادي نظاميه بغداد برگزيد. آغاز استادي در نظاميهء بغداد (484 ه.ق = 1091 م) غزالي در سال چهارصد و هشتاد و چهار از طوس رهسپار بغداد شد، مردم اين شهر مقدمش را بگرمي پذيرا شدند. خيلي زود زبانزد خاص و عام گرديد. در محافل علمي از نبوغ سرشار و دانش بسيارش داستانها گفتند و کاروانياني که از بغداد رهسپار شرق و غرب مي شدند براي مردم شهرهاي سرِ راه از نبوغ و هوشياري وي حکايتها روايت ميکردند تا آنکه حشمت و شوکتش به پايه اي رسيد که حتي در اميران و پادشاهان و وزيران معاصر خود اثر گذاشت. در سال 478 هجري، غزالي يکي از بزرگاني بود که با عنوان حجةالاسلام و استاد برگزيده نظاميه بغداد، در مراسم نصب المستظهر بالله – بيست و هشتمين خليفه عباسي- بر مسند خلافت، شرکت جست و با وي بيعت کرد. خودش در نامه اي که به سال 504 هجري در پاسخ نظام الدين احمد نوشته است، ضمن ابراز ندامت از زندگي جنجالي و اشرافي گذشتهء خويش، چنين مي نگارد: «در بغداد از مناظره کردن چاره نباشد، و از سلام دارالخلافه امتناع نتوان کرد.» مردم گريزي (488 ه.ق = 1094 م) پس از آنکه در بغداد به اوج شوکت و شهرت رسيد، و در ميان خاص و عام مقامي برتر از همه پيدا کرد، دريافت که ازاين راه نمي توان به آسايش و آرامش روحي رسيد. پس از ترديد بسيار سرانجام دنباله روِ صوفيان وارستهء بي نام و نشان شد. به بهانه زيارت کعبه از بغداد بيرون رفت، چندي به گمنامي به جهانگري پرداخت و سالها در حجاز و شام و فلسطين با خويشتنِ خويش به خلوت نشست تا داروي درد دروني خود را پيدا کند. به تاريخ اين گوشه نشيني نيز در پاسخ غزالي به نامه نظام الدين احمد چنين اشارت رفته است: «چون بر سر تربت خليل – عليه السلام – رسيدم، در سنه تسع و ثمانين و اربعمائه (489 ه.ق)، و امروز قريب پانزده سال است، سه نذر کردم: يکي آنکه از هيچ سلطاني هيچ مالي قبول نکنم، ديگر آنکه به سلام هيچ سلطاني نروم، سوم آنکه مناظره نکنم. اگر دراين نذر نقض آورم، دل و وقت شوريده گردد…» بازگشت به ميان مردم (499 ه.ق = 1105 م) ازاين راز هم خودش چنين پرده برگرفته است: «اتفاق افتاد که در شهور سنهء تسع و تسعين و البعمائه (499 هجري) نويسندهء اين حرفها، غزالي، را تکليف کردند- پس ازآنکه دوازده سال عزلت گرفته بود، و زاويه اي را ملازمت کرده- که به نيشاپور بايد شد، و به افاضت علم و نشر شريعت مشغول بايد گشت که فترت و وهن به کار علم راه يافته است. پس دلهاي عزيزان از ارباب قلوب و اهل بصيرت به مساعدت اين حرکت برخاست و در خواب و يقظت تنبيهات رفت که اين حرکت مبدأ خيرات است و سبب احياي علم و شريعت. پس چون اجابت کرده آمد و کار تدريس را رونق پديد شد و طلبه علم از اطراف جهان حرکت کردن گرفتند، حسّاد به حسد برخاستند…» اين حسودان که غزالي به آنها اشاره کرده است، روحانيون حنفي مذهب بوده اند که در دستگاه سنجر شوکت و قدرتي يافته بودند. پس براي حفظ مقام و منصب خويش با برخي از فقيهان مالکي مذهب، از مردم طرابلس غرب، همداستان شدند تا بزرگمردي چون غزالي را با تهمت و نيرنگ از ميدان بدر کنند، يا براي پيشبرد مقاصد خود از قدرت شافعي مذهبان بکاهند. غزالي در حضور سلطان سنجر که به لشکرگاه اش حاضر گشته بود، چنين دفاع مي کند: «و اما حاجت خاص آن است که من دوازده سال در زاويه اي نشستم و از خلق اعراض کردم. پس فخرالملک- رحمة الله عليه- مرا الزام کرد که به نيشاپور بايد شد. گفتم: “اين روزگار سخن من احتمال نکند که هرکه درين وقت کلمةالحق بگويد در و ديوار به معادات او برخيزد.” گفت: “[سنجر] ملکي است عادل، و من به نصرت تو برخيزم.” امروز کار به جايي رسيده که سخنهايي مي شنوم که اگر در خواب ديدمي گفتمي اضغاث احلام است. اما آنچه به علوم عقلي تعلق دارد، اگر کسي را برآن اعتراض است عجب نيست، که در سخن من غريب و مشکل که فهم هرکس بدان نرسد، بسيار است. لکن من يکي ام، آنچه در شرح هرچه گفته باشم، با هرکه در جهان است درست مي کنم و از عهده بيرون مي آيم؛ اين سهل است. اما آنچه حکايت کرده اند که من در امام ابوحنيفه- رحمة الله عليه- طعن کرده ام، احتمال نتوانم کرد…» در کنار مردم ديار خود (503 ه.ق = 1109 م) پس از آنکه وسوسه نامردمان در دل سلطان سنجر اثر گذاشت، اين پادشاه کس فرستاد و حجةالاسلام را، که در زادگاه خود طابران طوس به تعليم و عبادت سرگرم بود به لشکرگاه خويش، تروغ- نزديک مشهد امروز- فرا خواند. غزالي چون دريافت که در کف شير نر خونخواره اي قرار گرفته و از رفتن چاره نيست، بهانه آورد و با نامه اي استادانه خشم سلطان سنجر را فرونشانيد. پس از درگذشت شمس الاسلام کيا امام هراسي طبري، فقيه شافعي و استاد نظاميه بغداد که او نيز از شاگردان برگزيده امام الحرمين و همدرس غزالي بوده است، به اشارت خليفه عباسي و سلطان سنجر، وزير عراق ضياء الملک احمد فرزند نظام الملک به وزير خراسان صدرالدين محمد فرزند فخرالملک نامه اي نوشت که غزالي را با نوازش و دلجويي به بغداد بازگرداند تا شاگردان مدرسه نظاميه از نابساماني نجات يابند. ولي غزالي وارسته و دست از همه چيز شسته، تسليم نشد و اعراض کرد. پيوستن به جاودانگان (505 ه.ق = 1111 م) مرتضي زبيدي نويسنده بزرگترين شرح بر احيائ علوم الدين پايان زندگي غزالي را، در مقدمه خويش بر شرح احياء با نقل از گفته هاي ديگران، نيک نگاشته است که ترجمه بخش اول آن چنين است: گفته اند که اوقات خود را پيوسته به تلاوت قرآن و همنشيني با صاحبدلان و گزاردن نماز مشغول مي داشت تا جمادي الآخر سال پانصد و پنج فرا رسيد. احمد غزالي، برادر حجةالاسلام، گفته است: «روز دوشنبه به هنگام صبح، برادرم وضو ساخت و نماز گزارد و گفت “کفن مرا بياوريد” آوردند. گرفت و بوسيد و بر ديده نهاد و گفت: “سمعاً و طاعةً للدخولِ عَلي الـمَلِک” آنگاه پاي خويش را در جهت قبله دراز کرد و پيش از برآمدن خورشيد راهي بهشت گرديد.» آثار غزالي غزالي در جهان دانش و دورانديشي از جمله بزرگترين نام آوران برخوردار از انديشه انساني است، متفکرِ وارسته اي است که در ميان مردم روزگار به بالاترين پايگاه انديشه راه يافته است. پس اگر در مورد تعداد آثار مردي پرکار و فراوان اثر چون او، مبالغه شود و حقيقت و افسانه درهم آميزد، جاي شگفتي نخواهد بود. غزالي همچو ارسطو، از دانشوران بلند آوازه اي است که علاوه بر نوشته هاي اصلي خودش، با گذشت زمان کتابهاي فراوان ديگري به وي نسبت داده اند. کتابهايي که تعدادش شش برابر رقمي است که خودش دوسال پيش از مرگ- در نامه اي که به سنجر نوشته- ياد آورشده است. آميختن همين آثار فراوان با کتابهاي اصلي او، کار پژوهش را بر اهل تحقيق چنان دشوار کرده که براي شناسايي درست از نادرست پژوهشگران را به معيار دقيق- يعني ترتيب تاريخي آثار غزالي- نياز افتاده است، معياري که مي تواند تاريخ پيدايش هريک از آثار اصلي غزالي را روشن سازد. شناخت دوران تکامل انديشه اين بزرگ استاد تنها با وجود چنين معياري امکان پذير است و بدين وسيله ممکن است از چگونگي تحول بزرگي که در زندگي پرنشيب و فراز او رخ نموده آگاه شد.
ترتيب آثار غزالي – خوشبختانه خاورشناسان در زمينه ترتيب تاريخي آثار غزالي بسيار کار کرده اند. از گُشه و مکدونالد و گلد زيهر که بگذريم، نخستين خاورشناسي که در کتاب خويش زير عنوان ترتيب تاريخي مؤلفات غزالي سخن گفته است لوئي ماسينيون است که زمان آثار غزالي را در چهار مرحله تنظيم کرده است. پس از وي، اسين پلاسيوس و مونت گمري وات بحث را درباره تشخيص مؤلفات اصيل و مشکوک غزالي آغاز کردند. آنگاه موريس بويژ براي ترتيب تاريخي آثار غزالي به کار جامع تري مي پردازد و در تکميل کار خاورشناسان پيش از خود راه بهتري در پيش ميگيرد ولي پيش ازآنکه حاصل کارش منتشر شود به کام مرگ فرو مي رود. خوشبختانه کار نيمه تمام اين دانشمند را استاد لبناني دکتر ميشل آلارد تکميل نموده و در سال 1959 منتشر کرده است. سرانجام دانشمند مصري دکتر عبدالرحمن بدوي از مجموع پژوهشهاي خاورشناسان ياري ميگيرد و به نگارش کتاب نفيس خود مؤلفات الغزالي مي پردازد. اين کتاب به مناسبت جشنوارهء هزارمين سال ميلاد ابوحامد امام محمد غزالي در تابستان سال 1960 ميلادي منتشر شده است. در اين کتاب از 457 کتاب اصل و منسوب و مشکوک ياد شده که مؤلف، هفتاد و دو تاي آنها را بي ترديد از آنِ غزالي دانسته و در صحت بقيه ترديد نموده است: - از شماره 73 تا 95 نام کتابهايي است که مشکوک است از غزالي بوده باشد. - از شماره 96 تا 127 نام کتابهايي است که به احتمال زياد از غزالي نيست. - از شماره 128 تا 224 نام فصلي يا بابي از کتابهاي غزالي است که ناروا به جاي کتابي مستقل به نام وي ثبت شده است. - از شماره 225 تا 273 نام تلخيص کتابي از کتابهاي غزالي است يا نام کتابهاي ردّي و انتقادي است که ديگران بر آثار غزالي نوشته اند و بخطا به نام وي ثبت شده است. مانند تلخيص احيائ علوم الدين که ابن الجوزي آن را تلخيص و تدوين کرده است - از شماره 274 تا 379 نام کتابهايي است که به عنوان شرح و ستايش درباره آثار غزالي تأليف و تدوين شده و مؤلف آنها نامعلوم است، مانند کتاب الانتصار لماوقع في الاحياء من الاسرار. - از شماره 381 تا پايان کتاب نام نسخه هاي خطي موجود از آثار غزالي و منسوب به اوست که در کتابخانه هاي جهان موجود است. ترتيب تاريخي آثار امام محمد غزالي در پنج مرحله
|