درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
موضوعات
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
  • ادیسون
  • ردیاب خودرو

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان جالب و آدرس mohsenk.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 73
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 89
بازدید ماه : 89
بازدید کل : 2446
تعداد مطالب : 76
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1



جالب





 

جلال آل احمد

( 1348- 1320 ) هـ  ش

 

جلال آل احمد

زندکینامه

نویسنده ایرانی که در خانواده ای روحانی در تهران به دنیا آمد .پس از آنکه  تحصیل در دبستان را به پایان رساند، پدرش او را به کسب و کار در بازار واداشت. پنهان از پدر، در کلاسهای شبانه دبیرستان دارالفنون تحصیل را ادامه داد. سپس، به دانشکده اربیات تهران راه یافت، دوره دانشکده را به پایان رساند و به کار معلمی پرداخت.

جلال آل احمد در جوانی با بعضی از آداب و رسومی که به نام مذهب رواج داشت به مخالفت برخاست. در دوران تحصیل در دانشکده ادبیات با عده ای از یاران خود گروهی به نام «انجمن اصلاح» تشکیل داد. از فعالیتهای این انجمن ترجمه و نشر کتاب بود. آل احمد از سال 1323 تا 1332 به فعالیتهای سیاسی پرداخت و با حزبها و جمعیتهای گوناگون همکاری داشت. در همین سالها چند داستان و مقاله نوشت و کتابهایی را از زبان فرانسوی به زبان فارسی ترجمه کرد. پس از آن، به شهرها و روستاهای بسیار سفر کرد و از دیده ها و شنیده ها و پژوهشهایش نوشته ها پدید آورد. در پی انتشار این نوشته ها بود که مؤسسه تحقیقات و مطالعات اجتماعی دانشگاه تهران  سرپرستی نشریه هایی در این زمینه را به عهده آل احمد گذاشت. کارهای او را در این دوره می توان هشدارهایی دانست درباره از میان رفتن سنتهای اصیل ایرانی و جایگزینی آداب و رسوم غربی، کتاب غرب زدگی را در همین زمان نوشت.

 

سفرهای او

آل احمد در سالهای 1341 تا 1344 به بعضی از کشورهای اروپای شوروی، عربستان سعودی، و امریکا سفر کرد. خاصل هریک از سفرهایش سفرنامه ای بود که بعضی از آنها انتشار یافت. کتاب خسی در میقات سفرنامه حج اوست.

آل احمد در زمینه های گوناگون به نویسندگی پرداخته است. داستانهای کوتاه و بلند و نقد ادبی نوسته است و چند کتاب ترجمه کرده است. ولی برجسته ترین کارش مقاله های او در زمینه مذهب، سیاست، زبان و ادبیات است.

آل احمد معمولاً اندیشه های خود را با شیوه ای بیان می کند که مخصوص اوست. نثرش ساده و نزدیک به زبان گفتاری است. در نوشته هایش طنز و کنایه نیز به کار می برد و تکیه کلامهای خاصی دارد که آنها را بسیار تکرار می کند. سفرنامه هایش هم سفرنامه است، هم پژوهشی در زمینه های اجتماعی، زبانشناسی، و مردمشناسی، نوشته هایش درباره روستاها آگاهیهایی است در زمینه زندگی روستانشینان، ساختمان خانه ها، خوراک و پوشاک، گویشها، افسانه ها، مثلها، و بازیهای کودکان آنها.

آل احمد در بیشتر نوشته هایش از نابسامانیهای کشور و فساد حکومت آن دوره انتقاد می کرد. به همین سبب، از انتشار بعضی از نوشته هایش جلوگیری می شد.

 

نمونه ای از نوشته های آل احمد

یک روز صبح، به مدرسه که رسیدم، ناظم هنوز نیامده بود. از این اتفاقها کم می افتاد و طبیعی بود که زنگ را هم نزده بودند. ده دقیقه ای از زنگ می گذشت و معلمها در دفتر گرم اختلاط بودند. خودم هم، وقتی معلم بودم، به این مرض دچار بودم. اما از وقتی مدیر شده بودم، تازه می فهمیدم که چه لذتی میبرند معلمها از اینکه پنج دقیقه- نه، فقط دو دقیقه، حتی یک دقیقه- دیرتر به کلاس بروند. چنان در این کار مصر بودند که انگار فقط به خاطر همین یکی دو دقیقه تأخیر ها معلم شده اند. حق هم داشتند. آدم وقتی مجبور باشد شکلکی را به صورت بگذارد که نه دیگران از آن می خندند و نه خود آدم لذتی می برد، پیداست که رفع تکلیف می کند. زنگ را گفتم زدند و بچه ها سر کلاس. دو تا از کلاسها بی معلم بود. کلاس چهارم، که معلمش لای گچ توی بیمارستان بود و معلمی هم که به جایش برایمان فرستاده بودند هنوز نتوانسته بود برنامه اش را با ساعتهای خالی ما جود کند، و کلاس سوم که معلم ترکه ایش یک ماهی بود  از ترس فرمانداری نظامی مخفی شده بود و کس دیگری را جای خودش می فرستاد، که آن روز نیامده بود. یکی از ششمیها را فرستادم سر کلاس سوم که بر ایشان دیکته بگوید و خودم رفتم سر کلا چهارم. مدیر هم باشی، باز باید تمرین کنی که مبادا فوت و فن معلمی از یادت برود.     (از کتاب مدیر مدرسه)

 

شادروان جلال آل احمد در كتاب اورازان نمونه اي از آن را نوشته است در كتاب «تات نشين هاي بلوك زهرا» تحقيقي نسبتاً مفصل راجع به آن آورده است و حوضه زباني آنها را از تاكستان (سيادهن) تا شاهرود (شهر شاهرود) مي داند. احمد كسروي در اثر «فرهنگ نام هاي آبادي ها» جاهايي را در آذربايجان و خلخال و تالش نام مي برد كه در حوزه كاربرد اين زبان قرار دارند. نيما يوشيج در مقدمه دوبيتي هاي «روجا» كه به زبان تبري سروده شده است، مي نويسد: «من شاعر زبان تاتي هستم».

خانم شيرين هانتر در كتاب مسلمانان جمهوري هاي شوروي مي نويسد: در قفقاز عده اي تات زندگي مي كنند كه اينان بازماندگان كساني هستند كه در روزگار ساسانيان به جهت نگهداري از دربندهاي قفقاز گسيل شده بودند.

مراسم ازدواج: براي شروع خواستگاري يك عدد كله قند و كشمش تزئين مي كنند و در يك سينيب قرار مي دهند مادر داماد به همراه پدر داماد به خانه عروس كه انتخاب كرده اند مي روند اين كله قند نشانه شيريني خواستگاري است. اگر كله قند را قبول كردند نشانه موافقت است. سپس مراسم شيريني خوران: اقوام درجه اول را دعوت مي كنند و چند ريش سفيد و بزرگ تر فاميل را جهت شيريني خوران به خانه عروس مي روند. جوان هاي خانواده داماد شروع به زدن دايره و دست و پايكوبي كه به اصطلاح محلي (شول) يعني فرياد شادي مي زنند كه خانواده عروس متوجه بشوند و سپس خانواده عروس اسپند گل پر دود مي كنند و خوشامد مي گويند. رقص هاي محلي مي كنند مانند: رقص قاسم آبادي و تنبان به تن كه  نمبان همان دامن هاي چين چين است كه خانم ها به تن كرده و به رنگ هاي مختلف است و اين رقص ها مخصوص خانم ها است. بعد از شيريني خوران بعد از چند ماه مراسم عقد بندون است و زماني كه مي خواهند عقد كنند باز از بزرگ ترهاي دو فاميل جمع مي شوند و بعد صحبت مهريه و شيربها و گوسفند و جهيزيه عروس را مشخص مي كنند و شيربها مبلغي را در نظر مي گيرند و يا پشت سند ازدواج زمين و يا گاو هديه به عروس مي دهند از طرف داماد و در سند قيد مي شود. بعد از چند ماه با هم قرار مي گذارند خانواده عروس و داماد كه چه روزي عروسي باشد كه معمولاً روزهاي تولد ائمه اطهار است.

(مانند تولد صاحب الزمان، تولد رسول اكرم (ص) و غيره ...)

مراسم عروسي به دين قرار است كه: روز عروسي از طرف خانوادة عروس ناهار مي دهند به تمام دعوت شدگان و شام نيز به عهدة داماد مي باشد و سپس بعد از ناهار عروس را سوار قاطري مي كنند كه پالانش تزئين شده با فرشهاي دستباف خود روستا و ساز و دهل عروس را حركت مي دهند و يكي از خانواده عروس كه نزديكان عرس مي باشد جلوي قاطر را مي گيرد و مي گويد: من نمي گذارم عروس را ببريد و اين رسم است كه بايد مبلغي پل از طرف داماد شيريني بدهند به همان نزديكان عروس و بعد كه شيريني داده شد اجازه مي دهد كه عروس را حركت بدهند. تمام اهالي ده زن و مرد و كوچك و بزرگ دست زنان و هلهله كنان دنبال عروس راهي مي شوند به سوي خانة داماد و نزديك خانة داماد يك جاي مسطحي عروس قرار مي گيرد و داماد بالاي تپه اي (نار) مي زند كه در اصطلاح روستا به اين معني مي باشد كه: كه مقداري قند و انار و سيب از بالاي عروس پرتاب مي كنند و تمام مهمانان پشت عروس در محوطه منتظر نار هستند كه هركس تلاش مي كند قند و انار و سيب را بگيرد و ببرد به داماد بدهد كه من اين نار را گرفته ام و بايد شيريني از داماد بگيرد. سپس عروس حركت داده مي شود به منزل داماد و بعد گوسفند جلوي پاي عروس قرباني مي كنند و اسپند دود مي كنند كه پا قدم عروس براي خانوادة داماد خوب باشد و رسم است كه يك پسربچه 2 يا 3 ساله را در دامن عروس مي نشانند كه عروس پسردار شود در آينده و داماد نيز دو ساقدوش دارد كه مواظب داماد هستند و داماد را جريمه مي كنند و 1 ليوان آب و شكر كه تا نصفه شكر است و به عنوان جريمه به داماد مي دهند تا بخورد و يا بايد بخورد و يا بايد شيريني آن را كه مبلغي پول است بدهد.

 يكي از رسوم ديگر اين است كه داماد به محض اينكه كفشهايش را از پا درآورد اگر ساقدوشهايش مواظب نباشند يك نفر از طرف خانوادة عروس در كمين كفشهاي او است كه بدزدند و سپس براي پس دادن آن مبلغي شيريني مي خواهد و روستا اين است كه قرباني كه جلوي عروس كرده اند تعدادي از جوانها از دست قصاب مي گيرند و كشان كشان از در خانة داماد بيرون برده و آخر شب گوشت را كباب كرده و دسته جمعي مي خورند.

جلال آل احمد آغازگر است. وي با تأسيس «دفتر موتوگرافي» (تك نگاري) در موسسات مطالعات و تحقيقات دانشكده ادبيات دانشگاه تهران سعي بر آن داشت كه آنچه در بطن اجتماع يعني روستاهاي طالقان مي گذشت را شناسايي نمايد و به مسائلي از قبيل آداب و رسوم روستايي، فولكلور، لهجه، قواعد و ملاكهاي ارزشهاي اجتماعي روستايي، نظام كار و مالكيت و غيره بپردازد و در اين راستا كتاب «اورزان» را در سال 1332 ه.ش به رشته تحرير درآورد. از ويژگيهاي عمده اين اثر نثر روان و زبان ساده آن است.

تلاش ديگري كه در اين زمينه صورت گرفته تأليف كتاب «فشندك» نوشته هوشنگ پورگريم است. اين اثر كه در سال 1341 با همكاري دفتر مونوگرافي وابسته به دانشگاه تهران، تحت نظر جلال احمد به انجام رسيده آخرين اثر در حوزه مذكور است. پس از اين تاريخ، ديگر تك نگاري علمي در باره روستاهاي طالقان به رشته تحرير درنيامده و اين سير مطالعاتي در منظقه طالقان استمرار نيافته است. البته نك نگاري «شهرك» توسط نبي الله عباسي و همچنين «زيدشت دروازه طالقان» به قلم «مصطفي حدادي» بعدها به انجام رسيد كه مختصر است. اما اين ويژگيها و خصوصيات تأليفات جلال آل احمد و هوشنگ پوركريم را دارا نيست و مؤلفين آنها نتوانسته اند مسائل، آداب و رسوم خاص اين روستاها را به نحو مطلوبي ارائه نمايند.

دسته ديگر از آثار مربوط به طالقان، رساله ها يا گزارش هاي مطالعاتي و تحقيقاتي نهادها و ادارات دولتي است. اين آثار بيشتر جنبه كاربردي دارد. همانطور كه در فصول گذشته يادآور شديم اهميت منابع آب هاي سطحي در طالقان باعث گرديد از ديرباز براي استفاده آب رودخانه هاي طالقان طرحها و برنامه ريزيهاي گسترده اي صورت پذيرد. به همين سبب هيئت ها و گروههاي علمي بسياري در ادوار مختلف به مطالعه حوزه آبريز طالقان پرداختند.

 

 

منابع :

1- فرهنگنامه  شورای کتاب  جلد اول  صفحه 130  نشر فرهنگنامه  سال 1377 چاپ بهمن  چاپ چهارم

2- زندگی نامه نویسندگان و شعرا  نوشته احمد ابوالحسنی  نشر اتحاد

 

 

 

 



یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:زندگی نامه جلال آل احمد, :: 13:6 ::  نويسنده : MOHSEN

 

 

 

 

چكيده اي از زندگي

معلم شهيد دكتر علي شريعتي

 

 

 

 

استاد  :

دكتر خستو

 

 

تهيه كننده :

mohsenk

 

 

 

 

زمستان 84

 
   


معلم شهيد د كتر علي شريعتي

انسان حق طلب و آزاد انديش و متعهدي كه انگار نيم قرن زودتر از موعد مقرر پا بدين سرانهاده بود !

روح والايي كه كمتر كسي نائل به درك آن شد .

همانگونه كه خود در « هبوط در كويرش » مي گويد : مرا كسي نساخت . خدا ساخت. نه آنچنان كه كسي مي خواست .

كه من كسي نداشتم ، كسم خدا بود ، كس بي كسان . او بود كه مرا ساخت آنچنان كه خودش خواست . نه از من پرسيد و نه از آن « منِ ديگرم »

وقتي مي خواستند كار دل را در سينه ام ، آغاز كنند . آشنائي دلسوز و دلشناس نداشتم تا برود و بگردد و از خزانة دل هاي خوب ، بهترين را برگزيند .

آري .......

علي شريعتي با اسامي مستعار علي مزنياني ، علي علوي ، متفّكر و انديشمند و اديبي كه اجدادش همه عالمان دين و حكمت بودند .

در آذرماه 1312 از پدري دانشمند و مادري روستايي وابسته به خاندادي نيمه مالك نيمه عالم به دنيا آمد . اهل مزينان سبزوار ،

جدّ بزرگش ، آخوند حكيم ، در فلسفه از اصحاب حاجي ملاهادي اسرار فيلسوف معروف بود و فلسفه را نزد دائيش علامة بهمن آبادي كه به خواهش ناصر الدين شاه قاجار در مدرسة سپهسالار حوزة فسلفة قديم را اداره مي كرد فرا گرفته بود و آخوند ملا محمد كاظم خراساني - صاحب كفايه و پيشواي معروف انقلاب مشروطيت - حكمت را در سفرعتبات از وي آموخته بود .

وي مبناي فكري ، اخلاقي خويش را در مكتب پدرش گرفته بود .

استاد محمد تقي شريعتي مفسّر و سخنور دانشمند اسلامي ، يكي از رهبران متفكر و روش بين معاصر است كه در راه آزادي و بيداري و رهبري فكري نسل جديد و بخصوص شناساندن حقايق درخشان اسلام و مبارزه با خرافات  و ارتجاع كه با مذهب در آميخته است در سي سال اخير كوشش هايي پر ثمر و خستگي ناپذير داشته با تأسيس « كانون نشر حقايق اسلامي » پس از شهريور سيصد و بيست در ارشاد فكري و ايمانيِ روشنفكران مذهبي و تحصيل كرده هاي اجتماع ما آثار عميق به جاي نهاده است .

دكتر علي شريعتي تحصيلات خود را در مشهد طي كرده است .

در سال 1331« انجمن اسلامي دانش آموزان و دانشجويان »‌را تأسيس كرد .

و در مدت هشت سال جلسات هفتگي آن را كه سخنراني و بحث و تحقيق در مسائل فكري و مكاتبِ فلسفي و اجتماعي بود برعهده داشت .

و نمونه اي از آن تحت عنوان « مكتب واسطه يا تاريخ تكامل فلسفه (چاپ خراسان- مشهد 1332 ) به صورت رساله اي جداگانه يا مقالاتي در مطبوعات منتشر گرديد.

در سال 1335 « انجمن دبي » يي را پايه گذاشت كه در آن نويسندگان و شاعران جوان و نوانديش خراسان شركت مي كردند و در اين انجمن بود كه شعر و ادب نو نخستين بار در محيط راكد و در برابر تعصب شديد ادبي محيط قامت افراشت و دكتر شريعتي در قبال حملات تند و دشمنانة مدافعان سنت هاي كهن ادبي با ارائة آثار شعري نو خويش و دفاع فني و علمي از اين بدعت مشروع در مذهب شعر و ادب ، درهاي بستة محيط ادبي خراسان را براي ورود نسيم تازه اي كه ميان «يوش »‌و «تهران» از سال ها پيش وزيدن گرفته بود گشود .

در سالهاي ميان 38-1334 ضمن كوشش هاي فكري و اجتماعي و ادبي ، مقالات علمي و تفسير هاي سياسي در روزنامة خراسان به طور مداوم و احياناً ديگر مطبوعات مي نوشت و كتابهاي « تاريخ تكامل فلسفه » ترجمة نمونه هاي عالي اخلاقي و خداپرست سوسياليست ابوذر غفاري « ترجمه و نگارش » و « اخلاق» و رسالة تاين بي و تاريخ در نقد و ادب اثر مندور با مقدمه و حواشي مترجم از كارهاي اين ايام اوست .

در خرداد 1338 از طريق اعزام فارغ التحصيلان رتبة اول دانشكده ها به پاريس رفت و در آنجا تا سال 1343 به اخذ درجة دكترا در تاريخ تمدن و دكترا در جامعه شناسي و طي دورة «‌مدرسة تتبعات عاليه » وابسته به دانشگاه سوربون در رشتة جامعه شناسي مسلمان به رياست پروفسور برك نائل آمد و مدتي در مركز ملي اسناد و اطلاعات فرانسه به عنوان محقق كار مي كردو به گفتة خود « بيش از اين همه ، آنچه فرا گرفتم و به ويژه ، آنچه شدم در خدمت پروفسور لويي ماسينيون بود كه شرق و غرب را رد خود جمع داشت .»

نسخه منحصر به فرد كتاب ، فضائل بلخ ، را در آنجا تصحيح كرد ، ترجمة «نيايش» اثر الكيس كارل و مغضوبين زمين ، اثر فانون و سال پنجم انقلاب الجزاير ، اثر ديگر وي به زبان فرانسه .

گفتگوي علمي و فكري وي با آقاي گيوز در زندان سيته پاريس چاپ توگو) و (ترجمة فضائل بلخ به فرانسه ) و پنج كنفرانس علمي دربارة اسلام «زندگي خصوصي پيغمبر اسلام ، روانشناسي اجتماعي ايران و هنر در كليساي ژزوئيت پاريس از كارهاي اين ايام وي است .

در شهريور 1343 به ايران آمد . در آغاز دبير دبيرستان كشاورزي طُرُق(حومة مشهد) و سپس  كارشناس علوم اداري وزارت آموزش و پرورش و از سال 1345 استاد دانشكدة ادبيات مشهد گرديد .

و كتاب خراسان ، سلمان پاك و نخستين شكوفه هاي معونيت اسلام و ايران ، اثر پروفسور ماسينيون (با مقدمه هايي از مترجم و ع بدالرحمن بدوي و هانري كُربُن9 ، اسلام شناسي (درس هاي دانشكدة ادبيات ) و در نقد و ادب (مقدمة نشر 1346) و از هجرت تا وفات و سيماي محمد در محمد خاتم پيامبران (نشرية ارشاد ) و كنفرانس هاي علمي به دعوت دانشگاه ملي (اگزيستانسياليسم و اخلاق ، علل انحطاط مذاهب) ، دانشكدة آبادان (اومانيسم در فلسفه خلقت آدم ) ، دانشگاه مشهد (ايمان در علم ) ، دانشكدة پزشكي تهران ( اسكولاستيك جديد ) ، دانشگاه آريامهر - (رسالت علم )، دانشگاه تبريز (جامعه شناسي اسلامي ) و .... از كارهاي اخير وي است .


دوران كودكي و نوجواني

سرشت شريعتي را با فلسفه و حكمت و عرفان عجين كرده اند . حكمت در ذات او بود صفت او بود. خود مي گويد : «اجداد من هيچ كدام فقيه و آخوند مذهبي نبوده‌اند، هيچ كدام همه فيلسوف بوده اند »‌از همان دوران كودكي ساكت بود و گوش مي‌داد. تنها گاهي با خود حرف مي زد . در همه چيز بي نظمي و بي قيد بود . اما تنها با يك انديشه بزرگ مي شد .

« شرف مرد همچون بكارت يك دختر است ، اگر يكبار لكه دار شد ، ديگر هرگز جبران پذير نيست »‌به اذعان خودش وضع زندگي ، افكار ، عقايد و روحيه اش او را از كودكي پير كرد . يكبار نيز در مقاله اي نوشت هميشه « برادر كوچك پدرم بودم و برادر بزرگ همسالانم »‌هيچوقت زندگي شاد پرجوش و شعف كودكي را مزه نكرد . او را كودكي استثنايي مي دانستند تا اواخر 38 كه به پاريس رفت .

نسل روشنفكران جديدگاهي او را متهم مي كرد كه خيلي ايده آليسم شده است و از واقعيت و رئاليسم دور شده است . آثارش نشان مي دادكه چنان در ذهنيت (سوبژكتيويته ) غرقه شده كه از عينيت (ابژكتيويته ) غافل مانده است . اما او اين قضاوت را عجولانه مي دانست و مي گفت : من خود را در عينيت ، در واقعيت غرق كرده ام ، محو كرده ام نه كه واقعيت را در خود محو كرده باشم .

نه همچون ايده آليست هاي مطلق منكر عالم بيرون بودو نه مثل ماترياليست ها به آن بُعد بيرون از ادراك و احساسي كاري داشت .

اما گاهي رنجنامه مي نوشت و از آتشي كه بي هزان و سفله پروران در كشتزار نوشته شود قبل از تقدس را مختص انديشه با جنگ و جنگيدن مخالفت مي كرد همانطور كه در كتاب «اينچنين بود برادر » آورده است كه ، گاهي ما را به جنگ مي بردند جنگ عليه كساني كه نمي شناختمي و شمشير كشيدن به روي كسانيكه نسبت به آنها هيچ كينه اي نمي ورزيديم و حتي كسانيكه همزاد و هم طبقه و هم سرنوشت ما بودند.


انديشه هاي شريعتي

دانش و دفتر زدند مي ناليد . يكه سخن او عشق بود همان كه بزرگترين و تنها مقالة همه مكاتب عرفاني و مذاهب عرفاني است . آفرينش را طُفيلي عشق مي دانستند و عشق را امانتي الهي كه « آسمان بار امانت نتوانست كشيد قرعه كار بنام من ديوانه زدند» اين ميان هنر را تنها ملجأ و گريزگاه مي دانست و هرگاه از همه تأملات و بينش‌ها و هياهوها مأيوس مي شد و در پي مأمني براي رفع خستگي بود به بستر ادبيات پناه مي برد .

گاهي سر عصيان و طغيان بلند مي كرد اما در اين حالات نيز دم از خشونت نمي زد همانقدر كه به مرده ريگ اسلاف خود از فرهنگ گراميش داشت همان اندازه هم به فرهنگ و تجدد و تمدن .

با جنگ و جنگيدن مخالفت مي كرد همانطور كه در كتاب «اينچنين بود برادر» آورده است كه گاهي ما را به جنگ مي بردند ، جنگ عليه كساني كه نمي شناختيم و شمشير كشيدن به روي كساني كه نسبت به‌ آنها هيچ كينه‌اي نمي ورزيديم و حتي كساني كه همزاد و همطبقه و هم‌سرنوشت ما بودند .

تقدس را مختص انديشه مي دانست ، نه فرد . از همين رو با خرافات بسياري مبارزه مي كرد . بزرگترين مثال مهرورزي را آن سياهي مي دانست ( ماندلا ) كه وقتي پس از 27 سال زندان وشكنجه به حكومت رسيد به سپاهان رو به خشم گفت : زمان كينه ورزيدن ندارم .

به هر حال شريعتي در پي آن بود كه دين را در ميان توده مذهبي روح و جهتي تازه دهد و روح حقيقت را آشكار سازد . مي خواست تا پس از احياي حقيقت شكل ساخته شده و فسخ شده عقايد كهنه و مفاهيم پوسيده خداشناختي كه سالهاست توسط اديان تكرار شده - با نياز امروز نسل جديد مطابقت پيدا كند و خرافات هم رفته رفته جاي خود را به تعقل بدهدو به انديشه و خرد ورزي و راي تعصبات قومي و قبيله اي كه بيشتر در تاريخ ، ميان اقوام بدوي چون اعراب بيابان نشين سابقه دارد ، بنگرد. از طرفي هم نمي خواست تجليات اصيل روح در ميان اقوام متمدن امروزي پايمال تكنيك و اسير آن نوع تمدن كه تنها به بخش مادي آدمي پرداخته - از اين سوي ديوار نابود شود . در پي آن بود كه هويت ديني واقعي فارغ از هر نوع اسطوره پردازي پيدا كند . البته نه هويتي كه تنها در منابع تأييد شده سابق و اسناد سنتي به دست آيد و به نسل جديد هم ارتباطي نداشته باشد - مي دانست كه در جوامعي چون اروپا از وقتي كه انديشمندان نياز به تحولاتي از قبيل رنسانس را كه جريان گسترده اي ميان جوامع قرون وسطايي آن زمان بود احساس كردند شاهد زنده شدن انديشه ها و حتي پيدا شدن هويت ديني اصيل با وجود چهره هاي متفكري چون سارتر ، نيچه ، فرويد و ... شده شريعتي مي خواست در ايران و به طور كلي در جامعه اسلامي نيز چنين رنسانسي رخ دهد . از طرفي او جنگ هفتاد و دو ملت را هم همه عذر نهاده بود .

اين همه جنگ و جدل حاصل كوته نظري است چون نظر پاك كني كعبه  و بتخانه يكيست و تفاوتي ميان ابر مرد نيچه و الله مسلمانان و رب و مسيح و روح القدس و ... نمي ديد چرا كه مي پنداشت همه به همان نيروي برتر معتقدند و تفاوتي بر سرِ نام نيست زيرا آن حقيقت اصلي كه از همة ما دور است و خود نيز بر سر انتخاب نام ما را آزاد گذاشته است .

آگاهي توده از احساسي هويتي تازه را بر عهده روشنفكران و انديشمندان هر قومي مي‌دانست : اما به شرطي كه در اين ميان از راه اصلي انحرافي حاصل نيايد و شعور جاي خود را به شور ندهد . گرچه خود دكتر شريعتي گاهي به اين ورطه مي افتاد. از آنجا كه احساسات ، بسياري اوقات بر او چيره مي گشت ، شور بسياري پيدا مي كرد و ديگر فارغ از همه چيز ، بند انديشة خود را مي گرفت و مي گفت و مي گفت . اما به هر حال شريعتي جزو معدود افرادي بود كه در همان زمان خود ارزشهاي جديد را در جامعه اي با انديشه هاي فرسوده و تكرار و اسطوره پروازي با انديشة تازه در گير كرد يا دست كم سعي مي كرد چنين كند .

نياز به تعاريف جديد از بسياري چيزها را زودتر از نسل خويش درك كرد اما زير ساخت مذهب در همه جاي انديشه هاي او نقش داشت حتي بسياري از روشنفكران امروز انديشه هاي شريعتي را پايه و بناي حكومت انقلاب اسلامي مي دانستند چرا كه با دفاع جانانة خويش از مذهب و حكومت مذهبي بر توده غلبه پيدا كرد و آنها را با خويش - گرچه در مقطعي نه چندان بلند - همسو كرد و هنوز هم بقاياي انديشه اش نزد بسياري از روشنفكران باقي مانده و امروزه هم بسياري از آنان كه دم از تلفيق مذهب و سياست و .... مي زنند لاشه هاي انديشة او را مي جوند . اما در اينكه از اين جهت انديشة شريعتي تا چه حد جواب داده است و تا چه ميزان صحيح بوده حتماً آيندگان قضاوت خواهند كرد . خودِ زمان بهترين قضاوتها را خواهد كرد .

مذهب را يك ايدئولوژي مي دانست . ايدئولوژي را ادامه غريزه در انسان مي دانست . در برابر همة ايدئولوژيهاي ماركسيسم ، اكزيستانياليسم ، نيهيليسم ،‌ماترياليسم و .... فقط اسلام را انتخاب مي كرد اما سلامي كه او از آن حرف مي زد هم از اومانيسم و انسان مداري بهره داشت و هم از اعتدال و برقراري مساوات اقتصادي ماركس و هم از واقع گراي ايده آليسم و هم از زهد اخلاقي مسيحي و ....

به علي عشق مي ورزيد ، علي بر خلاف حكيمان ديگر بر خلاف نوابغ و انديشمندان ديگر كه اگر نابغه اند مرد كار نيستند واگر مرد كارند ؛ مرد انديشه و فهم نيستند و اگر هر دو هستند مرد شمشير و جهاد نيستند . و اگر هر سه هستند مرد پارسايي و پاكدامني نيستند و اگر هر چهار هستند مرد پارسايي و پاكدامني نيستند و اگر هر چهار هستند مرد عشق و احساس و لطافت روح نيستند واگر همه هستند خدا را نمي شناسند و خود را در ايمانشان گم مي كنند و خودشان هستند . علي (ع) مردي است در همه ابعاد انساني ...

علي ع تمام عمرش را بر روي اين سه كلمه گذاشت : مكتب ، وحدت ، عدالت .

مظهر بسيت و سه سال تلاش و جانبازي و جهاد براي ايجاد يك ايمان - بيست و پنج سال سكوت و تحمل در برابر امپراطوري رم و ايران و همچنين 6 سال كوشش و رنج براي استقرار عدالت »

از ميان همة فرقه ها و تلقي هاي مختلف انساني فقط تشيع و آن هم تشيع علوي را مي گزيد ولي با تشيع صفوي عناد مي ورزيد و معتقد بود بسياري از مسائلي كه امروز مردم اتناب كرده اند و به آنها مي زنيد با ريشه هاي اصلي تشيع بسيار متفاوت است . اما امروز در پي آن نيستيم كه او را قضاوت و ياسياست كنيم . شريعتي نقش بسيار موثري در آگاهي مردم داشت و مانيز در طلب علم معصوم نيستيم . همينقدر كافي بود كه او تاريخ را به سه شاهراه اصلي پيوند ميداد : آزادي ، عدالت و عرفان . اولي را شعار انقلاب كبير فرانسه مي دانست كه به سرمايه داري و فساد كشيد دومي اشعار انقلاب اكتبر مي ناميد كه به سرمايه داري وجود كشيده شده بود و سومين را شعار مذهب مي شمرد . و كار اصلي هر روشنفكري را در جهان و در اين عصر يك مبارزه آزادي بخش فكري و فرهنگي مي دانست براي نجات آزادي انسان از منجلاب و تسيح سرمايه داري و استثمار طبقاني و نجات عدالت اجتماعي از چنگال خشن و فرعوني ديكتاتوري مطلب ماركسيستي و نجات خدا از قبرستان آخونديسم سال 1355، هنگامي كه از كنار خمين گذشت شعري با اين مطلع را براي آيت الله خميني سرود: بي تو از خمين گذشتم سرد بود و بي روح سرانجام در سال 1356دار فاني را وداع گفت پس از مرگ او شايعات بسياري پيرامون اين مسئله قوت گرفت برخي مي گفتند او به شهادت رسيده است بعضي مرگ او را ترور مي دانستند بسياري نيز بر اين باور بودند كه از كشيدن كو كائين زياد به دام مرگ افتاده است . اما هيچكدام اينها اهميت چنداني ندارد شريعتي به هر حال

گفته شريعتي در باره مرگ مي گويد :

مرگ هر لحظه در كمين است توطئه ها در ميانم گرفته اند من با مرگ زندگي كرده ام ، با توطئه خو كرده ام اما اكنون و اينچنين نمي خواهم بميرم . هنوز خيلي كار دارم چشماني كه از زنديگ غير از ترند انتظار مرا مي كشند .

در باره امام چهارم شيعه مي گويد مردي كه از نعمت خوب مردن نيز در زندگي محروم بود .

اين درد كوچكي نيست . اين هم درد بزرگي است بر مردي مشتاق مرگ خوب ، مردن در راه آرمان و ايمان دمانش را ببيندند تا فريادي بر نياورد چه خفقان طاقت فرسايي است .

در جايي گفته است ( هبوط ) قرنها ناليدن بس  است مي خواهم فرياد كنم اگر نتوانستم سكوت مي كنم سكوت كردن بهتر از ناليدن است .

 


اطلاعاتي در بارة برخي از كتابهاي شريعتي :

1ـ مذهب عليه خدمت - سخنراني روي در دو شب متوالي در تاريخ 22 و 23 مرداد 1349 در حسينية ارشاد ايراد گرديده است . اين سخنراني در معان زمان تبديل به متن گرديد و توسط معلم شهيد مورد تائيد قرار گرفته است .

2ـ پدر ، مادر ما متهميم - اين كتاب نيز به شكل يك سخنراني در 8/8/1350 در حسينية ارشاد ارائه شده و پس خود دكتر شريعتي در آن اضافات و تصحيحاتي انجام

داده است .

3ـ اري اين چنين بود برادر - سخنراني است آقاي دكتر در 18/8/50 در حسينيه ارشاد ايراد كرده پس در آن تغيراتي داده است .

4ـ فاطمه ، فاطمه است - اين كتاب نخست به صورت سخنراني در تاريخ 14/4/1350 در تالار حسينيه ارشاد ارائه شده است .

5ـ انتظار عصر حاضر از زن مسلمان - اين سخنراني در تاريخ 4/4/1351 در تالار حسينيه ارشاد عرضه شد .

6ـ سمينار زن - اين بخش شامل سخنان دكتر شريعتي است آقاي در سمينار زن در ايام فاطميه سال 51 ، 22 ، 23 ، 24 تير ماه ايراد گرديده اهست .

7ـ هبوط يا داستان خلقت - دستنوشته اي است كه در سال 1348 به رشتة تحريردر آمده است.

8ـ كوير - اين بخش نيز دستونشته اي كه در سال 1347 نگارش يافته است . در حيات دكتر شريعتي كتاب كوير دوبار پياپي منتشر شد .

9ـ توتم پرستي نيز در سال 1347 - قيد شده است .


نگاهي به كوير اثر معلم شهيد

« كوير چكيده اي از زندگي دكتر شريعتي در كوير مزنيان است »‌

 در ابتداي كوير مقدمه اي از دكتر شريعتي آمده است :

اين « بث الشكوي ها » نه كتاب است و نه مقالات « صميمانه ترين نامه ها ، نامه هايي است كه به هيچ كس مي نويسيم و سخني از حقيقت سرشار كه هيچ مصلحتي گفتن آن را ايجاب نمي كند ....

اين كاب ، به تعبير ساده تر شعرها و به معني فارسي «‌غزل ها » و « نقشه المصدورهاي »‌يك سينة مجروح و بث الشكوي هاي يك « روح كويري » است و اين كوير ، هم جهان من است و هم « تاريخ من » و هم « ميهن من » و هم «‌دل من » است و اين كوير تشنه و مرفوز و گدازان و منتظر و غمگينِ « بودن » !


وجود تنها يك « حرف » است و زيستنم تنها « گفتنِ » همان يك حرف امّا بر سه گونه سخن گفتن معلمي كردن و نوشتن . آنچه نتها مردم مي پسندند ، سخن گفتن و آنچه هم من و هم مردم ؛ معلمي كردن و آنچه خود را راضي مي كندو احساس مي كنم كه با آن نه كار بلكه زندگي مي كنم نوشتن .

نوشته هايم نيز به سه گونه : اجتماعيات - اسلاميات و كويريات .

آنچه تنها مردم مي پسندند « اجتماعيات » و آنچه هم من و هم مردم «اسلاميات»

و آنچه خود را راضي مي كندو احساس مي كنم كه با آن نه نويسندگي ، كه زندگي مي كنم «كويريات »

به قول شمس تبريز : آن خطاط سه گونه خط نوشتي .

يكي اوخواندي ، لاغير ، يكي را هم اوخواندي ، هم غير ، يكي نه او  خواندي نه غيره ....

و در آخر مي گويد : خوانندة اين سخنان نبايد خود را مخاطب « انگارد كه اين سخنان بي مخاطب است بايد « بيننده »‌و « جوينده » آن باشد . الفاظ و عبارات را «نخواند » معاني و عواطف « حمله گشته » و « كلمه شده »‌را لمس كند . « بچشد » و « ببويد » نه آنچنان كه نامه اي را مي خواند آنچنانكه « سرگذشتي » را مي بيند ، نه آنچنان كه «‌به خطاب » گوينده اي گوش مي دهد آنچنان كه آواي موسيقي را مي شوند آنچنان كه تنهايي دردمند را مي بيند . «‌خود را مي نامد »

در كوير هيچ نيست ، نه حرفي ، نه كسي . تند بادي سرگشته و بي آرام ، در اين بيكرانگي تشنه همچون روحي تنها و سرگردان ميوزد و مينالد و ميجويد و فرياد مي كشد .

و تو چند گامي از« حاشيه » بر درون آي و چشمهايت را با هر دو دستت سايه كن و بي آنكه بخواهي «نقد فتي كني » به تماشاي سرنوشتش بنشين . از زاوية نگاه من به اين دنيا بنگر ! با كاروان دل من بازاد فرهنگ من ، بر روي جادة تاريخ من و با تازيانة رنج ها و شوق هاي من بر سينة اين كوير بدان! تابه بوي سخنم نه به « دلالت الفاظم » به دل اين كويرها راه يابي و در صميم اين « صحراي عميق » گم شوي و تنهايي و غربت و هراس و شكوه و بيكرانگي و ملكوت و زيبايي هاي وحشي كوير را تماشا كني و از آنجا به « ماورأ الطبيعه » ي اين دنيا و «به غيبِ » اين غم و شاديهاي همه نزديك و همه پيدا و همه روزمره سركش و آنگاه به تعريض و يا آخرين من بشيني .

بهر حال خوانندة صادق كوير - اي دوست ، اي دشمن دانا ، اين شقشقيه را همچنانكه « شقشقيه ي »‌خويش - مشنو ، ببين ! مخوان ، بياب !

و پيش از آنكه بينديشي تا چه بگويي ؟ بينديش كه چه ميگويم ؟!.............

 

 



یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:زندگی نامه ی شریعتی دکتر علی, :: 13:5 ::  نويسنده : MOHSEN

بسم الله الرحمن الرحیم

 

                محمد رضا تیموری

 

 

 

 

                 تحقیق: دکتر مصطفی چمران

 

 

                 منبع:www.mohsenk.loxblog.com

 

 

 

 

 

 

 

.1مقدمه.......................................................................3

2. تولد.........................................................................3

3. تحصیلات..................................................................3

4. فعالیت‏های اجتماعی.....................................................4

5. در لبنان.....................................................................5

6. پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران.................................5

7. در کردستان................................................................6

8. وزارت دفاع................................................................6

9. مجلس.......................................................................7

10. در خوزستان.............................................................7

11. محرم ماه شهادت و پیروزی سوسنگرد...........................8

12. آغاز حرکت مجدد.......................................................9

13. دیدار امام امت.........................................................10

14. به سوی قربانگاه.....................................................12

15. شهادت..................................................................13

 

 

 

من‏المؤمنین‏رجال‏صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی‏نحبه و منهم من ینتظر و مابدلوا تبدیلا.

»قرآن کریم- الاحزاب آیه23«

سخن گفتن از شهیدی با ابعاد گوناگون، ‌از اسوه‏ای که جمع اضداد بود، از آهن و اشک، ‌از شیر بیشه نبرد و عارف شب‏های قیرگون، از پدر یتیمان و دشمن سرسخت کافران بسیار سخت بلکه محال است.
سخن گفتن از شهید دکتر مصطفی چمران، این مرد عمل و نه مرد سخن، این نمونه کامل هجرت، جهاد و شهادت، این شاگرد مکتب علی(ع)، این مالک‏اشتر جنوب لبنان و حمزه کربلای خوزستان سخت و دشوار است. چرا که حتی نمی‏توان یکی از ابعاد وجودی او را آنگونه که هست، توصیف کرد و نبایست انتظار داشت که بتوانیم تصویر کاملی در این مختصر از او ترسیم نمایئم، که مردان و رهروان راه علی(ع) و حسین(ع) را با این کلمات مادی و معیارهای خاکی نمی‏شود توصیف نمود و سنجید.
این مروری است گذرا و سریع، بر حیات کوتاه اما پرحادثه و سراسر تلاش، ایثار، عشق و فداکاری شهید دکتر مصطفی چمران.

تولد:
دکتر مصطفی چمران در سال 1311 در تهران، خیابان پانزده خرداد، بازار آهنگرها، سرپولک متولد شد.

تحصیلات:
وی تحصیلات خود را در مدرسه انتصاریه، نزدیک پامنار، آغاز کرد و در دارالفنون و البرز دوران متوسطه را گذراند؛ در دانشکده فنی دانشگاه تهران ادامه تحصیل داد و در سال 1336 در رشته الکترومکانیک فارغ‏التحصیل شد و یک‏سال به تدریس در دانشکدة‌ فنی پرداخت.
وی در همه دوران تحصیل شاگرد اول بود. در سال 1337 با استفاده از بورس تحصیلی شاگردان ممتاز به امریکا اعزام شد و پس از تحقیقات‏علمی در جمع معروف‏ترین دانشمندان جهان در دانشگاه کالیفرنیا و معتبرترین دانشگاه امریکا برکلی- با ممتازترین درجه علمی موفق به اخذ دکترای الکترونیک و فیزیک پلاسما گردید.

فعالیت‏های اجتماعی:
از 15سالگی در درس تفسیر قرآن مرحوم آیت‏الله طالقانی، در مسجد هدایت، و درس فلسفه و منطق استاد شهید مرتضی مطهری و بعضی از اساتید دیگر شرکت می‏کرد و از اولین اعضاء انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه تهران بود. در مبارزات سیاسی دوران دکتر مصدق از مجلس چهاردهم تا ملی شدن صنعت‏نفت شرکت داشت و از عناصر پرتلاش در پاسداری از نهضت‏ملی ایران در کشمکش‏های مرگ و حیات این دوره بود. بعد از کودتای ننگین 28 مرداد و سقوط حکومت دکتر مصدق،‌ به نهضت مقاومت ملی ایران پیوست و سخت‏ترین مبارزه‏ها و مسئولیت‏های او علیه استبداد و استعمار شروع شد و تا زمان مهاجرت از ایران، بدون خستگی و با همه قدرت خود، علیه نظام طاغوتی شاه جنگید و خطرناک‏ترین مأموریت‏ها را در سخت‏‏ترین شرایط با پیروزی به انجام رسانید.
در امریکا، با همکاری بعضی از دوستانش، برای اولین‏بار انجمن اسلامی دانشجویان امریکا را پایه‏ریزی کرد و از مؤسسین انجمن دانشجویان ایرانی در کالیفرنیا و از فعالین انجمن دانشجویان ایرانی در امریکا به شمار می‏رفت که به دلیل این فعالیت‏ها، بورس تحصیلی شاگرد ممتازی وی از سوی رژیم شاه قطع می‏شود. پس از قیام خونین 15 خرداد سال 1342 و سرکوب ظاهری مبارزات مردم مسلمان به رهبری امام‏خمینی(ره) دست به اقدامی جسورانه و سرنوشت‏ساز می‏زند و همه پل‏ها را پشت‏سر خود خراب می‏کند و به همراه بعضی از دوستان مؤمن و هم‏فکر، رهسپار مصر می‏شود و مدت دو سال، در زمان عبدالناصر،‌ سخت‏ترین دوره‏های چریکی و جنگ‏های پارتیزانی را می‏آموزد و به عنوان بهترین شاگرد این دوره شناخته می‏شود و فوراً مسئولیت تعلیم چریکی مبارزان ایرانی به عهده او گذارده می‏شود.
به علت برخورداری از بینش عمیق مذهبی، از ملی‏گرایی ورای اسلام گریزان بود و وقتی در مصر مشاهده کرد که جریان ناسیونالیسم عربی باعث تفرقه مسلمین می‏شود، به جمال عبدالناصر اعتراض کرد و ناصر ضمن پذیرش این اعتراض گفت که جریان ناسیونالیسم عربی آنقدر قوی است که نمی‏توان به راحتی با آن مقابله کرد و با تأسف تأکید می‏کند که مات هنوز نمی‏دانیم که بیشتر این تحریکات از ناحیه دشمن و برای ایجاد تفرقه در بین مسلمانان است. به دنبال آن، به چمران و یارانش اجازه می‏دهد که در مصر نظرات خود را بیان کنند.

در لبنان:
بعد از وفات عبدالناصر، ایجاد پایگاه چریکی مستقل، برای تعلیم مبارزان ایرانی، ضرورت پیدا می‏کند و لذا دکتر چمران رهسپار لبنان می‏شود تا چنین پایگاهی را تأسیس کند.
او به کمک امام موسی‏صدر، رهبر شیعیان لبنان، حرکت محرومین و سپس جناح نظامی آن، سازمان «امل» را براساس اصول و مبانی اسلامی پی‏ریزی نموده که در میان توطئه‏ها و دشمنی‏های چپ و راست، با تکیه بر ایمان به خدا و با اسلحه شهادت، خط راستین اسلام انقلابی را پیاده می‏کند و علی‏گونه در معرکه‏های مرگ و حیات به آغوش گرداب خطر فرو می‏رود و در طوفان‏های سهمناک سرنوشت، حسین‏وار به استقبال شهادت می‏تازد و پرچم خونین تشیع را در برابر جبارترین ستم‏گران روزگار، صهیونیزم اشغال‏گر و هم‏دستان خونخوار آنها، راست‏گرایان «فالانژ»، به اهتزاز درمی‏آورد و از قلب بیروت سوخته و خراب تا قله‏های بلند کوه‏های جبل‏عامل و در مرزهای فلسطین اشغال شده از خود قهرمانی‏ها به یادگار گذاشته؛ در قلب محرومین و مستضعفین شیعه جای گرفته و شرح این مبارزات افتخارآمیز با قلمی سرخ و به شهادت خون پاک شهدای لبنان، بر کف خیابان‏های داغ و بر دامنه کوه‏های مرزی اسرائیل برای ابد ثبت گردیده است.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران:
دکتر چمران با پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی ایران، بعد از 23 سال هجرت، به وطن باز می‏گردد. همه تجربیات انقلابی و علمی خود را در خدمت انقلاب می‏گذارد؛ خاموش و آرام ولی فعالانه و قاطعانه به سازندگی می‏پردازد و همه تلاش خود را صرف تربیت اولین گروه‏های پاسداران انقلاب در سعدآباد می‏کند. سپس در شغل معاونت نخست‏وزیر در امور انقلاب شب و روز خود را به خطر می‏اندازد تا سریع‏تر و قاطعانه‏تر مسئله کردستان را فیصله دهد تا اینکه بالاخره در قضیه فراموش ناشدنی «پاوه» قدرت ایمان و اراده آهینن و شجاعت و فداکاری او بر همگان ثابت می‏گردد.

در کردستان:
در آن شب مخوف پاوه، همه امیدها قطع شده بود و فقط چند پاسدار مجروح، خسته و دل‏شکسته در میان هزاران دشمن مسلح به محاصره افتاده بودند. اکثریت پاسداران قتل‏عام شده بودند و همه شهر و تمام پستی و بلندی‏ها به دست دشمن افتاده بود و موج نیروهای خونخوار دشمن لحظه به ‏لحظه نزدیک‏تر می‏شد. باران گلوله می‏بارید و می‏رفت تا آخرین نقطه مقاومت نیز در خون پاسداران غرق گردد. ولی دکتر چمران با شهامت و شجاعت و ایثارگری فراوان توانست این شب هولناک را با پیروزی به صبح امید متصل کند و جان پاسداران باقی‏مانده را نجات دهد و شهر مصیبت‏زده را از سقوط حتمی برهاند.
آنگاه فرمان انقلابی امام‏خمینی(ره) صادر شد. فرماندهی کل قوا را به دست گرفت و به ارتش فرمان داد تا در 24 ساعت خود را به پاوه برساند و فرماندهی منطقه نیز به عهده دکتر چمران واگذار شد.
رزمندگان از جان گذشته انقلاب، اعم از سرباز و پاسدار به حرکت درآمدند و همه تجارب انقلابی، ایمان، فداکاری، شجاعت،‌قدرت رهبری و برنامه‏ریزی دکتر چمران در اختیار نیروهای انقلاب قرار گرفت و عالی‏ترین مظاهر انقلابی و شکوهمندترین قهرمانی‏ها به وقوع پیوست و در عرض 15 روز شهرها و راه‏ها و مواضع استراتژیک کردستان به تصرف نیروهای انقلاب اسلامی درآمد و کردستان از خطر حتمی نجات یافت و مردم مسلمان کرد با شادی و شعف به استقبال این پیروزی رفتند.

وزارت دفاع:
دکتر چمران بعد از این پیروزی بی‏نظیر به تهران احضار شد و از طرف رهبر عالیقدر انقلاب، امام‏خمینی(ره)، به وزارت دفاع منصوب گردید.
در پست جدید، برای تغییر و تحول ارتش از یک نظام طاغوتی، به یک سلسله برنامه‏های وسیع بنیادی دست زد که پاک‏سازی ارتش و پیاده کردن برنامه‏های اصلاحی از این قبیل است تا به یاری خدا و پشتیبانی ملت، ارتشی به وجود آید که پاسدار انقلاب و امنیت استقلال کشور باشد و رسالت مقدس اسلامی ما را به سرمنزل مقصود برساند.

مجلس:
دکتر مصطفی چمران در اولین دور انتخابات مجلس شورای اسلامی، از سوی مردم تهران به نمایندگی انتخاب شد و تصمیم داشت در تدوین قوانین و نظام جدید انقلابی، بخصوص در ارتش،‌ حداکثر سعی و تلاش خود را بکند تا ساختار گذشته ‌ارتش به نظامی انقلابی و شایسته ارتش اسلامی تبدیل شود. در یکی از نیایش‏های خود بعد از انتخاب نمایندگی مردم در مجلس شورای اسلامی، اینسان خدا را شکر می‏گوید: «خدایا، مردم آنقدر به من محبت کرده‏اند و آنچنان مرا از باران لطف و محبت خود سرشار کرده‏اند که به راستی خجلم و آنقدر خود را کوچک می‏بینم که نمی‏توانم از عهده آن به درآیم. خدایا، تو به من فرصت ده، توانایی ده تا بتوانم از عهده برآیم و شایسته این همه مهر و محبت باشم
وی سپس به نمایندگی رهبر کبیر انقلاب اسلامی در شورایعالی دفاع منصوب شد و مأموریت یافت تا بطور مرتب گزارش کار ارتش را ارائه کند.

در خوزستان:
گروهی از رزمندگان داوطلب، به گِرد او جمع شدند و او با تربیت و سازماندهی آنان، ستاد جنگ‏های نامنظم را در اهواز تشکیل داد. این گروه کم‏کم قوت گرفت و منسجم شد و خدمات زیادی انجام داد. تنها کسانی که از نزدیک شاهد ماجراهای تلخ و شیرین،‌ پیروزی‏ها و شکست‏ها، شهامت‏ها و شهادت‏ها و ایثارگری‏های آنان بودند، به گوشه‏ای از این خدمات که دکترچمران شخصاً مایل به تبلیغ و بازگویی آنها نبود، آگاهی دارند.
ایجاد واحد مهندسی فعال برای ستاد جنگ‏های نامنظم یکی از این برنامه‏ها بود که به کمک آن، جاده‏های نظامی به سرعت در نقاط مختلف ساخته شد و با نصب پمپ‏های آب در کنار رود کارون و احداث یک کانال به طول حدود بیست کیلومتر و عرض یک متر در مدتی حدود یک‏ماه، آب کارون را به طرف تانک‏های دشمن روانه ساخت، به طوری که آنها مجبور شدند چند کیلومتر عقب‏نشینی کنند و سدی عظیم مقابل خود بسازند و با این عمل فکر تسخیر اهواز را برای همیشه از سر به دور دارند.
یکی از کارهای مهم و اساسی او از همان روزهای اول، ایجاد هماهنگی بین ارتش، سپاه و نیروهای داوطلب مردمی بود که در منطقه حضور داشتند. بازده این حرکت و شیوه جنگ مردمی و هماهنگی کامل بین نیروهای موجود، تاکتیک تقریباً جدید جنگی بود؛ چیزی که ابرقدرت‏ها قبلاً فکر آن را نکرده بودند. متأسفانه این هماهنگی در خرمشهر بوجود نیامد و نیروهای مردمی تنها ماندند. او تصمیم داشت به خرمشهر نیز برود، ولی به علت عدم وجود فرماندهی مشخص در آنجا و خطر سقوط جدی اهواز، موفق نشد ولی چندین‏بار نیروهایی بین دویست تا یک‏هزار نفر را سازماندهی کرده و به خرمشهر فرستاد و آنان به کمک دیگر برادران مقاوم خود توانستند در جنگی نابرابر مقابل حملات پیاپی دشمن تا مدت‏ها مقاومت کنند.

محرم ماه شهادت و پیروزی سوسنگرد:



یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:شهید چمران زندگی نامه, :: 13:4 ::  نويسنده : MOHSEN

مقدمه

تقريباَ در تمام روزها ، به هنگام صرف نهار، شخصيتي برجسته از از پله هاي ساختمان باشگاه هنر در شيكاگو بالا مي رفت گر چه كمي مي لنگيد ولي معمولاَ به عصايش تكيه مي داد. ميس وان دروئه نسبت به سن و سالش از البسه هاي «كنيس» بودند و او را ظريف نشان مي دادند. از جيب كوچك كتش دستمالي گران قيمت و نرم بيرون بود زيرا علاقه داشت كه در امور شخصي رعايت كليه نكات را بنمايد.

در خطوط چهره او خوش تيپي مشهود نبود: به نظر مي امد كه سرش از يك بلوك گرانيت بيرون آمده باشد، چهره اش با چنين و چروكهاي بيشمار ظاهراَ يك شهروند هلندي راحت طلب و اشرفي را داشت.در حال عبور از فضاي وسيع باشگاه هنر، جايي كه او در سال 1951 پروژه اش را داده بود. ميس – كه به نام لقب يافت -  با چهر هاي آشنا نيز بر خوردار مي كرد. به هنگام سلام دادن چهر هاش شكفته مي گرديد و لبخندي دوستانه بر روي لبانش نقش مي بست. شروع  كار جدي او بعد از صبرف نهار و تقريباَ از ساعت دو بعدازظهر به بعد بود.

كسي كه اين تصوير قدرتمند را مشاهده مي كرد كمتر مي توانست تصور كند كه لودويك  ميس از خانواده ايست نسبتاَ متوسط كه حرفه بنايي و سنگتراشي داشته اند (او اسم مادر خود «وان دروئه» را نيز جهت فعاليت هاي معماري به اسمش اضافه نمود) و نيز هيچكس نمي توانست تصور كن كه اين جنتلمن محتاط كه ظاهرش مانند روساي كارخانجات فولاد سازي آمريكاست در بيشتر مدت زندگي خود به يك انقلابي خطرناك معروف بوده است در سال 1953 هنگاميكه هيكلش دقيقاَ به شكل همان مجسمه اي در مي آمد كه از سنگ برايش تراشيده بودند، مدير يكي از مجلات بانوان او را تهديدي براي رلآمريكا قلمداد نمود و متهم به همبستگي با كمونهيست هاي، فاشيست ها ، و ساير فرقه ها كرد. اين موضوع نه تنها باعث تعجب ميس كه يكي از محبوبترين  انقلابيون بود قرار گرفت، بلكه تحير دوستان او را نيز برانگيخت ، دوستاني كه سالها تلاش مي كردند او را از هيجانات روزنامه ها بر كنار كند . انزواي نسبي او باعث تمركزش در ز مينه اي گرديد كه با آرامش بسيار  ماموريت  حقيقي خود را به عنوان يك معمار به عنوان سر منزل  مقصود رساند.

 


مختصري از زندگينامة ميس وندروئه

ميس موفق به داشتن ز ندگي مورد علاقه و باب طبخ خود نگرديد . در بيست و هفتم مارس  سال 1886 در آكيس گرانا در رنانيا متولد شد.

 وضعت خانوادهاش شرايط سخت در تعليم و تربيذت به وجود آورد، ليكن حرفه پدرش بعنوان يك بنا به او امكان داد تا مصالح ساختماني را در سطح وسيع  شناسايي نمايد، امكاني كه معماران معمولي قادر به كسب آن نبودند. مي گفت: پدر من بلوكهاي مرمري  زيبايي در مغاز هاش داشت. آن چيزي كه ا سنگ مي دانم از او ياد گرفتم. به هنگام پيمودن دوره ابتدايي و حرفه اي ، با دوستان هم سن و سالش به طريق روز مزد در كارگاههاي ساختماني كار مي كرد. مي گفت: «مي بايستي اغلب گر م براي قهوه نجاران مي آورديم و اگر دير مي كرديم چن تا از آن چوبهاي سقف را به طرفمان پرتاب مي كردند.» ميس از گذراندن  دوره حرفه اي بسيار خوشحال بود زيرا متعقد بود كه «ساختن» رادر ميان گل و لا و هيا هوي كارگاه آموخته است و نه برسر  ميز طراحي . در اوقات فراغت مايل بود از آجر بر روي آجر گذراندنش با دوستان صحبت كند و با لبخندي گرم مي گفت: «حالا مي فهميد كه يك آجر واقعاَ «چيزي » هست. حقيقت ساختماني است و نه معماري روي كاغذ».  مسلم اينست كه با توجه به حرف پدرش او آجر زيادي را روي آجر گذاشته است و به طريق اولي قبل از كشيدن خط مسائل زيادي در مورد ساخت سنتي فرا گرفته بود. پنجاه سال بعد از تولدش ، در مقر امپراتورهاي مقدس روم باستان ميس يكي از معدود كنفراسهايش را به مناسبت  شروع مديريت معماري  مدرسه فني برگزار نمود. در آن روز سال 1938 گفت: «هر نوع تعليم وتربيت از ضلع عملي زندگي شروع گردد و بر  روي خط ديسليپين ماتريل ها ، به وسيله فونكسويون و كار خلاق توسعه يابد.

 


ديدگاهها و نظرات ميس در طي دوره هاي مختلف

-چقدر فرم يك آجر منطقي است و چقدر در همه ك ارها مورد استفاد است ! چه منطقي د ر خطوطش ، در مدولش  و در پوسته اش نهفته است. چقدر يك ديوار آجري غني مي باشد؛ اين ماتري ليال ها چه نظمي را به ما مي آموزند !...»

«ديپليسين» : كلمه اي كه زندگي و كار ميس  را تشكي ل مي داد.  ديپليسي ن يعني قاعده ، روشني و حقيقت. آكيس گرانا شهر محل تولدش در خط مرزي استان رنانيا با هلند واقع است. ميس كاتولك به دنيا آمد و از اوان جواني «به سنت آگوس تين» و «سنت توما س» گرويده بود. در كنفراس معرفي در سال 1938 گفت: «هيچ چيز قادر به بيان معني كارهاي ما مانند اين اين كلمات سنت آگوستين نمي باشد : زيبايي تشعشي از حقيقت است». براي ميس هيچگونه ترديدي در مورد عدالت  و حقيقت كاري كه انجام مي داد – و نتيجتاَ زيبايي -  وجود نداشت. هر قدم ا ز زندگانيش گامي روشن بوده است : مطمئن ، با ثبات  و بدون ترديد. اولين  گام آجر است حقيقتي ساده از يك ماتريال. دوم درك ارزش واقعي يك ماتريال و «بعد» تمام آنها است. سوم  شناختن  ديگر مواد مشخصه زمان است مانند فولاد، سيمان و  شيشه ، چهارم درك نياز زمانه است مانند فولاد ، سيمان و شيشه ، چهارم درك نياز زمانه است يعني نياز به ساختن سر پناه در مقياس بزرگ و آزادي دادن به انسان. نتيجه سريع و غير قابل اجتناب از اين پروسه. روشن و صاف و با ضمانت اجرايي «تشعشع حقيقت» است. آيا مي تواند طور ديگري باشد؟ ميس مي گفت : «تجربيات و عملي ما تنها به درك ما در پيشرفت هاي مواد  ساختماني كمك مي كنند اما ارزش هايي كه ما به آنها فكر مي كنيم ارزش هاي  فرهنگي ما هستند.» منتقدين ميس گاهي اوقات كوششي كردند كه ا و را براي دفاع از نقطه نظر هايش به جنگ وارد نمايند، اما ميس اين جر و بحث ها را بي مورد مي دانست: براي او منطق – منطق بدون ترديد – همانا حقيقت بود كه زيبايي از آن منشعب مي گرديد. لازم نبود  بر روي حقيقت  بحثي در گيرد.

با خاتمه دوره ابتداي ميس وارد مدرسه حرفه اي محلي گرديد. او هميشه تمركز خود را معطوف به صورت پراتيكي ساختمان مي نمود و بيشتر اوقات خود را در ساختمانهاي در دست احداث  پدر و يا دوستان   پدرش مي گذرانيد. در  پانزده  سالگي مدرسه حرفه اي را رها كرد و در نزد معماران اكيس گرانا بعنوان شاگرد مشغول كار گرديد.  يكي از كارهاي واگذار شده به او – كه با غرور و لذت از آن  صحبت مي نمود – طرح هايي با مقياس حقيقي از تزئينات نئوكلاسيك بود كه مي بايستي بعداَ با گچ بر روي ساختمانهاي گوناگون اجرا گرداند. او مي گفت : «طرح ها را مي بايستي بر روي صفحه هاي بزرگ كاغذ نصب شده بر روي ديوار انجام دهيم. ميز طراحي نداشتيم ، سر پا بوديم و مجبور بوديم دوايري با شعاع زيادي طراحي نماييم تمام آن صفحه بزرگ را بايد از تزئينات و ساير مهمات ديگر پر مي كرديم. واقعاَ  كه آن يك مد رسه طراحي بود!». در حقيقت كار به همان اندازه مشكل  بود كه برش سنگ به  وسيله يك تيم از كارگران. ميس  بعد از دو سال كار طاقت فرسا هنگاميكه پيشنهاد يك معمار برليني را دريافت كرد بسيار خوشحال گرديد  و شهر آكيس گرانا را در سال 1905 بمقصد پايتخت ترك نمود. هنوز ناپخته بود، اما نسبت به سن و سال جوانان معمار كه از مدرسه هنر فارغ التحصيل مي گردند او خيلي بيشتر مي دانست و در نوزده سالگي باندازه معماراني كه دوره هاي مختلف دانشگاهي را به پايان رسانيده باشند تجربه كسب كرده بود.

ميس در پايتخت زياد توقف ننمود و بعد از اين كه دريافت كار كارفرماي جديدش منحصراَ بر روي چوب است -  چيزي كه از آن نمي دانست – بسوي برونوپل كه يكي از معروفترين طراحان آن زمان بود رهسپار گرديد (برونو نيز مانند سايرين تحت تاثير استيل ليبرتي بود) و از او به عنوان  شاگرد در دفترش تقاضاي كار نمود. بهر حال بعد از دو سال كار مداوم خلاء دانستني هاي خود را در مورد ساختمان پر كرد و دفتر پل را ترك نمود.

در همان سال 1907 اولين مسوليت كاري به او ارجاع گرديد. يعني : خانه  پرفسور «رايل» در «نوبابلزبرگ» در حومه برلين، با اين كه اين  ساختمان از لحاظ تفكر و جزئيات سنتي بود ليكن  اجراي كامل كار توسط يك «شاگرد بيست ساله» حيرت همگان را برانگيخت.

در دهه اول قرن بيستم در آلمان پيتر بهرانس به نظر مي آمد كه از تفكرات معماري بر عليه صنعت و حمايت از انسان بر عليه تهاجمات ماشيني دست برداشته است. لوكوربورزيه بسال 1910 نزد او رفت كه در آن زمان والتر گروپيوس دستيار نزد او رفت كه در آن ز مان والترگروپيوس دستيار نزديكش بود. ميس بعد از خاتمه ساختمان پرفسور رايل هنگاميكه بهرانس پيشنهاد كار كرد با اشتياق پذيرفت و مد ت سه  سال نزد او كار كرد و تربيت معماري خود را كامل نمود.

به نظر مي آيد كه اهمي ت بهرانس براي ميس دو دليل جداگانه دارد : اولي ن اينكه ميس از طريق بهرانس اهم ي ت بازي تداخلي بين معماري و صنعت را – كه مورد توجه گروپيوس و كوربو نيز قرار گرفته بود -  درك كرد. اما اين موضوع نطفه اصلي كار بهرانس را تشكيل نمي داد. در كنار ساختمانهاي صنعتي  براي  آ + ا + گ (صنعت الكتريكي آلمان) و در كنار «طرحهاي صنعتي» كه براي اين كمپاني انجام مي داد كار ديگري نيز مي كرد، كه در تضاد كام ل با كار قبلي اش بود. اين چهره دوم را به عنوان معماري كلاسيك و مونومتنال معرفي مي كرد كه براي ار گانهاي دولتي طرحهايي انجام مي داد . اين نوع كار ميس وان دروئه را – حداقل به همان اندازه كه «روحيه جديد» معماري صنعتي را بهرانس در غرفه ها و كارخانجات مختلف به كار مي رد – تحت تاثير قرار دارد .

موضو ع فو ق دليل بهرانس به نئوكلاسيسم نبو د و در آن غرق نگردي د. در سال 1900 بهرانس يكي از رهبران استيل ليبراتي بود و صفحات شيشه اي بزرگي را از استيل فلورآل  نقاشي كرده بود. خالق حكاكي هاي بر روي چوب بود كه با كارهاي منبت كاري ژاپني برابر مي كردند. تابلوهاي زياد و متنوعي با نام درد، بوسه، شاه پرك ، و غيره  بمانند دوره هاي قبل  از  رافائل نق اش ي كرده بود. اما درسال 1905 ناگهان به نقصان «آرنوو» پي برد و در  جستجوي تاثيري خالص روش ن ديپليسني منط قي – يا ب هتر بگوئيم. نظمي كلاسيك – برآمد كه به وسيله آن بتوانند خود را از قيود استيل ليبرتي رها سازد.

او چنين نظمي را در نئوكلاسيسم معمار بزرگ آلماني بزرگ قرن هفدهم يعين «كارل فرديك شينكل» يافته بود.

بعقيده بهرانس و ميس نئوكلاسيسم شينكل داراي سه چهره جالب بود: اول اي ن كه س اختمانهاي خود را بر ر وي سكوهاي وسيع مي گذاشت و به آنها شخص ي ت اشرافي ميداد؛ ثانياَ در شينكل يك نوع  رتيم با تناسب و مقياس كش ف كردند كه قابليت تلفيق در هر زمان را داشت، ثالثاَ ساختمانهاي او داراي خلوص حقيقي د ر فرم بودند كه معني والاتري از فضاهاي معماري ساده آن ز مان را دارا بود.

در سال 1930 بهرانس كليه كارهاي نئوكلاسيك خود را كه قبل از جنگ جهاني اول انجام داده بود منتشر نمود. ميس  تحت تاثير تفكرات فرمال شينكل قرار داشت، درست بهمان اندازه كه بهرانس او را در زمينه صنعتي تحت تاثير قرار داده بود . در سالهاي بعدي ايده كلاسيسم يعني كار دقيق و استادانه در دادن راه حل هاي جهاني قابل اجرا در مقايس هاي بزرگ ميس را به شدت تكان داد.

دفتر بهرانس،  در زمان ميس و گروپيوس ، بسيار پر كار بود، اما اگر بخواهي م از دو ساختمان كه بيش از همه ميس را تحت تاثير قرار دادند نام ببري مي توان گفت: يكي كارخانه توربين آ – ا – گ در سال 1909 و ديگري سفارشات آلمان در پتربورك بودند. ساختمان سفارت توسط ميس اتمام رسيد. اين دو بنا بهرانس را به دو نقطه متضاد خود رسانيد. اولي مهمترين كار انجام شده از فولاد و شيشه مي باشد كه قبل از كارخانه «فاگوس» گر وپيوس (درسال 1911)ساخته شد و دومي يكي از ملموس ترين و هماهنگ ترين ساختمانهاي نئوكلاسيك است كه از دفتر بهرانس بيرون آمده بود.

كارخانه توربين از يك فضاي بزرگ با قوس هاي فولادي به دهانه هاي تقريباَ بيست و پنج متري و ارتفاع سي متري ساخته شده بود. اين طاق ها به فواصل هفت متر از يكديگر قرار داشتند و فضاي بي ن آنها تا سقف از شيشه پوشانده بود. اي ن محيط بزرگ مي بايستي يكصدوهشتاد متر طول مي داشتند ، اما تنها يك قسمت يكصد و بيست متري آن ساخته شد. شكل زوايا با ستونهاي بتني حجيم حل گرديده  بودند و د روي آنها شيارهاي افقي شكل براي تضاد با طاق هاي عمودي فولادي در يكصدو بيست متر نما ديده مي شد. اين زواياي بتني باربر نبوده و بسيار نيز باريك بودند. اين موضوع معني خاصي دارد زيرا نشان مي دهد كه بهرانس ، درست برعكس  آگوست پره، تمايل به تفسير «پورسيم استراكچر» را دارد و علاقمند است به مسائل گوناگون و به غير ا ز وسايل فونكسيونال با آن مقابله برخيزد. ز واياي حجيم بتني در كارخانه آ – ا – گ تصويري از قدرت و نيرو هستند و د رابطه با هماهنگي و قافيه استراكچر اجرا نگرديده اند.

به قسمت نئوكلاسيك كار بهرانس تعلق داشت كه اين از نظر ما درخشان نمي باشد. تناسبات اشرفي و بزرگ بودند. ظريف كارهاي داخلي از كيفيت بالايي برخوردار بود و دكراسيون «پلاستيك» مجموعه سواركاران بر روي درب ورودي مانند ساير كارهاي آن دوران به نظر مي آمد. اين جزئيات به نسبت كارهاي رايت در آمر يكا، پره و گارنيه فرانسه ، گروپيوس و برونوتات در آلمان استثنايي مي باشد:

اما سفارت پيتروبورگ فضاهاي زيبايي نيز داشت . ورودي كلاسيك و بزرگ آن در طبقه همكف از س تونهايي با فواصل يكسان ساخته شده بود و در فواصل بين  ستون ها از كف تا سقف شيشه نصب گرديده بود. اي ن سطوح شيشه اي – با تعدادي بازشو – فضاي ورودي را به خارج و به طرف حياطي در پشت ساختمان اصلي باز مي كردند. در بعضي از قسمت ها فواصل بين ستونها يا ديوار بودند يا گذرگاه اما همگي از يك مدول تغذيه مي گرديدند كه بيانگر سيستم واحد ساختماني بود، حتي پله اشرافي بزرگ كه از و رودي به طبقات فوقاني مي رفت در داخل يك  سيستم بين ستوني قرار داشت و جزيي از استراكچر نمايش داده شده شده بود، در معماري كلاسيك جدي  نبود؛ اما به نظر مي آمد كه ميس از فرم كلاسيك بودن آن الهاماتي گرفته باشد تا در كارهاي آينده اش مو رد استفاده قرار دهد. (اين ساختمان متاسفانه در دوران جنگ دوم جهاني خسارت ديد).

ميس در حاليكه در دفتر بهرانس كار مي كرد چندين كا رش خصي نيز داشت . يكي از اين كارها خانه اي براي هوگو پلز  بود كه كاملاَ خطوط « خاصيت شينكل » را دارا  بود، خلوص ي كه بهرانس و ساير معماران آلماني با ذوق و سليقه خاص خود آن را بكار مي بردند. خانه دو  طبقه و كلاَ قرينه بود. ديوارها  از گچ و با يك نوار ساده ولي سنگين در دور سقف تزيين يافته بودند. معدود افرادي كه از جلوي آن مي گذشتند دوباره توقف كرده به آن دقت مي نمودند. اما اگر كسي قصد داشت كه شبيه آن  را بسازد متوجه تناسبات و جزيياتي مي گرديد كه ر سادگي فرم نهفته بود و يقين حاصل مي كرد كه  سازنده آن چيزي بيشتر از يك پيرو شينكل و بهرانس بوده است.

اولين نشانه از استقلال ميس در سال 1912 يكسال بعد از خانه پرلز ظاهر گرديد. بهرانس براي مدتي برروي پروژه پروژه مادام اچ – اي – ال – كرولر (H.E.L.J. Kroller) شهر لاهه هلند كار كردهد بود. پروژه بهرانس كاملاً استيل شينكل بود: بلوك دو طبقه با ورودي ستون دار عقب رفته كه با يك بالكن خاتمه ميافت. نوار دور سقف بسيار سنگين و صاف بود و پاسيو آن از يكطرف مسدود مي گرديد. خانم كرولر كه كلكسيونر نقاشي هاي مدرن كرولر – مولر (Lroller-Moller) بود، به اين نتيجه رسيد كه بهرانس مي بايد مدلي مصنوعي بوسيله چوب و چادر از اين ساختمان، در جايي كه مي خواست بر پا شود، بسازد. عكس هاي موجود از اين مدل نشان دهنده بلوك هاي حجيم و ناخوشايند اين ساختمان هستند كه بوسيله پنجره هاي عمودي منظم تميز داده مي شوند.

ميس كه برروي پروژه كرولر در دفتر بهرانس كار كرده بود، براي اجراي مدل ساختمانم به لاهه رفت. خانم كرولر بدلايل زياد تصميم گرفت مدل پروژه در همان جا بوسيله ميس انجام گردد. ميس يكسال در لاهه اقامت كرد (ميس زمان را ارزان ترين چيزي مي دانست كه يك معمار مي تواند در پروژه سرمايه گذاري نمايد) و بالاخره مدل خود را از چوب و كرباس در مقياس حقيقي بنا نمود.

در سال 1913 ميس به برلين بازگشت و دفتر كار شخص خود را گشود. در مدت هيجده ماه آرامش تا قبل از جنگ جهاني اول او ويلاهاي متعديد  را بسبك خانه پرل طراحي نمود كه كم و بيش همگي از استيل شينكل پيروي ميكردند. گرچه استفاده بيشتر از شيشه، سادگي در جزئيات و تاكيد در تناسبات ظريف جاي مشخصي براي اين معماران باز كرده بود و گرچه ميس از نظر فرم يك «كلاسيست» خوانده مي شد؛ اما واضح بود كه استراكچر اگر بعنوان نظم عمومي ساختماني تصور مي شد توجه او را بيشتر برمي انگيخت. سالي كه در لاهه گذرانيد. موفق شد قسمتي از كارهاي اچ – پي - برلاژ (H.P.Berkage) معماري هلندي را مشاهده نمايد معماري كه ساختمانهاي ساده و آجريش توانسته بود در ميس اين اعتقاد را برانگيزد كه صداقت كاملي در ساخت با اين ماده ساختماني وجود دارد.

ايده «صداقت»‌ساختماني و حالت گرايي استراكچري را برلاژ از مرداني چو «راسكين» (Ruskin) آموخته بود و از اين فكر براي حمله به تئوكاسيسم و اقتباسيون استفاده كرده بود. در تضاد با اين انحراف او بطرف «پاكي» ساختماني در قرون وسطي سوق داده شد. ميس تحت تأثير چنين دلايلي منتقد شينكل و پيروانش گرديد. بنظرش آمد كه بهرانس و كساني مانند او فرم را براي عشق به فرم دوست داشتند. او از برلاژ نظم اساسي استراكچر را فرا گرفت. چند سال بعد ميس آشكارا گفت: «مشكلات فرم مورد نظر ما نيستند، ما به مشكلات معماري توجه داريم. فرم هدف كار ما نيست بلكه از نتايج آن است. فرم بخودي خود وجود خارجي ندارد. فرم در محتواي خودش رفماليسم است كه آن مورد تكذيب ما است». اينها در محدودة خوئ سخناني خشن و درست بودند. همانطور كه بهرانس لزوم رهايي از احساسات «فلورآل» را دريافته و به كلاسيسيسم شينكل روي آورده بود، همانطور نيز ميس احساس مي كرد كه م يبايد از قيود «فرماليسم» رهايي يابد و بدنبال راسوناليسم روحي در معماري باشد تا بتواند فرم زير را نيز خلق كند و تحت سلطه آن نباشد. اين امر فاكتوري لازم در تكامل ميس بشمار مي رفت، اما اين حقيقت كه امكان داشت او در آينده اين كلمات را فراموش كند و يكي از آرشيتكت هاي مدرن و طراز اول گردد و خالق فرم هاي زيبا و صريح بشود، چيزي از ارزش اعتقادي او در آن ايام نمي كاهد.

در اين جو هيجان انگيز ميس امكان يافت كه با گذشته خود وداع كامل نمايد. يك خانه ديگر بسبك كلاسيك همانند سال 1914 طراحي نمود. اما اين خانه هرگز ساخته نشد و اين اخرين كوششي بود كه نئوكلاسيسم را با نياز زمان منطبق مي ساخت. در همان سال همزمان با طرح اين خانه ميس پروژه اي انقلابي از يك آسمانخراش نيز ارائه داد و از آن لحظه به بعد بود كه او در حقيقت معماري مدرن را تحت الشعاع خود قرار داده بود. اسكيس هاي ميس در سال 1919 در مورد يك برج تمام شيشه يا بيست طبقه بودند كه در مركز آن سرويس هاي مختلف استقرار بافته بودند. فضاهاي اداري بصورت سه بال از آنجا منشعب مي شدند و از سطح زمين تا سقف بدون انقطاع از شيشه پوشيده شده بودند. ديواره  شيشه اي ايده ال بود فوق العاده و در نوع خود بي نظير، مخصوصاً اگر طراح آن جواني بوده باشد كه تا چند ماه قبل از آن اسكيس هايش با خطوطي محافظه كارانه ويلاهايي مطمئن و نئوكلاسيك را ارائه مي داد. در اينجا بود كه ميس پايه هاي اصلي آسمانخراش شيشه اي فلزي امروزي را بنا نهاد.

اسكيس سال 1919 شروع به كاري بزرگ از طرف او و سايرين محسوب مي‌گرديد. چه شروعي و چه گامي! پلان ساختمان فوق العاده بود، با آن زواياي دنده‌اي‌اش كه بيشتر شبيه خطوط اكسپرسيونيست ها مي نمود.و بعقيده ميس دليل چنين فرمي براي زيبايي اكسپرسيونيست نمي باشد بلكه كوششي است در جهت شناخت عكس العمل هاي نور در روي نماهاي زياد ساختمان. ميس نوشت: «ديوارهاي شيشه اي را نسبت به يكديگر، در زواياي بسته قرار دادم تا از يكنواختي سطوح بزرگ جلوگيري كنم. د ر كاركردن با مدل هاي شيشه اي دريافتم كه مهمخ بازي عكس العمل ها است و نه اثر سايه روشن همانند ساختمانهاي معمولي».

يكسال بعد ميس اسكيس هاي ديگري از آسمان خراش هاي سي طبقه و تمام شيشه يا طراحي نمود. از طرح قبلي جالب تر بود: پلان تكاملي از فرم هاي آزاد را نمايش مكي داد. هر طبقه با يك حياط شيشه اي مسدود مي گرديد و از منحني هاي تركيبي پلان تبعيت مي نمود. اين خطوط منحني در ارتفاع طبقات بطور يكسان و مشابه تشكيل يافته بودند. و نتيجه بازي ميس با نور در طرح اول بسيار نزديكتر انجام مي شد. در پشت پوسته شيشه اي استراكچر صفحات بتن آرمه طبقات را نمايان مي ساخت، كه از طرف ستون هاي باربر داخلي كنسول گرديده و در روي پوسته با يك پروفيل فلزي خود را نشان مي دادند.

حال چرا اين دو پروژه آسمان خراش شيشه اي امروزه از اهميت والايي برخوردارند؟ جواب اينست: اول اينكه تا قبل از سال 1919 ساختمانهايي نيز با شيشه طراحي و حتي ساخته شده بودند، اما هيچ پروژه اي «تمام شيشه» نبود و نيز هيچ پروژه اي با چنين هماهنگي و انعطاف پذيري از تكنولوژي جديد استفاده ننموده بود. ثانياً: اسمان خراشهاي شيشه يا منحصراً «مناسب» زمان خود بودند، با يك زيبايي ساده و واضح و راديكال و استراكچري كنسول گرديده. ثالثاً اين دو پروژه ميس را در رديف پيشگامان معماري مدرن قرار داد كه از آن زمان به بعد اين مقام را حفظ نمود.

اين پروژه ها خصوصيتي را فاش ساختند كه در طول دوره شغلي ميس كاركتر مشهود او بشمار آمد. اين خصوصيت عبارت بود از قدرت بيمانند او در خلق معماري دقيق، هماهنگ و ساده. براي كارهاي جسورانه قرن ها وقت لازم است تا توجه به يك موضوع و يا يك شخصيت جلب گردد، اما در مورد ميس، دقت و يكپارچگي كارهايش بيانگر ايده هاي او بودند و نياز به تبليغ نبود. (ميس بسيار خجول و محتاط بود تا جايي كه در سال 1940 شاگردانش از او براي عيد كريسمس دعوت رسمي نمودند. شايد كه در آنجا با او. ماقات بيشتري نمايند). سادگي بي اندازه كارهاسيش پروسه بي وقفه ايست كه از خلوص گرايي و «تبلور» تنها يك «ايده» كه مي بايستي آنقدر ساده و روشن گردد تا از نظر ميس به حقيقت آخر برسد. از كلمات منتخب او «كمتر بيشترين است»  را مي توان نام برد كه شخصيت بارز او را در سخنوري مي رساند و نشان دهنده روشي است كه با آن كار مي كرد. يعني تقطير كردن ايده ها در سر حد درجه خلوص.

امروزه منطق برج هاي ميس نسبت به گذشته قابل پيش بيني است. وقتي كه ميس خود را از قيود فرماليسم رها كرد، با تجزيه و تحليل كارهاي برلاژ صداقت و روشني استراكچر را دنبال نمود. رباي او تنها مسئله زمان مطرح بود تا جستجو را در نتايج منطقي بتن، شيشه و فولاد دنبال نمايد و به كلمه دلخواهش يعني «پاكي و صداقت» در مورد اين ماتريال ها برسد. در نظرش جواب واضح بود: فولاد و بتن نمايشگر قدرت بودند و در اسكلت ساختمان بكار مي رفتند و شيشه چادير بود درخشنده كه به اسكلت فرم «پوست» را اهداء مي كرد. گروپيوس و بهرانس نيز ساختمانها را از فولاد و شيشه مي ساختند، اما آنها اسكلت را در نما نمايش مي دادند و شيشه چيزي جز يك المان پركننده فيمابين فضاهاي اسكلت د ر استراكچر نبود. در آسمانخراش هاي ميس استخوان و پوست از هم جدا هستند. اسكلت در داخل است و پوست در بيرون، بطريقي كه هيچگونه تعارضي بين المان هاي باربر و طبقات با آنچه كه صرفاً بمنظور جلوگيري از عوامل جوي است وجود ندارد. «استخوان» و «پوست». اين بود تعريفي كه ميس مي كرد و مشهور شد.

عليرغم انزاوي نسبي اش ميس تحت تأثير جريانات مشخصي نقاشي فيگوراتيو در اروپاي بعد از جنگ اول قرار گرفت. بعضي از خصوصيات برج هاي شيشه اي نيز از همان جريانات سرچشمه گرفته اند. براي مثال نقاش سوپرماتيسن (Supermatiste) روسي كازيمر مالويچ (Kasimir, Malevich)، در تابلو معروف خود بنام «سفيد روي سفيد» (كه امروزه جزء كلكسيون دائمي موزه هنرهاي مدرن است)،‌ بدون ترس همان پوزيسيوني را گرفته بود كه ميس چند سال بعد در ربج هاي معروفش گرفت. در حقيقت، همانطور كه تابلوي مالويچ تخته سياهي بود بدون هيچ خطي برروي آن، كه آماده دريافت هر تصوير تازه بود، همانطور نيز فريم‌هاي شيشه اي ميس آينه هاي بزرگ و افراشته بودند و فرم هاي جديد را منعكس مي‌كردند. ميس «بناگرايان» (Costruttivisti) روسي ليستزكي (Lissitzkyy) و تاتلين (Tatlin) را در كارهاي «مكانيكي» زمان خود ديده بود كه هيچگونه المان هاي ساختماني را جفت و جور كرده يا از هم باز مي كنند و يا تا مواد مختلف به تحقق درمي آورند. ميس مانند تمام نسل خود آگاه به جريانات خارج از آلمان نيز بود: نمايشگاههاي نقاشان و مجسمه سازان «سوپرماتيست»و بناگرايان در برلين بود. ميس عضو تشكيلات «نوامبرگروپ» (Novambergruppe) گرديد. – تشكيلاتي مركب از هنرمندان مختلف كه تمايل به يافتن راهي براي نمايش آثار خود به مردم بودند – (نوامبرگروپ از لحاظ سياسي چپ تندرو محسوب مي گرديد و اسم خود را از ماه انقلاب جمهوري و ايمار در سال 1918 بدست اورده بود) و رئيس قسمت معماري شد و نمايشگاه هاي زيادي در مورد پروژه هاي پيشگامان ترتيب داد. پروژه هاي آسمان خراش او نيز، براي اولين بار، در همين نمايشگاه به معرض عموم نهاده شدند.

اين ايده كه ميس به يك جريان سياسي بپيوندد از يك جهت بسيار عجيب بنظر مي رسد، چون او هيچگونه فكر سياسي نداشت. هنگاميكه يكي از دوستانش، در سالهاي بعد از جنگ دوم جهاني باو گفت: معماري كه در دوران حكومت هيتلر در آلمان باقي مانده بود، عليرغم داشتن گذشته اي تاريك در همكاري با نازي ها حالا داراي پست مهمي است، ميس با عصبانيت از روي صندلي بلند شد و گفت براي من گذشته سياسي آدمها نيست بلكه مهم اينست كه معمار قابلي باشد. بنظر مي رسد كه علائق شخصي او در پوشيدن لباس هاي جدي و گران قيمت، در سالهاي آخر، او را در تماس با محافظه كاران قرار داده باشد تا انقلابيون، بهر حال در سالهاي خاتمه دوران رايش و كايزر، بدون شركت در گروه هاي انقلابي چپ رو و امكان پيشگام ميسر نبود و براي ميس نيز اهميت نداشت. مهم اين بود كه همكارانش بعنوان «هنرمند» قابل قبول باشند...

امروزه ما در بيشتر ساختمانهاي بيست يا سي طبقه امروزي در نيويورك مي بينيم كه خطوط افقي را در پنجره ها بكار برده اند و در تضاد عذاب دهنده اي با حجم ساختماني قرار گرفته اند. براي ميس روشن بود كه هر ساختماني مي بايد هم در فرم عمومي و هم در جزئيات ساختمان و تناسبات با هم بستگي داشته باشد.

بر اساس اين تصميم كه قرار شد ساختمان فوق بصورت افقي درآيد ميس برروي جزئيات ديگري نيز كار كرد كه مقلدينش از آن غافل ماندند. ميس احساس كرد كه در يك ساختمان عمودي المان هاي عمودي بايد بطرف آسمان بروند. بدون اينكه با يك فرم مصنوعي بسته شوند. (تزئينات لوئيس سوليوان كه انتهاي ستون هاي عمودي نما را در بر مي گرفتند بسيار ناهماهنگ بنظر مي آمدند با توجه به اينكه سوليوان ميدانست تنها راه براي بريدن المان هاي عمودي همانا تزئينات انتهايي است كه بايد مانند يك كاسه بر روي آن قرار گيرد). اما ميس فهميد يك ساختمان افقي يك خط افقي تعريف شده لازم دارد كه خطوط نوارها را پايان بخشد و از لحاظ فرمي كاملاً جدا از آنها باشد. خط نازك پروفيل سقف آخر در پروژه سال 1922 راه حل قانع كننده يا براي اين مشكل بود.

بالاخره نكته ديگري نيز وجود داشت كه ميبايستي پخته شود: چگونه بايد به يك ساختمان افقي وارد شد؟ (يك شاگرد تازه كار قادر به درك اين موضوع نمي باشد كه معماران در طراحي ورودي ها چقدر مشكل دارند و اين مشكل از لحاظ استتيك كار زيادتري را مي برد). در نقشه هاي افقي ميس هيچگونه راهي براي گذاشتن يك ورودي قابل توجه وجود نداشت و ميبايستي مدول بندي خطوط افقي شكسته مي گرديد. بيشتر معماران با تعبيه يك سوراخ در قسمت افقي و يك ورودي مستطيل شكل كه سر در بزرگي داشته باشد خود را خلاص كرده بودند بدون اينكه به نقشه اوليه و اصول فرم توجهي داشته باشند، اما ميس تنها نوار افقي طبقه اول را و تنها بوسعت ورودي قطع كرد و هيچگونه «برشي» در طول ورودي ايجاد نكرد، بالعكس شكستگي ايجاد شده در بين نوارهاي افقي را بوسيله رامپ يك پله كلاسيك پر كرد تا در اين نقطه ستون هاي بين آرمه را كه نسبت به خط نما عقب تر هستند آشكار سازد. هيچكس تاكنون سيستمي بهتر از اين در مورد نوارهاي افقي ارائه نداده است.

در اينجا نيز مانند برج هاي شيشه يا ميس اختلاف كارش را با معاصرينش ثابت مي سازد. ايده اساسي ساختمان در نهايت سادگي است. در ماوراء اين تفكر ساختماني جزئياتي بي نهايت زيبا و كار شده وجود دارند كه زياد نمايان نيستند و مانند دوخت يك لباس خوش برش مي باشد ولي بهمان اندازه نيز مهم هستند. ميس هميشه دوست داشت بگويد: «قدرت در جزئيات است».

اندكي بعد از پروژه ساختمان با نوارهاي افقي ميس دو پروژه ديگر ارائه داد كه تأثيرات وسيعي داشتند. آنها نيز همانند برج هاي شيشه يا و ساختمان ادارات به مرحله اجرا درنيامدند. اين دو پروژه عبارت بودند از طرح دو ويلا يكي از آجر و ديگري از بتن و بوسيله «نوامبر گروپ» بمعرض ديد عموم نهاده شد. محتواي آنها مي توانند نمايانگر تأثيرات خارجي هنرهاي فيگوراتيو بر روي ميس باشند.

ميس تأثير مستقيم نقاشي و مجسمه سازي را برروي خود تكذيب مي كرد. بمناسبتي اظهار داشت: «يكروز هنري راسل هيچكاك (Henry-Russel-Hichcock) منتقد و تاريخ هنرشناس بديدنم آمد. از اينكه كلكسيوني از تابلوهاي «كلي» (Lkee) داشتم متعجب شد چون مطمئن بود كه بررو.ي ديوار منزلم تابلوهاي موندريان (Monmdrian) را خواهد ديد!» با توجه به اينكه نقاشان، مجسمه سازان و معماران جريان موندريان – اعضاي گروه هلندي «دي استيل» - از سالهاي اوليه 1920 به بعد در برلين آثار خود را بنمايش مي گذاشتند و رهبر «دي استيل» يعني «تئووان دسبورگ» (Theo Van Desbourg) مرتباً به برلين سفر مي كرد، لذا اين امكان وجود دارد كه پلان هاي خطي و آسيمتريك (بدون قرينه‌گي) دو ويلاي فوق الذكر تحت تأثير خطوط مربع و مستطيل نقاشي هاي «دي استيل» قرار گرفته باشند. در حقيقت ويلاي آجري با تناسباتش در بين حجم ها و پانل هاي مستطيل شكل شيشه اي همانند يك مجسمه نئوپلاستيك بنظر مي آيد و پلان تابلوهاي اوليه موندريان را بخاطر مي آورد. اين كارها براي ميس آشنا بودند و او تمام اكسپوزيون هاي «دي استيل»‌و «كوستروتيويزم» روس را كه در آلمان برپا شده بودند مشاهده نموده بود. در سال 1923 هنرمند آبستره ايست «هانس ريشتر» (Hans Richter) از «دي استيل» ‌(كه كار اصلي او در سينما بود) مجله اي بنام G انتشار داد كه سيري در تمام هنرها بود. (G از كلمة آلماني Gestaltung يعني «كار خلاق» گرفته شده است) ميس مخالف هر نوع فرماليسمي بود او در اولين شماره مجله g نوشت: «ما هر نوع دكترين استتيك و هر نوع فرماليسمي را رد مي كنيم. معماري جز تمناي زمان براي فضايي زنده، متغير و جديد چيز ديگري نيست. وظيفه ما اينست كه فرم را با ابزار زمانه از دل طبيعت به بيرون بكشيم بعبارت ديگر ميس نه تنها تأثيرات فرماليسم «دي استيل» را نفي مي كرد – همچنان كه اكسپرسيونيسم جاري و تأثيراتش را تكذيب مي نمود – بلكه مانند سدي نيز در مقابل هر دو ايستاده بود. مقالاتش حاكي از اين امر هستند. وسايل گرافيكي او و بكار گرفته شده براي نمايش پروژه ها؛ (مخصوصاً پلان ها) كارهاي هنرمندان نئوپلاستيك را بخاطر ما مي آورند. تأثير اساسي برروي ميس از جانب معماراني چون برلاژ و فرانك لويد رايت اعمال گرديد. ميس نمايشگاه بزرگ رايت را در برلين در سال 1910 ديده بود. كمي بعد از آن نوشت: «فشارهاي ديناميكي كه از آثار رايت آزاد مي گردد يك نسل كامل را زير پوشش خواهد گرفت». ويلاي آجري او نشان مي داد كه چقدر تحت اين فشار «ديناميكي» بوده است. پلان اين ساختمان شبيه يكي از

شنبه 15 بهمن 1390برچسب:زندگی نامه ی میس وندروئه, :: 15:1 ::  نويسنده : MOHSEN

 



 

زندگی نامه

    خود سهراب مي گويد :


    ...
مادرم مي داند كه من روز چهاردهم مهر به دنيا آمده ام. درست سر ساعت 12. مادرم صداي اذان را مي شنديده است...


    
سهراب سپهري پانزدهم مهرماه 1307 در كاشان متولد شد .محل تولد سهراب باغ بزرگي در محله دروازه عطا بود.


    
سهراب از محل تولدش چنين مي گويد :
    ...
خانه، بزرگ بود. باغ بود و همه جور درخت داشت. براي يادگرفتن، وسعت خوبي بود. خانه ما همسايه صحرا بود . تمام روياهايم به بيابان راه داشت... پدر سهراب، اسدالله سپهري، كارمند اداره پست و تلگراف كاشان، اهل ذوق و هنر بود.وقتي سهراب خردسال بود، پدر به بيماري فلج مبتلا شد.سهراب پدر را در سال 1341 از دست

داد.
    ...
كوچك بودم كه پدرم بيمار شد و تا پايان زندگي بيمار ماند. پدرم تلگرافچي بود. در طراحي دست داشت. خوش خط بود. تار مينواخت. او مرا به نقاشي عادت داد...

  

 

 

  مادر سهراب، ماه جبين، اهل شعر و ادب كه در خرداد سال 1373 درگذشت.
    
سهراب يک برادر بنام ، منوچهر و سه خواهر به نامهاي همايوندخت، پريدخت و پروانه داشت که منوچهر در سال 1369 درگذشت.


    
سال 1312، ورود سهراب به دبستان خيام (مدرس) كاشان و آغاز تحصيل است .
    ...
مدرسه، خوابهاي مرا قيچي كرده بود . نماز مرا شكسته بود . مدرسه، عروسك مرا رنجانده بود . روز ورود، يادم نخواهد رفت : مرا از ميان بازيهايم ربودند و به كابوس مدرسه بردند . خودم را تنها ديدم و غريب ... از آن پس و هربار دلهره بود كه به جاي من راهي مدرسه مي شد.... سهراب از معلم كلاس اولش چنين مي گويد :... آدمي بي رويا بود. پيدا بود كه زنجره را نمي فهمد. در پيش او خيالات من چروك ميخورد...


    
خرداد سال 1319 ، پايان دوره شش ساله ابتدايي سهراب است .
    ...
دبستان را كه تمام كردم، تابستان را در كارخانه ريسندگي كاشان كار گرفتم. يكي دو ماه كارگر كارخانه شدم . نمي دانم تابستان چه سالي، ملخ به شهر ما هجوم آورد . زيانها رساند . من مامور مبارزه با ملخ در يكي از آباديها شدم. راستش، حتي براي كشتن يك ملخ نقشه نكشيدم. اگر محصول را مي خوردند، پيدا بود كه گرسنه اند. وقتي ميان مزارع راه مي رفتم، سعي مي كردم پا روي ملخها نگذارم

   مهرماه همان سال، سهراب تحصيل در دوره متوسطه در دبيرستان پهلوي كاشان را آغاز کرد.
    
در دبيرستان، نقاشي كار جدي تري شد. زنگ نقاشي، نقطه روشني در تاريكي هفته بود...
    
سال 1320، سهراب و خانواده به خانه اي در محله سرپله كاشان نقل مكان كردندو در سال 1322، پس از پايان دوره اول متوسطه، به تهران آمد و در دانشسراي مقدماتي شبانه روزي تهران ثبت نام كرد.
    ...
در چنين شهري [كاشان]، ما به آگاهي نمي رسيديم. اهل سنجش نمي شديم. در حساسيت خود شناور بوديم. دل مي باختيم. شيفته مي شديم و آنچه مي اندوختيم، پيروزي تجربه بود. آمدم تهران و رفتم دانشسراي مقدماتي. به شهر بزرگي آمده بودم. اما امكان رشد چندان نبود...

 


 

 

 

 

 

 

 

 

 

در سال 1324 دوره دوساله دانشسراي مقدماتي را به پايان رساند و سهراب به كاشان بازگشت

.دوران دگرگوني آغاز مي شد. سال 1945 بود. فراغت در كف بود. فرصت تامل به دست آمده بود. زمينه براي تكانهاي دلپذير فراهم مي شد...

آذرماه سال 1325 به پيشنهاد مشفق كاشاني (عباس كي منش متولد 1304) در اداره فرهنگ (آموزش و پرورش) كاشان استخدام شد.

شعرهاي مشفق را خوانده بودم ولي خودش را نديده بودم. مشفق دست مرا گرفت و به راه نوشتن كشيد. الفباي شاعري را او به من آموخت...

    سال 1326 و در سن نوزده سالگي، منظومه اي عاشقانه و لطيف از سهراب، با نام "در كنار چمن يا آرامگاه عشق" در 26 صفحه منتشر شد.

دل به كف عشق هر آنكس سپرد

 جان به در از وادي محنت نبرد

    زندگي افسانه محنت فزاست

   زندگي يك بي سر و ته ماجراست

  غير غم و محنت و اندوه و رنج

نيست در اين كهنه سراي سپنج...

  مشفق كاشاني مقدمه كوتاهي در اين كتاب نوشته است.

 سهراب بعدها، هيچگاه از اين سروده ها ياد نمي کند.

  سال 1327، هنگامي كه سهراب در تپه هاي اطراف قمصر مشغول نقاشي بود، با منصور شيباني كه در آن سالها دانشجوي نقاشي دانشكده هنرهاي زيبا بود، آشنا شد. اين برخورد، سهراب را دگرگون كرد.
    ...
آنروز، شيباني چيرها گفت. از هنر حرفها زد. ون گوگ را نشان داد. من در گيجي دلپذيري بودم. هرچه مي شنيدم، تازه بود و هرچه ميديدم غرابت داشت

  شب كه به خانه بر مي گشتم، من آدمي ديگر بودم. طعم يك استحاله را تا انتهاي خواب در دهان داشتم...

   سهراب شهريور ماه همان سال،از اداره فرهنگ كاشان استعفا داد .مهرماه، به همراه خانواده جهت تحصيل در دانشكده هنرهاي زيبا در رشته نقاشي به تهران مي ايد.در خلال اين سالها، سهراب بارها به ديدار نميا يوشيج رفته است

.  در سال 1330 مجموعه شعر "مرگ رنگ" منتشر گرديد. برخي از اشعار موجود در اين مجموعه بعدها با تغييراتي در "هشت كتاب" تجديد چاپ شد.

  چند ماهي پيش از كودتاي 28 مرداد، در خردادماه 1332 دوره نقاشي دانشكده هنرهاي زيبا را به پايان رسانيد؛ علاقه به شعر و نقاشي در سهراب به موازات هم رشد يافت چنان كه پا به ‏پاي مجموعه شعرهايي كه از او به چاپ مي‏رسيد، نمايشگاه ‏هاي نقاشي او هم در گوشه و كنار تهران برپا مي‏شد و او گاهي در كنار اين نمايشگاه‏ ها شب شعري هم ترتيب مي‏داد؛ تلفيق شعر و نقاشي در پرتو روح انزوايي و متمايل به گونه‏اي عرفان قرن بيستمي، هم به شعر او رقت احساس و نازك بيني هنرمندانه ‏اي مي ‏‏بخشيد و هم نقاشي او را به نوعي صميميت شاعرانه نزديك مي‏كرد.
    
در مردادماه 1336 از راه زميني به پاريس و لندن جهت نام نويسي در مدرسه هنرهاي زيباي پاريس در رشته ليتوگرافي سفر مي كند. فروردين ماه سال 1337،در نخستين بي ينال تهران حضور يافت .خرداد همان سال در بي ينال ونيز شرکت و پس از دو ماه اقامت در ايتاليا به ايران باز مي گردد.در سال 1339، ضمن شركت در دومين بي ينال تهران، موفق به دريافت جايزه اول هنرهاي زيبا گرديد.

 


    

 

 

 

 

 

 




شنبه 15 بهمن 1390برچسب:, :: 14:59 ::  نويسنده : MOHSEN

مقدمه :

انتشار حداقل دو مقاله درباره ميرزا بيدل تحت عنوان هاي «بيدل دهلوي» و «نقد بيدل» توسط محقق گرانسنگ استاد دكتر شفيعي كدكني كه جزو اولين مقالاتي است كه در باب بيدل و شعر او به صورت جدي به معرفي و تبيين جنبه هاي مثبت و منفي شعرش پرداخته اند، موفقيت و مقدمه بزرگي بود كه جامعة ادبي ايران توانست از خود بروز دهد، تا اندازه اي از بي مهري ها و كوتاهي هاي خويش را جبران كند و ديدگاه روشن و مناسبي را نسبت به بيدل آشكار سازد و زمينه اي فراهم نمايد كه پس از آن اهل شعر و ادب با مبنايي روشن و علمي به آثار بيدل نظر اندازد.

از اين پس آثاري كه به تدريج به طبع رسيد چه به صورت مقاله و چه كتاب حاكي از اين بلوغ و معرفت جديد بود. شوق شناخت واقعي بيدل و كنجكاوي در باب چند و چون شعر او باعث شد تا تأملات پنهان موجود در جامعة ادبي، مايه و انگيزه بروز پيدا كند و كساني كه با شعر و آثار بيدل، آشنايي لازم را داشتند، بخواهند حاصل مطالعات، تأملات و نظرگاه هاي خود را به نمايش گذارند.

به نظر مي رسد، جامعة شعرا كه علي القاعده در نوجوان و كنجكاوي براي تجربه هاي نوي شعري و هنري، هشيارتر، مطلع تر و پذيرا تر از هر قشري از طبقات هستند و خود از پيش خود و در اثر مطالعات و تجربه هاي شخصي يا در اثر ارتباط هاي صنفي و جمعي نسبت به اين امر آمادگي و زمينه هاي لازم را داشتند، دست به قلم شدند و به سرعت به اين ندا پاسخ دادند

 

بيدل كسيت ؟‌

 سال 1367 يك سال بعد از انتشار كتاب«شاعر آينه ها» كتاب «بيدل» سپهري و سبك هندي، اثر شاعر و استاد دانشگاه دكتر حسن حسيني انتشار يافت.

ايشان در شروع كتاب در فصل (بيدل كيست)، ضمن ذكر عين شرح احوالي بسيار موجز كه از بيدل در تذكرة شعراي پنجاب و ساير منابع مورد مراجعة خود، بدان دست يافته است، ضمن اذعان به سودمندي اين قبيل تذكره ها و قابل استفاده بودن يعني از نكات روشنگر و ظرايف دلنشين آنها، در نقد شعر، از عيب همگاني آنها كه عادت به يكسان سازي مقام ادبي و ارزش شعري، كليه شعراي عالي ، از حيث مقام و رتبه سخن دارند و ناشناخته ماندن قدر و پايمال شدن شاعر مرتبه برجسته اي، چون بيدل را نيز معلول عدم نقد صحيح و علمي، مي شمارد و سپس ادامه مي‌دهد:«بيدل را بايد به مثابه قطعه الماس درخشان از لابلاي خروارها زغال كه به مرور زمان تلنبار شده است، بيرون كشيد و سر حوصله و با فراغت كامل در تراش سحرانگيز و خداداد آن، محو تماشا و تأمل شد و اين كاري است كه كم و بيش فارسي گويان و شيفتگان غير ايراني ادب فارسي در افغانستان و پاكستان، هندوستان و تاجيكستان انجام داده اند، اما متأسفانه در ايران ما هنوز اقدام جدي در اين مورد صورت نگرفته است.»[1]

اين كتاب نيز در نوع خود، در راه شناخت بيدل و كم و كيف شعر او، اثري مغتنم بوده و نسبت به طرح و توضيح پاره اي از موضوعات براي آشنايي با شعر بيدل و سبك هندي و بيان علل پيچيدگي شعر سبك فوق اشعار و شاعر مورد بحث، اقدام موفقي به عمل آورده است، در  بحث كتاب تحت عنوان (سپهري و سبك هندي) و (سورئاليسم، سرپناه سپهري و بيدل)قرابت ها و تأثير خلاق شعر سبك هندي را در اشعار سهراب سپهري و نسبت و نزديكي بين اين دو را كه احساس كرده است، بيان داشته:«به هر حال نشانه هاي شعر هندي در اشعار سپهري فراوان است، كه خوانندة اهل، با بذل خوصله مي تواند، نمونه هاي بيشتري به دست دهد و به بهره برداري هاي خلاق سپهري از اين سبك مطرود بيش از پيش آگاه شود[2].

 

سپهري و سبك هندي

در بخش گذشته گفتيم كه زبان شعري سپهري، به لحاظ ژنتيك به شعر سبك هندي تعلق دارد و درخور مجال بحث، نمونه هايي نيز براي اثبات اين مدعا ارائه كرديم. در اينجا برآنيم تا پاي اين ادعا را به ميان بكشيم كه از ميان شعراي سبك هندي، شباهت سپهري به عبدالقادر بيدل بيش از ديگران است و اين شباهت به گونه اي است كه شعر سپهري، در يك بازخواني دقيق، تأثير پذيري غير قابل انكاري را از زبان، محتوا و سورئاليسم بيدل نشان مي دهد.[3]

بدون اين كه بخواهيم در چند و چون اين اعتقاد و نظرهاي ايشان وارد شويم، موضوع از اين ديدگاه براي ما مورد اهميت و توجه است كه صرف طرح موضوع تأثير پذيري شاعر مورد بي توجهي چون سهراب(بخصوص اين كه بعد از انقلاب اسلامي، به نسبت فزاينده اي، با اقبال عمومي روبه رو گرديد و دربارة او و شعر او، آثار متعددي نوشته شد. اين احتمال تأثيرگذاري بيدل در شعر شهراب و تشابه بين آثار او با سبك هندي، خواه ناخواه، هيجان و كنجكاوي زيادي را خصوصاً در ميان شعراي آن دوره، براي شناخت بيدل و آشنا شدن با آثار او به وجود آورد و حضور بيدل را در اذهان آشنايان به شعر و ادب بيشتر كرد و اين درست همان چيزي است كه پس از انتشار كتاب شاعر آينه ها به وجود آمد ، چرا كه در جاي جاي مقاله هاي مندرج در بخش هاي قبل از نمونه اشعار بيدل در  آغاز اين كتاب ضمن بيان نقدها و نكته ها و اشاره ها و  توصيه هايي خطاب به شعراي جوان شده بود كه لاجرم توجه طبقه شعراي جوان و اهل ذوق و ادب را، با شدت هرچه تمامتر مشغول ميرزا بيدل نمود:«اين مجموعه را به شاعران جوان كه در گسترة زبان فارسي دري مي كوشند با ابتذال(فكر) و (زبان) به گونه اي سنجيده مبارزه كنند، تقديم مي كنم.»[4]

 

سبك هندي

پس از دو كتاب اشاره شده، كه توانستند بخوبي زمينه ذهني مناسبي را نسبت به سبك هندي و شعراي اين سبك در بين اهل مطالعات ادبي به وجود بياورند، در سال 1372، كتاب برگزيده اي از شعراي سبك هندي چاپ شد، به نام گزيده اشعار سبك هندي از آقاي ذكاوتي قراگوزلو» كه حاوي شرح احوال مختصر، داوري در مورد شعر شاعر و گزيده اي از اشعار هر شاعر منتخب كتاب بود، كه به نحو بسيار موجز و متين به معرفي همه جانبه بيست و شش شاعر مورد انتخاب مؤلف محترم اختصاص يافته بود. همان گونه كه ذكر شد، بناي كار مؤلف محترم بر اختصار و ايجاز است و كتاب از هر حيث اثر مطلوبي است. داوري و قضاوتي كه در مورد بيدل كرده است، قابل استفاده و در حد مجال سخن كامل مي باشد و كتاب راهنماي بسيار خوبي، براي مطالعه در آثار شعراي سبك هندي است.

از كتاب هايي كه به تدريج و در سال هاي بعد انتشار يافتند و اندك اندك جاي خالي منابع نو و جديد را كه بتوانند پاسخگوي نياز جامعه، در اين مورد باشند، پر نمودند، مي توان از انتشار كليات بيدل دهلوي تصحيح آقايان اكبر بهداروند و پرويز عباسي كه در سه جلد و در سال 1376 چاپ شد، ياد كرد.همچنين (غزليات بيدل دهلوي) تصحيح آقاي اكبر بهداروند، سال 1380يا انتشار كتاب نقد بيدل صلاح الدين سلجوقي در همين سال، كه در حقيقت نشر دومي است كه چاپ اول آن در سال 1343 در كابل صورت پذيرفته است و در نوع خود، در شناساندن بيدل در ايران، كتاب موفقي بوده و چاپ آن سال ها مورد استفاده علاقمندان و محققان قرار داشت و در آثار و نوشته هاي بيدل شناسان از آن به خوبي ياد شده است.

 

شناخت بيدل

سال 1376 از لحاظ انتشار كتاب در مورد بيدل شايد سال- در حد خود- پرباري بوده باشد. در اين سال حداقل چهار كتاب در خصوص شاعران سبك هندي به زيور طبع آراسته شد «برگزيده اشعار صائب و ديگر شعراي معروف سبك هندي از آقاي محمد قهرمان، كليات بيدل دهلوي آقايان اكبر بهداروند و پرويز داكاني كه ذكر شد همچنين در كتاب «عبدالقادر بيدل دهلوي» به قلم پروفسور نبي هادي و بالاخره «بيدل شناسي از دكتر عارف پژمان كه مجموعه مقالاتي است از آثار خود ايشان و محققين مختلف حوزه بيدل شناسي از ايران و كشورهاي مختلف. در مورد بيدل آثار ديگري نيز ولو اندك به چاپ رسيده است كه همه اين موارد جريان بسيار آرام و ملايمي است كه در شناخت بيدل البته هر كدام به اندازه خود - اثر داشته اند و در كل اثر آنها از لحاظ كيفي قابل توجه است چرا كه زمينه اين قبيل كتابها در ايران بسيار محدود و تنگ بوده است و آنچه كه انتشار مي يافته بسيار مؤثر و مفيد واقع مي شده بهتر است از كتاب، گل چهار برگ كه برگزيده اي از رباعيات بيدل است و احتمالاً تنها كتابي باشد كه در سال 1377 از آثار بيدل به چاپ رسيده است يك كتاب گزيده رباعي هم قبلاً از آقاي عبدالغفور آرزو داشته ايم با عنوان (گزيده رباعيات بيدل دهلوي)(اثر ديگر ايشان در زمينه بيدل شناسي:بوطيقاي بيدل مي باشد)و همچنين لازم است از كتاب شعر پارسي كه بنا به نوشته مؤلف و گردآورنده محترم اين كتاب با اين نيت فراهم آمده است كه برگزيده اي باشد از شعر فارسي در همه اعصار و در همه قلمرو جغرافيايي. از آنجايي كه اين گزينه اشعار (ديروزيان و امروزيان) را در بر مي گيرد، در بحث «سير اجمالي شعر فارسي» بخش اول كتاب تحت عنوان «شعر فارسي در يك نگاه به پيش مي رويم و نوبت به شاعر مورد بحث ما مي رسد و در اين بحث مؤلف محترم به خوبي به معرفي بيدل مي پردازد و در حقيقت اين كتاب از آثار تاريخ ادبي است كه به نحو شايسته از عهدة معرفي بيدل برآمده است و در بخش نمونه هاي اشعار شعرا نيز:(دفتر شعر)اشعاري متنوع و مناسب از بيدل ذكر نموده اند. اين كتاب در سال 79 به چاپ رسيده است يكي ديگر از كتابهايي كه در اين اواخر درباره بيدل چاپ شده است كتابي است از آقاي عبدالغفور آرزو تحت عنوان خوشه هايي از جهان بيني بيدل كه كتابي وزين و قابل استفاده است[5] و آثار ايشان در ابهر بيدل هميشه مورد استفاده علاقمندان بوده است. همانگونه كه پيش از اين اشاره گرديده با چاپ كتابهاي (بيدل سپهري و سبك هندي) و شاعر آينه ها، همچنين انتشار مقاله هاي(بيدل دهلوي) و(نقد بيدل) روشنگريهايي كه توسط مؤلف محترم در خصوص آشنايي با شعر بيدل در مباحث فصل (دريچه آشنايي يا بيدل) مطرح نمودند و در مطاوي اين بحث ها و آنچه از توانائي ها و قدرت بيدل در شاعري براي علاقمندان روشن شد، يا در ادامه فصول آن كتاب، از قدرت و نفوذ معنوي و سحر كلام بيدل، نزد مردم اقاليم مختلف نكته هايي آشكار گرديد؛ همه و همه تبليغي از موجوديت افسانه اي شاعر را در پيش چشم خوانندگان قرارداد. اين موارد و علاوه بر آن كشش و قدرت ذاتي سبك هندي كه براي شاعران معاصر كه در آن قدرت خارق العاده اي براي كسب تجربه هاي شاعرانه نو و حصول تخيل تصويرسازي هاي شگرف و مدرن را سراغ دارند، باعث آن آمد كه انگيزه هايي قوي. براي توجه و تمايل به اين سبك و راه صائب و بيدل در آنها پديد آيد . اين همه موقعيتي مناسب براي تجديد حيات عناصر و زمينه هايي از سبك هندي را به وجود آورد. نقطه نظر نويسنده (بيدل سپهري و سبك هندي) كه خود از جناح دوستداران اين سبك در شعر معاصر است، اين آرمان دروني شعراي معاصر را به خوبي باز مي‌شكافد «از ديگر سو، نوآوران پيرو نيما هم، غافل از اين مهم مانده اند كه نحوة نوآوري هاي نيما، در زبان و ورود او به حوزه زبان و محتواي غير درباري، در شعر و استفاده از عوامل طبيعي و بومي  در طرح عواطف دروني بيش از هرچيز ديگر، با تلاش شاعران سبك هندي، شباهت و همخواني و همخوني دارد[6]»يا:«سبك هندي و اوج آن، در محتوا و فرم يعني بيدل دهلوي، از سوي دو جناح دانشگاهيان و نوآوران پيرو نيما، مورد غفلت شديد قرار گرفته است.[7]

علاوه بر اين ها، به حقيقت غناي تصاوير و ابداعي و مدرن بودن آن و كثرت عوالم جديد حاكم بر شعر او، و اين كه بيدل، شاخص ترين و برجسته ترين شاعر سبك هندي است، توجه شعرا و شعراي جوان و به تبع آن جوانان روشنفكر و تحصيل كرده بدين سو گرايش پيدا مي كند. اقبال به شعر سهراب، به صورت. بي سابقه، نشان از اين گرايش تواند بود. گذشته از اين، شعر معاصر ايران، به نوعي انتظار يك تحول و دگرگوني را در خود مي پروراند و انتظاري براي حركت تازه را در خود نهفته ميدارد. و از شعر بسيار غني بيدل با توجه به كثرت و تنوع اشعار او، كم كم ما به اتكا خاطر، و محل توجهي براي نه همة شعرا كه براي بسياري از شعراي معاصر در حال فراهم آمدن است.

اين ارادت و توجه شعراي نوپرداز به بيدل و صائب و شعر سبك هندي امر جديدي نيست، اما بسيار پوشيده و مخفي و گنگ و ناشناخته كه اصولاً از اوايل انقلاب اسلامي كه گرايش به سنت و قالب هاي كهن كمابيش، اهميت و عنايت بيشتري را به خود جلب كرد، حاصل آمد.

هم اكنون، بيشتر در مورد شعرايي كه گرايش به قالب كهن نشان مي دهند و در همان حال در قالب آزاد نيز شعر مي سرايند، بيشتر مشهود است.[8]

 

طرح تأييد بيدل

«اما اولين نغمه هاي طرح تأييدآميز بيدل، پس از پيروزي انقلاب اسلامي در ايران به گوش مي‌رسد... در كتاب (رجعت سرخ ستاره )آقاي علي معلم كه در مقطع يكي از غزل‌هايش از بيدل ستايش مي كند و اولين سند ارادت شاعران ايراني را به اين پارسي گوي مغول- البته به شيوه قدمايي- به ثبت مي رساند:

بر سخن غالب نشد چون ما معلم تا كسي   ريزه خوار خوان عبدالقادر بيدل نشد

و بعدها، براي نخستين بار، ديوان غزليات بيدل در ايران، به طريق افست، به كوشش يوسفعلي مير شكاك، چاپ و منتشر مي شود و اولين حجاب مظلوميت بيدل به كنار مي رود.[9]

حقيقت اين است كه اظهار ارادت مستند آن گونه كه ايشان دربارة آقاي علي معلم گفته اند، در شعر معاصر چه از نوع كهن يا نوع آزاد، شايد آن زماني تازگي داشت(بخصوص در قالب آزاد، نشانه هايي كه ديده مي شود، اگر كسي بر شاعر بگيرد كه آيا تحت تأثير ولوناخودآگاه سبك هندي است؟ اي بسا كه با انكار رو به روشود. در صورتي كه حتي در نثرهاي ادبي از شعراهم كه مي‌نويسند، رگه هايي از شباهت به سبك هندي را مي توان تشخيص داد.) ولي در هر حال امروز به راحتي مي‌توان ارادتمندان خط سبك هندي، آن هم از نوع بيدل را شناخت و اين همان آينه اي است كه ما ايراني ها، هم اكنون در برابر بيدل قرار داده ايم و آينده بسيار درخشاني هم در آن براي او پيش بيني مي شود كه هم به لحاظ كميت و هم به لحاظ كيفيت، هم به لحاظ ماده شعر و هم به سبب معني و انديشه و تأملات و افكار اجتماعي و فلسفي يا عرفاني به مثابه نهنگي بزرگ است كه مي تواند سواحل ما را اشغال كند. با طلاية اثرگذاري در شعر شعرايي همچون سهراب- حسن حسيني- علي معلم- ميرشكاك و احمد عزيزي حتي فيصر امين پور و ... :

موج اگر دعوي دريا دارد            گردن ناز به نام تو كشيد  (قيصر امين پور[10])

 

اين‌موج‌ها‌كه‌گردن‌دعوي‌كشيده‌اند           بحر حقيقتند اگر سر فرو كنند   (بيدل)

 

هيچ اگر گفتم جوابم هيچ بود            ناله اي در كوهسارم هيچ‌هيچ  (قيصر امين پور)

 

كس سؤال مرا جواب نگفت             ناله در كوهسار خواهم كرد    (بيدل)

 

 

والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته

   

فهرست منابع

1-بيدل سپهري و سبك هندي؛ حسن حسيني؛ تهران:انتشارات سروش، چاپ اول، 1367

2-شاعر آينه ها(بررسي سبك هندي و شعر بيدل)؛ دكتر محمدرضا شفيعي كدكني؛ تهران:انتشارات آگاه،چاپ دوم 1368

3-گزيده اشعار سبك هندي، عليرضا ذكاوتي قراگوزلو؛تهران:مركز نشر دانشگاهي، چاپ اول 1372.

4-غزليات بيدل دهلوي، تصحيح:اكبر بهداروند؛ تهران:انتشارات پيك، چاپ اول، 1380.

5-شعر پارسي، محمد كاظم كاظمي، شهد:شوراي شعر كانون شاعران و

نويسندگان(امور تربيتي خراسان):ضريح آفتاب، چاپ اول، 1379

 

 



[1] -حسن حسيني، بيدل سپهري و سبك هندي، ص 8

[2] - همان ص 67 و 68

[3] -همان ص 67 و 68

[4] -دكتر شفيعي كدكني، شاعر آينه ها ص 5

[5] -عبدالغفور آرزو، خوشه هايي از جهان بيني بيدل، مشهد، انتشارات ترانه چاپ اول ، پائيز 81

[6] -حسن حسيني بيدل سپهريو سبك هنري ص 10

[7] -حسن حسيني بيدل سپهريو سبك هنري ص 10

 

[8] -رجوع شود به جويبار لحظه ها دكتر محمد جعفر يا حقي(ادبيات انقلاب)

[9] -حسن حسيني بيدل سپهري، سبك هندي - ص 10-12

[10] -مجموعه شعر از قيصر امين پور- گلها همه در آفتابگردانند تهران مرواريد چاپ سوم مهر 81( منشأ تأثير همه موارد را خود شاعر بيان كرده اند و ما راوي هستيم.



شنبه 15 بهمن 1390برچسب:زندگی نامه ی بیدل, :: 14:58 ::  نويسنده : MOHSEN

فاطمه (س)

بانوي مستقل

يکي از نکات برجسته و درخشان زندگي خديجه داستان ازدواج او با پيغمبر (ص ) است . بعد از آنکه شوهر اول و دوم خديجه وفات نمودند ، يک حالت استقلال و آزادي مخصوصي در آن بانوي بزرگ پيدا شد و همانند عاقل ترين و رشيدترين مردان به تجارت مي پرداخت و تن به ازدواج نمي داد . با اينکه از جهت اصالت و نجابت خانوادگي و مال و ثروت فراوان ، خواستگاران زيادي داشت و حاضر بودند مهريه هاي سنگيني بدهند و با وي ازدواج کنند ، ولي او از قبول شوهر جدا" امتناع مي ورزيد . اما نکته جالب اينجاست که همين خديجه ايکه حاضر نبود به هيچ قيمتي ، با سران و اشراف عرب و مردان ثروتمند ازدواج کند ، با کمال شوق و علاقه حاضر شد با محمد که شخص يتيم تتاريخ خبر مي دهد که خواستگاران متشخص و آبرومندي حتي از ملوک و ثروتمندان برايش مي آمدند ولي به ازدواج راضي نمي شد ، اما در مورد وصلت با محمد نه تنها راضي شد بلکه خودش با کمال اصرار و علاقه پيششنهاد ازدواج نمود و مهريه اش را نيز در مال خودش قرار داد ، به طوريکه اين موضوع اسباب سخريه و سرزنش شد.
با توجه بدين مطلب که زنها معمولا" به ثروت و تجملات زندگي خيلي علاقه دارند و نهايت آرزويشان اين است که شوهر ثروتمند و آبرومندي نصيبشان گردد تا در خانه اش به آرامش و تجمل و خوشگذراني سرگرم باشند ، به خوبي روشن مي شود که خديجه در مورد ازدواج ، انديشه و افکار عاليتري داشته و در انتظار شوهر فوق العاده و شخصيتي برجسته اي بوده است . معلوم مي شود خديجه شوهر ثروتمند و پولدار نمي خواسته بلکه درجستجوي شخصيت برجسته روحاني بوده که جهاني را از گرداب بدبختي و جهالت نجات دهد .
تاريخ به ما خبر مي دهد که خديجه از بعض دانشمندان عصر خويش شنيده بود که محمد ( ص) پيغمبر آخر الزمان است . و خودش بدان موضوع عقيده داشت . بعد از آنکه مدتي محمد را به عنوان کاروان تجارت انتحاب نمود – و شايد خود اين عمل يک نوع آزمايشي بوده تا بدان وسيله در پيرامون اظهارات دانشمندان آزمايش کند- و « مسيره » غلام خودش را ناظر جريان سفر قررار داد و ان غلام وقايع و حوادث شگفت آوري را از محمد براي خديجه تعريف کرد ، آن بانوي شريف و رشيد ، شخص مطلوب و گمشده اش را يافت . آن حضرت را احضار نمود و گفت : اي محمد من چون تورا شريف و امانتدار و خوش خلق و راست گو يافته ام ، ميل دارم با تو ازدواج کنم .

محمد ( ص) قضيه را با عموها و خويشانش در ميان نهاد . آنان به عنوان خواستگار نزد عموي خديجه رفتند و مقصدشان را در ضمن خطبه اي اضهار داشتند .

 عموي خديجه که يکي از دانشمندان بود خواست پاسخ دهد ولي چون نتوانست به خوبي سخن بگويد ، خود خديجه از غايت شوق با زبان فصيح ، گفت : اي عمو ! شما گررچه در سحن گفتن از من سزاوار تريد اما از خودم بيشتر اختيارم را نداريد . سپس عرض کرد : اي محمد ! خودم را به تو تزويج کردم و مهرم را در مال خودم قرار دادم . به عمويت بفرما براي وليمه عروسي شتري بکشد .

تاريخ مي گويد : خديجه « ورقه » را واسطه قرار داد تا وسيله ازدواج بامحمد ( ص) را فراهم سازد ، هنگاميکه ورقه به او بشارت داد که محمد و خويشانش را به ازدواج راضي کردم ، خديجه به پاس اين خدمت بزرگ ، خلعتي به وي عطا کررد که پانصد اشرفي ارزش داشت .

وقتي محمد ( ص) خواست از خانه خارج شود خديجه عرض کرد : اين خانه ، خانه تو و من کنيز تو هستم ، هر وقت خواستي به سراي خويش درآي.

اين ازدواج براي پيغمبر اکرم خيلي ارزش داشت ، زيرا از يک طرف فقير و تهيدست بود و به همين علت يا علل ديگر تا سن بيست و پنج سالگي نتوانست ازدواج کند . از طرف ديگر بي خانمان و تنها بود و احساس تنهايي مي کرد و بوسيله اينازدواج مبارک ، هم نيازمنديش برطرف شد و هم يار و غمگسار و مشاور خوبي پيدا کرد .

 

بانوي فداکار

محمد ( ص) و خديجه يک کانون با صفا و گرم خانوادگي را تأأسيس کرردند . نخستين زني که دعوت پيغمبر را اجابت نمود خديجه بود . آن بانوي بزرگ تمام اموال و ثروت بي حد و حصر خويش را بدون قيد و شرط در اختيار محمد ( ص) قرار داد . خديجه از آن زنان کوتاه فکري نبود که اگر اندک مال و استقللالي براي خويش ديد اعتنا به شوهر نکند و مالش را از او دريغ دارد . او چون از هدف عالي پيغمبر آگاه بود و بدان عقيده داشت تمام اموالش را در اختيار آن حضرت گذاشت و گفت : هر طور صلاح ميداني در راه اشاعه و ترويج دين خدا خرج کن .

 هشام مي گويد : « رسول خدا خديجه را بسيار دوست مي داشت و بدو احترام مي گذاشت و در کارها با وي مشورت مي کرد . آن بانوي رشيد و روشنفکر ، وزير و مشاور خوبي براي آن حضرت بود . نخستين بانويي که به او ايمان آورد خديجه بود ، و مادامي که خديجه زنده بود محمد (ص) همسر ديگري اختيار نکرد » .

حضرت پيغمبر مي فرمود : « خديجه يکي از بهترين زنان اين امت است » .

پيغمبر خشمناک شد و فرمود : به خدا سوگند ! خدا بهتر از او را به من نداده است . خديجه هنگامي ايمان آورد که ديگران کفر مي ور زيدند . مرا تصديق نمود ، وقتيکه ديگران تکذيبم مي کردند . اموالش را به رايگان درر تختيار گذاشت وقتي که سايرين محرومم مي نمودند . خدا نسل مرا در اولاد او قرار داد . عايشه مي گويد : تصميم گرفتم بعد از آن ، خديجه را به بدي ياد نکنم » . در روايات وارد شده که جبرئيل هر وقت بر پيغمبر ( ص) نازل مي شد عرض مي کرد : سلام خدا را به خديجه برسان و بگو : خدا قصر زيبايي در بهشت براي تو آماده کرده است .

 

نخستين کانون اسلامي

نخستين خانواده اسلامي که در اسلام تأسيس شد خانه محمد ( ص) و خديجه بود . تعداد نفرات آن بيش از سه تن نبودند : محمد ( ص) ، و خديجه و علي ( ع) . آن خانه کانون انقلاب اسلامي و جهاني بود و وظائف بسييار سنگيني را بر عهده داشت . بايد با کفر و بت پرستي مبارزه کند . دين توحيد را در جهان بسط و اشاعه دهد . در تمام جهان بيش از يک خانه اسلامي وجود نداشت ولي سربازان فداکار آن نخستين پايگاه توحيد ، تصميم داشتند دلهاي جهانيان را فتح کنند و عقيده توحيد را در جهان نفوذ دهند . آن پايگاه نيرومند ، از هر جهت مجهز و مسلح بود . محمد ( ص) در رأس آن قرار داشت که خدا درباره اخلاقش مي گويد : « اخلاق تو عظيم و بزرگ است » .

او خديجه را بيش از حد دوست مي داشت و به شخصيتش احترام مي گذاشت .
انس مي گويد : « گاهي هديه اي تقديم پيغمبر مي کردند ، مي فرمود : به خانه فلان زن ببريد چون دوست خديجه بود » .

مدير داخلي و کدبانوي آن خانه ، خديجه بود که به هدف محمد ( ص) کاملا" ايمان داشت و در راه رسيدن به آن هدف مقدس ، از هيچگونه موشش و فداکاري دريغ نداشت . تمام ثروتش را در اختيار محمد گذاشت ، عرض کرد : اين خانه و اموال تعلق به مشا دارد و من کنيز و خدمتکار شما هستم .
در موقع گرفتاريها محمد را دلداري مي داد و در رسيدن به هدف اميدوارش مي کرد . اگر کفار شکنجه و آزارش مي دادند هنگاميکه داخل خانه مي شد از مهر و محبت خديجه برخوردار مي گشت ، و از آن کانون گرم نيرو مي گرفت . در پيرامون مشکلات و حوادث سهمگين ، با آن بانوي دانشمند و رشيد مشورت مي کرد .

آري فاطمه زهرا از چنين پدر و مادر فداکار و در چنين مخيط با صفا و گرم خانوادگي به دنيا آمد .

 

ولادت فاطمه ( س)

دوران آبستني سپري شد و هنگام ولادت زهرا فرا رسيد . خديجه در پيچ و تاب درد واقع شد . کسي را نزد زنان قريش و دوستان سابقش فرستاد و پيغام داد : کينه هاي ديرينه را فراموش کنيد و در اين موقع خطرناک به فريادم برسيد و در امر زايمان ياريم کنيد . طولي نکشيد که فرستاده خديجه با چشم گريان برگشت و گفت : درب خانه هر کسي را کوفتم ، را هم نداد و خواهش شما را نپذيرفت . همه در پاسخ گفتند : به خديجه بگو : نصيحت ما را نپذيرفتي و بر خلاف صلاحديد ما با يتيم تهيدستي ازدواج کردي . از اين روي حاضر نيستيم به خانه ات بياييم و ياريت کنيم .

وقتي خديجه پيام و زخم زبان زنان کينه توز را شنيد و از ياري آنان مأيوس شد، اندوهگين گشت . از جهان ماده و مردم کيتنه توز چشم پوشيد و به سوي خداي جهان و عالم ديگر متوجه شد . فرشتگان خدا و حوريان بهشتي و زنان آسماني در آن موقع حساس به ياريش شتافتند و از کمکهاي غيبي پروردگار جهان برخوردار شد و فاطمه عزيز يعني اختر فروزان آسمان نبوت پا به عرصه گيتي نهاد ، و با نر تابناک ولايت ، شرق و غرب جهان را روشن ساخت .


تاريخ تولد

در تاريخ تولد فاطمه ( س) در بين علماي اسلام اختلاف است . ليکن در بين علماي اماميه مشهور است که آن حضرت در روز جمعه بيستم جمادي الثاني سال پنجم بعثت تولد يافته است.


آرزوي پيامبر (ص ) و خديجه

يکي از اسرار آفرينش اينست که هر فردي علاقه دارد داراي فرزندي باشد تا او را بر حسب دلخواه تربيت کند و به يادگار بگذارد . انسان فرزندش را از بقاياي وجود خودش محسوب مي دارد . و با فرا رسيدن مرگ ، وجودش را خاتمه يافته نمي داند، اما شخص بي فرزند ، دوران زندگي و حيات خودش را کوتاه و با فرا رسيدن مرگ ، خاتمه يافته مي پندارد، شايد دستگاه آفرينش مي خواهد بدين وسيله ، نسل انسان را از انقراض و نابودي محفوظ بدارد .
پيغمبر (ص) و خديجه نيز چنين آرزويي داشتند . خديجه ايکه براي ترويج خدا پرستي و نجات بشريت از هيچگونه فداکاري دريغ نداشت ، و براي پيشبرد هدف مقدس پيغمبر اکرم از مال و خويشان و دوستانش پوشيد ، و بدون هيچ قيد و شرطي تسليم خواسته هاي محمد گشت ، حتما" علاقه داشت از محمد ( ص) فرزندي پيدا کند که از دين اسلام حمايت نمايد و دربسط و ترويج آن و به ثمر رساندن و ترويج آن و به ثمر رساندن هدف عالي محند ( ص) کوشش کند .
پيغمبر اکرم مي دانشت که مرگ براي بشر حتمي است ، و در مدت محدود و کوتاه زندگي ، نمي تواند هدف بزررگ خويش را کاملا" اجرا کند و جهان بشيت را از گرداب گمراهي نجات دهد . پيغمر به خوبي مي دانست که بايد بعد از او افرادي باشند تا در تعقيب هدفش جديت و کوشش نمايند . و طبعا" دلش مي خواست که آن افراد فداکار ، از نسل خودش بوجود آيند . محمد (ص) و خديجه چنين آرزويي را داشتند ، اما متأسفانه پسرانييکه قبلا" از آنان ببوجود آمده بودند و به نام عبدالله و قاسم ناميده شدند ، در کودکي وفات کردند . به همان مقدار که پيغمبر و خديجه از آن مرگ ناگوار ، اندوهگين شدند دشمنانشان شتند . گاهي آنحضرت را به عنوان « ابتر » يعني بي فرزند مي خواندند . هنگاميکه عبدالله وفات کرد « عاص بن وائل » به جاي آنکه محند ( ص) را در مرگ فرزندش تسليت گويد ، در مجامع عمومي آنحضرت را ابتر و بي فرزند مي خواند و مي گفت : بعد از آنکه محمد بميرد اثري از وي باقي نخواهد ماند و بازخم زبان دل پيغمبر و خديجه را مجروح مي نمود .

 

دوران شيرخوارگي

دوران شير خوارگي و ايام کودکي زهرا (س) در محيط بسيار خطرناک و اوضاع بحراني و انقلابي صدر اسلام گذشت که بدون شک در روح حساس آن کودک تأثيرات شاياني داشته است . زيرا نزد دانشمندان اين مطلب به اثبات رسيده که محيط نشو و نماي کودک و افکار و احساسات پدر و مادر در روحيات و اثبات شخصيت او کاملا" مؤثر مي باشند . از اين جهت ، ناچارريم اوضاع و حوادث صدر اسلام را به طور خلاصه يادآورر شويم تا خوانندگان بتوانند وضع فوق العاده و بحراني دوران نشو و نماي دختر گرامي پيغمبر را پيش خودشان مجسم سازند .

 رسول خدا ( ص) در سن چهل سالگي به رسالت مبعوث شد . در آغاز دعوت، با مشکلات بزرگ و حوادث سخت و خطرناکي مواجه بود . يک تنه مي خواست با حهان کفر و بت پرستي مبارزه کند . تا چند سال مخفيانه تبليغ مي کرد و از ترس دشمنان جرأت نداشت دعوتش را علني کند . بعدا" از جانب خدا دستور رسيد که مدم را آشکارا به دين اسلام دعوت کن و از مشرکين پاک مدار.

پيغمبر اکرم به دستور خدا دعوتش را علني کرد . آشکارا و در مجامع عمومي مردم را به سوي آيين مقدس اسلام دعوت مي نمود و روزبه روز بر تعداد مسلمانان افزوده مي شد.

وقتي دعوت پيغمبر ( ص) علني شد اذيت و آزاد دشمنان نيز شدت يافت . رسول خدا را اذيت مي کردند . مسلمانان را تحت شکنجه و عذاب قرار مي دادند . بعضي را مقابل آفتاب سوزان حجاز روي ريگهاي داغ مي خوابانيد دند و سنگهاي سنگين روي سينه شان قرار مي دادند و بعضي را مي کشتند . مسلمانان به قدري سختي و عذاب کشيدند که به ستوه آمده جانشان به لب رسيد . به طوريکه ناچار شدند از خانه و زندگي دست بردارند و به کشور ديگري هجرت نمايند . گروهي از مسلمانان از رسول خدا اجازه گرفتند و رهسپار حبشه شدند .

وقتي کفار به وسيله اذيت و آزار نتوانستند از پيشرفت و توسعه اسلام مانع گردند و ديدند مسلمانان اذيت و آزار تحمل مي کنند ولي دست از عقيده شان بر نمي دارند ، انجمني بر پا ساخته همگي تصميم گرفتند که محمد (ص) را به قتل رسانند .

ابوطالب از تصميم خطرناک آنان آگاه شد و براي حفظ جان رسول خدا آن حضرت را با گروهي ازز بني هاشم به دره اي که « شعب ابوطالب » ناميده مي شد منتقل ساخت .

ابوطالب و ساير بني هاشم در حفظ و حراست رسول خدا کوشش مي نمودند . حمزه عموي پيغمبر شبها با شمشير برهنه اطرافش پاس مي داد . دشمنان وقتي از کشتن رسول خدا نا اميد شدند زندانيان شعب ابوطالب ررا در فشار اقتصادي قرار دادند و خريد و فروش با آنان را ممنوع ساختند .
مسلمانان در حدود سه سال در آ« زندان سوزان با فشار و ناراحتي و گرسنگي بسر بردند و با مختصر غذائي که به طور قاچاق برايشان فرستاده مي شد زندگي نمودند .

 بسا اوقات فرياد اطفالشان از گرسنگي بلند بود . فاطمه زهرا (س) در چنين روزگار بحراني و در چنين محيط خطرناک و وحشت آوري به دنيا آمد و رشد و نمو کررد . خديجه کبري در چنين اوضاع و شرائطي نوزاد عزيزش را شير مي داد . مدتي ازز ايام شيرخوارگي زهرا در شعب ابوطالب سپري شد . در همانجا از شير خوردن باز گرفته شد . در همان ريگستان سوزان راه رفتن آموخت . در همان محيط قحطي غذا خور شد . هنگامي که سخن گفتن ياد مي گرفت فرياد و ناله اطفال گرسنه « شعب » را مي شنيد . در وسط شبب که از خواب بيدار مي شد خويشانش ررا مي ديد که با شمشيرهاي برهنه اطراف پدرش پاس مي دادند.

 در حدود سه سال طول کشيد که فاطمه ( س) به غير از زندان سوزان شعب چيزي نديد و از دنياي خارج خبري نداشت .

فاطمه در سن پنج سالگي بود که پيغمبر و بني هاشم از تنگناي شعبب نجات يافته به خانه و زندگي خودشان مراجعت نمود . مناظر زندگي جديد و نعمت آزادي و توسعه در خوراک و پوشاک و منزل براي زهرا تازگي داشت و شادمان و مسرور بود .

مرگ مادر

اما افسوس و صد افسوس که روزگار خوشي فاطمه (س) دوامي نداشت . تا خواست در محيط آزاد نفس راحتي بکشد مادر مهربانش خديجه را از دست داد.
هنوز يکسال نبود که پيغمبر (ص) و يارانش از زندان شعب آزاد شده بودند که خديجه از دار دنيا رفت . آه ، اين حادثه جانگداز چقدر روح حساس فاطمه کوچک را افسرده نمود و نهال اميدش را پژمرده کرد ، و بزرگترين ضربه ها را بر روح و روانش وارد ساخت . فاطمه (س) هرگز احتمال وقوع چنين حادثه ناگواري را نمي داد .

 گاه و بيگاه از فراق مادر اشک مي ريخت و در جستجوي مادر از هر کسي سراغ مي گرفت . وقتي پيغمبر از دفن خديجه فارغ شد و به خانه برگشت ، فاطمه ( س) دور پدر مي گشت و مي گفت : پدر جان ! مادرم کجاست ؟ پيغمبر متحير بود جواب او را چه بگويد که جبرئيل نازل شد و گفت : در پاسخ فاطمه بگو : مادرت با کمال آسايش و راحتي در کاخي که از برجد ساخته شده زندگي مي کند .

 

نتيجه

اوضاع غير عادي و حوادث و وقايع تلخ دوران کودکي حضرت زهرا ( س) بدون ترديد آثاري در روح حساس آن دو شيره گرامي گذاشت و زندگي آينده و چگونگي حرکات و افعال و روحيات و وجدانياتش تا حدودي مربوط به حوادث آن دوران بوده است و آغاز شخصيت او از همين جا سرچشمه گرفت . آثار زير را مي توان از مهمترين آنها شمرد .

 1- کسيکه در يک چنين اوضاع سهمگيني رشد و نمو کند و در آغاز زندگي چنين ضربه هاي بزرگي بر روحش وارد شود ، شخصي افسرده و پژمرده و غمناک خواهد بود . به همين علت ، در احوال فاطمه ( س) نوشته اند هميشه محزون و غمناک بوده است .

2- کسيکه در يک چنين اوضاع بحراني بزرگ شود ، حتي دوران شر خوارگي و طفوليت خويش را در زندان بگذراند و از آن وقتيکه خودش را شناخته در تنگناي زندان باشد و مشاهده کند که پدر و مادر و خويشانش با چه فداکاري و از خود گذشتگي از هدف خودشان دفاع مي کنند و راي رسيدن به هدف به هر سختي و فشاري تن در مي دهند ، اما حاضر نيستند از هدف خودشان دست بردارند ، چنين شخصي طبعا" مبارز و سرسخت و با هدف بار مي آيد و در طريق رسيدن به هدف از زندان و شکنجه باک ندارد ، و بزودي از ميدان در نمي رود .

3- فاطمه ( س) چون مي ديد که پدر و مادر و خويشانش در ترويج دين اسلام و بسط توحيد و خدا پرستي چه سختيها و مشقت هايي را تحمل مي کنند و براي هدايت و نجات بشريت چه فداکاريهائي مي کنند ، از مردم انتظار داشت که بعد از پدر بزرگوارش قدر زحمات او را بدانند و در تعقيب هدف مقدسش کوشش وجديت کنند ، و از راهي که برايشان تعيين کرده منحرف نشوند .


بعد از وفات مادر

در سال دهم بعثت ، ابوطالب و خديجه ، در فاطمه کوتاهي ، يکي پس از ديگري از دنيا رفتند. اين دو حادثه ناگوار به قدري در روح پيغمبر تأثير کرد که آن سال را سال غم و اندوه ناميد . زيرا از يک طرف بزرگترين يار و غمخوار و مشاور داخلي و شريک زندگي و مادر فرزندان خويش ، خديجه را از دست داد . از طرف ديگر ، بزرگترين پشتيبان و مدافع او حضرت ابوطالب از دنيا رفت .و به طوري که اوضاعه داخلي و خارجي آن حضرت يک مرتبه دگرگون گشت و به علت از دست رفتن اين دو حامي بزرگ ، اذيت و آزار دشمنان شروع شد . گاهي سنگش مي زدند . گاهي بدنش را خون آلود مي کردند و در اکثر اوقات ، هنگامي که با چهره اي غمناک و محزون به خانه مي آمد ، با صورت پژمرده و چشمهاي اشکبار دختر عزيزش که در فراق مادر مي گريست ، رورو مي شد .

 فاطمه ( س) وقتي از خانه خارج مي شد شاهد حوادث تلخي بود . گاهي مي ديد؛ پدرش را اذيت مي کنند و ناسزايش مي گويند . يک روز ديد دشمنان در مسجدالحرام نشسته اند و براي قتل پدرش نقشه مي کشند ، با چشم اشکبار به خانه بازگشت و تصميم دشمنان را براي پدر تعريف نمود .

روزي يکي از مشرکين ، پيامبر اکرم ( ص) را در کوچه ملاقات کرد ، مقداري خاکروبه و کثافت بر سر و صورت آن جناب پاشيد . پيامبر چيزي نگفت و با همين حال وارد خانه شد . يکي از دخترانش ( فاطمه ) به استقبال آن حضرت شتافت . آب آورد و با چشم گريان سر و صورت پدر را شست . پيامبر فرمود : دخترم ! گريه نکن ، مطمئن باش که خدا پدرت را از شر دشمنان محفوظ مي دارد و پيروز مي گرداند.

يک روز پيامبر در مسجدالحرام مشغول نماز بود . عده اي از مشرکين او را مسخره مي کردند و در صدد آزارش بودند . يکي از آنان بچه دان شتري را که تازه ذبح شده بود برداشت و با خون و کثافت ، در حاليکه پيامبر اکرم در مسجد حاضر بود و اين منظره را تماشا مي کرد بسيار ناراحت شد و با چشم گريان خودش را به پدر رسانيد و بچه دان را برداشت و بدور افکند . پيامبر از سجده برخاست و بعد از نماز بر ان جمعيت نفرين کرد.

 آري زهراي عزيز در همان سنين خردسالي اين قبيل حوادث ناگوار را مشاهده مي کرد و به ياري پدر مي شتافت و براي پدر ، مادري مي کرد .
با مردن خديجه ، طبعا" برخي از کارهاي خانه بر دوش فاطمه کوچک افتاد . زيرا آن نخستين خانه توحيد ، کدبانوي بزرگ خود را از دست داده بود و به غير از فاطمه ( س ) در خانه يادگاري نداشت .

 تاريخ ، اين موضوع را روشن نکرده که در آ« دوران سخت در خانه پيغمبر (ص) چه مي گذشته و زندگي آنان چگونه اداره مي شده است ، اما با چشم دل مي توان اوضاع رقت بار ساکنين آن خانه را مشاهده نمود .
پيغمبر (ص) بعد از خديجه با زني به نام « سوده » ازدواج نمود ، زنان ديگري را نيز اختيار کرد . انان هم کم و بيش درباره فاطمه اظهار علاقه مي نمودند ، ليکن براي هر کودک يتيمي دشوار است جاي مادرش را خالي و زن ديگري را در جاي او مشاهده کند . نامادري هم هر چه خوب و مهربان باشد مهر و محبت بي شائبه مادر را ندارد . تنها مادر است که به وسيله نوازشهاي گرم خويش ، دل کودک را آرام مي کند و به او نيرو مي بخشد .
ولي هرچه محروميت فاطمه ( س) زيادتر مي شد ، اظهار محبت پيغمبر هم به همان نسبت بيشتر مي گشت . زيرا رسول خدا بدين مطلب توجه داشت که : فاطمه از حهت مادر ، کسري محبت دارد و بايد آن کسري جبران شود و از اين جهتت و جهات ديگر ، در روايات وارد شده که : رسول دا (ص) تا صورت فاطمه را نمي بوسيد به خواب نمي رفت .

مطالب مذکور اجمالي است از سرگذشت حدود هشت سال از زندگي دختر پيغمبر .


ناگفته نماند …

ناگفته نماند که : گرچه امثال حوادث مذکور و فشاهراي روحي براي هر کودکي پيش آمد کند اعصابش را در هم خواهد کوفت و راي سقوط و ناتواني روحي و جسمي وي کافي خواهد بودف ليکن اين داوري درباره همه کس درست نيست . زيرا همين حوادث سهمگين و گرفتاريهاي مداوم و مبارزاتن پي در پي است که روح افراد ممتاز و برجسته را تقويت مي کند و استعدادهاي دروني و نيروهاي نهفته آنان را به عرصه ظهور و بروز مي آورد تا در مقابل مشکلات پايداري کنند . اگر سنگ معدن تحت حرارت فوق العاده قرار نگيرد ، طلاي ناب و گرانبهايش خارج نمي شود .

 اوضاع بحراني و خطرنام و حوادث و انقلابات سهمگين دوران زندگي زهرا (س) ، نه تنها خللي بر روح ان حضرت وارد نساخت بلکه برعکس ، گوهر وجودش را صيقل داد و تابناک نمود و براي هرگونه مبارزه اي آماده و نيرومندش گردانيد .


فاطمه ( س) به سوي مدينه

رسول خدا در سال سيزدهم بعثت – از ترس جان – ناچار شد مکه را ترک کند و به جانب مدينه ، هجرت نمايد . هنگام حرکت ، با علي و فاطمه ( س) وداع نموده به علي فرموده : امانتهاي مردم را رد کن سپس فاطمه دختر مرا و فاطمه مادر خودت را و فاطمه دختر عمويم حمزه را عده ديگري بردار و به سوي مدينه بشتاب که من در انتار شما هستم . اين ررا فرمود و به جانب مدينه حرکت نمود .

 علي بن ابي طالب ( ع) به دستور پيغمبر اکرم عمل نمود ، سپس فاطمه ( س) را با چندين تن ديگر ازز زنها سوار کرد و رهسپار مدينه شد . در بين راه « ابو واقد » که مدمور راندن شترها بود ، آنها را با سرعت مي برد . علي بن ابي طالب ( ع) فرمود :

با زنها مدارا کن و شترها را آهسته تر بران زيرا زنان ناتوانند و تاب تحمل سختي را ندارند.

 ابو واقد عرض کرد مي ترسم دشمنان در تعقيب ما باشند و به ما برسند . علي ( ع) پاسخ داد : پيغمبر ( ص) به من فرمود : از طرف دشمنان به شما آزاري نخواهد رسيد .

 وقتي به نزديکي « ضجان » رسيدند ، هشت سوار از عقب ايشان رسيدند . علي بن ابي طالب زنان را در پناهگاهي پياده نمود و با شمشير بر دشمنان حمله کرد و پراکنده شان ساخت . آنگاه بانوان را سوار کرد و رهسپار مدينه شد . پيغمبر ( ص) وقتي به قبا رسيد دوازده روز توقف نمود تا علي به اتفاق فاطمه و سايرين به آن حضرت پيوستند .

رسول خدا در مکه و به روايتي در مدينه ، « سوده » را به عقد خويش درآورد و فاطمه ( س) را به خانه او برد . سپس « ام سلمه » را عقد کرد و فاطمه را بدو سپرد تا از وي نگهداري و سرپرستي کند . ام سلمه مي گويد : پيغمبر اکرم ( ص) فاطمه را به من سپرد تا در تربيتش کوشش کنم . من هم از تربيت و راهنمايي او دريغ نداشتم ولي به خدا سوگند او از من با ادب تر و داناتر بود .

 

علي (ع) به خواستگاري مي رود

پيشنهاد ابوبکر چنان روح علي را تکان داد و عشق دروني او را شعله ور ساخت که ديگر نتوانست بکار خويش ادامه دهد . شترش را از کار باز گرفت و به منزل آورد، بدنش را شستشو داد ، عبادي تميزي بر تن کرد ، کفش هايش را پوشيد و به خدمت رسول اکرم شتافت . پيغمبر (ص) در خانه ام سلمه تشريف داشت . علي (ع) به منزل ام سلمه رفت و در زد . پيغمبر به ام سلمه فرمود : در را باز کن . کوبنده در شخصي است که خدا و رسول را دوست دارد.
عرض کرد : يا رسول الله ! پدر و مادرم فدايت ، کيست که نديده درباره اش چنين داوري مي کني ؟

فرمود : اي ام سلمه ! ساکت باش ، مردي دلاور و شجاع است ، برادر و پسر عمويم و محبوب ترين مردم نزد من است .

 ام سلمه از جاي جست و در سراي را باز کرد . علي (ع) داخل منزل شد ، سلام داد و در حضور پيغمبر نشست . از خجالت سرش را به زير انداخت ، و نتوانست تقاضاي خويش را عرضه بدارد . مدتي طول کشيد که هر دو ساکت بودند . بالاخره پيغمبر (ص) سکوت را شکست و فرمود : يا علي گويا براي حاجتي نزد من آمده اي که از اظهار آن خجالت مي کشي ؟بدون پروا حاجت خود را بخواه و اطمينان داشته باش که تمام خواسته هايت قبول مي شود .
عرض کرد : يا رسول الله پدر و مادرم فداي تو باد ، من در خانه شما بزرگ شدم و الطاف شما برخوردار گشتم . بهتر از پدر و مادر ، در تربيت و تأديب من کوشش نمودي و به برکت وجود شما هدايت شدم . يا رسول الله ! به خدا سوگند اندوخته دنيا وآخرت من شما هستي . اکنون موقع آن شده که براي خودم همسري انتخاب کنم و تشکيل خانواده دهم ، تا با وي مأنوس گردم و از ناراحيتهاي خويش بکاهم . اگر صلاح بداني و دختر خودت فاطمه (ع) را به عقد من در آوري سعادت بزرگي نصيب من شده است.
رسول خدا که د رانتظار چنين پيشنهادي ود صورتش از سرور و شادماني برافروخته شدف فرمود : صبر کن تا از فاطمه اجازه بگيرم .
پيغمبر نزد فاطمه (س) رفت ، فرمود : دخترم ! علي بن ابي طالب ( س) را به خوبي مي شناسي براي خواستگاري آمده است . آيا اجازه مي دهي ترا به عقدش در آورم ؟ فاطمه از خجالت سکوت کرد و چيزي نگفت . پيغمبر (ص) سکوت او را علامت رضايت دانست .

 

توافق

رسول اکرم (ص) پس ازکسب اجازه به نزد علي آمد و با لبي خندان گفت: يا علي ! آيا براي عروسي چيزي داري ؟ پاسخ داد: يا رسول الله پدر ومادرم قربانت ، شما از وضع من کاملاً اطلاع داريد تمام ثروت من عبارت است از يک شمشير ، يک زره ويک شتر .

 فرمود: تو مرد جنگ جهادي و بدون شمشير نمي تواني در راه خدا جهاد کني ، شمشير از لوازم و احتياجات اولي تو است . شتر نيز از ضروريات زندگي تو محسوب مي شود، بايد به وسيله آن آبکشي کني و وضع اقتصادي خودت وخانواده ات را تامين کني و براي اهل و عيالت کسب روزي نمايي و در مسافرت بارت را برآن حمل کني، تنها چيزي که مي تواني از آن صرف نظر کني همان زره است. من هم به تو سخت نمي گيرم و به همان زره اکتفا مي نمايم. يا علي اکنون که کار به اينجا رسيد ، مي خواهي بشارتي به تو بدهم و رازي را برايت آشکار سازم ؟

 عرض کرد: آري يا رسول الله ، پدرو مادر فدايت، شما همیشه نيکخو و خوشزبان بوده ايد .

فرمود:پيش از آن که به نزد من بيايي جبرييل نازل شد و گفت: يا محمد ! خدا تو را از بين مخلوقاتش برگزيده و به رسالت انتخاب کرد . علي (ع) را برگزيد و برادر و وزير تو قرار داد.

 بايد دخترت فاطمه را با او کابين ببندي . مجلس جشن ازدواج آنان در عالم بالا و در حضور فرشتگان برگزار شده است . خدا دو فرزند پاک و نجيب و طيب و طاهر ونيکو به آنها عطا خواهد نمود يا علي هنوز جبرييل بالا نرفته بود که تو درب منزل مرا زدي .


خطبه عقد

پيغمبر(ص) فرمود: يا علي تو زودتر به مسجد برو من نيز از عقب تو مي آيم ، تا درحضور مردم مراسم عقد را برگزار کنيم وخطبه بخوانيم .
علي (ع) مسرور و خوشحال به جانب مسجد حرکت نمود. ابوبکر و عمر را در بين راه ملاقات کرد، از جريان کار جويا شدند، گفت: رسول خدا دخترش را به من تزويج کرد ، هم اکنون از عقب مي رسد ، تا در حضو ر جمعيت ، مراسم عقد وخطبه خواني را انجام دهد.

 پيغمبر(ص) در حاليکه صورتش از سرور وشادماني مي درخشيد به مسجد تشريف برد ، و به بلال فرمود: مهاجر وانصار را در مسجد جمع کن. هنگامي که مردم جمع شدند، برفراز منبر رفت وپس از حمد و ثناي الهي فرمود: اي مردم آگاه باشيد که جبرئيل بر من نازل شد و از جانب خدا پيام آورد که مراسم عقد ازدواج علي و فاطمه (ع) د رعالم بالا و در حضور فرشتگان برگزار شده و دستور داده که در زمين نيز آن مراسم را انجام دهم، و شما را برآن گواه بگيرم. سپس نشست و به علي (ع) فرمود: برخيز و خطبه عقد را بخوان ، علي (ع) برخاست و فرمود: خدا را بر نعمت هايش سپاس مي گويم و شهادت مي دهم که بغير از او خدايي نيست. شهادتي که مورد پسند رضايت او واقع شود. درود بر محمد (ص) ، درودي که مقام و درجه اش را بالا برد. اي مردم! خدا ازدواج را براي ما پسنديده و بدان دستور داده است . ازدواج من و فاطمه را خدا مقدر کرده و بدان امر نموده است. اي مردم ! رسول خدا فا طمه را به عقد من در آورد ورزه ام را از بابت مهر قبو ل کرد. از آن حضرت بپرسيد و گواه باشيد.

 مسلمانان به پيغمبر ( ص) عرض کردند : يا رسول الله ! فاطمه را با علي کابين بسته اي؟

رسول خدا پاسخ داد : آري .

 پس تمام حضار دست به دعابرداشته گفتند : خدا اين ازدواج را بر شما مبارک گرداند و در ميانتان دوستي و محبت افکند . پس از ختم جلسه ، پيغمبر( ص) به خانه برگشت ، و به زنان دستو

شنبه 15 بهمن 1390برچسب:زندگی نامه ی فاطمه زهرا, :: 14:57 ::  نويسنده : MOHSEN

بهاءالدین خرمشاهی

رونق بازار حافظ شناسی

 

حافظ شناسی به معنای شناخت حافظ و بحث و فحص درباره آراء و افکار و چون و چند هنر او و طبع و نشر آثارش یا آثاری درباره او، به یک معنی سابقه اش به عصر حافظ میرسد که خودش به جاذبه عالم گیر سخن خویش و روانی آن آگاهی داشته. چنان که میگوید:

زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گوید

که گفته سخنت میبرند دست به دست

.

طی مکان ببین و زمان در سلوک شعر

این طفل، یک شبه ره یک ساله میرود

.

شکر شکن شوند همه طوطیان هند

زین قند پارسی که به بنگاله میرود

.

عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ

بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است

.

فکند زمزمه عشق در حجاز و عراق

نوای بانگ غزل های حافظ از شیراز

 

شاید از هیچ دیوان فارسی دیگر به اندازه دیوان حافظ نسخه خطی ساده یا تذهیب شده در کتابخانه های ایران و هند و پاکستان و افغانستان و ترکیه پراکنده نباشد. ایرانیان اگر درباره هرکس یا هر موضوع دیگر اختلاف نظر داشته اند، درباره حافظ، و نیز سعدی و مولانا و فردوسی نداشته اند. اگر در سالهای اخیر نام فردوسی و خیام با احتیاط و بدگمانی و گاه بدگویی برده میشود، ربطی به واقعیت فردوسی و خیام ندارد. بلکه ربط به تبلیغاتی دارد که در اطراف این دو به راه انداخته بودند و سوء استفاده هایی که از نام و آثارشان به عمل آورده بودند وگرنه فردوسی، مسلمان و شیعه پاک اعتقادی بوده و هوای زردشتی گری و خاک پرستی و نژاد پرستی در سر نداشته است. اگر رژیم گذشته، شاهنامه و بزرگداشت فردوسی را دستاویز ایران باستان گرایی و اسلام زدایی نساخته بود، این سوء تفاهم ها نیز در این باب پیدا نمیشد. فردوسی فقط در زمانی بی اهمیت میشود که زبان فارسی بی اهمیت شود. و جنبه زبانی شاهنامه فقط یک جنبه از اهمیت و شأن تاریخی این اثر را تشکیل میدهد. به جای دست کم گرفتن و خصمانه تلقی کردن شاهنامه و فردوسی بهتر است تخلیط و ترفندهایی را که از آن یاد شد دست کم بگیریم و منتفی بدانیم.

باری در حافظ شناسی قرن اخیر چند منزلگاه مهم دیده میشود. نخست طبع حافظ قدسی (به سال 1322 ق)؛ دوم طبع علامه قزوینی (به سال 1320) که شاهکاری در تصحیح متون است؛ سوم طبع حافظ شیراز توسط احمد شاملو که جوان پسند بود و امروزی و طبع چهارم و تصحیح دیوان حافظ به کوشش دکتر پرویز ناتل خانلری (1358) که چاپ پاکیزه تر و پیراسته تری از آن در دو مجلد، همراه با تعلیقات مصحح انتشار یافته است. (1362 - بر این چاپ آقای سیاوش پرواز در کیهان فرهنگی، و آقای حسینعلی هروی در نشر دانش نقد نوشتند.) اتفاقا چاپ اول این اثر، با آن که کم اشکال هم نبود با استقبال حافظ شناسان و حافظ دوستان مواجه شد، و سه چهار نقد غالبا مثبت در تأیید یا ارزیابی آن به قلم آقایان دکتر حسینعلی هروی، دکتر ابوالحسن نجفی و دکتر محمد اسلامی ندوشن در مجله نشر دانش نوشته شد. ضمنا در سالهای 37 و 38 آقای خانلری چاپ اولیه از همین دیوان را که مشتمل بر نزدیک به ثلث غزلها بود، همراه با رساله ای به نام «چند نکته در تصحیح دیوان حافظ» انتشار داد که با نقدهای عالمانه آقای سید محمد فرزان مواجه شد. نه اینکه طبع دیوان حافظ منحصر به همین ها باشد که چند طبع و تصحیح مهم دیگر هم در نیم قرن اخیر انجام گرفته است.

طبع خلخالی (1306) بی شک حقی به گردن طبع قزوینی دارد. طبع پژمان (چاپ اول 1315، چاپ نهم 1363) نخستین ذوق ورزی جدی در تصحیح دیوان حافظ است. قرینه این طبع که دخالت ذوق در آن جایی برای خود دارد، طبع آقای سید ابوالقاسم انجوی شیرازی (چاپ اول 1346، چاپ پنجم 1363) است که الحق فایده بخش و مشکل گشا است. انجوی دو گام مهم در عالم حافظ شناسی برداشته است. نخست تنظیم فهرست کشف الابیات، و دوم تنظیم کشف الکلمات یا واژه یاب.

به کوشش بی حاصل و پر زحمت - و به قولی سی ساله - آقای مسعود فرزاد نیز باید اشاره کرد که نه دانشمندانه و روشن مندانه بود، نه ذوق ورزانه، و به دریافت دو نقد شکننده ناول آمد. یکی از سوی احمد شاملو و دیگری از سوی آقای دکتر حسینعلی هروی.

سپس حافظ شیراز به روایت آقای احمد شاملو بیرون آمد که استاد مطهری بر مقدمه آن ایراد گرفت و نگارنده این سطور بر متن آن. آقای پرویز خائفی هم در کتاب حافظ بر اوج بر آن نقد نوشت. منصفانه و واقع گویانه باید گفت که حافظ شاملو با استقبال خوبی - نه از سوی ناقدان، بلکه از سوی خریداران - مواجه شد. دلیلش در تصحیح و تغلیط نبود، در مسائل روان شناختی و جوان پسند بودن این دیوان بود که با زیر هم نوشتن ابیات غزلها به شیوه شعر نو و نقطه گذاری ها افراطی - و در چاپ بعدی با اعراب گذاری - طبع متفاوتی از دیوان حافظ ارائه کرده بود. و نسلی که بر اثر جوانی و جوان تری، برعکس نسل پیشین با تصحیح جدی و عبوس قزوینی انس نداشت، و راهی، بلکه میان بری به سوی حافظ میجست، به این طبع شیک و شکیل و «آسان امروزی» روی آورد. و این خود اقدام مفیدی بود. شاملو در این کار برای آن که دست خود را باز بگذارد، و متعهد به صحت و دقت و ضبط و ربط صحیح نباشد، کوشش خود را «روایت» نام داده بود. سه چهار نقدی که بر این «روایت» نوشته شد همه مخالفانه و ایراد گیرانه بود.

سه طبع معتنابه دیگری که هم از لحاظ متون مبنا و هم از لحاظ صحت و دقت تصحیح، از دیوان حافظ به عمل آمد. یکی به همت آقایان دکتر محمدرضا جلالی نائینی و دکتر نذیر احمد (چاپ اول 1350، چاپ چهارم 1362) و دیگر به همت دکتر رشید عیوضی و دکتر اکبر بهروز (چاپ اول 1356، چاپ دوم 1363) بود. طبع آقای دکتر یحیی قریب (1354) نیز خالی از وثاقت نبود. پس از این سه طبع اتفاق مهمی در حافظ شناسی رخ نداد. در سال 1365 طبع و تصحیح تازه ای از دیوان خواجه به اهتمام آقای احمد سهیلی خوانساری انتشار یافت که ارزش آن از نظر متون مبنا و علی الخصوص از نظر روش تصحیح والا نیست و به همین قلم نقدی بر آن نوشته شده است. ( همین کتاب، مقاله «اهتمامی بی اهمیت»).

اما در زمینه شناخت و شناساندن حافظ و شخصیت و شعر و زمانه او چندین اثر پدید آمده است. یکی حافظ چه میگوید (1317) از دکتر احمد هومن که بیشتر نگرش فلسفی داشت و فلسفه حافظ را میجست. سپس حافظ شیرین سخن (1319) از دکتر محمد معین که به شناسایی حافظ واقعی تاریخی پرداخته و ذوق و تحقیق را قرین یکدیگر ساخته بود. که خوشبختانه قرار است چاپ جدید آن با افرایش و پیرایش بسیار که سالها قبل توسط خود استاد معین به عمل آمده، در دو جلد انتشار یابد. اثر دو جلدی دکتر قاسم غنی به نام تاریخ عمر حافظ (1321) و بحث در آثار و افکار و احوال حافظ (1322) یکی از محققانه ترین آثاری است که حافظ تاریخی را میجوید و تاریخ عصر حافظ و عرفان تا عصر حافظ را میکاود. و پس از چهل سال همچنان جزء منابع کلاسیک و معتبر حافظ شناسی باقی مانده است. نقشی از حافظ (چاپ اول 1336) اثر علی دشتی دارای سبک تازه و نگرش تویی در نقد ادبی بود. حافظ شناسی آقای محمدعلی بامداد (چاپ اول 1338) مبتکرانه و مجتهدانه است و چندان که باید حقش گزارده نشده است. فرهنگ اشعار حافظ (1340) نوشته آقای دکتر احمد علی رجایی از آثار مهم در اصطلاح شناسی عرفانی حافظ است ولی متأسفانه تا حدودی ناقص مانده است. (این کتاب پس از سالها نایابی، در سال 1365، با افزایش و تجدید نظر به چاپ دوم رسید.) سپس میرسیم به یک نقطه عطف؛ به مکتب حافظ (چاپ اول 1344) نوشته آقای دکتر منوچهر مرتضوی که تا به امروز جدی ترین و عمیق ترین اثر درباره اندیشه و هنر حافظ است. خوشبختانه شنیده شد که پس از دو دهه، در حال تجدید چاپ است. از کوچه رندان دکتر عبدالحسین زرین کوب (چاپ اول 1349) هم اثر محققانه ای است. حافظ و قرآن (1345) اثر دکتر مرتضی ضرغامفر، و حافظ و موسیقی اثر دکتر حسینعلی ملاح دو اثر اختصاصی درباره یک جنبه از هنر حافظ است. در این میانه در حدود یک دهه پیش فولکلور حافظ به نام حافظ خراباتی (تا به امروز در هشت جزء و چند هزار صفحه که جزئی از کل تألیف است و مؤلف از آن به عنوان «ران ملخ» یاد کرده) به قوت آقای رکن الدین همایون فرخ انتشار یافت که بهتر است حتی از ارزیابی شتابزده اش هم چشم بپوشیم.  حق مطلب را آقای سعیدی سیرجانی در سه شماره از مجله یغما به جای آورده است. آقای آقازاده هم کتاب مفصلی در رد و نقد این مجموعه نوشته است.

کتاب جدی دیگر درباره اندیشه حافظ همانا در کوی دوست (1357) نوشته آقای شاهرخ مسکوب بود که نگارنده این سطور در ذهن و زبان حافظ نقدی بر آن نوشت. تماشاگه راز (1359) مجموعه دروس استاد شهید مرتضی مطهری از نظر ژرف کاوی در عرفان حافظ و ربط دادن آن به مکتب ابن عربی، اثر قابل توجهی بوده و آقای دکتر نصرالله پورجوادی در نشر دانش بر آن نقد نوشت.

اما شرح های حافظ: شرح سودی در دهه چهل تا پنجاه به همت خانم دکتر عصمت ستارزاده به فارسی خوبی ترجمه شد. (چاپ سوم 1365). علامه قزوینی و دکتر مرتضوی ارزش اساسی این اثر را - که از نگارش آن بیش از 400 سال میگذرد - به نحوی مشروط تأیید کرده اند و گفته اند که در مفردات و مسائل دستور زبانی باید با کمال احتیاط به آن مراجعه کرد.

شرحی نیز به نام بدر الشروح از بدرالدین بهاءالدین که خط و ربط ناخوش و ناگواری دارد منتشر شده است. (چاپ اول 1904 در هند؛ چاپ دوم 1362) که به شیوه «طاعت از دست نیابد گنهی باید کرد» به جای رفع موانع و حل مشکلات دیوان حافظ، به ایجاد موانع و مشکلات میپردازد. باری بیش از قیمتش به خواننده و ذهن و زبان او ضرر میزند!

شرح دیگری که از دیوان حافظ انتشار یافت و به زودی در صندوق خانه و سمساری حافظ شناسی جای گرفت گنج مراد اثر آقاسی سیروس نیرو بود - در این باره هم حق مطلب را آقای ماشاءالله آجودانی در مجله نشر دانش ادا کرد. شرح بعدی به قلم آقای رحیم ذوالنور بود به نام در جستجوی حافظ (1362) تا حدبی بهتر از شرح قبلی بود. این شرح خیلی لغت معنی وار است. در سیر تکامل هر علم و فن، از جمله حافظ شناسی به قول حکما «طفره» محل است. یکباره نمیشود بدون طی مراحل بینابین از حضیض به اوج پرید. موهبت و «موتاسیون» هم مختص بعضی از نوابغ و از ما بهتران است. در جستجوی حافظ در نردبان تکامل جای والائی ندارد. جایی دارد  قبل از اواسط - دیوان حافظ با معنی واژه ها، شرح ابیات و ذکر وزن و بحر غزلها و برخی نکته های دستوری و ادبی و امثال و حکم، به کوشش دکتر خلیل خطیب رهبر (1363) از نظر ضبط و ربط مقررات و بیان نکات ادبی و دستوری، یک پله فراتر است. جایی دارد در اواسط.

در سالهای اخیر آقای دکتر حسینعلی هروی شرح قابل توجهی بر سراسر دیوان حافظ نوشته اند که در دست انتشار است.

بانگ جرس (1349) چاپ بعدی اش با عنوان عقاید و افکار خواجه (1358) نوشته آقای عبدالعلی پرتو علوی کتاب حدی و مشکل گشایی بود.

کتاب معتنابه دیگری که در سال 62 انتشار یافت، واژه نامه غزلهای حافظ تألیف شادروان سید حسین خدیر جم بود که در مجموع اثر مفیدی بود. گو این که واژه نامه غزلهای حافظ، دست کم سه برابر این باید باشد. این اثر دو نقد و یک پاسخ (هر سه در نشر دانش) برانگیخت. کلک خیال انگیز یا فرهنگ جامع دیوان حافظ، تألیف دکتر پرویز اهور در سال 1363 در دو جلد انتشار یافت. این فرهنگ با وجود حجم قابل توجهش، کمبودهای مهم و جدی دارد. سطح علمی آن نیز متوسط است. نقدی در کیهان فرهنگی نیز به قلم آقای دکتر حسینعلی هروی بر آن نوشته شد.

 

*          *          *          *

 

در این سالها چاپ و تجدید چاپهای فراوانی از دیوان حافظ به عمل آمد که هنری تر از همه به خط آقای کیخسرو خروش و به همت انجمن خوشنویسان ایران بود. که متأسفانه سهوالقلم و افتادگی فرمی داشت، ولی با استقبال فراوان روبرو شد.

حال که بحث حافظ خوش خط به میان آمد، این افشاگری را لازم میداند که در بخش نسخ خطی کتابخانه ملی ایران، حافظ بسیار نفیسی محفوظ است که از کتابخانه پهلوی سابق به آنجا رسیده و خط و تذهیب فوق العاده ای دارد. (به خط استاد مرتضی عبدالرسولی) این اثر هم از نظر تصحیح متن، هم تذهیب و هم خوشنویسی بی نظیر است. امید است ناشر صاحب صلاحیت بلند همتی دنبال این کار یعنی طبع و نشر آن را بگیرد و دوست داران حافظ و هنر معاصر و علاقه مندان به آثار نفیس را به یک اندازه خشنود سازد.

از کتابخانه ملی ایران یاد کردیم بهتر است این بشارت را هم بیفزاییم که کتاب شناسی حافظ به همت یکی از اعضای هیأت علمی این کتابخانه در دست تدوین است که خلأ مهمی را در عالم حافظ شناسی پر خواهد کرد. آقای محمدعلی رونق «گزریده کتاب شناسی پژوهشی حافظ» را که شامل 226 کتاب و مقاله است در شماره سوم از سال ششم نشر دانش (فروردین و اردیبهشت 1365) منتشر کرد. اثر تحقیقی دیگری که در زمینه حافظ شناسی و نقد چند دیوان انتشار یافت، نقد و نظر درباره حافظ (1363) اثر آقای دکتر حسینعلی هروی است، شامل چهار نقد از ایشان بر چهار طبع و تصحیح مختلف از دیوان حافظ؛ و نیز چند مقاله در مقایسه بین جهان بینی حافظ و پل والری.

 

*          *          *          *

 

بازار حافظ شناسی رونقی دارد، و این رونق در این سالها بالا گرفته و باید به فال نیکش گرفت. اما این رونث در مقیاس جهانی، و در مقایسه با فی المثل رونق شکسپیر شناسی، چندان شایان نیست. در انگلستان کتاب شناسی شکسپیر به صورت فصل نامه منتشر میشود و ما هنوز کتاب شناسی اولیه حافظ نداریم. طبق آمار فصل نامه کتاب شناسی شکسپیر، در سال 1865 میلادی 1807 قلم اثر از تجدید چاپ آثار شکسپیر با مقالات و رسالات و کتاب هایی که درباره او نوشته شده یا اجرای نمایش نامه ها یا فیلم ها و فیلمنامه هایی که از آثار او یا بر مبنای آنها تهیه شده، پدید آمده است. ما هنوز یک زندگی نامه معتبر و فارغ از افسانه، از حافظ نداریم. باری به جای شکایت، بهتر است همچنان شاکر باشیم.

 

*          *          *          *

 

 

 



شنبه 15 بهمن 1390برچسب:زندگی نامه ی بهائ الدین خرمشاهی, :: 14:57 ::  نويسنده : MOHSEN

اوشو کیست؟

سه شنبه ۱۲ دي ۱۳۸۵

اوشو/ Osho در یازده دسامبر 1931 پا به این جهان گذاشت و در 19 ﮊانویه 1990 رخت از آن بست. اوشو تعلیماتش را تنها در قالب کلمات ادا نمیکرد.بلکه زندگی او سرمشقی از تعالیم و اعتقاداتش بود. او زندگی را به حد تمام و کمال تجربه کرد; زندگی وی آکنده از عشق، شجاعت، وقار و شوخ طبعی خاصی بود که از طریق آن به قلب میلیونها نفر از مردم دنیا راه یافت. ((ﮊان لایل)) در مجله ی Vogue درباره ی اوشو می نویسد: (( او مردی است مهربان و شفیق، در نهایت صداقت... یکی از باهوش ترین، ادیب ترین، پر مغزترین و مطلع ترین سخنورانی است که تا به حال دیده ام)). با این وجود، اوشو همیشه از خویش به عنوان انسانی معمولی یاد می کردو بر این نکته تاکید داشت که آنچه که او بدان دست یافته، برای همه کس دست یافتنی است.
اوشو در سال 1953 در سن بیست و یک سالگی به نور حق مشرف شد و از آن پس کمر همت بر آن بست تا آنچه را که خود از آن بهره مند شده بود، به دیگر انسانها نیز منتقل سازد. او تصویر ذهنی خویش از انسان ایده آل امروزی را ((زوربای بودایی)) می نامید; ترکیبی کاملا جدید; ((ملاقات بین زمین و آسمان، ملاقات بین مرئی و نامرئی، ملاقات قطبهای متضاد)). زوربا شخصیتی است زمینی و اهل خوشگذرانی های دنیوی، در حالی که بودامظهر طریقت معنوی است.


اوشو از سال 1963 به سخنرانی در اقصی نقاط هند پرداخت و همچنین روشهایی عملی برای مراقبه جهت دگرگونی و ارتقای معنوی انسانها ابداع نمود.
در سال 1974 کمون خویش را در شهر ((پونا)) در هند بنیان نهاد و بسیاری از مردم، مخصوصا از جهان غرب، به آنجا سرازیر شدند. امروزه کمون اوشو یکی از بزرگترین مراکز معنوی بین المللی در جهان بشمار می آید.
به مدت بیش از 35 سال، اوشو شخصا به تعلیم و همکاری با کسانی که نزد او می آمدند، پرداخت. اوشو معتقد بود که زندگی انسان امروزی بایستی بر پایه ی مراقبه بنا شده باشد، منتها مراقبه ای که با نیازها و واقعیات زندگی انسان امروزی هماهنگ است. او شیوه های متعدد نوینی برای مراقبه ابداع کرد تا هرکس بسته به نیاز و روحیه ی خویش، آن را برگزیده و با آن کار کند. او همچنین طی همکاری با درمانگران، روشهای جدید درمانی بر پایه ی مراقبه را ابداع نمود.
اوشو در طول زندگی خویش، در تمام زمینه های ممکن مربوط به پیشرفت خودآگاهی آدمی، سخن رانده است. مراقبه، عشق، زندگی و مرگ، علوم، فلسفه، روانشناسی، تعلیم و تربیت، خلاقیت و روابط بین آدمها. سخنان او حاکی از طراوت، شوخ طبعی و بینش و بصیرت استثنایی وی است.
اوشو عارفی است که خرد و حکمت لایزال مشرق زمین را یه مشکلات و سوالات مبرمی که انسا امروزی با آن روبروست ربط می دهد. او از هماهنگی و کلیتی که در هسته و ذات همه ی مذاهب و آیینهای سنتی نهفته است سخن می گوید و حقیقت فراگیر نهفته در جوهر مذاهب را برای آدمی روشن می سازد.
نام پدری اوشو، ((راجنیش)) است. لقب ((باگوان)) به معنای ((آقا)) و ((سرور)) را به ابتدای نام وی افزوده بودند و او را با اختصار ((باگوان)) مورد خطاب قرار می دادند و در کتابها و نوشته ها از او به عنوان ((باگوان شری راجنیش)) یاد می کردند ( شری لقبی احترام آمیز به معنای مقدس و معظم است). در ﮊانویه سال 1989 اوشو به علت سوُ تعبیرهای به وجود آمده، لقب باگوان را از ابتدای نام خویش حذف کرد و گفت: ((دیگر مسخره بازی بس است)). از آن پس او را اوشو راجنیش نامیدند. وجه تسمیه اوشو (
Osho) از لغت -oceanic- برگرفته از ((ویلیام جیمز)) فیلسوف و روانشناس آمریکایی به معنای ((حل شده در اقیانوس)) است; واژه ی -oceanic- در واقع به بیان این تجربه می پردازد ، و ((اوشو)) به معنای کسی است که این پدیده را تجربه می کند. واﮊه ی ((اوشو)) همچنین در فرهنگ کهن خاور دور کاربرد داشته و به معنای ((شخص متبرک و ملکوتی، کسی که آسمان بر او باران گل می باراند)) می باشد. البته اوشو در سپتامبر همان سال، ((راجنیش)) را نیز از نام خود حذف نمود، زیرا راجنیش نامی برگرفته از مذهب هندو است و اوشو نمی خواست که نمایانگر فرقه یا آیین خاصی باشد.
یکی از وقایع مهم زندگی اوشو، مهاجرت وی به آمریکا در سال 1981 بود. دلیل اولیه او برای سفر به آمریکا، معالجه بود، ولی به علت وجود پیروان بسیار در آمریکا، تصمیم گرفت که آنجا بماند. مریدان اوشو یا به عبارتی ((سانیاسین/
Sannyasin)) ها بدین منظور در نقطه ای دورافتاده در ایالت اوریگون اراضی را خریداری کرده و طی مدت 4 ماه شهری به نام ((راجنیش پورام/ Rajneeshpuram) ) در آنجا بنا نهادند. محبوبیت اوشو به طور روزافزون در آمریکا افزایش یافت و سیل آدمها از اقصی نقاط این کشور به سوی راجنیش پورام که به عنوان یک مرکز معنوی شهرت یافته بود، سرازیر شد. ولی این امر به مذاق دولتمردان آمریکا خوش نیامد. آنها از افزایش محبوبیت اوشو نگران بودند، زیرا اوشو کلیه -ارزشهای- جامعه ی آمریکا را زیر سوال برده و راهی جدید جلوی انسانها قرار داده بود. بدین منظور دولت آمریکا بر آن شد تا به هر ترتیب از شر اوشو خلاص شود. این مساله تا بدانجا پیش رفت که وزیر دادگستری وقت آمریکا، نابودی کمون باگوان را بزرگترین اولویت خویش قرار داد.

http://poroge.mihanblog.com    دنیای مقالهآنها در نهایت در سال 1986 اوشو را به دروغ متهم به نقض قانون مهاجرت کرده و او را دستگیر نموده و به دادگاه کشاندند. در پی این وقایع، اوشو مجبور به ترک خاک آمریکا و بازگشت به هند شد.
اوشو یک ((نویسنده)) به معنای رایج کلمه نیست. او تا بحال شخصا هیچ کتابی ننوشته است. کتابهای نشر شده به نام اوشو که تعداد آنها بیش از 600 عنوان می رسد، در واقع نسخه برداری از سخنرانی های وی هستند. حدود 7000 سخنرانی از اوشو بر روی نوار کاست و 1700 سخنرانی بر روی نوار دیدئو ضبط شده است. اوشو پرفروش ترین -نویسنده- در هند بشمار می آید. سالانه بیش از یک میلیون نسخه از کتابها و نوارهای اوشو در هند به فروش می رسد. کتابهای اوشو به 19 زبان زنده ی دنیا ترجمه شده است.
روزنامه
Sunday Times چاپ انگلستان از اوشو به عنوان یکی از هزار شخصیت تاریخ ساز قرن بیستم میلادی یاد کرده است. روزنامه ی Sunday Midday چاپ هند نیز او را در زمره ی ده شخصیتی که سرنوشت هند را تغییر داده اند (در کنار شخصیتهایی همچون گاندی، نهرو و بودا) قرار داده است.
اوشو در ژانویه 1990 کالبد خاکی خویش را ترک گفت. او در مورد تعالیم خویش می گفت: ((پیام و رسالت من، ترویج آیین و مکتب و فلسفه ی خاصی نیست. پیام من نوعی کیمیا است، راه و روشی است جهت دگرگونی معنوی آدمی)).

http://poroge.mihanblog.com    دنیای مقاله

اطلاعات جالبی درباره زندگی اشو:

باگوان شری راجنيش،
راجنيش چندراموهان در سال 1931 درشهری کوچک به نام کاچوارا در هند مرکزی به دنيا آمد.-باگوان-به معنی شخص ملکوتی و مقدس و -شری- به معنای مرشد است.وی در اواخر حياتش نام خود را به اشو تغيير داد.
مذهب والدين او جينيسم بود.اگر چه اشو در تمام طول عمرش خود را به هيچ دين و فرقه مذهبی وابسته نمی دانست.او در تاريخ 21 مارس سال1953 در سن21 سالگی به -سامادهی- (رسیدن به روشن بينی که در آن روح انسان با روح هستی يگانه می گردد.)رسید.راجنيش درجه فوق ليسانس خود را در رشته فلسفه از دانشگاه سوگار اخذ نمود.او به مدت 9سال مشغول به تدريس فلسفه در دانشگاه جبال پور بود و به طور هم زمان،به عنوان يک استاد مذهبی فعاليت ميکرد.او در سال 1966 تدريس را کنار گذاشت و تمام توجهش را به تربيت سانياسینهايش (مريدانش) و همچنين سخنرانی های خود معطوف ساخت.اشو يک آپارتمان در شهر بمبئی داشت که معمولاً در آنجا اشخاص و گروه های کوچک را ملاقات می کرد و به عنوان يک استاد روحانی به راهنمايی دوستدارانش می پرداخت.در سالهای نخستين بيشترين سانياسینهای او را اروپاييان و هنديان تشکيل می دادند.
در سال 1974 اشو به سمت شهر پونا در جنوب بمبئی مهاجرت نمود.گروههای مخالف ادعا می کنند که اين تصميم به دليل افزايش مخالفتهای عمومی در بمبئی بر عليه وی اتخاذ شد.در واقع هدف اشو از اين مهاجرت بنا کردن يک آشرام(محل تدريس)بود تا بتواند محلی بزرگتر و راحتتر که دارای تسهيلات بيشتری جهت تربيت شاگردانش باشد را ايجاد کند.آين آشرام از دو قسمت که در مجاورت هم قرار داشتند و مساحت هر کدام به حدود 24،000متر مربع می رسید تشکيل شده بود و در يکی از مناطق اعيان نشين پونا به نام پارک کوريگون قرار داشت.تخمين زده می شود که حدود 50،000 نفر از غربيانی که درجستجوی روشن بينی به کمک يک استاد روحانی بودند از اين محل ديدن کرده اند.
در سال1979 اشو از هجرتش به عنوان حرکتی جهت حفظ نسل بشر نام برد.او گفته بود - اگر ما نتوانيم در 20 سال آينده انسان نوينی خلق کنيم،انسانيت هيچ آينده ای نخواهد داشت.فقط زمانی می توانيم جلوی خودکشی همگانی را بگيريم که انسان جديدی بيافرينيم.-او يکسری آموزشهای روحانی تلفيقی را ارائه کرد که ترکيبی بود از هندوئيسم،جينيسم،ذن،بوديسم،تائويسم،مسیحيت،فلسفه يونان قديم،
بسیاری از عقايد و رسوم مذهبی و فلسفی،روانشناسی،روشهای جديد درمانی مديتيشن و غيره....
در سال 1980 او توسط يک هندوی بنيادگرا در يکی از سخنرانيهای صبحگاهيش با چاقو هدف حمله قرار گرفت.به دليل بی کفايتی پليس اين تروريست تبرئه شد.در سال 1981 او با بی ميلی هندوستان را به دليل درمان بيماری و برخورداری از امکانات پزشکی پيشرفته تر ترک کرد و راهی آمريکا شد.گروهی که همراه او بودند در زمينی به مساحت 26000 کيلومتر مربع در مزرعه -بيگ مادی- در نزديکی آنتولوپ ايالت اريگون که سانياسینهايش به مبلغ 6 ميليون دلار خريداری کرده بودند ساکن شدند.نام اين مزرعه به راجنيش پورام(عصاره راجنيش)تغيير پيدا کرد.يک جاده متروک و کوچک به طول 20 مايل از آنتلوپ تبديل به شهرکی پررونق با 3،000 نفر جمعيت شد.يک باند فرودگاه به طول 4،500 فوت،يک مخزن آب به مساحت 180،000 متر مربع و يک تالار گردهمايی به مساحت 88،000 فوت مربع دائر گرديد.بسیاری از مردم محلی از ايجاد چنين مرکزی در بين خودشان به دليل تفاوتهای دينی و فرهنگی ناراضی بودند.بازتاب اين نارضايتی به صورت ندادن مجوز احداث ساختمان به طرفداران اشو نمود پيدا کرد.تعدادی ساختمان بدون کسب مجوز در مزرعه بر پا شد و هنگامی که مقامات رسمی تصميم به جلوگيری از اين ساخت و سازها گرفتنداداره آنها بوسیله افراد نا معلومی به آتش کشيده شد.زمانی که درخواستهای سانياسینها کراراً از سوی مقامات رد شد تعدادی از آنها به عضويت شورای شهر در آمدند.نام شهرآنتلوپ به شهر راجنيش تغيير کرد.

http://poroge.mihanblog.com   دنیای مقاله

 

سخنرانی و هدایت مدیتیشن توسط باگوان اشو.

اشو در امریکا، مراسم اسقبال مردم و مدیتیشن.

سخنرانی اشو در مورد ادراک، قلب و هستی.

مدیتیشن غروب، از اشو

 



شنبه 15 بهمن 1390برچسب:زندگی نامه ی اوشو, :: 14:56 ::  نويسنده : MOHSEN

ميرزا تقي خان اميرکبير

ميرزا تقي خان اميرکبير اهل فراهان است و دست پرورده خاندان قائم مقام فراهاني.  فراهان همچون تفرش و  آشتيان مجموعاً کانون واحد فرهنگ ديواني و "اهل قلم" بود؛ ناحيه اي مستوفي پرور. چه بسيار دبيران و مستوفيان و وزيران از آن ديار برخاستند که در آن ميان چند تني به بزرگي شناخته شده، در تاريخ اثر برجسته گذارده اند. از اين نظر ميرزا تقي خان نماينده فرهنگ سياسي همان سامان است.       ر

نام اصلي ميرزا تقي خان، "محمد تقي" است. زادگاهش "هزاوه" از محال فراهان عراق. هنوز هم در آنجا محله اي بنام "محله ميرزا تقي خاني" معروف است، و خانه پدريش نزديک تپه "يال قاضي" شناخته مي باشد. اسم او در اسناد معتبر (از جمله مقدمه پيمان ارزنةالروم، و قباله نکاح زنش عزت الدوله) "ميرزا محمد تقي خان" آمده است. رقم مهر و امضاي او نيز ترديدي در نام حقيقيش باقي نمي گذارد؛ بي گمان اسم "محمد" رفته رفته حذف گرديده و به ر"ميرزا تقي خان" شهرت يافته است.   ر 

خانواده پدري و مادري ميرزا تقي خان از طبقه پيشه ور بودند. پدرش به تصريح قائم مقام "کربلائي محمد قربان" بود که در خطاب او را "کربلائي" مي گفت. سجع مهرش "پيرو دين محمد قربان" بود. کربلائي قربان نخست آشپز ميرزا عيسي (ميرزا بزرگ) قائم مقام اول بود. پس از او همين شغل را در دستگاه پسرش ميرزا ابوالقاسم قائم مقام ثاني داشت.    ر

کربلائي قربان بعدها ناظر و در واقع ريش سفيد خانه قائم مقام گرديد، و هميشه مورد لطف مخدوم خود بود. آنچه بنظر مي رسد کربلائي قربان خيلي هم بي چيز نبوده، بلکه آب و ملکي داشته و دست کم يک دانگه قريه حرآباد مال او بوده است.  و نيز آنقدرها استطاعت داشته که به سفر حج برود.  ر

سال تولد ميرزا تقي خان را تا اندازه اي که جستجو کرديم، هيچ مؤلف خودي و بيگانه اي ثبت نکرده است. در حل اين مجهول تاريخي، ما يک مأخذ اصلي و دو دليل در تأييد آن مأخذ بدست مي دهيم: زير تصوير اصيلي که به زمان صدارت امير کشيده اند مي خوانيم: "شبيه صورت... اتابک اعظم، شخص اول ايران، امير نظام در سن چهل و پنج سالگي". امير از 22 ذيقعده 1264 تا 20 محرم 1268 صدارت کرد. اشعاري که در ستايش مقام تاريخي او در کنار همان تصوير نگاشته شده، و تصريح به اينکه کارهاي سترگ از پيش برده است، نشان ميدهد که تصوير مزبور را در اعتلاي قدرت و شهرت امير کشيده اند. و آن سال 1267 است. با اين حساب و به فرض صحت رقم چهل و پنج سالگي تولد او به سال 1222، يا حداکثر يکي دو سال پيشتر بوده است.  ر

اما دليل معتبر تاريخي اينکه: در کاغذ قائم مقام خواهيم خواند که ميرزا تقي همدرس دو پسر او محمد و علي بوده است. مي دانيم که ميرزا محمد پسر اول قائم قام در 1301 در هفتاد سالگي درگذشت، و پسر ديگرش ميرزا علي در شصت و هفت سالگي درگذشت به سال 1300.  يعني هر کدام از آن دو پسر قائم مقام، سي و يکي دو سال پس از امير زنده بوده اند. اختلاف سال تولد ميرزا تقي با دو همدرس خود هر چه باشد، به هر حسابي، امير در آخرين سال صدارتش 1268 بيش از پنجاه سال نداشته است.   ر

امير دو زن گرفته است. زن اولش، دختر عمويش بود يعني دختر حاج شهباز خان. نام او را "جان جان خانوم" ذکر کرده اند. از او سه فرزند داشت: ميرزا احمد خان مشهور به "اميرزاده" و دو دختر که بعدها يکي زن عزيز خان آجودان باشي سردار کل، دوست قديم امير، گرديد. و ديگري به عقد ميرزا رفيع خان مؤتمن درآمد. زن امير در 1285 با دختر بزرگش سلطان خانم به زيارت مکه رفت، و ظاهرا يکي دو سال بعد، در آذربايجان درگذشت.  ر

زن دوم امير، "ملکزاده خانم" ملقب به عزت الدوله يگانه خواهر تني ناصرالدين شاه بود. به گفته دکتر پلاک ميرزا تقي خان در زمان صدارت از زن اول خود جدا شد. عقد ازدواج با عزت الدوله روز جمعه 22 ربيع الاول 1265 انجام گرفت. ترتيب جشن عقد و عروسي را ميرزا نبي خان اميرتومان (پدر ميرزا حسين خان سپهسالار) بعهده داشت. عزت الدوله شانزده ساله بود. چنانکه قباله عقد زناشوئي مي نمايد، مهر عزت الدوله هشت هزار تومان نقد اشرفي ناصرالدين شاهي هجده نخودي، و يک جلد قرآن بود. راجع به ازدواج با عزت الدوله ضمن نامه امير به شاه خواهيم خواند که گفته بود: "از اول بر خود قبله عالم... معلوم است که نميخواستم در اين شهر صاحب خانه و عيال شوم. بعد، به حکم همايون و براي پيشرفت خدمت شما، اين عمل را اقدام کردم...." فداکاريهاي اين شاهزاده خانم در دوره تبعيد و آخرين روزهاي زندگي شوهرش، در خور ستايش است.   ر

محيط خصوصي تربيت ميرزا تقي خان را دستگاه ميرزا بزرگ قائم مقام و پسرش ميرزا ابوالقاسم قائم مقام، آن دو وزير بزرگ عباس ميرزا، مي ساخت. ميرزا بزرگ در سال 1237 درگذشت. با حسابي که راجع به سن ميرزا تقي خان بدست داديم، ظاهراً در آن زمان هجده ساله بود. پس محضر ميرزا بزرگ را خوب درک کرده بود، و شايد هم پاره اي کارهاي دبيري او را مي کرد. امين الدوله هم به خدمت امير در "دايره ميرزا بزرگ قائم مقام" تصريح دارد.  ر

در استحکام اخلاقي او ترديد نيست، و مظاهر عيني آن گوناگون است. يک جنبه اش اينکه در عزمش پايدار بود. نويسنده صدرالتواريخ که زير نظر اعتمادالسلطنه اين کتاب را پرداخته مي گويد: "اين وزير هم در وزارت مثل نادر شاه بود.... هم مانند نادر عزم ثابت و اصالت رأي داشته است". در موردي که نماينده انگليس خواست رأي امير را عوض کند، خود اعتراف دارد که "... سعي من و کوشش نماينده روسيه، و تلاش مشترک ما همه باطل است. کسي نميتواند ميرزا تقي خان را از تصميمش باز دارد". برهان استقلال فکر او همين بس که در کنفرانس ارزتةالروم بارها دستور حاجي ميرزا آقاسي را که مصلحت دولت نمي دانست، زير پا نهاد. شگفت اينکه حتي امر محمد شاه را نيز ناديده مي گرفت و آنچه را که خير مملکت تشخيص مي داد، همان را مي کرد. بي اثر بودن پافشاريهاي روس و انگليس و عثماني در رأي او، جاي خود دارد. اما يک دندگي بي خردانه نمي کرد. حد شناسي از خصوصيات سياسي اوست و چون مي ديد سياستي پيشرفت ندارد، روش خود را تغيير مي داد.   ر

درستي و راست کرداري از مظاهر ديگر استحکام اخلاقي اوست؛ از اين نظر فساد ناپذير بود. قضاوت وزير مختار انگليس اين است: "پول دوستي که خوي ملي ايرانيان است در وجود امير بي اثر است". به قول رضاقلي خان هدايت که او را نيک مي شناخت: "به رشوه و عشوهً  کسي فريفته نمي شد".  دکتر پلاک اتريشي مي نويسد: "پولهايي که مي خواستند به او بدهند و نمي گرفت؛ خرج کشتنش شد".  ر

جنبه ديگر خوي استوار امير اينکه به گفته و نوشته خويش اعتبار مي نهاد. واتسون مي نويسد: "امير نظام به آساني به کسي قول نمي دهد. اما هر آينه انجام کاري را وعده مي کرد، بايد به سخنش اعتماد نمود و انجام آن کار را متحقق شمرد". امير خود به اين خصلت خود مي باليد.  به قول نويسنده صدرالتواريخ "از براي حکم خود ناسخ قرار نمي داد. هر چه مي گفت بجا مي آورد، بهيچ وجه حکم او ناسخ نداشت".   ر

دلير و جسور بود. پسر کربلائي قربان زماني که به مکتب مي رفت، از مخدوش تقاضاي قلمتراشي کرد. چون خواهش او برآورده نشد، چنان نامه اي به قائم مقام فرستاد که او خود مي گويد:"ببين چه تنبيهي از من کرده است. عجبتر اينکه بقال نشده ترازو وزني آموخته". اگر داستانهائي که از دوران جواني و خدمت ديواني او آورده اند، افسانه سازي صرف هم باشند، باز روشنگر همان فطرت او هستند.  ر

رفتاري متين و سنگين داشت. به شخصيت خويش مغرور بود و نسبت به کارداني و صفات برجسته اش آگاه. اما تعجب اينکه نامجو و شهرت خواه نبود. دليل ما اين است: هر چه که به حکام ولايات و نمايندگان سياسي بيگانه در اصلاح امور مملکت نگاشته، همه را به نام شاه و امر او قلمداد کرده است. مهمتر اينکه در سرتاسر روزنامه وقايع اتفاقيه زمان صدارتش، از تجليل ميرزا تقي خان خبري نيست. فقط چهار جا اسمش آمده و آن هم به حکم ضرورت.

او را به مناعت طبع مي شناختند که از مظاهر غرور نفساني اش بود، و به خواري تن در نمي داد. نماينده انگليس ضمن اينکه به حيثيت خواهي و حساسيت ميرزا تقي خان در روابط با بيگانگان اشاره مي کند، مي گويد: "هيچ گاه حاضر نيست رفتار متکبرانه کسي را تحمل کند". حتي وقتي که مورد بي مهري شاه واقع گشت و زمان عزلش فرا رسيد، حيثيت پرستي خود را از دست نداد. به شاه نوشت: "اگر حقيقة مقصودي دارند، چرا آشکار فرمايش نميفرمايند... بديهي است اين غلام طالب اين خدمات نبوده و نيست و براي خود سواي زحمت و تمام شدن عمر حاصلي نمي داند. تا هر طور دلخواه شماست؛ به خدا با کمال رضا طالب آنست".  ر

 

مأموريت هاي سياسي

مأموريت روسيه و ايروان

ميرزا تقي خان از زماني که منشي دستگاه قائم مقام بود تا وقتي که به صدارت رسيد، به سه مأموريت سياسي رفت. به روسيه، ايروان و به عثماني. اين سفرها از نظر ماهيت و مقام و مسئوليت او بکلي متفاوت بودند. در سفر روسيه که همراه خسرو ميرزا رفت (45-1244) جوان بيست و دو ساله و در زمره دبيران بود. نه سال بعد که با ناصرالدين ميرزاي وليعهد، براي ملاقات تزار روس روانه ايروان شد (1253) وزارت نظام آذربايجان را برعهده داشت. پس از شش سال که به سفارت فوق العاده ارزنةالروم برگزيده شد، با مقام وزارت، به نمايندگي مختار دولت در آن کنفرانس (63-1259) شرکت جست.  ر

دانش و فرهنگ جديد

دارالفنون

انديشه امير در بناي دارالفنون از يک سرچشمه الهام نگرفته بود، بلکه حاصل مجموع آموخته هاي او بود. آکادمي و مدرسه هاي مختلف روسيه را ديده بود؛ در کتاب جهان نماي جديد که به ابتکار و زير نظر خودش ترجمه و تدوين شد، شرح دارالعلمهاي همه کشورهاي غربي را در رشته هاي گوناگون علم و هنر با آمار شاگردان آنها خوانده بود؛ و از بنيادهاي فرهنگي دنياي جديد خبر داشت.    ر

وجهه نظر امير را در ايجاد دارالفنون بايد بدرستي بشناسيم. ذهن امير در اينجا در درجه اول معطوف به دانش و فن جديد بود، و بعد به علوم نظامي توجه داشت. اين معني از مطالعه تطبيقي برنامه درسهاي دارالفنون، و نامه هاي امير راجع به رشته تدريس استاداني که استخدام شدند، روشن مي گردد.  رشته هاي اصلي تعليمات دارالفنون بنحوي که او در نظر گرفته بود عبارت بودند از: پياده نظام و فرماندهي، توپخانه، سواره نظام، مهندسي، رياضيات، نقشه کشي، معدن شناسي، فيزيک و کيمياي فرنگي و داروسازي، طب و تشريح و جراحي، تاريخ و جغرافيا، و زبان هاي خارجي. مدرسه هفت شعبه داشت، و پاره اي مواد مزبور مشترک بود.  در ضمن بايد دانسته شود که براي فنون نظامي دستگاه تعليماتي جداگانه اي در خود تشکيلات لشکري تعبيه نهاد، و شعبه علوم جنگي دارالفنون مکمل آن بشمار مي رفت.   ر

سنگ بناي دارالفنون در اوائل 1266 در زمين واقع در شمال شرقي ارک سلطنتي که پيش از آن سربازخانه بود نهاده شد. نقشه آن را ميرزا رضاي مهندس که از شاگرداني بود که در زمان عباس ميرزا براي تحصيل به انگلستان رفته بود کشيد؛ و محمدتقي خان معمارباشي دولت آن را ساخت. و شاهزاده بهرام ميرزا به کار بنائي آن رسيدگي مي کرد. ساختمان قسمت شرقي دارالفنون تا اواخر 1267 به انجام رسيد و مورد استفاده قرار گرفت. بـقـيـه آن تا اوايــل سـال 1269 پايان يافت. چهار طرف مدرسه را پنجاه اطاق "منقش مذهب" هر کدام به طول و عرض چهار ذرع ساخته جلو آنها را ايوانهاي وسيع بنا نمودند. در گوشه شمال شرقي تالار تئاتر احداث شد. در پشت دارالفنون کارخانه شمع کافوري و آزمايشگاه فيزيک و شيمي و دواسازي برپا نمودند. چاپخانه اي هم ضميمه آن گرديد، به علاوه کتابخانه و سفره خانه اي ساختند. در ورودي دارالفنون به طرف خيابان ارک "باب همايون" باز مي شد؛ در کنوني آن در خيابان ناصريه به سال 1292 ساخته شد.   ر

روزنامه وقايع اتفاقيه

بناي روزنامه وقايع اتفاقيه به سال 1267 از ارزنده ترين تأسيسات اجتماعي امير است.  ر

بنيانگزار روزنامه در ايران ميرزا صالح شيرازي است. از شاگرداني بود که در زمان عباس ميرزا براي تحصيل علوم جديد به انگلستان رفت. ضمناً به ذوق خود فن چاپ را آموخت، و از جمله کساني است که در ايران مطبعه سنگي را تأسيس نمود. به علاوه او را پيشرو انديشه هاي سياسي جديد مغرب زمين در ايران مي شناسيم. ميرزا صالح نخستين روزنامه ايران را در زمان محمد شاه به سال 1252 در تهران بر پا کرد. روزنامه اي بود که ماهي يکبار با چاپ سنگي منتشر مي شد، و بيش از چند سالي دوام نکرد.   ر

ذهن امير درباره روزنامه و ارزش سياسي و مدني آن خوب روشن بود، و از روزنامه هاي فرنگستان آگاهي داشت. حتي خوانده بود که: در شهر فرانکفورت آلمان (امير اساساً به دولتهاي آلماني توجه خاص داشت) باسمه کردن کاغذ اخبار که از تاريخ 1651 مسيحي.. بنا شده، الي حال مطلقاً بسته نشده، و هميشه در کار باسمه اخبار است. توجه ميرزا تقي خان معطوف به دو معني بود: يکي اطلاع يافتن دولت از اوضاع جهان، و ديگر پرورش عقلاني مردم و آشنا کردن آنها به دانش جديد و احوال ديگر کشورها.  ر

شماره اول روزنامه وقايع اتفاقيه روز جمعه پنجم ربيع الثاني 1267 (هفتم فوريه 1851) انتشار يافت. در صفحه اول علامت شير و خورشيد ايران و عبارت "يا اسدالله الغالب" نگاشته شده بود. اين شماره به عنوان "روزنامچه اخبار دارالخلافه تهران" منتشر گرديد. از شمارهً دوم به نام "وقايع اتفاقيه" خوانده شد. و تا ده سال بعد (1277 ه.ق.) به همين اسم نشر مي شد. در اين سال هنگام تصدي ميرزا ابوالحسن خان غفاري کاشاني صنيع الملک، نام آن تغيير کرد و از شماره 474 به روزنامه "دولت عليه ايران" مبدل شد؛ و ضمناً به شکل روزنامه مصور درآمد. اين نخستين روزنامه مصوري است که در ايران انتشار يافت. ديري نگذشت که دوباره اسم آن تغيير کرد و به روزنامه "دولتي" بدل شد. پس از آن به نام "روزنامه ايران" منتشر گرديد و تا انقلاب مشروط همين اسم را حفظ کرد.  ر

وقايع اتفاقيه روزنامه هفتگي بود، با چاپ سنگي بطبع مي رسيد. شيوه نگارش آن ساده و روشن و بکلي خالي از تقليد و تکلف بود. تا شماره هفدهم آن روزهاي جمعه پيش از ظهر انتشار مي يافت، از شماره هجدهم به بعد انتشارش به روزهاي پنجشنبه موکول گرديد. تا شماره 656 انتشار هفتگي آن مرتب بود، از آن پس گرفتار بي نظمي شد. بهاي تک شماره آن در سرتاسر ايران ده شاهي، و اشتراک ساليانه اش 24 ريال بود. چون به گوش دولت رسيد که کارکنان ولايات سواي بهاي روزنامه چيزي از مردم به نام"خدمتانه" گرفته اند؛ اعلام شد که قيمت آن "در کل شهرهاي ممالک محروسه بدون اخراجات ديگر" همان ده شاهي است، و مطالبه کردن چيزي بيش از آن "بسيار خلاف رأي امناي دولت" است.  ر

مدير روزنامه، حاجي ميرزا جبار ناظم المهام کنسول سابق ايران در بغداد بود. "مباشر" روزنامه "ادوارد برجيس"ر انگليسي، و نويسنده آن "عبدالله ترجمه نويس" بود.  روزنامه در مطبعه حاجي عبدالمحمد استاد مطبعه چي چاپ مي گرديد. حيف که ميرزا صالح دوست ديرين امير درگذشته بود، وگرنه هيچ کس شايسته تر از او براي کار روزنامه نبود.  ر

کاهش قدرت روحاني

سياست مذهبي امير دو جهت ثابت و مشخص داشت: کاستن نفوذ روحاني و منع دخالت در سياست؛ آزادي و مداراي ديني.  ر

قبلا بگوئيم که امير نه دشمن دين بود و نه بدخواه روحانيت؛ اين معني را در تحليل شخصيت فردي او باز نموديم که خود ديندار بود و مقيد به اصول و آداب مذهبي. اما از تعصب آزاد بود و به گفته اعتضادالسلطنه زهد خشک را استهزاء مي کرد. برخورد دولت امير با دستگاه روحاني زاده دو عامل اصلي بود: يکي دخل و تصرف عالمان دين در کار سياست، دوم سنت پرستي و ظلمت هيأت روحاني.  در واقع سياست عمومي امير در کاستن قدرت روحاني متوجه امام جمعه ها و شيخ الاسلامها مي گرديد که در افکار قاطبه مردم نفوذ داشتند، مروج کهنه پرستي و ناداني بودند، سراي آنان مصون و جاي تحصن بود. از اين راه اعمال قدرت مي نمودند و در سياست مداخله مي کردند. امير چنين حق و مسئوليتي را براي روحانيون نمي شناخت. به علاوه نفوذ و رويه ايشان را مانع پيشرفت نقشه اصلاح و ترقي مي دانست.   ر

از لحاظ شناختن زمينه فکري جامعه ما در اين زمان بايد دانست که از يک سو، انديشه تفکيک سياست از دين در ايران شناخته گرديده بود. در ترجمه تاريخ پطر کبير نوشته ولتر آمده که پطر به کشيشان و دانايان گفت: "مهام سلطنت و انجام امور دولت با من است، و مرا با تشخيص و امتياز مذهب و دين کاري نيست". از سوي ديگر تجربه آموخته بود که ظلمت روحاني و دخالت ملايان در امر مملکت داري، سد راه اصلاح طلبي و نوجوئي است. و آنچه بيشتر در ذهن امير تأثير کرده بود، همين بود. ميرزا صالح شيرازي در سفرنامه ارزنده خود راجع به احوال عثماني نکته انديشيده اي را مي آورد: "مادامي که سلسله عليه ملاها خود را مدخل به دولت عثماني نمايند، هرگز دولت مزبور ترقي نخواهد کرد... في الواقع هر دولتي که ملاها خود را مدخل آن نموده، بنا را به حيله بازي گذاردند هرگز آن دولت و آن ولايت ترقي نخواهد کرد".   ر

همين معني در سخن امير به کنسول انگليس و سفير آن دولت نمايان است. هنوز بيش از نه ماه از صدارتش نگذشته بود که کنسول از تبريز به ديدن او آمد، و در گزارش خود نوشت: "امير نظام مصمم است که جلو نفوذ روحانيان را بگيرد، گر چه مي داند کاري است بس دشوار و پر خطر. ولي متذکر شد که دولت عثماني وقتي در راه تجديد نيروي خود توفيق يافت که نفوذ علما را دهم شکست. و گفت او هم همين کار را خواهد کرد، و يا سرش را بر باد خواهد داد".  همچنين وقتي که اختلاف امير با امام جمعه تهران بالا گرفت - و شيل پاي بميان نهاد، امير گفت:ر"يا بايد در برابر ادعاها و دخالتهاي امام جمعه ايستادگي کنم، يا دست از سياست و زمامداري بکشم. متأسفانه اين خاص علماي پايتخت نيست، در سرتاسر ايران، ملايان کم يا بيش در پي قدرت هستند و ميخواهند در امور سياسي و دنياوي دخل و تصرف نمايند".   ر

با اين وجهه نظر، تصادم قدرت دولت و دستگاه روحاني امري محتوم بود. تحريک امام جمعه تهران به برانگيختن مردم شهر عليه امير، داستان معجزه کردن امامزاده تبريز و مداخله شيخ الاسلام و امام جمعه آذربايجان، و ايستادگي آنان در برابر دولت - آن کشمکش پنهاني را آشکار ساخت.  ر

آغاز اختلاف امير را با ميرزا ابوالقاسم امام جمعه تهران، شيل بيان مي کند: "وزير مختار روسيه بتازگي انفيه دان الماس نشاني که روي آن صورت امپراطور روس نقش شده بود، به امام جمعه هديه کرد. هديه امپراطور موجب حرف و گفتگو شد، و ميان علما و افراد صاحب نفوذ ايجاد همچشمي زياد نمود. امام جمعه از مرحمت تزار بخود مي باليد، و بعمد نمي خواهد موضوع آن تحفه را به اطلاع شاه و امير نظام برساند. ميانه او و امير هم چندان گرم نيست. پس از چند روزي امير به وي پيغام فرستاد که رفتار او در پذيرفتن آن هديه، و اطلاع ندادن به دولت بسيار ناپسند و ناشايست مي باشد. امام جمعه از حسد روحانيون آگاه گشته بود، بهراسيد و روز بعد انفيه دان و نامه وزير مختار روس را به نظر امير رسانيد".    ر

بايد دانست که دستگاه امام جمعه تهران همواره مورد توجه سفارتخانه هاي روس و انگليس بود، و هر دو سعي داشتند دست کم با آن روابط نيکو و نزديکي داشته باشند. و اسناد ما حکايت مي کند که آن دستگاه هيچگاه از آلودگي سياسي پاک نبود. ميرزا محمد مهدي امام جمعه عموي ميرزا ا بوالقاسم، همان کسي است که دستگيري قائم مقام را به وزير مختار انگليس "تهنيت" گفت. همچنين بنا بر نوشته وزير مختار، يکي از معتمدان خود را به سفارت فرستاد تا "مراتب شادماني و خرسندي امام جمعه و همه طبقات مردم را از آن بابت ابراز دارد. و نيز بگويد که جملگي معتقدند بر اثر کوششهاي من (وزير مختار) بود که خوشبختانه توانستند از دست قائم مقام، يعني آن افت بدتر از طاعون رهائي يابند".   ر

سقوط و تباهي

فرمان شاه بر عزل امير صادر شد.

نخست از صدارت و پيشکاري شاه برکنار گشت، ولي مقام امارت نظام همچنان در دست او ماند. پيام شاه در چهارشنبه هجدهم محرم 1268 (سيزدهم نوامبر 1851) شب هنگام به ميرزا تقي خان ابلاغ گرديد، و دستخط عزل فردا صبح (پنجشنبه نوزدهم محرم) به امير رسيد. عين دستخط به ما نرسيده؛ اما آنچه ميرزا احمد وقايع نگار آورده، درست و نزديک به اصل است؛ و مضمون آن در اسناد رسمي نيز منعکس مي باشد:

« چون صدارت عظمي و وزارت کبري زحمت زياد دارد، و تحمل اين مشقت بر شما دشوار است، شما را از آن کار معاف کرديم. بايد به کمال اطمينان مشغول امارت نظام باشيد. و يک قبضه شمشير و يک قطعه نشان که علامت رياست کل عساکر است، فرستاديم و به آن کار اقدام نمائيد؛ تا امر محاسبه و ساير امور را به ديگران از چاکران که قابل باشند واگذاريم». 

گزارش برکنار شدن امير را از وزير مختار انگليس بشنويم:

« در نامه هاي سابق اطلاع داده بودم که اوضاع عمومي حکايت از اين مي کند که نفوذ امير نظام کاهش گرفته است. ولي بعيد بود که دولتش به اين زوديها ساقط گردد. ديشب به فرمان شاه گارد سلطنتي که از چهارصد نفر تشکيل مي شود، احضار گرديدند و امناي دربار نيز به کاخ پادشاه آمدند. به دنبال آن به امير نظام پيغام رفت که: از مسئوليت وزارت معاف است، ولي همچنان امارت نظام را به عهده خواهد داشت. در نظر مردم حادثه اي نامنتظر بود، همچنين براي خود امير نابهنگام؛ چه تا ديروز مقامش استوار بود. برانداختن دولت امير نظام بيشتر نتيجه توطئه و نيرنگ اندرون شاه است که در رأس آن مهدعليا مادر شاه قرار دارد، گر چه امير داماد اوست. برخي کيفيات خارجي نيز در آن مؤثر افتاد. صدراعظم تازه هنوز گمارده نشده، اما چنانکه چند ماه پيش اطلاع داده بودم، و حالا محرمانه آگاه گرديدم، ميرزا آقاخان اعتمادالدوله به جاي امير نظام خواهد نشست.... نامزد ديگر صدارت مستوفي الممالک است؛ رفتارش محترمانه است و در فن ماليه مهارت دارد. اما از جهات ديگر شخصي نيست که بتواند مقام صدارت را به عهده بگيرد». 

گزارش شيل در حد خود درست است. ضمناً عزل امير غير منتظره نبود. در نامه هاي امير به شاه ديديم که زمينه عزلش فراهم گشته و او خود در انتظارش بود. نکته ديگر اينکه در آن گزارش و ديگر گزارشهايي که وزير مختار به لندن فرستاده، پاره اي حقايق را اصلا متذکر نگرديده است. در اين مورد خانوم وزير مختار مي نويسد: همان وقتي که شاه دستور احضار چهارصد تن گارد شاهي را داده بود، يکي از دوستان شوهرش شبانه نامه اي فرستاد و آن خبر سهمناک را رساند. يک ساعت بعد کاغذ دومش رسيد که همه آن تدابير احتياطي عليه امير نظام بوده است. اما تدابيري که هيچ ضرورت نداشت. به علاوه شيل توضيح نمي دهد که "برخي کيفيات خارجي که در عزل امير مؤثر افتاد"، چه بوده است.

علاوه بر مهدعليا و ميرزا آقا خان نوري که ارکان توطئه عزل امير را مي ساختند - در صدرالتواريخ نام ميرزا يوسف مستوفي الممالک نيز برده شده است. و مأخذ نوشته صدرالتواريخ گفته ميرزا جبار پيشخدمت مخصوص است؛ اين اندازه مي دانم که مستوفي الممالک چندان ميانه خوبي با ميرزا تقي خان نداشت، گر چه امير نسبت به او مهربان بود. اما شرکت او در قضيه عزل امير بر ما روشن نيست.

شاه به ياد وزيرش مي گريست. چون از ديدارش شرمنده مي گشت، از او پرهيز مي جست. به او مي گويد: «قلب من آرزوي شما را مي کند»، تا هستم و هستي دوستت دارم، اگر کسي بد شما را بگويد «پدرسوخته ام اگر او را جلو توپ نگذارم»؛ بيا «من و شما يکي باشيم و با هم کار کنيم»! شمشير خود و حمايل گردنش را باز کرد به او فرستاد: «براي خدا آنها را قبول کنيد و فردا بيائيد مرا ببينيد». اين بيان به عواطف شاه و وزير نمي ماند، اما سخناني است که شاه نوشته. معلوم است در درونش خلجاني بود زاده جنگ شور و عاطفه و ادراک با سياست و تلقينات ذهني درباريان. اينکه مي نويسد: « اي کاش هرگز پادشاه نبودم... که چنين کاري بکنم »، نشانه اي است از ناتواني نفساني شاه که نمي توانست اراده خود را بر اطرافيانش تحميل گرداند.

ميرزا آقاخان نوري اعتمادالدوله به صدارت گمارده شد.

اين انتصاب در 22 محرم 1268 (17 نوامبر 1851) چهار روز پس از عزل ميرزاتقي خان انجام گرفت. تا اينجا دانستيم که امير هنوز در دل شاه جاي داشت، و او نسبت به وزير سابق خود مهربان بود. حتي احتمال مي رفت که امير از نو به مقام صدارت باز گردد. با تعيين صدراعظم جديد کار امير به مرحله تازه اي افتاد، يک قدم به سقوط نزديکتر شد؛ اما چنانکه خواهيم ديد احتمال بازگشت امير به زمامداري منتفي نبود.

سابقه ميرزا آقاخان را از گزارش سفير انگليس مي آوريم: « ميرزا آقاخان همان کسي است که در زمان محمد شاه بر اثر حرفهاي ناشايسته اي که از او شنيده شد و اختلاس و دستبردي که به مال ديوان زده بود، به چوبش بستند و به کاشان تبعيدش کردند. پيش از جلوس ناصرالدين شاه از کاشان فرار کرد، و آمد در نزديکي تهران بست نشست. سرهنگ فرانت به مهد عليا که که در آن زمان همه کاره بود، سفارش نمود که از وجود او در امور کشور استفاده نمايد و اجازه دهد به سراي مهد عليا وارد گردد. مادر شاه در پاسخ کتبي خود گفت که: حرمت ميرزا آقاخان را نگاه خواهد داشت. پس از آن از تحصن بيرون آمد و يکسره به اين سفارتخانه آمد؛ از اينجا به همراه يکي از کارکنان سفارت به خانه مهد عليا رفت. فرانت نامه اي به ناصرالدين شاه نگاشت و شفاعت او را نمود. شاه نيز براي خاطر کاردار سفارت ما او را عفو کرد. مهدعليا نيز اطمينان کتبي سپرد که ميرزا آقا خان از هر جهت ايمن خواهد زيست. از اين تاريخ به بعد ميرزا آقا خان تحت حمايت سفارت انگليس مي باشد، و اين حقيقت را همه شهر مي دانند». 

شيل درباره ميرزا آقاخان به پالمرستون مي نويسد: « دامنش ملوث به پول پرستي است و مطلقاً در قيد آن نيست که از چه راهي بدست آورد ».

باري با پشتيباني آشکار وزير مختار انگليس و مادر شاه، ميرزا آقاخان به صدارت رسيد. نفوذ خارجي و اندرون شاه رأي خود را بر مقام سلطنت تحميل کرد؛ موضوع بازگشت امير به وزارت فعلا منتفي گشت. انتخاب اعتمادالدوله به صدارت، در 24 محرم 1268 از طرف ميرزا محمدعلي خان وزير امور خارجه به نمايندگان روس، انگليس، و عثماني به يک مضمون اعلام شد.

سرنوشت امير بازيچه سياست انگليس و روس است و ملعبه دسيسه دربار. معلوم است که زدوبندي ميان شيل و ميرزا آقاخان در کار بوده است. در وهله اول عزل امير، جهت اصلي فعاليت شيل و مذاکره او با ميرزا آقاخان و پيامي که مهدعليا به شيل فرستاد - تنها اين بود که وسائل برکنار ساختن امير را از امارت نظام فراهم کنند و او را از تهران خارج گردانند. عمل دالگوروکي (وزير مختار روس) گره مشکل آنان را گشود، و از هر حيله اي حتي مکر زنانه مهدعليا مؤثرتر افتاد. پس همينکه خشم شاه برافروخته شد، و کار امير خراب گشت و امير از همه مناصب خلع گرديد - شيل که تا ديروز آن همه مداخله سماجت آميز داشت، يکباره پاي خود را از ميدان بيرون کشيد. بعلاوه گفتگوي خود را با ميرزا آقاخان براي انتصاب ميرزاتقي خان به حکومت کاشان که بهانه اي براي بيرون کرد امير از پايتخت بود، از وزير مختار روس پنهان داشت. در دغلي و دوروئي و سوءنيت شيل ترديد نيست، همانطور که در بي تدبيري دالگوروکي شبهه نمي باشد.

توطئه کشتن ميرزا تقي خان اوج گرفت.

شاه را دشمنان امير محاصره کردند. عوامل اصلي توطئه بنا بر اسنادي که به دست خواهيم داد عبارت بودند از: مهدعليا، ميرزا آقاخان نوري، پسر دائيهاي شاه از جمله شيرخان عين الملک ايلخان طايفه قاجار، و سردار محمدحسن خان ايرواني داماد محمد شاه. اين کسان همدست بودند و با هم در کنکاش.

فرمان شاه بر اعدام امير صادر گشت:

« چاکر آستان ملائک پاسبان، فدوي خاص دولت ابد مدت، حاج علي خان پيشخدمت خاصه، فراشباشي دربار سپهر اقتدار مأمور است که به فين کاشان رفته، ميرزا تقي خان فراهاني را راحت نمايد. و در انجام اين مأموريت بين الاقران مفتخر و به مراحم خسرواني مستظهر بوده باشد».

بنابر آنچه از قول ناصرالدين شاه آورده اند، ميرزا آقاخان نوري بود که فرمان قتل را از شاه گرفت و به حاج علي خان سپرد. مخبرالسلطنه مي نويسد: « از غلامحسين خان صاحب اختيار شنيدم که ناصرالدين شاه گفته بوده است که به قتل امير راضي نبودم. ميرزا آقاخان تدليس کرد و دستخط را از من گرفت. دستخط ديگر فرستادم  که ميرزا علي خان نرود، گفت رفته است و معاذير آورد».

روزگار تبعيد به چهل روز رسيد. جنايت بزرگ تاريخ روز جمعه هفدهم ربيع الاول 1268 (دهم ژانويه 1852) در حمام فين کاشان صورت گرفت.

چون حاج علي خان با همراهانش به باغ فين رسيدند، علي اکبر بيک چاپار دولتي را ديدند که منتظر بيرون آمدن امير از حمام بود؛ که جواب نامه مهدعليان را به عزت الدوله بگيرد. فراشباشي دست علي اکبر بيک را گرفت، با خود به حمام برد که زن امير را از آمدن او مطلع نسازد. فراشباشي با مأموران خود وارد حمام گشتند، ديدند خواجه حرمسرا مشغول جمع آوري لباسهاي امير است. اعتماد السلطنه يکي از آن کسان را بر سر او گماشت که از آنجا بيرون نرود. سپس پشت در ديگر حمام را نيز سنگچين کردند که کسي از آن راه داخل نگردد. وارد صحن حمام شدند. فراشباشي فرمان شاه را ارائه داد. امير خواسته بود عزت الدوله را ملاقات کند يا پيغام براي او بفرستد، و وصيت کند. اعتماد السلطنه اجازه نداده بود. پس امير به دلاک دستور داد، رگهاي هر دو بازويش را بزند؛ و دو کف دستش را بر روي زمين نهاد در حالي که خون از بازوانش فوران داشت. در اين وقت مير غضب به امر فراشباشي با چکمه لگدي به ميان دو کتف امير نواخت. چون امير درغلتيد، دستمالي را لوله کرد، به حلق امير فرو برد و گلويش را فشرد تا جان داد. بلند شد؛ گفت: ديگر کاري نداريم. از حمام بيرون آمدند و با اسبهاي تندرو به تهران بازگشتند.

رفتار عزت الدوله نسبت به شوهرش بزرگوارانه بود. خوي و منش اين شاهزاده خانم هجده ساله زيبا، هيچ شباهتي به اخلاق پست مادر افسونگر، و برادر درمانده اش نداشت. از آغاز تباهي کار امير سپر بلاي او بود، و تا دم آخر در وفاداري پايدار ماند. بر خلاف ميل شاه و مهدعليا، با امير به تبعيد گاه رفت؛ همه جا همراه او بود و از شوهرش جدا نمي گشت.


·                                 " امير کبير، از نوادر ايام"



شنبه 15 بهمن 1390برچسب:زندگی نامه ی میرزا تقی خان امیر کبیر, :: 14:55 ::  نويسنده : MOHSEN